هدایت شده از ریحانه
🖥سخنگوی کوچک مقاومت
❤️روایتهای زنانه از غزه
📝هشت، نه ساله که بودم همیشه توی مناسبتهایی مثل سیزده آبان و دههی فجر، متنهای حماسی را میدادند سر صف بخوانم. با مقنعهی سفید که دورتادورش را مامان برایم با روبان، پرچم ایران دوخته بود، میایستادم پشت تربیون. همهی نفسم را هل میدادم توی بلندگو و کلمهبهکلمه متن را محکم و پرصدا میریختم وسط حیاط مدرسه. خصوصاً وقتی به قسمت رجزخوانی برای دشمن میرسید یکجور دیگر مایه میگذاشتم که صدایم تا خود همان آمریکا و اسرائیل برسد.
امروز چشمهای این دخترک فلسطینی که چند ساعت بیشتر نیست از زیر آوار بیرون آمده، مرا برد به همان روزهای کودکی؛ اما او برخلاف من نه صدایش را بالا میبرد نه برای دشمنی چند هزار کیلومتر آن طرفتر، حماسهسرایی میکند. با همان صورت پر خاکوخل، ایستاده جلوی خبرنگار و مثل سخنگویهای جنگ دارد گزارش میدهد.
دستهای سبزه و لاغرش را حصار کرده دور برادرهایش. نرم میزند به پشتشان و از زخمهایی که دستوپا و بدنشان، برداشته میگوید. انگارنهانگار این زخمها واقعا روی تن و بدنشان جا خوش کرده است.
خوب خیره می شوم به چشمها و طنین صدایش. نه ردی از اشک پیداست و نه ذرهای بغض. قصهی کودکانه هم تعریف نمیکند. از شهادت پدر و مادربزرگش حرف میزند، جراحت مادر و خانهای که روی سرشان آوار شده و حالا پناه بردهاند به منزل عمویش.
خبرنگار خم میشود روی زانو و پای غذا را وسط میکشد. حتماً خوب میداند که این روزها بچههای غزه در قحطی، با آردهای ریخته روی زمین خودشان را سیر میکنند و اغلب شبها را سر گرسنه زمین میگذارند.
انتظار دارم الان دخترک، بچسبد به شکمش. زار بزند از گرسنگی، بگوید یک لقمه نان برای خوردن پیدا نمیشود ولی همچنان قرص و محکم ایستاده بدون آن که خم به ابرو بیاورد از مشت آردی که توی روز گیرشان میآید حرف میزند.
خبرنگار باز هم دست نمیکشد. شاید او هم میخواهد ببیند بچهها در غزه چهجوری یکشبه بزرگ میشوند. میپرسد اگر آرد گیرتان نیاید، دخترک تکانی به موهای دم اسبیاش میدهد؛ غذای کنسروی میخوریم یا نان خشک را میزنیم توی چای. یقین دارم همین الان، معدهاش خالیست اما غیرتش اجازه نمیدهد رنج گرسنگی را روایت کند. در عوض از آرزویش میگوید این که در آینده میخواهد یک خانم معلم شود. حتماً میداند صهیونیستها دارند تماشایش میکنند.
خبرنگار میرود سراغ سؤال آخرش، میپرسد چه پیامی برای دنیا داری؟ لابد دخترک پشتبند ماجرای بیآبوغذایی، میخواهد طلب نان کند. شکستن محاصره را بخواهد اما دوباره با جوابش همهی تصویرهای کلیشهای ذهن ما را بر هم میزند. نیمچهلبخندی مینشیند گوشهی لبهای غبارگرفتهاش. فقط یک کلمه میگوید؛ هیچی! این بزرگترین پیام برای همهی حکام و مدعیان حقوق بشر دنیاست که چشمشان را روی این جنایتها بستهاند.
در غزه نه فقط بزرگترها که بچهها هم با همان قد و قوارهی کوچکشان دارند تا پای جان برای زندگی صادقانه میجنگند و حتی جلوی اسرائیل دو دره بازی درنمیآورند.
راست است که میگویند کودکان فلسطینی با کودکان معمولی دنیا خیلی فرق دارند. از نظر سربازهای اسرائیلی آنها کودک نیستند، بلکه بزرگسالاند!
📝مریم برزویی، رسانه «ریحانه»؛
💬مجموعه روایت «مینویسم تا صدای غزه باشم»
🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس
رسانه «ریحانه» را دنبال کنید.
🖥 @khamenei_reyhaneh
هدایت شده از ریحانه
🖥 برای چشمهایی شبیه هم!
❤ روایتهای زنانه از غزه
📝من هم از دخترم یک فیلم دارم،
شبیه همین صحنه. فیلم را خودم گرفتهام و دارم پشت دوربین با او حرف میزنم تا زهر آن لحظههای کشدار را کم کنم.
نشسته توی بغل پدرش، سرش را تکیه داده به سینهی بابا و ریزریز اشک میریزد. همسرم نگاهش را از دوربین میدزدد و زیر گوش دخترک زمزمه میکند: «من چهکار کنم تو درد نداشته باشی؟»
دخترم مثل دختر توی فیلم لباس صورتی تنش کرده و پای راستش تا نزدیک قوزک، لای باند و پنبه پنهان شده. یک دمل موذی چرکی از وقتیکه چندماهه بود در بدنش چرخ میخورد و هرازگاهی از یک جای تن لطیفش سردرمیآورد؛ بزرگ و پرآب میشد و بعد به خون میافتاد. دکترها میگفتند به یکجور باکتری پوستی حساسیت نشان میدهد و باید با آن مدارا کنیم. ولی نمیشد. هربار که سروکلهی دمل از راه میرسید، پدرش بیقرار میشد، غم از سر و رویش میبارید، دستش را قلاب ختم و نذر و صدقه میکرد و مدام میگفت: «کاش کار بیشتری ازم برمیاومد.»
هر دو فیلم را بارها نگاه میکنم. دختر من و دخترک فلسطینی، هر دو زخم برداشتهاند حالا یکی کمتر، یکی بیشتر. با خودم فکر میکنم و سوال پس هم میچینم: رد زخم موشک باید خیلی عمیق و دردناک باشد، جراحت پا که خوب بشود، پا مثل روز اول تر و فرز میشود؟ دخترک از صدای انفجار چقدر ترسیده؟ موشک همان یکبار بود که آمد یا هر روز روی سر مردم هوار میشود؟ نکند دشمن موشکها را روی بیمارستان خالی کند؟ راستی مادر دخترک کجاست؟ جوابی پیدا نمیکنم جز یک شباهت عمیق و جدی! چشمهای پدرهای هر دو دختر، کپی هم است. انگار پدرها یکجا دور از لنز هیچ دوربینی دل سبک کردهاند. اشکهایشان را ریختهاند و چشمها را صیقل دادهاند؛ و حالا این غم و رنج است که مانده و توی چشمها عیان شده؛ رنجی غلیظ که چرا نمیتوانیم درد بچههامان را کم کنیم؟
📝فرزانهسادات حیدری، رسانه «ریحانه»؛
💬مجموعه روایت «مینویسم تا صدای غزه باشم»
🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس
رسانه «ریحانه» را دنبال کنید.
🖥 @khamenei_reyhaneh
هدایت شده از ریحانه
🖥یک جای خالی
❤️روایتهای زنانه از غزه
📝عمویم که به رحمت خدا رفت، باردار بودم؛ تمام دوران عقدم برای درمان به تهران میآمد. بیشتر از بابا خانهمان بود. جهازم را که میخریدم، اول از همه به او نشان میدادم. عموتر از یک عموی معمولی بود. شبیه شده بود به بابا. با حالِ بدش، دست برنمیداشت از کلکل با من. بیشتر از چیزی که دکترها گفتند، دوام آورد؛ رفته بودم سر خانه زندگیام و کمتر از قبل میدیدمش.
یک روز که همسرم زودتر از همیشه خانه آمد، نشسته بودم روی مبل صورتی، کنج هال. توی خانه، صدای آرامِ فن یخچال مثل نالهای کشدار میپیچید. کنارم نشست. مثل همیشه نبود. چیزی نمیگفت. لباسش را عوض نکرد. کمکم نشست روی زمین. نور کمجانی از لابهلای پرده روی صورتش میتابید. یواش، خودش را کشید پای مبلی که من نشسته بودم. آرام به حرف آمد. گفت حال عمو خوب نیست. فاصلهی نفسهایش کوتاه و نامنظم شده بود. نگاهش را خواندم. مردمکهایش کدر شده بود و رگههای قرمزی از کنارش معلوم بود. خم شدم. دست گذاشتم روی دهانش. داد زدم: «نگو.» دلم نمیخواست بگوید عمو از دنیا رفته. نمیخواستم بشنوم دیگر عمویی نیست تا برای شفایش دعا کنم. دعایی که هر بار با بوی اسپند، با صدای باران و اذان همراه میشد. باور نداشتم که عمو را دیگر نمیبینم.
مراسمش در شهر دیگری بود و نگذاشتند بروم. گفتند راه زیاد است و مراسمها حالت را بد میکند. من را گذاشتند پیش خاله. خاله، مشکیِ تنم را که دید، پیراهن گلگلی برایم آورد و گفت بارداری. خوب نیست مشکی بپوشی. خیلی زود تن دادم به اینکه برای عزیز از دست رفتهام عزاداری نکنم. صدایم درنمیآمد. مدام حس میکردم چیزی از گلویم بالا و پایین میرود و گیر میکند. هیچکس، عکسی از سنگ مزار عمو برایم نفرستاد.
چندسال از این ماجرا گذشته؛ اما هنوز باورم نشده. درست مثل مادرِ توی فیلم که گمان میکند پسرش هنوز زنده است و نمرده. چشمهای پسر بسته است و احتمالا بدنش رفته رو به سرد شدن. حرکتی ندارد و خون، دورش پاشیده. شاید قبل از این، نشسته بوده پای دفتر مشقش. میخواسته زودتر کاری برای خودش دستوپا کند و کمکخرجِ خانه باشد. شاید میخواسته انتقام خون پدر شهیدش را بگیرد. تازه رسیده بوده به سنی که میتوانست حامی مادر باشد. میتوانست مرد خانه باشد.
کاش بگذارند مادر، عزاداریاش را بکند؛ ساعتها حرف بزند با تن بیجان پسرش. اسمِ کوچکش را صدا کند و قصهی اولین کفشِ مدرسهاش را تعریف کند. از بوی نانِ داغی بگوید که صبحها با هم میخریدند. کاش بگذارند اشک بریزد و برای آخرینبار دستی به موهای پسرش بکشد. کاش باور کند پسرش را دیگر نمیبیند و بعد تن نحیفش را به خاک بسپارد. شاید آنوقت راحتتر برگردد به زندگی. دوباره بایستد پای اجاق گاز و عادت کند به یک جای خالی دور سفرهشان.
📝زهرا عطارزاده، رسانه «ریحانه»؛
💬مجموعه روایت «مینویسم تا صدای غزه باشم»
🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس
رسانه «ریحانه» را دنبال کنید.
🖥 @khamenei_reyhaneh
هدایت شده از ریحانه
🖥مرد که گریه میکند!
❤️روایتهای زنانه از غزه
📝مادرت که بعد از شهادت پدر، تو را تنهایی به دندان کشیده و تا این سن رسانده. خواهر کوچولوی سه، چهار سالهای که تا از در خانهای که دیگر نیست وارد میشدی، میدوید توی بغلت و تو برایش بهترین داداشی دنیا بودی. مادربزرگت که عاقلهزنی هفتادوچند ساله است و چهرهی پسر شهیدش را در تو میبیند. عمه یا خالهای که هوایتان را دارد و مدام بهتان سر میزند و البته او هم مادر شهیدی است همسن و سال تو. نمیدانم هر کدامشان اگر اشکهایت را میدیدند چه میکردند اما میدانم که جگرشان بدجوری میسوخت. شبیه ما که فیلمت را میبینیم و میسوزیم. به نظرم جملهی کلیشهای «مرد که گریه نمیکند» را زنها ساختهاند. نه برای اینکه مردها را بیندازند توی رودروایسی تا نتوانند غمشان را بروز دهند و نه به قصد اینکه اذیتشان کنند. بلکه به این خاطر که ما زنها، طاقت دیدن اشک مردها را نداریم.
بعد میدانی، اشک هم با اشک فرق میکند. نیست که ما زنها حسها را بهتر و بیشتر میفهمیم، فرق اشکها را هم میفهمیم. اشکی که از سر شوق باشد یا غم. از دلتنگی باشد یا درد. از رنج باشد یا درماندگی. ما فرق اینها را با هم میدانیم. و من میفهمم که اشکهای تو از سر استیصال است. تو درمانده شدهای، بدون هیچ چارهای و نمیدانی حالا که غذایی بهت نرسیده، چطور از شرمندگی آن خواهر کوچولو دربیایی. چطور به مادرت بگویی که مرد خانهات دست خالی برگشته. خجالت پیری و سن زیاد مادربزرگ را دیگر چقدر بکشی. اصلا تو خودت بچهای هنوز، گرسنگی که بهت فشار میآورد باید چهکار کنی؟
این فکرها تو را به استیصال رسانده و دیدن این فیلم، ما را. اما به نظرم با همهی اینها، این قاب، قاب تو نیست. قاب شما مردهای مرد نیست. مال ما زنهاست که استیصال را میفهمیم. مال ما که طاقت دیدن اشک مردها را نداریم. مال آن دخترکی که از پشت سرت آمد، دستش را روی شانهات گذاشت و سرش را چرخاند تا ببیندت و یک آن مرواریدهای گونهات، پرندهی غمی شد که پر زد و در چشمهایش لانه کرد. غمی که هیچ وقت قرار نیست رهایمان کند؛ او را و ما را...
📝زهرا تدین، رسانه «ریحانه»؛
💬مجموعه روایت «مینویسم تا صدای غزه باشم»
🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس
رسانه «ریحانه» را دنبال کنید.
🖥 @khamenei_reyhaneh
هدایت شده از ریحانه
🖥الاکلنگ دنیا
❤️روایتهای زنانه از غزه
📝با بچهها هر طور تا کنی، همان را تحویلت میدهند. فقط کافیست رفتاری را یکبار ببینند، همان را عیناً تکرار میکنند. این قاعده پیشفرض ذهنیام شده است و در مواجهه با بچهها خیلی بیشتر حواسم را جمع رفتارم میکنم.
در روزهای جنگ که کنار خواهرزادههایم بودم وقتی صدای انفجار یا پدافندی را میشنیدم سعی میکردم سنجیدهتر رفتار کنم. یک بیت شعر کودکانه یادشان دادم و گفتم: «هر وقت صدایی شنیدید این شعر رو بخونید تا موشکامون زودتر بره بخوره تو اسرائیل.» بچهها هم به محض شنیدن هر صدایی میگفتند: «خاله چی میخوندی؟ اولشو بگو.» و بعد سهتایی با هم میخواندیم:
وقت سحر تنگ غروب/ موشک بزن بچهی خوب
و این تکبیتی را پشت سر هم تکرار میکردیم. در این بین یکیشان پیشنهاد میداد سرود ملی را هم بخوانیم و ما آن قدر میخواندیم تا صداها قطع شوند.
با بچهها هر طور تا کنی، همان را تحویلت میدهند و این قاعده مشترک میان همهی بچههای جهان است. بچههای غزه هم از وقتی چشم باز کردهاند شور زندگی دیدهاند، حتی اگر صدای انفجار را در کوچهی خودشان شنیده باشند و پشتبندش هم صدای هیچ پدافندی نیامده باشد. احتمالا پدر و مادر بچههای غزه هم شعری را یادشان دادهاند تا موقع شنیدن صداهای دور و نزدیک مثلا بلند بلند «مَوْطِنی» را بخوانند بلکه صدای حنجرههای کوچکشان غالب بر غرش موشکها باشد. آنها این روزها بازی را که شور زندگیشان است از هر چیزی جدیتر میگیرند.
با بچهها هر طور تا کنی همان را تحویلت میدهند و بچهها بازی را از دنیایی یاد گرفتهاند که با زندگیشان بازی کرده است. این بچهها خوب فهمیدهاند که هر چیزی در این دنیا اسبابِ بازی ست. حتی اگر کامیون بزرگی باشد که گوشهای بیکار توقف کرده و چند تکه فلز و فنر سنگین و زمخت دارد که میتواند نقش الاکلنگ را داشته باشد. بچهها حقایق جهان را همانطور که باید ببینند میبینند. همانطور که همه چیز را اسبابِ بازی میبینند که «أَنَّمَا الْحَیاةُ الدُّنْیا لَعِبٌ وَ لَهْوٌ.»
📝راضیه سعادتی، رسانه «ریحانه»؛
💬مجموعه روایت «مینویسم تا صدای غزه باشم»
🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس
رسانه «ریحانه» را دنبال کنید.
🖥 @khamenei_reyhaneh
هدایت شده از KHAMENEI.IR
10.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍️ تو حاضری بی آنكه غيبت كرده باشی!
📢 به مناسبت سالروز آغاز امامت و ولایت حضرت ولیعصر ارواحنا فداه
▪️گاهی اگر با ماه صحبت كرده باشی
از ما اگر پيشش شكايت كرده باشی
▪️گاهی اگر در چاه مانند پدر... آه!
اندوه مادر را حكايت كرده باشی
▪️گاهی اگر زير درختان مدينه
بعد از زيارت استراحت كرده باشی
▪️گاهی اگر بعد از وضو مكثی كنی تا
آيينهای را غرق حيرت كرده باشی
▪️در سالهای سال دوری و صبوری
چشمانتظاری را شفاعت كرده باشی
▪️حتی اگر بی آن كه مشتاقان بدانند
گاهی نمازی را امامت كرده باشی
▪️يا در لباس ناشناسی در شب قدر
از خود حديثی را روايت كرده باشی
▪️يا در ميان كوچههای سرد و تاریک
نان و پنير و عشق قسمت كرده باشی
▪️پس بودهای و هستی و میآيی از راه
تا حق دلها را رعايت كرده باشی
▪️پس مردمكهای نگاه ما عقيمند
تو حاضری بی آنكه غيبت كرده باشی!
👈خانم نغمه مستشارنظامی؛ ۱۳۸۶/۰۷/۰۴ |مشاهده و دریافت
📢 #ایران_پرچمدار_ظهور امام زمان(عج)
✍️«امین»؛ شعر و ادب فارسی به روایت حضرت آیتالله خامنهای
💻 Farsi.Khamenei.ir
هدایت شده از ریحانه
🖥رقیق مثل مادری
❤️روایتهای زنانه از غزه
📝توی اتاق زایمان صورت پسرم را که گذاشتند کنار صورتم، یقین کردم که دیگر مادر شدهام. نوزاد کوچکم گریه میکرد و اتصال پوستش به من برای لحظهای آرامش کرد. من مادرش بودم و مادر بودن انگار مهمترین نقش عالم بود که از خدا تا همه ی بندههایش حساب ویژهای رویش باز میکردند. توی تمام دوران بارداریام به این فکر میکردم که واقعا مادر شدن چه حسی دارد که اینهمه خاص و ویژهاش میکند؟
این سؤال گوشهی ذهنم بود تا سه سال بعدش که باز مادرِ پسر دیگری شدم. و پنج سال بعدش مادر یک دخترک شیرین. حالا دیگر عمر مادر شدنم دوازده سال شده و جواب سؤالم را به یقین میدانم. مادری اصلا چیز عجیب و غریبی نیست. راستش را بخواهید غلیظ شدهی نقش و حس خواهری میشود مادری. خواهر که باشی دیگر سن و سالت مهم نیست. همیشه کسی هست که آرامش و حال خوبش از خودت مهمتر باشد. غصهاش دلت را آب کند و شادیاش ریسههای رنگی بکشد توی قلبت. قبول ندارید؟
به این دخترک پنج ساله خوب نگاه کنید. با آن قد کوچکش مجروح شده و روی تخت بیمارستان خوابیده. با دست و پا و شکم پانسمان شده. کف پایش سیاه و خونی است. یعنی پابرهنه زیاد دویده. موهایش پریشان است و نگاهش از ترس و بهت خیره مانده. تلختر از همه اینکه هیچ آغوش گرم و نگاه آشنایی کنارش نیست. تنها و غریب است. اما با همهی اینها او یک خواهر است. و همین کافی است که برادر چند ماههاش را با پوشک خونی کنارش بگذارند.
عجیب این است که بچه بیتابی نمیکند. طول میکشد تا دلیلش را وسط آوار ظلم و جنایت اسرائیلیها بفهمیم. دوربین جلو میآید. دستان کوچک خواهری پیدا میشود که دست برادرش را محکم گرفته و روی سینهاش گذاشته و پسرک را امن و آرام کرده. چونکه خواهری رقیق شدهی مادری است. اما... کاش مادرشان زنده باشد. کاش خودش را برساند کنار دخترش. پیراهن بالا رفتهاش را مرتب کند. سرش را ببوسد و زیر گوشش بگوید: «حسبنا الله و نعم الوکیل.»
📝حبیبه آقاییپور، رسانه «ریحانه»؛
💬مجموعه روایت «مینویسم تا صدای غزه باشم»
🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس
رسانه «ریحانه» را دنبال کنید.
🖥 @khamenei_reyhaneh
هدایت شده از ریحانه
🖥انعکاس هزاران قصهی ناتمام
❤️روایتهای زنانه از غزه
📝جُمانالنجّار تنها دو سال و نه ماه دارد؛ سنی که باید با عروسکهای رنگی، توپهای کوچک و قصههای شبانهی مادرش آشنا باشد. سنی که کودک باید یاد بگیرد خندیدن، دویدن و زمین خوردنِ بدون درد را تجربه کند. اما در غزه، کودکی هم تبعید شده است.
دوهفته قبل بود که میان چادرهای آوارگان، جایی که قرار بود پناهگاه باشد، زمین زیر پای کودکان لرزید. صدای انفجار، سکوت بازیها را در هم شکست و شادی را به خون آلوده کرد. ترکشی بیرحمانه، شکم کوچک جُمان را شکافت و از پشت او بیرون زد؛ گویی کودکیاش را از تنش جدا کرد. کبد، طحال و رودههایش به تکههای زخم بدل شد. کودکی که باید دغدغهاش رنگ مداد شمعیها و طعم شیرینیهای عصرانه باشد، اکنون روی تختی سرد در بیمارستانی نیمهویران، با دردهایی بزرگتر از عمر کوتاهش، جان میکند.
پزشکان بالای سرش ایستادهاند؛ دستها خالی، نگاهها سنگین، و درمان فقط در حد مرهمی بر زخمهای بیانتها. در غزه، بیمارستانها ویرانهاند، اتاق عملها خاموشاند و دستگاهها خاموشتر. برای نجات جُمان باید او را به جایی برد که آسمانش آبی است و اتاقهای عملش روشن؛ اما در این حصار خون و محاصره، راهی جز فریاد باقی نمانده.
هر لحظه تأخیر، یعنی یک ضربان قلب کمتر. هر ثانیه، یعنی گامی نزدیکتر به خاموشی نفسهای یک کودک بیگناه. جُمان هنوز کلمات را یاد نگرفته تا بگوید «مادر»؛ هنوز فرصت نکرده دنیای کوچک خود را بشناسد؛ و حالا مرگ زودتر از واژهها به سراغش آمده است.
او هیچ نقشی در جنگ ندارد، نه سلاحی به دست گرفته، نه دیواری را خراب کرده.
این یک داستان گذرا نیست، انعکاس هزاران داستان ناتمام است؛ کودکانی که در غزه به جای درس، صدای بمب را میآموزند و به جای لالایی، صدای آژیرها را میشناسند.
امروز، نگاه مادر جُمان به جهان دوخته شده؛ چشمانی پر از خواهش، پر از اشک، پر از سؤال: «آیا کسی صدای دخترم را میشنود؟ آیا دستی پیدا میشود که او را از این سرنوشت نجات دهد؟»
جُمان هنوز زنده است. هنوز امیدی هست. اما امید، اگر شنیده نشود، در تاریکی خاموش خواهد شد؛ درست مانند کودکی که فرصت نکرد کودکی کند.
📝نفیسهسادات موسوی، رسانه «ریحانه»؛
💬مجموعه روایت «مینویسم تا صدای غزه باشم»
🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس
رسانه «ریحانه» را دنبال کنید.
🖥 @khamenei_reyhaneh
هدایت شده از ریحانه
🖥هقهقهای در گلو مانده
❤️روایتهای زنانه از غزه
طفل معصوم من که نمیدانم نامت چیست و تو را فقط از قاب شیشهای گوشی دیدهام و دلم برایت رفته است! به دنبال مادرت میگردم که کجای این تصویر ایستاده و اشک از گوشه چشمهایش لبپر میزند. نمیدانم به صورتش خنج میکشد و از درد تو به آغوش کسی پناه میبرد یا بار این غم را تنهایی به دوش میکشد؟
خودم را میبینم که آیهی کوچکم در یکسالگی زمین میخورد و تیزی کنسول میگیرد به گوشت نازک دستش و بعد از آن عفونت بالا میزند و نمیتواند دستش را تکان بدهد. با قلبی که از نگرانی تند میزند، خودم را میرسانم به بیمارستان و چشمهایم دکتر را موقع گفتن: «عمل لازمه» تار میبیند. فقط به پرستار التماس میکنم با نرمی برخورد کند و هوای تن ظریفش را داشته باشد. وقتی میگویند باید گان سرمهای را تنش کنم و روی تخت نوزادها بخوابانمش تا آمپول بیهوشی را بیاورند، نفسم تنگ میشود. منِ مادر طاقت این کارها را ندارم حتی اگر راهی جز این برای بهبودی پاره تنم نداشته باشم. بماند که بیمارستان درجه یک شهر است و از تمیزی برق میزند و تجهیزات کامل دارد و دکتری که مدام دلداریام میدهد. همهی اینها هست و باز من وقتی آمپول اثر میکند و چشمهای دخترکم بسته میشود، به خودم لعنت میفرستم که چرا اجازه دادم بیهوشش کنند. در آغوش همسرم ضجه میزنم که اگر یکدرصد، دیر به هوش بیاید چه؟ اگر تیزی چاقوی برش، فرو برود به جایی غیر از زخم روی دستش و زخم دیگری ایجاد کند چه؟ میدانم اینها فقط وسوسه است و هیچکدام اتفاق نمیافتد و اعتمادم اول به خداست و بعد به کاربلدی دکتر و تجهیزات بیمارستان. شهر هم در امان است و بمب دشمن تهدید هر لحظهمان نیست.
اما بمیرم برای تو که تن لختت را روی زمین سرد و کثیف پهن میکنند و خون روی صورتت دلمه بسته است. بمب و موشک توی آسمان غرش میکنند و پدرت بیجانتر از همه، تو را به زور روی موزاییکهای سفت نگه میدارد. دلم میلرزد برای مادرت. برای نگاههای مضطر و امّنیُجیبهایی که میخواند. میدانم که مادران فلسطین، با صبر زاده میشوند و با صبر قنداقهی نوزاد خود را به بغل میگیرند و با صبر شهید میشوند. فقط با اشک که سلاحی جز آن برایمان باقی نمانده، میخواهم خداوند منجی را زودتر برساند. چشمهای مادرت از شادی برق بیفتد و نفسش از هقهقهای توی گلو مانده، آزاد شود. روی خندان تو را ببیند و باز هم بخندد. جز این، غم تا ابد همراهش میماند.
📝فاطمه اکبری اصل، رسانه «ریحانه»؛
💬مجموعه روایت «مینویسم تا صدای غزه باشم»
🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس
رسانه «ریحانه» را دنبال کنید.
🖥 @khamenei_reyhaneh
⭕️ عجوزه فریبکار، چگونه مکانیسم ماشه را در برجام قرار داد!
🔹قسمت دوم
«دستکم براي ايالات متحده، مذاکرات هرگز مبتني بر اعتماد نبود. هم من و هم همتايم، عباس عراقچي در طول مذاکرات براي اولين بار نوه دار شديم. حتي بعد از آن برهه انساني، که من و عباس عراقچي فيلم نوههايمان را به يکديگر نشان داديم، مذاکرات به همان اندازه قبل مبتني بر بي اعتمادي ادامه يافت.»
«گفته میشود زنان زمانی که خشمگین میشوند، گریه میکنند. من در طول این سالها تلاش کردم که این کار را متوقف کنم. در یکی از آخرین بخشهای مذاکرات قطعنامه شورای امنیت بود که اگرچه اساسا امر جدایی از مذاکرات نبود، اما باید با قطعنامههای قبلی اجماع میشد . روز بیست و پنجم از ۲۷ روز دور آخر مذاکرات در هتل کوبورگ بود ما در یک مایلی بیرون هتل نشسته بودیم. هیچ یک از ما زیاد نخوابیده بودیم. من قطعه کاغذی را وسط میز گذاشتم که در آن شاخصهایی که فکر میکردم کارساز است و باید به عنوان جزییات در قطع نامه ذکر شود، گفته شده بود.
عباس عراقچی گفت که خب من فکر میکنم این کارساز است و من با خودم گفتم پس ما به توافق رسیدیم. او گفت فقط یک چیز! این حمله همیشگی ایرانیهاست که میگویند"فقط یک چیز". من خشمگین شدم. از به تاخیر افتادن و کش دادن مذاکرات که برنامه من برای بازنشستگی و بازگشت به هاروارد را به تاخیر انداخته بود، خشمگین شدم. من شروع به فریاد کشیدن کردم و گفتم شما همه چیز را به خطر میاندازید. اینجا بود که نتوانستم جلوی اشک ریختنم را بگیرم. همه ساکت شده بودند چون این وندی شرمنی بود که تا آن روز ندیده بودند. بعد از آن عباس گفت بسیار خب. ما قبول میکنیم.
البته من هرگز از زنان نمیخواهم که این تاکتیک را به کار ببرند اما این داستان را در کتابم ذکر کردم چون ما زمانی در اوج قدرت هستیم که خودمان باشیم. شما باید به نوعی از طریق روابط انسانی به زمینه مشترک برسید. زمانی که من و عباس عراقچی هر دو همزمان با مذاکرات پدر بزرگ و مادر بزرگ شدیم، و عکسی در این باره رد و بدل کردیم این به ما اجازه داد نشان دهیم ما افرادی هستیم که سعی میکنیم بهترین راه را برای رسیدن به منافع کشورمان انتخاب کنیم.»
رهبر انقلاب از همان ابتدا بارها اعلام کرده بودند که به مذاکرات برجام خوش بین نیستند، حتی خطوط قرمز مذاکرات را علنی کرده بودند تا تیم مذاکره کننده را بیشتر به مقاومت در برابر مطالبات غربی ها وادارند، در بیاناتشان به یک نکته روان شناختی هم اشاره کردهاند.
ایشان خطاب به مذاکره کنندگان ایرانی که محو روابط احساسی با تیم فریبکار آمریکایی شده بودند، فرمودند: «به مسئولین گفتیم به طرف مقابل اعتماد نکنید، به لبخند او فریب نخورید، به وعده نقد که می دهد ــ وعده نقد، نه عمل نقد ــ اعتماد نکنید، [چون] وقتی خرش از پل گذشت، برمی گردد و به ریش شما می خندد! اینقدر اینها وقیحند.»
https://eitaa.com/Imam_Asheghan
🆔 @Imam_asheghan
◾️ کانال #امام_عاشقان
3.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماجرای درگیری علیرام نورایی با باران کوثری!
کوثری بهم فحش مادر داد. ۷ نفر رو کتک زدم!
https://eitaa.com/Imam_Asheghan
🆔 @Imam_asheghan
◾️ کانال #امام_عاشقان
هدایت شده از نو+جوان
😍 #خواندنی | دختر افسانههای روشن
🌷 درباره شهیده ریحانه سادات ساداتی
✍️ مهدیه مقصودی
🌙 به رسم هرشب، قرآن صورتیِ کوچکش را بعد از قرائت میبوسد و آرام روی طاقچه میگذارد. صفحه تلفن همراهش را روشن میکند و وارد پیامرسان میشود. فهرست گفتوگوها را با نگاهی کوتاه از نظر میگذراند. چشمش به سنجاق بالای صفحه میافتد؛ کانال کوچکی که دو سال پیش برای نوشتن روزمرههایش ساخته بود. وارد کانال میشود و شروع میکند به خواندن پیامها. روی بعضی عکسها و نوشتهها مکثی کوتاه میکند و در دل میگوید: «آدم اینجور وقتا میفهمه چقدر چیزهای زیادی برای از دست دادن داره و باید نگرانشون باشه.»
🖼️ عکسهای جشن تولد مادر، شب یلدای سال گذشته و روضهها که همه را درنهایت سادگی برگزار کرده بودند، لبخندی بر لبانش مینشانند. کمی بعدتر، خاطره آن شبی را نوشته که یک کودک معلول ذهنی در گلزار شهدا برایش دعا کرده بود...
🔻 برای خواندن متن کامل به سایت یا #نرم_افزار_موبایلی نو+جوان مراجعه کنید👇
🌐 nojavan.khamenei.ir/showContent?ctyu=25745