💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_م_خلیلی مهاجر
#برگ451
کپیحرام🚫
تماس امیر طولانی شده، حوصلهاش سر میرود. شالی روی سرش میاندازد تا مقابل پنجره، بیحوصلگیاش را پرواز دهد. پرده را کنار میزند، دانههای ریز برف درشت شده و مثل گلهای پنبه روی سر شهر باریدن گرفتهاند. شهر زیر پایش کم کم دارد سفید پوش میشود از این لباس سرد؛
تماشای تصویر زمستانی لرز به جانش میاندازد. امیر تماسش را تمام میکند و کنارش میایستد. ذوق در صدایش موج میزند.
-کِی برف گرفت؟!
-نفهمیدم.
صدایش را شاید خودش هم نشنیده باشد، انقدر که خفه و در گلو ادا میکند!
-بریم بیرون برف ببینی؟
دست به سینه میشود و شانهاش را به پنجره تکیه میدهد. دست امیر دور کمرش حلقه میشود. گرمای این آغوش را با دنیا عوض نمیکند!
-خانمگل دلش گرفته؟
لبش میلرزد و دل امیر ریش میشود. اشک گونههای سردش را میسوزاند و طاقت امیر طاق میشود. دست روی چشمان خیسش میگذارد و اخم امیر غلیظ میشود.
باید این زن را آرام کند. حصار دستهایش را تنگتر میکند و روی موهای بیرون زده از شال بشری را میبوسد.
-تو هنوز هم میتونی مفید باشی. هزار و یک کار ازت برمیاد.
صدایش میلرزد.
-باورم نمیشه امیر. کلاندریا رو بردن موزه.
-انقدر که برای قلب رآکتور ناراحت شدی، برا بچه ناراحت نشدی.
صورتش را مقابل امیر میگیرد. یقهی انگلیسی تیشرت امیر را صاف میکند.
-بچه برای خودم بود ولی این برای کشوره!
کمتر از این را از بشری توقع ندارد ولی با همین اوصاف نگاهش افتخار را فریاد میزند، از اینکه مرد چنین زنی است.
-تکلیف اون همه مهندس که بیکار شدند چی میشه؟
امیر جوابی ندارد. حال خودش هم کمتر از بشری گرفته نیست. بغضی مردانه گلویش را میفشارد اما در حضور بشری ناراحتیاش را وانمود نمیکند. اطمینان دارد که برداشتن کلاندریای دوست داشتنی بشری از مرکز هستهای هیچ تاثیری روی تحریمها ندارد. حتی عوام هم این را میدانند اما سرنوشت فعلی مملکت به دست بیتدبیرترین دولتمردان ورق میخورد و دل کوچک بشرایش از این حادثه ترک خورده. یک آن فکری به ذهنش رخنه میکند و همین فکر را روی زبان میراند.
-میخوای بریم مشهد؟
کور از خدا چه میخواهد؟! چشمهایش خیسش برق میزنند.
-میتونیم بریم؟! تو کار نداری؟
-قد یه سفر کوتاه مرخصی دارم.
چیزی نمانده از خوشحالی بال در بیاورد. دستهایش را دور گردن امیر میاندازد و روی نوک پا میایستد و شقیقهی امیر را میبوسد.
-دوستت دارم امیر.
امیر بی صدا میخندد. بیشتر محو شادمانی کودکانهی بشری شده.
-میخندی امیر!؟
-خیلی وقته اینجوری ذوق نکردی!
دستش را کنار گونهی بشری میگذارد.
-دلم برای بشرای هشت سال پیش تنگ شده بود.
-واسه بچهبازیام؟!
-اینا بچه بازی نیست. من این کارای یهوییات رو دوست داشتم.
چشمهای بارانیش را درشت میکند.
-دیگه چی دوست داری؟
-خندههات رو.
میخندد ولی نه از حرف امیر. سرش را روی شانهی امیر میگذارد و خندهاش با عطر تن امیر قاطی میشود. باز هم استیدوپوینت!
-امیر! این عطر رو زمان جوونیت برات خریدم دیگه الآن سنی ازت گذشته. عطر مناسب سنت رو بزن.
-حرفای مامانم رو میزنی. مدام میگه سنت داره میره بالا.
-گفتم که فکر نکنی خیلی جوونی!
دست بشری را میگیرد و به طرف اتاق میکشد.
-بیا چمدون ببندیم.
چمدان را از بالای کمد میآورد.
-این رو پر کن از لباس گرم برا خودت.
به حالت خندهداری دستش را بین موهایش میبرد.
-من سرمایی از شانسم همهاش میافتم تو شهرای سرد.
لبهی تخت مینشیند و دندانهایش را روی هم میساید.
-یی یی یی.
قد امیر میشکند و از بالای چشم نگاهش میکند. نمیداند دل بشری با دیدن انبوه مژههایش در این حالت مثل روز اول میرود.
-تا من رو داری از سرما نلرز؛
بشری چشمک میزند. سرش را کج میکند و پشت چشمی نازک.
-نه که نمیلرزم!
-آفرین! دوباره داری پررو میشی.
چمدان را بشری آماده میکند و سبد خوراکیها و فلاسک آبجوش را امیر. یک چیزهاییش عوض شده اما تر و فرزیاش همانی است که بود. دستهایش را بهم میزند و از اتاق بیرون میآید.
-من اول شدم!
امیر سرش را از سبد در میآورد.
-بیا ببین این چیزیش کم نباشه؟
سبد را وارسی میکند و امیر باز میگوید:
-رفتنمون با برگشت دوستت یکی نشه؟
-گمون نکنم. رفتنی هم نیومدن، انقدر که دیر اقدام کرده بودن، فرصت نبود راه کج کنند تا اراک.
آشپزخانه را ترک و دوباره از پنجره بیرون را نگاه میکند.
-امیر! چه برفی نشسته؟!
امیر با قدمهای بلند خودش را به بشری میرساند.
-میشه رفت سفر یا نه؟
-از راهداری بپرس.
امیر میایستد کنارش. با تعجب، برفی نمیبیند که ببارد. نوک بینی بشری را میگیرد.
-برف که بند اومده!
-منم گفتم چه برفی نشسته؛
✍🏻 #م_خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
5.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عظمت شب دحوالارض
مرحوم آیت الله ناصری:
شب ۲۵ ذی القعده (امشب) شبی است که هر کسی درِ خانه خدا برود، محروم برنمیگردد.
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_م_خلیلی مهاجر #ب
پارت جدید بشری رو بیاین کانال لیلی بانو بخونید😍😍
https://eitaa.com/joinchat/583991680C8a8cae3fdc
🎁جالبترین هدیهای که گرفتی چی بود؟
🤸🏻♀اگه ممکنه بگو از کی گرفتی؟
https://daigo.ir/pm/WmPTWh
👆🏻اینجا بهم بگو
جوابا رو اینجا براتون میذارم👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/583991680C8a8cae3fdc
🔅#امام_صادق علیه السلام:
✍️ مَن لَم يَملِكْ غَضَبَهُ لَم يَملِكْ عَقلَهُ.
💠 هر كه مالک خشم خويش نباشد، مالک خِرد خويش نخواهد بود.
📚 الكافي: ۲/۳۰۵/۱۳.
#حدیث_روز
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺سلام دوستان
🌿صبح زیباتون بخیر
🌺دلتان به پاکی صبح
🌿خوشه های افکار بلندتان سبز
🌺و ریشه زندگیتان پایدار باد
🌺صبحتون لبریز
🌿از طراوت صبحگاهی
🌺ان شاء اللّه روزی شاد
🌿توأم با سلامتی و خوشبختی
🌺در پیش رو داشته باشید
3.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷🍃
🎥 ما چهار تا لباس بیشتر از شما درآوردیم!! 🙄
✅ صحبت های بازیگر آمریکایی خطاب به مردم ایران: «آرزوهای شما خاطرات ماست؛ روسری تازه اول ماجراست!»
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
24.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی ( خشاب های خالی )
( به یاد شهید محمد جهان آرا )
احمد: محمد... محمد دارن میان
محمد: از کدوم سمت؟
احمد: خیابون پشتی خیلی نزدیکن!
محمد: چنتان؟
احمد: نمیدونم،تا جایی که چشم کارمیکنه، قطار تانک دیدم!
محمد: برو همرو جمع کن،بگو هرکی هرچی گلوله آر پی جی داره بیاره سمت تانکها
احمد: اونقدر گلوله آر پی جی نداریم! یه قطار تانکه! خشابمون خالیه…
صداپیشگان: مسعود عباسی - کامران شریفی - علی حاجی پور- مجید ساجدی - محمد حکمت – احسان فرامرزی
شعر و دکلمه : فاطمه شجاعی
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
7.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 مواظب باشیم غدیر را از دست ندهیم...
🔺انصافا نسبت به غدیر کوتاهی کردیم حق غدیر اینی که میبینیم نیست تعابیری که برای غدیر شده برای هیچ مناسبت دینی نداریم
✅حلقه وصل باشیم #غدیر و اهمیت آن را نشر بدیم
#منغدیریام
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#برگ جدید
کپیحرام🚫
از نفسهای منظم بشری متوجه میشود که به خواب رفته. پتو را تا روی گوشهای بشری بالا میکشد که گرمتر بشود.
دوستش دارد؛ این چهرهی همیشه در نظرش معصومیت داشته را دوست دارد، در خواب بیشتر!
اگه من به جای تو بودم، شاید هیچوقت نمیتونستم ببخشم ولی تو بخشیدی!
هر چی محبت کنم، جبران نمیشه. اصلا میدونی؟ یه چیزایی جبران شدنی نیست؛
مثل همین مادر نشدن تو. هیچ جور جبران شدنی نیست!
دلش میخواهد دستش را بگیرد اما میترسد که بیدار شود. زیر همان پتویی که امیر برایش بالا کشیده، مچاله شده. امیر لبخندی محو میزند.
شبهای برفی با همین سرمایی بودن تو بیشتر میچسبه.
از تماشای بشرای غرق در خواب دست میکشد. سرجایش به کمر میخوابد و ساعدش را روی چشمهایش مینشاند.
مسافر خیال میشود. میرود به یکی دو هفتهی گذشته. به روزی که نتوانست همراه بشری برای آخرین مراجعه به دکتر برود. باز هم به بهانهی کار. به مسئولیتی که نه زمان سرش میشد و نه مکان. نه دلتنگی همسر حالیاش میشد و نه بیپناهی یک زن جوان در مطب پزشکی حاذق که اگر نه بگوید، قطعا نه است؛
به بشرایی که مثل پرستویی غریب، در شهر خود، به تنهایی انبانی از مدارک پزشکی را به نوک گرفت و نگاه از نگاه امیرش میدزدید تا خدای نکرده مردش از همراهی نکردنش عذاب وجدان نگیرد.
-خودم میتونم برم عزیزم. تو به کارت برس.
به انگشتهایی که بیاراده راه موهایش را در پیش گرفتند. معلومه که تنهایی میتونی بری، آخه پاهات که مشکل ندارن! درد اینه که روحت به این همراهی نیاز داره.
به دست بشری که نرم روی دستش نشست.
-چی از جون موهات میخوای!؟
و به لحظهای که با تمام سعیاش نتوانست زودتر برسد و وقتی جلوی کلینیک ترمز کرد، بشری از در ساختمان خارج میشد.
روی ابرها راه میرفت و با بوق امیر هم حاضر به پیاده شدن از ابرها نبود. در عالم خودش سیر میکرد. انگار نه گوشهایش و نه چشمهایش نمیشنیدند و نمیدیدند.
در سرمای اول زمستان شیراز که به گرد پای سرمای اراک هم نمیرسید، بشری روحش را گرم در آغوش گرفته بود و بی خبر و بی خیال از قیل و قال دنیای اطرافش پیادهرو را طی میکرد.
پیاده شد و صدایش زد. چند بار بلند و بلندتر اما دختر سیدرضا صدایی نمیشنید.
بدون برداشتن کاپشن پشت سر بشری راه افتاد و به آنی جلویش سبز شد.
نگاه مات و سردرگم بشری به چهرهی نگران امیر افتاد. ابروهایش از هم فاصله گرفتند و رگههای شوق زیر پوستش دو میدانی گذاشتند.
-سلام! کجا بودی جانا؟!
امیر وا میرود، از رنگ و رویی که وقت خارج شدن بشری از کلینیک در صورتش دیده بود، یقین داشت که دکتر آب پاکی را روی دست همسرش ریخته اما حالا بشری صادقانه از حضور امیر ابراز خوشحالی میکرد!
-ماشینت کو؟ دارم قندیل میبندم!
تو من رو کیش و مات میکنی، با این رفتارات. همیشه شرمندت میشم!
سینهی سنگینش را یک دفعه سبک میکند و از صدای بلند نفسش، بشری تکان میخورد و دست به دست میشود.
نفسش را حبس میکند مبادا چینی ترد لمیده پشت چشم بشرایش ترک بردارد. مبادا خواب را هم به این تن مجروح حرام کند.
بیدار که میشوند، قبل از هر چیز خودشان را پشت پنجره میرسانند. مثل بچهها، با شوقی که انگار هیچوقت از تازگی نمیافتد این برف.
پهلوی امیر را محکم میچسبد و سرش را بالا میگیرد.
-میشه رفت یا نه؟
-الآن که نه ولی ساعت نه و ده احتمالا میشه.
دستش را از پهلوی امیر میکشد. کف دستهایش را به هم میمالد.
-ای جان! عاشقتم امیر.
از گوشهی چشم نگاهش میکند. این جنب و جوشهای بشری سر حالش میآورد.
کاش زودتر بهش یادآوری کرده بود. از دیشب خیلی پرانرژی شده! کاش زودتر گفته بودم عاشق کارهای یهوییاتم.
با انگشت موهایی که جلوی صورتش افتاده را تاب میدهد و با طنازی پشت گوشش میفرستد. اینبار سرش را به شیشه نزدیک میکند.
-عاشقتم امیر!
هرم نفسش دایرهای بزرگ میشود روی شیشه و تصویر شهر برفپوش مات میشود.
سبابهاش را روی شیشه حرکت میدهد و یک قلب میکشد. امیر دست بشری را میگیرد و نوک سبابهی سرد شدهاش را میبوسد.
-کلیهات آرومه؟
-خیلی وقته ساکت شده!
دستش را روی پهلوی بشری میکشد.
-الحمدلله.
✍🏻 #م_خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_م_خلیلی مهاجر
#برگ451
کپیحرام🚫
با خودش میگوید کاش قبل از سفر، موهایم را اصلاح کرده بودم. با کمک شانه و سشوار حالتشان میدهد.
-چیکار میکنی؟ الآن کلاه میکشی روش انگار نه انگار.
بشری راست میگوید. شانه و سشوار را کنار میگذارد.
-کاش کوتاشون کرده بودم.
-نه! من دوستشون دارم.
کلاهش را سرش میکشد، همان کلاه توسی که بشری برایش بافته بود. صدایش را صاف میکند.
-دیوانهای به نام بشری! برندهی سیمرغ بلورین جشنوارهی فجر...
دست بشری پشت گردنش مینشیند.
-میخواستی دوست داشتنی نشی.
-اون که به کنار. این کلاه رو میگم. نشسته بودی برا من بافته بودی با چشمهای باباقوری!
با یادآوری این خاطرهی شیرین، لبهای بشری میخندد ولی چشمهای امیر ریز میشوند، جوری که بشری میفهمد دوباره میخواهد آتش بسوزاند.
-همه چیز رو یادمه. حتی اون موهای...
بشری دست به کمر مقابلش قد راست میکند. گردنش را به چپ و بعد به سمت راست میشکند.
-جونم! چی داشتی میگفتی؟
امیر میخندد، بلند.
-بیا برو کنار فینگیلی! این اداها به تو نیومده.
یک تای ابرویش را میبرد بالا، میچسباند به رویشگاه گیسوان قهوهایش. مشتی مصنوعی به تخت سینهی امیر میکوبد. به همان ماءمن همیشگیاش.
-حالا بعد قرنی باید شلختگی اون روز رو یادم بیاری؟
ابرویش را سر جایش مینشاند اما اخم میکند.
-اصلاً تقصیر مامان بود که راهت داد بیای تو اتاق من.
امیر فقط میخندد و بشری پا روی دلش میگذارد تا نپرد و نبوسدش. ماسکی جدی روی صورتش میکشد.
-من هم شما رو کم شلخته ندیدما. میخوای بگم یادت بندازم؟
-بیا بریم تا اذون نشده.
-باشه بریم. منم که دلم نمیخواد تو ضایع بشی.
-چی داری که بگی؟ من هیچوقت شلخته نبودم.
زیپ نیمبوتش را بالا میکشد.
-به سر و وضعت خوب میرسی ولی تو خونه نه! یه وقتایی میریزی و میپاشی.
-نه که همیشه خونهام!
...........
قالی آویز جلوی ورودی را کنار میزند. گرمای مطبوعی صورتش را لمس میکند. کیف به همراه نیاورده و کار خادمهها را راحت کرده است. دل از گرمای دلنشین اتاقک میکند و دوباره خودش را به دست سرد هوای سحر میسپارد به امید رها شدن در آغوش گرم امام رئوف. گرمای هیتر و فن و همهی ابداعات بشر به کارش نمیآیند. سرچشمهی حرارت و دلگرمی زمین و زمان را خواهان است.
شال توسیاش را مقابل بینیاش میگیرد تا حایل سرما شود و قدمهایش را در جهت رسیدن به امیر که دست در جیب متتظرش ایستاده برمیدارد.
شانه به شانهی هم میگذارند و اذن دخول را زمزمه وار از دل میخوانند. امیر باید آنقدر آرام و با تاءنی بخواند تا اشکهایش روانه شود و تا اشکهایش راه نیفتند به سمت حریم رضوی قدم از قدم برنمیدارد.
روی قالیهای سرد صحن انقلاب مینشینند، انقلاب نسبت به بقیهی صحنها تصویر کاملتری از گنبدطلا دارد. زائرها با عجله خودشان را به رواقها میرسانند. فقط خودش است و امیر. زیارت را امیر میخواند، بشری گوش میسپارد و در دل همراهیاش میکند.
صدای امیر قطع میشود. کتاب را بسته و روی زانویش گذاشته با گردنی کج گرفته به گنبد زل زده. آهش، دانهی الماسی میشود، اسیر بین مژههایش؛ انگار این مرد نه میتواند آه بکشد و نه اشک بریزد. انگار کسی حق این اشک را از او گرفته است یا حقی از جایی یا کسی به گردنش مانده که مانع پر کشیدن دلش میشود.
بشری نمیداند که امیر متوجهی نگاه خیرهی او شده یا نه اما امیر دست میبرد و دست بشری را از روی دستکش مشکیاش میگیرد.
بشری یکه میخورد. امیر لب پایینیاش را به دندان گرفته، مثل همهی وقتهایی که بغض روی دلش سنگینی میکند.
-نمیدونم چرا فکر کرده بودم که تو حتما مادر میشی! فکر میکردم خدا دست رد به سینهام نمیزنه. مطمئن بودم که جواب میگرفتیم از اون نسخهها.
بشری میخواهد حرفی بزند اما دهانش بسته میشود وقتی امیر با نگاهی که هنوز از گنبد نگرفته باز حرف میزند.
-نه که بگم فقط به اون نسخه اعتقاد داشتم، نه که اگه اینطور بود نمیگفتم با بسمالله داروهات رو بخور.
دست بشری را محکمتر میفشارد.
-حلال کن من رو. من خیلی گیر تو زندگیم دارم ولی از همهاش بزرگتر نارضایتی توئه.
-من ازت راضیام امیر. هیچ ناراحتیای ندارم. بچه هم اگه خواستم فقط واسه این بود که یه روز حسرت نخورم بگم کاش رفته بودم دکتر. کاش یه تلاشی کرده بودیم ولی الآن دیگه برام مهم نیست. مهم همین با هم بودنمونه.
-حلال کردی؟
-امیر اینجوری حرف نزن.
دست بشری را باز میفشارد و با نگاهش مصرانه خواهش میکند.
-حلال؟
-حلال.
چشمهایش را میبندد و با شست و سبابهاش روی هر دو پلکش میکشد. عذاب وجدان دست از سرش بر نمیدارد.
✍🏻 #م_خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
هدایت شده از به وقت بهشت 🌱
پسره تو کوچه چاقو میخوره
دختر مغرور و زیبای همسایه شون از راه میرسه و میشه فرشته ی نجاتش ....
بیا ببین پسره از مجنونم بدتر میشه😂❤️