💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ359
کپیحرام🚫
فکر کرد خونوادهام چی شد؟
کسی بهشون خبر داده یا نه؟
از دیروز که دیگه باهاشون صحبت نکردم. حتماً دلواپسم شدن.
زبان روس را که اصلاً نمیدانست فقط به زبان انگلیسی میتوانست با پرستار صحبت کند. وسایلش را خواست و دست و پا شکسته پاسخ گرفت.
کشوی کنار تخت را کشید و کیف پاسپورتیاش را به دستش داد. گوشی و لوازمش همه سر جای خود بودند و لباسهایش هم داخل کمد.
-چرا کسی همراهم نیومده؟
-بودند. دو نفر. فکر کنم وقت ملاقات باز بیان پیشت
گوشیاش را برداشت تا با پدر یا مادرش تماس بگیرد.
نمیدانست آنها خبر دارند یا نه.
تماسهای از دست رفته و پیامهای باز نشده را بی خیال شد.
با مادرش تماس گرفت. هر سن و سالی هم که داشته باشی وقتی درد داری، وقتی دلت تنگ است مادرت را میخواهی.
و حال بشری در شرایط جسمی وخیم با وضعیت روحی آشفته که با یادآوری دیدن امیر بدتر هم میشد.
دلش فقط مادرش را میخواست.
هنوز تماس وصل نشده بود که اشکهایش جاری شد. قطره قطره، پشت سر هم روی گونههایی که در همین کمتر از بیست و چهار ساعت تکیده بود، میغلطیدند و تا چانهاش را خیس میکردند.
پرستار فکر میکرد از درد گریه میکند و بشری دستش را بالا گرفت که طوریم نیست.
صدای مشتاق و نگران مادرش که پیچیدگی گریهی بیصدایش یکباره به هق هق بلند تبدیل شد.
تا چند لحظه و صدای قربان و صدقه رفتنهای مادرش باعث میشد بیشتر دلتنگ بشود.
دلش میخواست مادر کنارش بود تا خودش را لوس کند. تا سرش را در آغوش مادرش گذاشته و یک دل سیر گریه کند تا دردش التیام یابد.
نفهمید چهقدر گذشت. پرستار هم بیرون رفته بود تا او راحت باشد.
غم غربتی که در چشمان بشری بیداد میکرد، چیزی نبود که کسی نتواند تشخیص بدهد.
کم کم شروع به حرف زدن کرد.
-یکی بیاد اینجا به داد من برسه
-طاها داره میاد. گریه نکن عزیزم. خیلی زود میاد پیشت. قرار شده برت گردونن به آلمان. از اونجا به بعد با طاها میای
احوال پدرش را پرسید و طبق معمول سیدرضا نبود.
-کاش بابا میاومد
-شرمنده بشری. نیست
نفس سنگینی کشید. چهقدر دل نازک شده بود.
-باشه مامان. طهورا کجاست. گوشی رو بده بهش
-خوابیده. بیدارش کنم؟
-نه
-از وقتی شنید بهم ریخت. حالا هم با آرامبخش خوابیده
-مواظبش باش مامان. آبجی خیلی حساسه
-خیالت راحت. مهدی از کنارش جم نمیخوره
در عین حال که درد و غم با هم دست به یکی و وجب به وجب جسم نحیفش را درگیر کرده بود، لبخند زد.
-بیدار شد بهم زنگ بزنید. میخوام صداش رو بشنوم
تماس را قطع کرد و گوشی را به سر جایش برگرداند. پرستار به داخل اتاق برگشت. تخت او را بالا آورد و کمکش کرد که بتواند بشیند. حالا باید از تخت پایین میآمد و راه میرفت.
پهلویش تیر میکشید ولی برای زودتر سر پا شدن، چشمش را روی درد میبست.
کسی اینجا نبود که عصای دستش بشود.
خودش بود و خدا.
باید زودتر خوب میشد که بتواند برگردد.
دفعه اول بود که راه میرفت و پرستار قدم به قدم کمکش میکرد.
-دو ساعت دیگه دوباره بلند شو. اون بار دیگه باید خودت راه بری. بدون کمک.
سرش را تکان داد و در حالی که خمیده راه میرفت پرسید:
-تیراندازی کار کی بوده؟
پرستار شانهای بالا انداخت. دستش را دور پهلویش محکمتر کرد.
-من فقط میدونم تیر خوردی. همین
تا ته راهروی بخش را رفتند و برگشتند. دیگر به نفس نفس افتاده بود. با هر سختی که بود خودش را به تخت رساند و دوباره با کمک پرستار دراز کشید.
ناهار بیمارستان را خورد. منتظر ماند تا ساعت ملاقات برسد ببیند چه کسی به سراغش میآید.
با دیدن خانم مایر و سرپرست تیم که مردی میانسال بود، کمی خودش را جمع و جور کرد و دور تا دور کلاه بیمارستان را که از پرستار گرفته بود روی سرش مرتب کرد.
حالا بشری بود و هزار و یک سوال.
"کی بهم شلیک کرده؟
دلیل اینکارش چی بوده؟
من تا کی باید اینجا باشم؟"
خانم مایر واقعا برایش متاسف و متاثر بود. این حال و روز به خاطر اصرار و اجبار دانشگاه برای این دختر بیچاره پیش آمده بود. واقعا حقش نبود، دانشجوی نمونهای که برای دانشگاه افتخار محسوب میشد.
حقش نبود. این درد کشیدنها.
تمام سعیاش ا کرد که خیلی مهربان رفتار کند. دست سردش را جلو برو و دست سردتر بشری را گرفت.
-عزیزم. اون یه مرد ایرانی بوده و قبل از اینکه پلیس بخواد اقدامی کنه، خودش رو معرفی کرده. صبر کن همه چیز روشن میشه
از بهت چشمهایش گرد شد. لب زد:
-یه ایرانی؟!
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری♥️
#شهادت_امام_هادی💔
بارها ثابت شده...
گدایی در خانه اهل بیت
از چشم امید بستن.
به خیلی از آدمهای زمانه
صدها هزار بار شرف دارد!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬کلیپ|يا مَن أَرْجُوهُ لِكُلِّ خَیْرٍ... 🤲
⭕️همخوانی دعای هر روز ماه رجب
🤲یَا مَنْ أَرْجُوهُ لِكُلِّ خَیْرٍ...
📌کاری از:
💠گروه تواشیح بین المللی تسنیم💠
📲شناسه عضویت در کانال ایتا:
🌐 @tasnim_esf
📺سایت رسمی گروه تسنیم:
🌐 WWW.TAWASHIHTASNIM.IR
#ماه_رجب
#رجب
🏴 #شهادت_امام_هادی(علیه السلام)
🕯شهادت مظلومانه
🖤دهمين اختر
🕯آسمان امامت و ولايت
🖤مشعل فروزان هدايت ،
🕯يارو راهنماي امت ،
🖤کتاب علم و زهد و حکمت ،
امام هادی علیه السلام بر شيعيان تسليت باد🏴
🥀🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️نه همی جای تو
▪️در سامره تنها باشد..
🖤که به دلهای
🖤محبان تو جای تو بود..
▪️دیده گریان نشود
▪️روز جزا در محشر..
🖤هر که گریان
🖤 به جهان بهر عزای تو بود..
▪شهادت جانسوز
▪️ امام هادی (ع) تسلیت باد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🖤🌼•
آه ای دل...
آروم بگـیـر...🙂💔
ا؎غـُصہهـآیـَتقـٰاتـِلـَم،
هـَرگہدعـآیـَتمیڪنـَم،
ا؎رهبـَرومـولآ؎ِمـَن،
جـآنرافـَدآیـَتمیڪنـَم🙂♥️...!
#رهبرانه
#لبیک_یا_خامنه_ای
دلخوشمباتواگرازدورصحبتمیکنم
باسلامۍ،هرکجاباشمزیارتمیکنم..♥️
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله🌱
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ360
کپیحرام🚫
حالا دیگر فقط صحبت شکایت شخصی بشری به میان نبود. پای پلیس بینالملل وسط کشیده شده بود.
دانشجوی آلمانی ایرانیالاصل در کشور روسیه مورد اصابت قرار گرفته بود.
یک پروندهی پر پیچ و خم پلیسی که حتی اعتراف زود هنگام و خود خواستهی امیر چیزی از سنگینیاش کم نمیکرد.
عصر روز دوم بود که با توصیههای دکتر، بشری ترخیص شد. لباسهایش به خاطر خونریزی کثیف شده بود. لباسی که خانم مایر برایش تهیه کرده بود را پوشید و به ناچار همان روسری خودش را سر کرد چرا که مایر فکری برای پوشیده شدن موهای بشری نکرده بود و فقط شلوار و تونیکی تا بالای زانو برایش آورده بود.
همهی همراهانشان برگشته بودند و فقط این سه نفر بودند که امروز راهی آلمان میشدند.
از وقتی از فضای بیمارستان خارج شد، نگاهش اطراف را میکاوید.
به دنبالش میگشت.
چی شد پس؟
اون حال پریشونت چی شد؟!
شاید ندیدمت...
نکنه همهاش خیال بوده؟
شاید یه چیزی مثل حالت کما؛
ولی باز هم همانطور که سلانه سلانه قدم برمیداشت، چشم میچرخاند و جلو میرفت.
بیحرف داخل ماشین نشست.
نه. خیال نبود.
کما نبود.
خودت بودی امیر.
و چه حسی بهش دست داد وقتی بعد از مدتها این اسم را به زبان آورد.
یک جوری ته دلش خالی شد.
یک حس خلا پیدا کرد.
و کمی ترس چاشنی این احساسات تعریف نشدهاش شد.
ماشین راه افتاده بود و آدمها، درختها و ساختمانها با عجله از کنارشان عبور میکردند.
پلکهایش روی هم میافتادند. مسکنها دوباره تاثیر گذاشته بود و ضمن اینکه از دردش کاسته میشد، چشمهای خستهاش را هم گرم خواب میکرد.
ادامه امشب😊😊😊😊
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#لبیک_یا_خامنه_ای
#سیاسی
#اجتماعی
🔻 بی تفاوت نباش!!
اینکه خودت خوبی، به تنهایی کافی نیست!
⬅️ نگو به من چه! به تو چه!
#استاد_رحیم_پور
#نماهنگ
┄┅═🔹☫جهاد تبیین☫🔹═┅┄
⚫️ وقتی حجاب دغدغه مسئولان نیست و فرهنگ پوشش را ول و رها میکنند نتیجه اش میشود این ابتذال وحشتناک در پوشش.
🔻کشف شلوارهای بسیار مبتذل زنانه در پایتخت توسط پلیس
🔹نمونه شلوارهای مستهجن با طرحهای عجیب و خارج از شان و عرف جامعه که پلیس در برخی از اصناف کشف کرده است.
🔹بنابر اعلام پلیس، برخی از فروشندگان که این شلوارها را به صورت اینترنتی به فروش میرساندند بعد از دریافت وجه، مشتری را بلاک میکردند.
✍ آقایان دو ماه دیگه فصل سرما تموم میشه و وضع از این هم بدتر خواهد شد و بعضی زنان با لباس های نیمه برهنه به خیابان خواهند آمد، لباس هایی که در همین بازار جمهوری اسلامی میخرند .
لطفا اگه اندک غیرتی باقی مانده تصمیمات لازم را اتخاذ و برای اجرا به مبادی قانونی ابلاغ نمایید.
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ360
کپیحرام🚫
حالا دیگر فقط صحبت شکایت شخصی بشری به میان نبود. پای پلیس بینالملل وسط کشیده شده بود.
دانشجوی آلمانی ایرانیالاصل در کشور روسیه مورد اصابت قرار گرفته بود.
یک پروندهی پر پیچ و خم پلیسی که حتی اعتراف زود هنگام و خود خواستهی امیر چیزی از سنگینیاش کم نمیکرد.
عصر روز دوم بود که با توصیههای دکتر، بشری ترخیص شد. لباسهایش به خاطر خونریزی کثیف شده بود. لباسی که خانم مایر برایش تهیه کرده بود را پوشید و به ناچار همان روسری خودش را سر کرد چرا که مایر فکری برای پوشیده شدن موهای بشری نکرده بود و فقط شلوار و تونیکی تا بالای زانو برایش آورده بود.
همهی همراهانشان برگشته بودند و فقط این سه نفر بودند که امروز راهی آلمان میشدند.
از وقتی از فضای بیمارستان خارج شد، نگاهش اطراف را میکاوید.
به دنبالش میگشت.
چی شد پس؟
اون حال پریشونت چی شد؟!
شاید ندیدمت...
نکنه همهاش خیال بوده؟
شاید یه چیزی مثل حالت کما؛
ولی باز هم همانطور که سلانه سلانه قدم برمیداشت، چشم میچرخاند و جلو میرفت.
بیحرف داخل ماشین نشست.
نه. خیال نبود.
کما نبود.
خودت بودی امیر.
و چه حسی بهش دست داد وقتی بعد از مدتها این اسم را به زبان آورد.
یک جوری ته دلش خالی شد.
یک حس خلا پیدا کرد.
و کمی ترس چاشنی این احساسات تعریف نشدهاش شد.
ماشین راه افتاده بود و آدمها، درختها و ساختمانها با عجله از کنارشان عبور میکردند.
پلکهایش روی هم میافتادند. مسکنها دوباره تاثیر گذاشته بود و ضمن اینکه از دردش کاسته میشد، چشمهای خستهاش را هم گرم خواب میکرد.
نفهمید کی به فرودگاه رسیدند. با تکان دست خانم مایر چشمهایش را باز کرد.
مایر زودتر پیاده شد و برای پیاده شدن کمکش کرد.
روی ردیف صندلیهای هواپیما قرار گرفتند. بشری کنار پنجره و کنارش هم خانم مایر و سرپرست تیم.
دستهای بی جان زردش را روی شیشهی کنارش گذاشت. هواپیما اوج گرفت و رفته رفته فقط آسمان ماند و ابرهایش.
دستش کمی لرزش داشت. به خاطر ضعف و خونریزی زیاد بود. رنگ زردش هم.
باز در عالم خودش رفت.
نمیدونم چی شد که یهو اومدی؟
و چی شد که دیگه پیدات نشد.
فقط کاش پنج دقیقه دووم آورده بودم تا دلیل رفتنت رو بپرسم.
تا مطمئن بشم.
از این که رفتی و خیانت کردی.
و صدای یاسین تو گوشش تو گوشش پیچید.
"جذب شده. اسمش تو لیست هست"
دلش یک دفعه به هوای یاسین رفت.
بغض کرد.
آهنگ صدات چه خوب مونده تو گوشم داداشم!
آهش را تلختر از قهوههای قجری قورت داد. با دستش شکلهای نامفهونی روی شیشه کشید. ذهنش این بار پر کشید به روز آخر.
به آغوش امیر.
به بوسهاش...
عطر تن و حرف آخرش.
"خداحافظ عشق بچگیام"
بی خیال کشیدن شکلها شد. پشت دستش را به شیشه زد و صورتش را به کف دستش تکیه داد.
مایر برای بار چندم از فاصلهی بیمارستان تا اینجا حالش را پرسید.
-خوبم
-به چی فکر میکنی؟
سرش را به چپ و راست تکان داد. چه میتوانست بگوید؟
از یاسین یا امیر!
این بار همان آه تلخ را سنگین بیرون داد.
-به خونوادهام
مایر لبخندی زد. چشمهایش به سمت پنجره رفت و نگاهش همسو شد با نگاه بشری.
-من با هزاران دانشجو تا الآن برخورد داشتم. چه ایرانی و چه غیر ایرانی ولی بین ایرانیها تو از سرسختترین اونها بودی. استوار و محکم و قوی و حفظ اصالتت از همه ویژگیهات جذابتر!
کمی به طرف بشری چرخید و نگاهش را به صورت رنگ پریدهاش داد.
-به خاطر استواریت فکر میکردم مستقل از خونوادهات باشی ولی اشتباه میکردم. این یه خصلت هست و اکثر ایرانیها بهش پایبند هستن
این حرفها برای بشری خالی از اهمیت بود. البته بحث حفظ اصالت را که باید فاکتور بگیریم.
سوالی که همه ذهنش را درگیر کرده بود پرسید. شاید هم میخواست حرف را عوض کند.
-به غیر از ایرانی بودن اون مرد دیگه چی ازش میدونید؟
-اسمش
این بار بشری به طرف او چرخید. طوری که صورتش دقیق مقابل صورت مایر قرار گرفت.
نگاه سوالیاش باعث شد قبل از اینکه بپرسد مایر جواب بدهد:
-سعادت! آره سعادت.
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به شرط تحلیل یه برگ دیگه ارسال میشود
https://eitaa.com/joinchat/2480472136C484dfe0c30
این مهربونی سالی یه بارم اتفاق نمیفته😎
⚫️ وقتی حجاب دغدغه مسئولان نیست و فرهنگ پوشش را ول و رها میکنند نتیجه اش میشود این ابتذال وحشتناک در پوشش.
🔻کشف شلوارهای بسیار مبتذل زنانه در پایتخت توسط پلیس
🔹نمونه شلوارهای مستهجن با طرحهای عجیب و خارج از شان و عرف جامعه که پلیس در برخی از اصناف کشف کرده است.
🔹بنابر اعلام پلیس، برخی از فروشندگان که این شلوارها را به صورت اینترنتی به فروش میرساندند بعد از دریافت وجه، مشتری را بلاک میکردند.
✍ آقایان دو ماه دیگه فصل سرما تموم میشه و وضع از این هم بدتر خواهد شد و بعضی زنان با لباس های نیمه برهنه به خیابان خواهند آمد، لباس هایی که در همین بازار جمهوری اسلامی میخرند .
لطفا اگه اندک غیرتی باقی مانده تصمیمات لازم را اتخاذ و برای اجرا به مبادی قانونی ابلاغ نمایید.
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ361
کپیحرام🚫
امیر سعادت!
بار اول این اسم را از زبان نازنین شنید و بعد...
دلی که باخته بود.
ضد و نقیض رفتارهایش و اینکه امیر هیچ به علاقهای به او نداشت.
پا گذاشت روی جوانههای کوچک سبزی که از عشق در وجودش پدیدار شده بودند تا جایی که امیر از علاقهاش گفت. از اینکه اشتباه فکر میکرده و ...
و حالا مطمئن شده بشری نیمهی گمشدهاش هست که میتواند در کنارش خوشبخت باشد.
چرا هر چه تحقیق کردیم مدرکی چیزی برای رد تو پیدا نکردیم؟
برگشت به زمان حال. حال هم که نه، به دو روز پیش. دردی شدید که ناشی از زخمی عمیق از نوک انگشت پا تا سرش را پوشش میداد.
با یادآوری آن لحظه، لحظهی اثابت گلوله تکانی خورد و حس کرد جای گلوله دوباره داغ شد.
هراسانی امیر. حرفهایی که نمیشنید. کلافگیاش و وقتی پس از سقوط بشری، او هم کنارش به زمین افتاد.
لبخندی تلخ زد. خندهای که گس بود و روی لبش ماسیده شد.
نه خواب بودی، نه خیال.
خود خودت بودی.
خود واقعیات؛
دیگه چی از جونم میخوای؟
کف دستهایش را روی صورتش گذاشت و خانم مایر را در بهت و تعجب واگذاشت.
چرا من باید انقدر احمق باشم که با دیدنت همه چیز فراموشم بشه؟
چرا یادم رفت چی به روزم آوردی فقط واسه این که میخواستی بری انگلیس؟
بری برای کسایی کار کنی که پولشون بمب و آتیش میشه روی سر مردم بیگناه!
چرا یادم رفت که گفتی از اول هم من رو نمیخواستی و واسه ساکت کردن خونوادهات من رو گرفتی.
چرا یادم رفت؟
ازت متنفرم امیر. متنفرم؛
دیگه با مایر هم صحبتی نکرد. سرش را تکیه داد به شیشه و غرق شد در امواج خیال.
حالا فقط یک چیز برایش مهم بود.
اینکه قصد امیر از این حرکت را بفهمد.
فقط همین!
با اعلام مهماندار که " نیم ساعت دیگر به مقصد میرسیم"، خوشحالی زیر پوستی از دیدن طاها به او دست داد.
با وجود سختیهای زیادی که تا به اینجا متحمل شده بود، همینکه فکر میکرد به زودی به ایران برمیگردد و زندگیاش از این به بعد کنار خانواده در جریان خواهد بود، همهی خستگیها از تنش بیرون میرفت.
بالآخره هواپیما نشست. خودش را از امواج افکار بیرون کشید و آماده کرد.
گوشیاش را روشن کرد و اول از همه پیام طاها را دید.
ساعتی میشد که رسیده بود و انتظارش را میکشید.
کنار همراهانش وارد سالن فرودگاه شد و چه حسی به او دست داد وقتی بعد از چهار سال چشمش به طاها افتاد.
بیخیال درد قدمهایش را تندتر برداشت و در واقع پر گرفت به طرفش.
طاها به خودش آمد و پا تند کرد که زودتر به خواهرش برسد.
-مواظب باش. عجله نکن
خودش را رها کرد در آغوش طاها. هیچ حرفی نمیزد. همانطور که طاها هم.
با وجود درد نفس گیرش، دستهایش را قلاب کرد دور کمر برادرش.
صورتش را به سینهی امنش چسباند. گوش سپرد به طپشهای اطمینان بخش قلبش.
حصار دستهایش را تنگتر کرد. به جای یاسین هم بغلش گرفت.
فقط اشک ریخت. و اشک چهقدر حقیر بود برای بیان وسعت دنیای دلتنگیاش.
بغض طاها حالا تبدیل شده بود به گریهی آرام و پیوسته.
"خرم آن لحظه که مشتاق به یاری برسد
آرزومند نگاری به نگاری برسد
لذت و صل نداند مگر آن سوختهای
که پس از دوری بسیار به یاری برسد
قیمت گل نشناسد مگر آن مرغ اسیر
که خزان دیده بود پس به بهاری برسد"
(امیر خسرو دهلوی)
سرش را بالا گرفت. چشم در چشم شد با مایری که با نوک انگشت اشکهایش را میگرفت.
سرش توسط طاها بوسیده شد. و این جمله را از بین دندانهای قفل شدهاش شنید:
"گردنش رو خرد میکنم"
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ36
اینم برگی که قول داده بودم.
نوش روان و گوارای وجودتون🌷🌷
🌷 امام صادق(علیه السلام) فرمودند :
✍ به زودی شُبهه ای برای شما رخ می دهد و بدون نشانه ی هدایت و امامی که دیده شود می مانید. در این زمان کسی نجات پیدا نمی کند مگر این که "دعای غریق" را بخواند و فرمودند بگویید :
🤲 يَا اللَّهُ يَا رَحْمَانُ يَا رَحِيمُ، يَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ ثَبِّتْ قَلْبِي عَلَى دِينِكَ
📚 کمال الدین ، ج۲ ، ص۳۵۲
💢 سفارش شده در دوره #آخرالزمان ، برای در امان ماندن از فتنه ها، «دعای غریق» زیاد خوانده شود.
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫یک شب پر از آرامش
✨یک دل شاد و بی غصه
💫یک زندگی آروم و عاشقانه
✨و یک دعای خیر از ته دل
💫نصیب لحظه هاتون!
✨تو این شب زیبای پاییزی و سرد
💫خونه دلتون گرم
✨شبتون سرشار از عطر خدا