⛔️ #اولین_تیم #امر_به_معروف و نهی از
منکر مردمی
از ( #شیراز ) در #ایتا
🔸️ما برای امر بمعروف و نهی از منکر طرحی نو راه انداختهایم❗️
قابل تعمیم به دیگر شهرها...
🔸️ #تشکیل_تیم_های_چند_نفره برای اجرای امر به معروف و نهی از منکر و مقابله با معضل کشف حجاب در خیابانها و مراکز تجاری و... به #شیوه_ای_جدید❗️
👈در کنار ارتباط با نهادهای مربوطه
و #مطالبه_تلفنی از مسئولین و نهادها برای برخورد با هنجارشکنان
مدیریت : @Iranian140
https://eitaa.com/joinchat/1604518218C1a740ba711
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_م_خلیلی مهاجر #ب
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ419
کپیحرام🚫
دمغ بود، این را بیشتر از همه امیر میفهمید. نشسته بود کنار فاطمه و طهورا و بدون تنفس حرف میزدند. همهاش هم حوالی ویار، حالات و نشونههای مادر که بشود به پسر یا دختر بودن و درشت یا ریز بودن جنین ربطش بدهند.
بشری در ذهنش حرفهای طهورا و فاطمه را با حالات نازنین که بچهاش دختر بود، مقایسه میکرد که ببیند چند درصد این احتمالات به واقعیت نزدیک است.
محمد خودش را به مادرش رساند. فاطمه خم شد و بچه را بغل کرد. بشری تصور میکرد چند ماه بعد وقتی فاطمه سنگین بشود و شکمش جلو بیاید باز هم میتواند محمد را بغل بگیرد؟
نگاهش جلوتر رفت، طاها دست انداخته بود و ضحا را از پهلو به آغوش گرفته بود. هر چه در این چند وقت طاها را دیده بود، انقدر که ضحای یاسین را بغل میگرفت، محمد خودش را نه!
ضحا را بیشتر دوست داشت؟ یا میترسید محمد را بغل کند و دل ضحا بشکند؟!
فاطمه رد نگاهش را گرفت، با لبخند نگاهش را از طاها به بشری سر داد.
-صدای ضحام دراومده. میگه بابا حواست به محمد هم باشه.
-مگه برای محمد کم میذاره؟
-کم نمیذاره ولی ضحا میگه محمد رو بیشتر بغل کن.
سنگینی نگاه امیر را روی خودش احساس میکرد اما توجه نکرد و راه اتاق سابقش را پیش گرفت.
مثلا خواستی من رو بیاری شیراز حالم خوب بشه، اینکه بدتر شد!
آوردی که حال خوش همه رو ببینم، بفهمم چقدر بدبختم؟
در تراس را با ضرب باز کرد و خودش را به خلوت نه چندان خنک تراس پرت کرد. به ایستایی نردهها تکیه داد.
آره من درموندهام. هیچی ندارم. مثل یه ماشین کار میکنم، بعد میام خونه اگه خدای ناکرده جایی از دستم در رفته و نامرتب مونده باشه، ردیفش میکنم و برقش میاندازم، به ناهارم سر میزنم. بعد اگه قرار باشه تو تشریف بیاری خونه، باید خودم رو آماده کنم تا به چشمت قشنگ بیام و به دلت شیرین بشینم تا چیزی از وظیفهام کم نذاشته باشم. همین!
من هیچی نیستم. هیچی!
قلبش از جا کنده شد. اشک از گوشهی چشمش لغزید. درس و مدرک و پول و خونه و ماشین به چه درد من میخوره!
وقتی هیچوقت قرار نیست مزهی روز اول مدرسهی دختر کلاس اولیم رو بچشم؟
قرار نیست غر بزنم خرابکاریهای پسرم رو جمع کنم!
قرار نیست اگه عمری بود و زنده موندم و به سن مادرم رسیدم از خبر بارداری عروس و دخترم بال دربیارم؟
با صدای قیژ قیژ در، از عالم درونش، از حس و حال مادر و مادربزرگ شدن مثل کاغذ مچالهای که به سطل زباله سرازیر میشود به تراس افتاد. آن قدر یک دفعهای که حس کند قلبش از حرکت ایستاد، ترسید و برگشت.
رنگ نگاه شیطون و مچگیر امیر عوض شد. مثل زانوهای محکمش که وقتی زل زد به چشمهای بشری و اشکهایش، سست شد و ریخت. همان جلوی در چمباته زد و با چشمی که بشری هیچی از آن نمیفهمید خیره خیره نگاهش کرد.
این حس و حال را برای خودش میخواست، نه اینکه با امیر قسمتش کند. دوباره از خودش متنفر شد، نه! منزجر شد. منزجر شد که خوب بازیگری بلد است. دورویی بلد است.
به کدامین گناه ناکرده را نمیدانست ولی از امیر خجالت کشید. شاید هم دلش سوخت برای غرور از پا افتادهی که جلویش زانو بغل گرفته بود.
نگاه عمیق امیر حس پشیمانی به بشری میداد. مثل بچهای که کار نبایدی را انجام داده و حالا به ندامت گرفتار شده. من و من کرد.
-من... من... من فقط دلم گرفته همین!
لبهای امیر چفت بود اما نی نی چشمهایش حرف میزد. اراک دلت میگیره، میارمت اینجا باز میگی دلم گرفته؟! من بمیرم که تو چشمت خیسه که نمیتونی مامان بشی!
با پلک زدن از بشری خواست که نزدیکش شود. مثل بچه آهویی، رام چشمهای امیر شد، پاهایش جلو رفت. امیر دستش را گرفت و به طرف خودش کشاند. صورتش به سینهی امیر چسبید.
روسری شل شدهاش از سرش لیز خورد و دور گردنش افتاد. امیر کنار گوشش لب زد:
-دلت بچه میخواد؟
یخ زد. نمیتوانست بگوید آرزویی است که به گور میبرمش. نمیتوانست بگوید مطمئن نیستم، شاید حسی گذران است و کم کم فروکش میکند. شاید اصلا جو گیر شدهام!
-تو چه گناهی کرده بودی که اسیر من شدی؟
من عاشق این اسارتم. همین که همیشه تو چهارچوب دستهای تو باشم. همین خلسهی شیرین!
خودت رو گول نزن! همین الآن داشتی جون میکندی از ناراحتی. اگه امیر رو میخوای دیگه اون حرفا چیه؟ اگه نه پس چرا زبون باز نمیکنی بگی دردت چیه؟!
-آماده شو بریم بیرون.
همین!؟ بریم بیرون؟ با این لحن خشک و دستوریت؟ این همهی کاریه که برای این درد از دستت برمیاد؟
با فشار کوچک دست امیر نگاهش کرد.
-ولی من میخوام همینجا باشم.
-شب بمون همینجا، فردا میام دنبالت.
آماده شد و امیر هنوز همان جا نشسته بود. صدایش نزد. لب تخت نشست.
نمیدانست چرا دلش میخواهد لج کند!
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
با خوانده شدن عقد، من و آهیل پسر خان، به هم محرم می شویم. به صورتش نگاه میکنم. دل توی دلش نیست انگشتر را دستم کند. خجالت میکشم دست های خشکیده وپینه بسته ام را از زیر چادر بیرون بیاورم.یکدفعه آهیل دستم را از زیر چادر میگیرد . بی اختیار دستم را میکشم . باچشم غره ی خان بی حرکت دستم را به اهیل میسپارم. آهیل انگشتر را دستم میکند و من میشوم عروس خان....
زن ها کل میکشند وآهیل مثل دیوانه ها نگاهم میکند. ناغافل سرم را سمت خودش میچرخاند و پیشانیم را جلو همه میبوسد.💞
در دلم قند آب میشود و خودم از خجالت آب میشوم.خان با غرور میزند زیر خنده. نگاهم به اقاجانم میفتد و رگ غیرتش که باد کرده. ..فورا از کنار آهیل بلند شدم که ناگهان خان با عصبانیت ....
https://eitaa.com/joinchat/2017984745C33d9f548f2
برای اولین بار به روی یه دختر چادری لبخند زدم.
نشست جلوی پام. بدون اینکه نگام کنه شال نخی سفیدشو از سرش درآورد و درست دور گردنم و روی زخم چاقو پیچید.
موهای قشنگش همزمان با برداشتن شال دور شونههاش ریخت. ولی بیاهمیت به این اتفاق، اول جلوی خونریزی منو گرفت و بعد تلفن همراهش از کیفش خارج و با اورژانس هماهنگ شد.
تو اون لحظه دیگه مریم دختری که ازش متنفر بودم جلوم نبود. یه فرشتهی نجات بود. یکی که بدون هیچ کینهای مقابلم نشسته بود و به خاطر حفظ جون من حاضر بود از حجاب سفت و سختش بگذره.
رفتم بیمارستان. مقابل چشم دختری که حالا لبههای چادرش با دستای خونیش محکم چسبیده بود که دیگه چشم کسی جز من به موهاش نیفته. مقابل اون چشمای مهربون و نگران سوار آمبولانس شدم و با فکر مریم تو بیمارستان به هوش اومدم.
https://eitaa.com/joinchat/1406599294C9146afa51f
به وقت بهشت 🌱
برای اولین بار به روی یه دختر چادری لبخند زدم. نشست جلوی پام. بدون اینکه نگام کنه شال نخی سفیدشو از
پسره تو کوچه چاقو میخوره
دختر مغرور و زیبای همسایه شون از راه میرسه و میشه فرشته ی نجاتش ....
بیا ببین پسره از مجنونم بدتر میشه😂❤️
به وقت بهشت 🌱
⛔️ #اولین_تیم #امر_به_معروف و نهی از منکر مردمی از ( #شیراز ) در #ایتا 🔸️ما برای امر بمعروف و نهی
کسی هست اینجا نرفته باشه؟
اساسی دارن با بیحجابی برخورد میکنند
از شما گزارش از ادمین پیگیری
به همین راحتی
شیرازیها و بقیه شهرها عضو بشید تا بدونید باید چه کار کنید
#م_خلیلی
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه ( کلاهت پس معرکس )
معلم: خب ،همه برگه ها بالا، ... آفرین بچه ها حالا هرکس برگه خودش رو بذاره تو کیفش ببرید خونه بدور از چشم کسی، خودتون تصحیحش کنین و نمرتون رو به من اعلام کنین.هر نمره ایی که بگید من قبول دارم
ناصر: هه اینطوری که همه بیستیم آقا
مرتضی: من 21 میشم
سلمان: من پورفسون میشم
بچههای کلاس: 😂😂😂😂😂😂😂
صداپیشگان : محمدرضا جعفری - مسعود صفری - امیر علی مؤمنی نژاد - محمد علی و محمد طاها عبدی - کامران شریفی - احسان فرامرزی
نویسنده: مهدیه عبدی
کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای یک شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
عصمتالسادات علوی:
سلام به همه دوستان
دو نکته در مورد چند پارت اخیر
1- بشری با خودش زیاد واگویه میکنه. فکرهای زیادی به ذهنش میرسه که هر کدوم حاصل بدبینی لحظهای به دیگران، یا قیاس دیگران با خوده، بعد دوباره به خودش نهیب میزنه که اینا فکر تو نیست. من باز یه مرحله رشد تو این حالت میبینم. ما یه دستیار داخلی و درونی تو وجودمون برای شیطان داریم به اسم نفس، که خوب گوشش به دهن شیطانه و حرف شیاطین رو چنان از درون ما بازگو میکنه که فکر میکنیم اینا افکار خودمونه! بشرای ۱۸ ساله تازه ازدواج کرده، بشرای ساکن مشهد یا آلمان، خیلی با این نفس درگیر نبود. تمام برنامه و زور و قدرت شیطان در مورد بشری، صرف برنامه و پلن دیگه ای میشد که اگه سقوط بشری رو به دنبال داشت، نه فقط بشرای نابغه و ممتاز از دست میرفت، که آبرو و منافع یک سرزمین اسلامی به خطر میافتاد. بشری از اون مرحله به سلامت عبور کرد و امیر رو هدیه گرفت. امیری که الان خودش در حد یکی مثل بشری ساخته شده است.
حالا ابلیس در مورد بشری برنامه مدون و بلندمدت نداره، از طریق نفس داره چنگ میندازه برای پیدا کردن یک دستگیره، گمان بد در مورد نیت مادرشوهر، حسادت به بارداری خواهر و همسر برادر و دوستش، به دل گرفتن حرفهای دیگران و کینه جمع کردن و .... پایه هم مشکل نازایی بشری است و البته خطر ستمی که میتونه به امیر بکنه. بشری قبلاً امیر رو بخشیده، منت گذاشتن، به رخ کشیدن و آزار امیری که خودش هم آزار دیده، میتونه اون پله سقوط برای بشری باشه. اما از طرفی تلاش خندهدار شیاطین و نفس برای به بیراهه کشاندن بندهای که از یک مرحله خطیر سربلند بیرون اومده خودش تفریح و سرگرمی برای مومنینه 😊😊
به وقت بهشت 🌱
عصمتالسادات علوی: سلام به همه دوستان دو نکته در مورد چند پارت اخیر 1- بشری با خودش زیاد واگویه می
۲- امیر شخصیت جذاب این پارتهای اخیره برای من. بیاید قبول کنیم که نازایی بشری مشکل امیر هم هست. همون قدر که نعمت مادر بودن برای بشری یک آرزوی سخت شده، امیر اگر بخواد با بشری بمونه، پدر شدن براش آرزو میشه. و نگیم که تقصیر خودشه و وظیفهاش و ... کم نیستند مردهایی که خودشون باعث صدمه و نقص در همسرشون میشن و بعد از مدتی همون نقص رو، یا سختی کنار اومدن با عذاب وجدان رو به خاطر رویارویی هرروزه با اشتباه قبلی خودشون رو بهانه برای جدایی و فرار از مسئولیت میکنند. اگر وجدان رو فاکتور بگیریم و کنار بگذاریم، شرع میگه ۵ بار دیه کامل یک زن یا مرد جبران خسارت مادی وارد بر اون شخص در ازای قدرت باروری شخصه. تازه بشری به مرحله تخلیه کامل و برداشتن تخمدان هم نرسید و فقط صدمه وارد شد.مردهای کمتوجه و کمغیرت در این زمینه کم نداریم.
اما امیر جزء اونا نیست. شاید مرگ رو زندگی کردن، چشیدن روزگار بدون بشری، بدون خانواده و مادر و بدون سرزمین و مردم و وطن، امیری ساخته که پابهپای بشری میاد و گاهی سبقت هم از بشری میگیره. بشری که با رفیق شهیدش دردودل میکنه، امیر به زبان راحتتر داره از شهدا میخواد که یه کمی جا اگر باز کنید جای منم میشه همین بغلها! الان فقط باید از بشری گذشت که چقدر سخته!
الان بند امیر به زمین بشری است. بند عشق بند زیباییه. عاشق باشی و بتونی در لحظه انتخاب رد بشی از این آخرین بند زمینی، همین عشق محکمترین طناب اطمینان برای صعود و قویترین بال برای پروازه.
بشری خواب یاسین رو دید که بهش گفت جای تو این بالاست، اون جایگاه قسمت امیر و بشری با هم، ان شاءالله
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ41
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ420
کپیحرام🚫
به زن رو به رویش نگاه کرد. شکننده شده بود و از این حال خودش، تهوع داشت. نمیدانست چرا امیر از جایش بلند نمیشود، همانطور که نمیدانست چرا به حرفش گوش داده و آمادهی بیرون رفته شده.
دست روی دست گذاشته و انگشتهای شستش را دور هم قل میداد. از سنگینی نگاه زن در آیینه سرش را بالا آورد، هنوز خیره نگاهش میکرد.
این خودش نبود! بشرایی که به نَفسِ خود قول داده بود چند پله بالاتر نشسته بود. پس چرا به جای بالا رفتن، به عقب برگشتهام؟! چرا انقدر زنجموره میکنم؟ چرا انقدر ضعیف شدهام؟ و چقدر حال بهم زن!
بلند شو! قامت راست کن؛ کو آن علیان که از بچگی همه "نابغه" را به سر درل بستند و در مغزش فرو میکردند؟ کو تاثیر نمازهای اول وقتت! کو نتیجهی زیر و رو کردن هر روزهی مفاتیحت؟ به کجا رسیدی! به جایی که انقدر ضعیف بشی که به خاطر بچهدار شدن بقیه، دلت هوایی شده؟!
از گوشهی چشم به امیر نگاه کرد. به مغروری که به مار زخم خورده میماند.
از درون ویران و از بیرون... نه! از بیرون هم همچین آبادان نبود. بم بود با شانههای فروریخته. دل بشری از جای خود کنده شد و مثل سنگ به ته قنات افتاد. امیر را همیشه ایستاده میخواست!
"همین تو برایم کافی است". حتی فکر دوری از تو را نمیتوانم کنم. دیوانه میشوم اگر نباشی. مثل آسمانی وحشی میشوم و آنقدر میبارم و گیسو به زمین میکوبم تا دل تمام زمین را با خود همراه کنم.
بچه شده ام؟ بچه میخواهم چکار؟! این هم شده دستمایهای برای شیطان که احساساتم را قلقلک بدهد؟ که یادم بیاورد نقص دارم و بشینم شیون کنم و مقصرش را نفرین کنم!
مگر مقصرش میخواست که من نازا بشوم؟ چندشش میشد از این لفظ! بشری حرفهایت بوی نا میدهد. بوی ماندگی...
بوی عقب ماندگی!
خودت را محدود نکن. بالهایت را باز کن. تو ماشین کار نیستی. تو یک خادمی، با علمت خدمت میکنی. به مردمت، به میهنت، به رهبرت، به رهبرت.
بیخود نبود که روز برگشتنت از آلمان، خواب یاسین را دیدی، یادت آورد که چه عهدی بسته بودی. قرار شد برگردی و همهی دانستههایت را به کار بگیری. برای سربلندی، برای خودکفایی. کار تو عین مجاهدت است. فراموش نکن رسالتت را.
نم نم ته دلش شیرین میشد. بچه مهم بود ولی نه آنقدر که زندگیاش پریشان بشود. رایحهی لجند بینیاش را تحریک و بعد امیر که با تلخترین لبخندی که بشری سراغ داشت کنارش ایستاد.
نشست و دست بشری را گرفت.
-انقدر نازی و معصوم که نمیدونم باید چه جوری باهات حرف بزنم؟ چی بگم؟ چطور عذرخواهی کنم؟
پیشانیاش را به پیشانی بشری چسباند.
-هیچی نمیتونم بگم. هیچوقت انقدر درمونده نشده بودم.
دست ظریفش را گرفت و گرم فشرد.
-فقط میدونم خیلی دوستت دارم. نفسم به نفست بنده.
-امیر!
-جون دلم.
لبهایش لرزید.
-ببخشید.
-انقدر شرمندهام نکن. من چیزی برای تو باقی نذاشتم. اون که باید همیشه عذرخواهی کنه منم. تو حق داری مامان بشی. چی رو باید ببخشم؟ اینکه یه ظلم بزرگ بهت کردم رو؟ نکنه میخوای بگی ببخشمت که داری به بچه فکر میکنی!
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🌼 دوشنبه تون به طراوت و شادابی گل
💛 ومتبرک به نگاه خدا
🌼 قلبتون مملو.
💛 از مهربانی
🌼 آرزوهاتون برآورده
💛 دعاهاتون مستجاب
🌼 امروزتون پُر از برکت و فراوانی
╭☆°𝓻𝓪𝓱𝓐𝓻𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱°☆🍃🌿🕊🍃
|
╰─┈➤@Rahe_Aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صلح، نماد نوع دوستی و
همزیستی مسالمت آمیز است
و جمعیت هلال احمر پیام آور
این الگوی ارزشمند در
عرصه بین المللی و گویای حقِ حیات
قائل شدن برای هر ایده و عقیده ای است.
18 اردیبهشت،
روز جهانی هلال احمر
و صلیب سرخ گرامی باد 💐
•━━━━•|•♡•|•━━━━•
⊰ • ⃟♥️྅ @gharghate ⊰ • ⃟♥️྅
💔اذان به وقت حلب🌕🕰
بعد از دو هفته از شهادتش ، ساکش به دستمان رسید وسایل داخل ساک را یک به یک دیدم و ساک را کنار اتاق گذاشتم. در نیمههای شب ناگاه صدای اذان را شنیدم و از خواب پریدم. ساعت را نگاه کردم. دیدم نیم ساعت به اذان شرعی مانده؛ هیجان تمام وجودم را گرفته بود؛ دویدم در حیاط خانه که ببینم صدای اذان از مناره مسجد است یا نه! متوجه شدم صدای اذان از داخل خانه است؛ وقتی خوب دقیق شدم؛ دیدم اذان از ساک کنار اتاق است. سراسیمه به سمتش رفتم و گوشی تلفن عباس در ساک بود؛ گرفتم، نگاهم به آن خیره شد... روی صفحه نوشته بود: «اذان به وقت حلب»
شادی روح تمام شهدا امام شهدا صلوات🌿
میگنالگوےیهبچھپدرشه
الگوےمابچهشیعههاهممولاعلےمونھ(:
ولے...!
چراهیچڪدومازڪاراواعمالمون
بوییازبابانبردھ؟
شبیہباباموننیست؟💔!'
#سڪوتجایز✋🏼!'
#بابا
┄┄┅┅┅❅◇❅┅┅┅┄┄
برای اولین بار به روی یه دختر چادری لبخند زدم.
نشست جلوی پام. بدون اینکه نگام کنه شال نخی سفیدشو از سرش درآورد و درست دور گردنم و روی زخم چاقو پیچید.
موهای قشنگش همزمان با برداشتن شال دور شونههاش ریخت. ولی بیاهمیت به این اتفاق، اول جلوی خونریزی منو گرفت و بعد تلفن همراهش از کیفش خارج و با اورژانس هماهنگ شد.
تو اون لحظه دیگه مریم دختری که ازش متنفر بودم جلوم نبود. یه فرشتهی نجات بود. یکی که بدون هیچ کینهای مقابلم نشسته بود و به خاطر حفظ جون من حاضر بود از حجاب سفت و سختش بگذره.
رفتم بیمارستان. مقابل چشم دختری که حالا لبههای چادرش با دستای خونیش محکم چسبیده بود که دیگه چشم کسی جز من به موهاش نیفته. مقابل اون چشمای مهربون و نگران سوار آمبولانس شدم و با فکر مریم تو بیمارستان به هوش اومدم.
https://eitaa.com/joinchat/1406599294C9146afa51f
به وقت بهشت 🌱
برای اولین بار به روی یه دختر چادری لبخند زدم. نشست جلوی پام. بدون اینکه نگام کنه شال نخی سفیدشو از
پسره تو کوچه چاقو میخوره
دختر مغرور و زیبای همسایه شون از راه میرسه و میشه فرشته ی نجاتش ....
بیا ببین پسره از مجنونم بدتر میشه😂❤️
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ42
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_م_خلیلی مهاجر
#برگ421
کپیحرام🚫
در ماشین باز شد. امیر سینی را جلویش گرفت. فالوده آناناسی خریده بود. ممنونی گفت و از دستش گرفت.
-نوش جونت.
امیر مثل همیشه زود کاسهاش را خالی کرد بشری تازه به نصفه رسانده بودش.
-خیابونگردیات گرفته؟!
جوابش سکوت بود. تکهی آناناسی را در دهانش جا به جا کرد.
-داری میری طرف چمران؟
فقط سر تکان داد.
-من به جز فالوده چیزهای دیگهای هم دلم میکشه.
عمیق نگاهش کرد و قبل از اینکه کنترل ماشین از دستش خارج بشود نگاهش را به جلو داد.
-چی مثلا؟
-محبت، هم صحبتی. حداقل وقتی چیزی میپرسم جوابم رو بده.
-چقدر پشیمونی از اینکه زن من شدی؟
پشیمون؟!
-چرا عاشقم شدی؟
-گویند چرا تو دل بدیشان دادی
ولله که من ندادم ایشان بردند
-آدم قحط بود تو عاشقش بشی؟
-چته امیر؟!
-نمیدونی؟
-من رو کشوندی آوردی بیرون. حالام داری چرت و پرت میگی!
-ما باید بریم دکتر.
بشری گنگ نگاهش کرد. امیر ماشین را کناری نگه داشت.
-مگه بچه نمیخوای؟
دست برد و انگشتهای بشری که در هم قفل شده بودند را باز کرد.
-ول کن اینا رو.
دست گذاشت کنار صورتش. شقیقهاش زیر دست امیر تند تند میکوبید.
-باید بریم دکتر. شاید خدا خواست و حامله شدی. چرا سر حرف یه دکتر باید ناامید بشیم. مقصر منم تا آخرش هم پات وایسادم. هر کاری بگن میکنم. تهران، یزد، موسسهی رویان.
بعد چشمهایش را با عجز بست و سرش را تکان داد.
-نهایت از بهزیستی میگیریم. چه فرقی میکنه؟ بچه خودمون نباشه. بزرگش میکنیم.
✍🏻 #م_خلیلی مـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌾سلام دوستان
🌸امروز تون گلباران
🌾امیدوارم
🌸نگاه پرمهرخدا
🌾همراه لحظه هاتون
🌸سلامتی ونیکبختی
🌾گوارای وجودتون
🌸بارش برکت ونعمت
🌾جاری در زندگیتون
🌸و نور و عشق الهی
🌾مهمون دلتون باشه
🌾روزتون زیبا و در پناه خـدا
1
:(:
اربعیـن قـرارمون اینجـاسـت༅. .
-
#حسیــــــــن ❣
#امام_زمان
┄┄┅┅┅❅◇❅┅┅┅┄┄
شماباآهنگایفلانخوانندهمیریدتوفاز..
مابامداحیاشونمیریمکما:)! 🕶
#مـــداحـــی
┄┄┅┅┅❅◇❅┅┅┅┄┄
دوستشھید:
بابکهمیشهتکهکلامشبود"فداتم"😅!
همیشهبهمناینحرفرومیزد!
آخـرینباریکهدیـدمشیکهفـتهقبلاز
رفتنشبهسوریهبود!
منخـبرنداشتـمقـرارهبـرهاینحرفشـو
همیشهیادمه،گفت:فداتم!ورفتفدایـی
حضرتزینب(س)شد..!
-شھیدبابکنوریهریس🌱:)!'
#شهیدانه
#زینبیه
#الّلهُـمَّ_عَجِّـلْ_لِوَلِیِّکَــ_الْفَـرَجْ
┄┄┅┅┅❅◇❅┅┅┅┄┄