eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.5هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
2 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
24.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی ( خشاب های خالی ) ( به یاد شهید محمد جهان آرا ) احمد: محمد... محمد دارن میان محمد: از کدوم سمت؟ احمد: خیابون پشتی خیلی نزدیکن! محمد: چنتان؟ احمد: نمیدونم،تا جایی که چشم کارمیکنه، قطار تانک دیدم! محمد: برو همرو جمع کن،بگو هرکی هرچی گلوله آر پی جی داره بیاره سمت تانکها احمد: اونقدر گلوله آر پی جی نداریم! یه قطار تانکه! خشابمون خالیه… صداپیشگان: مسعود عباسی - کامران شریفی - علی حاجی پور- مجید ساجدی - محمد حکمت – احسان فرامرزی شعر و دکلمه : فاطمه شجاعی نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مواظب باشیم غدیر را از دست ندهیم... 🔺انصافا نسبت به غدیر کوتاهی کردیم حق غدیر اینی که میبینیم نیست تعابیری که برای غدیر شده برای هیچ مناسبت دینی نداریم ✅حلقه وصل باشیم و اهمیت آن را نشر بدیم
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ جدید کپی‌حرام🚫 از نفس‌های منظم بشری متوجه‌ می‌شود که به خواب رفته. پتو را تا روی گوش‌های بشری بالا می‌کشد که گرم‌تر بشود. دوستش دارد؛ این چهره‌ی همیشه در نظرش معصومیت داشته را دوست دارد، در خواب بیشتر! اگه من به جای تو بودم، شاید هیچوقت نمی‌تونستم ببخشم ولی تو بخشیدی! هر چی محبت کنم، جبران نمی‌شه. اصلا می‌دونی؟ یه چیزایی جبران شدنی نیست؛ مثل همین مادر نشدن تو. هیچ جور جبران شدنی نیست! دلش می‌خواهد دستش را بگیرد اما می‌ترسد که بیدار شود. زیر همان پتویی که امیر برایش بالا کشیده، مچاله شده. امیر لبخندی محو می‌زند. شب‌های برفی با همین سرمایی بودن تو بیشتر می‌چسبه. از تماشای بشرای غرق در خواب دست می‌کشد. سرجایش به کمر می‌خوابد و ساعدش را روی چشم‌هایش می‌نشاند. مسافر خیال می‌شود. می‌رود به یکی دو هفته‌ی گذشته. به روزی که نتوانست همراه بشری برای آخرین مراجعه به دکتر برود. باز هم به بهانه‌ی کار. به مسئولیتی که نه زمان سرش می‌شد و نه مکان. نه دلتنگی همسر حالی‌اش می‌شد و نه بی‌پناهی یک زن جوان در مطب پزشکی حاذق که اگر نه بگوید، قطعا نه است؛ به بشرایی که مثل پرستویی غریب، در شهر خود، به تنهایی انبانی از مدارک پزشکی را به نوک گرفت و نگاه از نگاه امیرش می‌دزدید تا خدای نکرده مردش از همراهی نکردنش عذاب وجدان نگیرد. -خودم می‌تونم برم عزیزم. تو به کارت برس. به انگشت‌هایی که بی‌اراده راه مو‌هایش را در پیش گرفتند. معلومه که تنهایی می‌تونی بری، آخه پاهات که مشکل ندارن! درد اینه که روحت به این همراهی نیاز داره. به دست بشری که نرم روی دستش نشست. -چی از جون موهات می‌خوای!؟ و به لحظه‌ای که با تمام سعی‌اش نتوانست زودتر برسد و وقتی جلوی کلینیک ترمز کرد، بشری از در ساختمان خارج می‌شد. روی ابرها راه می‌رفت و با بوق امیر هم حاضر به پیاده شدن از ابرها نبود. در عالم خودش سیر می‌کرد. انگار نه گوش‌هایش و نه چشم‌هایش نمی‌شنیدند و نمی‌دیدند. در سرمای اول زمستان شیراز که به گرد پای سرمای اراک هم نمی‌رسید، بشری روحش را گرم در آغوش گرفته بود و بی خبر و بی خیال از قیل و قال دنیای اطرافش پیاده‌رو را طی می‌کرد. پیاده شد و صدایش زد. چند بار بلند و بلندتر اما دختر سیدرضا صدایی نمی‌شنید. بدون برداشتن کاپشن پشت سر بشری راه افتاد و به آنی جلویش سبز شد. نگاه مات و سردرگم بشری به چهره‌ی نگران امیر افتاد. ابروهایش از هم فاصله گرفتند و رگه‌های شوق زیر پوستش دو میدانی گذاشتند. -سلام! کجا بودی جانا؟! امیر وا می‌رود، از رنگ و رویی که وقت خارج شدن بشری از کلینیک در صورتش دیده بود، یقین داشت که دکتر آب پاکی را روی دست همسرش ریخته اما حالا بشری صادقانه از حضور امیر ابراز خوشحالی می‌کرد! -ماشینت کو؟ دارم قندیل می‌بندم! تو من رو کیش و مات می‌کنی، با این رفتارات. همیشه شرمندت میشم! سینه‌ی سنگینش را یک دفعه سبک می‌کند و از صدای بلند نفسش، بشری تکان می‌خورد و دست به دست می‌شود. نفسش را حبس می‌کند مبادا چینی ترد لمیده پشت چشم بشرایش ترک بردارد. مبادا خواب را هم به این تن مجروح حرام کند. بیدار که می‌شوند، قبل از هر چیز خودشان را پشت پنجره می‌رسانند. مثل بچه‌ها، با شوقی که انگار هیچ‌وقت از تازگی نمی‌افتد این برف. پهلوی امیر را محکم می‌چسبد و سرش را بالا می‌گیرد. -میشه رفت یا نه؟ -الآن که نه ولی ساعت نه و ده احتمالا می‌شه. دستش را از پهلوی امیر می‌کشد. کف دست‌هایش را به هم می‌مالد. -ای جان! عاشقتم امیر. از گوشه‌ی چشم نگاهش می‌کند. این جنب و جوش‌های بشری سر حالش می‌آورد. کاش زودتر بهش یادآوری کرده بود. از دیشب خیلی پرانرژی شده! کاش زودتر گفته بودم عاشق کارهای یهویی‌اتم. با انگشت‌ موهایی که جلوی صورتش افتاده را تاب می‌دهد و با طنازی پشت گوشش می‌فرستد. این‌بار سرش را به شیشه نزدیک می‌کند. -عاشقتم امیر! هرم نفسش دایره‌ای بزرگ می‌شود روی شیشه و تصویر شهر برف‌پوش مات می‌شود. سبابه‌اش را روی شیشه حرکت می‌دهد و یک قلب می‌کشد. امیر دست بشری را می‌گیرد و نوک سبابه‌ی سرد شده‌اش را می‌بوسد. -کلیه‌ات آرومه؟ -خیلی وقته ساکت شده! دستش را روی پهلوی بشری می‌کشد. -الحمدلله. ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم مهاجر کپی‌حرام🚫 با خودش می‌گوید کاش قبل از سفر، موهایم را اصلاح کرده بودم. با کمک شانه و سشوار حالتشان می‌دهد. -چی‌کار می‌کنی؟ الآن کلاه می‌کشی روش انگار نه انگار. بشری راست می‌گوید. شانه و سشوار را کنار می‌گذارد. -کاش کوتاشون کرده بودم. -نه! من دوستشون دارم. کلاهش را سرش می‌کشد، همان کلاه توسی که بشری برایش بافته بود. صدایش را صاف می‌کند. -دیوانه‌ای به نام بشری! برنده‌ی سیمرغ بلورین جشنواره‌ی فجر... دست بشری پشت گردنش می‌نشیند. -می‌خواستی دوست داشتنی نشی. -اون که به کنار. این کلاه رو می‌گم. نشسته بودی برا من بافته بودی با چشم‌های باباقوری! با یادآوری این خاطره‌ی شیرین، لب‌های بشری می‌خندد ولی چشم‌های امیر ریز می‌شوند، جوری که بشری می‌فهمد دوباره می‌خواهد آتش بسوزاند. -همه چیز رو یادمه. حتی اون موهای... بشری دست به کمر مقابلش قد راست می‌کند. گردنش را به چپ و بعد به سمت راست می‌شکند. -جونم! چی داشتی می‌گفتی؟ امیر می‌خندد، بلند. -بیا برو کنار فینگیلی! این اداها به تو نیومده. یک تای ابرویش را می‌برد بالا، می‌چسباند به رویشگاه گیسوان قهوه‌ایش. مشتی مصنوعی به تخت سینه‌ی امیر می‌کوبد. به همان ماءمن همیشگی‌اش. -حالا بعد قرنی باید شلختگی اون روز رو یادم بیاری؟ ابرویش را سر جایش می‌نشاند اما اخم می‌کند. -اصلاً تقصیر مامان بود که راهت داد بیای تو اتاق من. امیر فقط می‌خندد و بشری پا روی دلش می‌گذارد تا نپرد و نبوسدش. ماسکی جدی روی صورتش می‌کشد. -من هم شما رو کم شلخته ندیدما. می‌خوای بگم یادت بندازم؟ -بیا بریم تا اذون نشده. -باشه بریم. منم که دلم نمی‌خواد تو ضایع بشی. -چی داری که بگی؟ من هیچ‌وقت شلخته نبودم. زیپ نیم‌بوتش را بالا می‌کشد. -به سر و وضعت خوب می‌رسی ولی تو خونه نه! یه وقتایی می‌ریزی و می‌پاشی. -نه که همیشه خونه‌ام! ........... قالی آویز جلوی ورودی را کنار می‌زند. گرمای مطبوعی صورتش را لمس می‌کند. کیف به همراه نیاورده و کار خادمه‌ها را راحت کرده است. دل از گرمای دلنشین اتاقک می‌کند و دوباره خودش را به دست سرد هوای سحر می‌سپارد به امید رها شدن در آغوش گرم امام رئوف. گرمای هیتر و فن و همه‌ی ابداعات بشر به کارش نمی‌آیند. سرچشمه‌ی حرارت و دلگرمی زمین و زمان را خواهان است. شال توسی‌اش را مقابل بینی‌اش می‌گیرد تا حایل سرما شود و قدم‌هایش را در جهت رسیدن به امیر که دست در جیب متتظرش ایستاده برمی‌دارد. شانه به شانه‌ی هم می‌گذارند و اذن دخول را زمزمه وار از دل می‌خوانند. امیر باید آنقدر آرام و با تاءنی بخواند تا اشک‌هایش روانه شود و تا اشک‌هایش راه نیفتند به سمت حریم رضوی قدم از قدم برنمی‌دارد. روی قالی‌های سرد صحن انقلاب می‌نشینند، انقلاب نسبت به بقیه‌ی صحن‌ها تصویر کامل‌تری از گنبدطلا دارد. زائرها با عجله خودشان را به رواق‌ها می‌رسانند. فقط خودش است و امیر. زیارت را امیر می‌خواند، بشری گوش می‌سپارد و در دل همراهی‌اش می‌کند. صدای امیر قطع می‌شود. کتاب را بسته و روی زانویش گذاشته با گردنی کج گرفته به گنبد زل زده. آهش، دانه‌ی الماسی می‌شود، اسیر بین مژه‌هایش؛ انگار این مرد نه می‌تواند آه بکشد و نه اشک بریزد. انگار کسی حق این اشک را از او گرفته است یا حقی از جایی یا کسی به گردنش مانده که مانع پر کشیدن دلش می‌شود. بشری نمی‌داند که امیر متوجه‌ی نگاه خیره‌ی او شده یا نه اما امیر دست می‌برد و دست بشری را از روی دستکش مشکی‌اش می‌گیرد. بشری یکه می‌خورد. امیر لب پایینی‌اش را به دندان گرفته، مثل همه‌ی وقت‌هایی که بغض روی دلش سنگینی می‌کند. -نمی‌دونم چرا فکر کرده بودم که تو حتما مادر میشی! فکر می‌کردم خدا دست رد به سینه‌ام نمی‌زنه. مطمئن بودم که جواب می‌گرفتیم از اون نسخه‌ها. بشری می‌خواهد حرفی بزند اما دهانش بسته می‌شود وقتی امیر با نگاهی که هنوز از گنبد نگرفته باز حرف می‌زند. -نه که بگم فقط به اون نسخه‌ اعتقاد داشتم، نه که اگه این‌طور بود نمی‌گفتم با بسم‌الله داروهات رو بخور. دست بشری را محکم‌تر می‌فشارد. -حلال کن من رو. من خیلی گیر تو زندگیم دارم ولی از همه‌اش بزرگ‌تر نارضایتی توئه. -من ازت راضی‌ام امیر. هیچ ناراحتی‌ای ندارم. بچه هم اگه خواستم فقط واسه این بود که یه روز حسرت نخورم بگم کاش رفته بودم دکتر. کاش یه تلاشی کرده بودیم ولی الآن دیگه برام مهم نیست. مهم همین با هم بودنمونه‌. -حلال کردی؟ -امیر این‌جوری حرف نزن. دست بشری را باز می‌فشارد و با نگاهش مصرانه خواهش می‌کند. -حلال؟ -حلال. چشم‌هایش را می‌بندد و با شست و سبابه‌اش روی هر دو پلکش می‌کشد. عذاب وجدان دست از سرش بر نمی‌دارد. ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
هدایت شده از  به وقت بهشت 🌱
پسره تو کوچه چاقو میخوره دختر مغرور و زیبای همسایه شون از راه میرسه و میشه فرشته ی نجاتش .... بیا ببین پسره از مجنونم بدتر میشه😂❤️
🏡🌙اشتقت لك، هل تفهم، ليلة البداية ألم غير معالج ... «دلتَنگ که شدی، می‌فهمی،شَب آغازِ دردیست بی‌درمان...» ■■■🌻
ماجرای خواستگار پیدا شدن برای نرگس از دو جهت جالب بود. اولاً اینکه دیدم اگه مواظب نباشم گرگ زیاده و نرگس بی نرگس. دو ساعته دو تا خواستگار براش پیدا شده بود اونم از بین فامیلهای ما که فکر میکنند پسراشون همه تام کروز هستن! از اون جالب تر این بود که مامانم اصلاً بدون اینکه نظر نرگسو بخواد خواستگارا رو رد کرده بود. https://eitaa.com/joinchat/583991680C8a8cae3fdc داره می‌رسه به اوج داستانی که مطمئنم از خوندنش پشیمون که نمیشی هیچ تازه دعا به جونم می‌کنی بهت معرفی کردم😘
https://eitaa.com/joinchat/583991680C8a8cae3fdc برگ سورپرایز بشری 👆🏻👆🏻👆🏻 بزن رو لینک 🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃سلام روزتون به خیر 🌸🍃الهی حال دلتون همیشه خوش باشه 🌸🍃الهی که به هر چی صلاحتونه برسید 🌸🍃الهی همون جایی باشین که دلتون میخواد 🌸🍃الهی همیشه خدا باهاتون باشه... 🌸🍃الهی که همیشه لبتون خندون باشه 🌸🍃الهی دلتون شاد و تنتون سالم باشه... 🌸🍃الهی خدا یه عشق پاک بهتون بده... 🌸🍃الهی روزگارتون قشنگ باشه.الهی آمین🙏 🌷امروزتون زیبا عزیزان🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻هر کاری می‌توانیم برای غدیر انجام دهیم ۲۰روز مانده تا غدیر برای امیرالمومنین کم نزاریم
❇️ | نگویید: «مستحب است؛ شد، شد؛ نشد، نشد» 🔻هرچه می توانید سنت‌های خود را در عید ، جدی‌تر بگیرید. نگویید: «مستحب است؛ شد شد؛ نشد نشد». این سنت‌ها از اوجب واجبات است. چرا؟ چون شناسنامۀ ما شیعیان است. ✅ پدرها جوری نسبت به عید غدیر ارادت به خرج بدهند که بچه‌ها از یک ماه، دو ماه قبل چشم‌ انتظار عید غدیر باشند! حتی اگر لازم شد، قرض کنید و یک عیدی حسابی -به اندازه‌ای که به علی ارادت دارید- به بچه‌ها بدهید. نگویید: «باز من باید یک چیزی خرج کنم!» نه! مقروض می‌شوی، خب بشو! تو که برای چیزهای دیگر قرض کرده ای، یک بار هم برای حضرت علی مقروض شو. ♨️ مسیحی‌ها بابانوئل درست می‌کنند و به بچه هایشان می‌گویند: «او برای تو هدیه را آورده؛ مسیح برای تو این هدایا را آورده». بچه از اول ذهنش با عیسی علیه‌السلام انس می‌گیرد، رفاقت می‌کند. 🔆 حالا بروید ببینیم چه کار می‌کنید! این شما و این عید غدیر. سفری، تفریحی، گردشی می‌خواهی ببری، بگو این مال عید غدیرت است! اگر هم تابستان می‌بری بگو، قولش را عید غدیر به شما دادم. قول‌هایی که می‌خواهید به آن‌ها بدهید، عید غدیر بدهید. هدایایتان و وعده‌هایتان را بگذارید در این روز تا این‌ها با عید غدیر جوش بخورند. 👤 آیت الله حائری شیرازی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸سلام به دلهای پاک و مهربان 💞 سلامی به زیبایی گل🌸 به قلب شما دوستانم آرزو میکنم ☀️امروز ازشادی سر ریز باشید و لبخندی به بلندی آسمان داشته باشید 🌸🍃 🌼🍃 🖌
19.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 | جواد الشهید علیه السلام 🔰 نقاشی اثر استاد حسن روح الأمین 🔰 موشن اثر مهناز معصومی 🔻 @foriran1401 |
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم مهاجر کپی‌حرام🚫 -خیلی سخته برام. هیچ وقت نمی‌تونم خودم رو ببخشم‌. من حس مادر شدن رو ازت گرفتم. این یه درده که تا تو قبر همراهمه. -امیر! این‌ حرفا رو نزن. دست امیر را می‌گیرد. روی فرش سرد جا به جا می‌شود و مایل به طرف امیر می‌نشیند. -من خودت رو می‌خوام. وجودت انقدر برام عزیزه که دیگه حتی فکر نکنم به بچه. -پشیمون نیستی؟ -معلومه که نه. -پشیمون نمی‌شی؟ -نه! امیر باور کن. نگاه امیر دوباره از صورت بشری به گنبد می‌رود. چشم‌هایش داد می‌زنند که این مرد در دل با امام رئوف حرف می‌زند. -امیر! از چی بخوام پشیمون بشم؟ ساکت به بشری نگاه می‌کند و بشری می‌گوید. -اگه قرار به پشیمون شدن بود که دوباره ازت حلقه نمی‌گرفتم. انگشت دوم سمت چپش را بالا می‌آورد. -ببین! این یعنی من تو رو به خاطر خودت خواستم. به خاطر دلم. امیر تو نباشی هیچی از دل من نمی‌مونه. -تو هم نباشی امیری نمی‌مونه. خیره در چشم‌های بشری نگاه می‌کند. علاقه‌ای که از نگاه بشری می‌ترواد را حتی با چشم‌های بسته هم می‌توان خواند. -دوستت دارم بشری. به حرمت همین حرم که مهمونش هستیم، قسم می‌خورم. -قسم نخور دیوونه! دستش را جلوی صورتش می‌گیرد. چشم‌های عسلی‌اش رنگ شیطنت می‌گیرد. -معلومه که دوستم داری. مگه دست خودته که دوستم نداشته باشی؟ دلتم بخواد. امیر با خنده‌‌ای مسکوت نگاهش می‌کند. بشری در خلوت حرم راحت‌تر حرف می‌زند. -به خدا! چی فکر کردی؟ -بشری! -جان دلم. -چرا این‌جا نشوندمت! تو این سرما! دستش را می‌گیرد و همراه خودش بلند می‌کند. -اصلا حواسم نبود. کمرت درد نگرفت؟ درد که گرفته اما حرفی نمی‌زند. خم به ابرویش نمی‌آورد و راست می‌ایستد. -نماز شبمون رو که خوندیم. حالا بریم زیارت؟ از طعنه‌اش، امیر باز هم می‌خندد. انگشت‌هایش را در انگشت‌های بشری قفل می‌کند و به طرف پنجره فولاد راه می‌افتند. -من اینجا دوباره دعا می‌کنم. تو هم دعا کن. شاید امام رضا یه نگاهی کرد. -مگه میشه نگاهمون نکنه؟! همین‌که این‌جاییم یعنی نگاهمون کرده دیگه. -آره ولی بیا ازش بخوایم اول بهمون لیاقتش رو بده بعد هم خودش رو. متعجب نگاهش می‌کند. -چی می‌گی امیر؟‌! خیلی زود متوجه می شود که منظور امیر چیست. -دست بردار امیر! -خواهش می‌کنم. -خواهش نکن. من این همه تو این سرما نیومدم زیارت که حاجت بخوام. همین که من رو راه داده کافیه. -بشری!؟ می‌ایستد و نگاهش می‌کند. چهره‌اش دوباره سرد شده است. -جان بشری! -بیا با هم دعا کنیم. تو سیده‌ای، آبرو داری. -وای امیر. من بچه نمی‌خوام. همچین دعایی هم نمی‌کنم. همین تو برای من کافی هستی. آقا اگه بخواد خودش عنایت می‌کنه. از من نخواه همچین دعایی کنم. خونه‌ی پُرش من برا سلامتی تو و شهادت خودم دعا می‌کنم. امیر دلخور نگاهش می‌کند. بشری نفسی تازه می‌کند برای عوض کردن جو بینشان به در شوخی می‌زند. دست امیر را می‌گیرد. -مگه این‌که تو دلت بچه خواسته باشه! ها امیر؟ دلت می‌خواد بابا بشی؟ امیر با اخم نگاهش می‌کند و بشری از موضع شوخی در قالب جِداش پایین نمی‌آید. -نری سرم هوو بیاری! بگی زنم نازاست. اخم امیر پر رنگ می‌شود ولی بشری دست بردار نیست. -اوه! اوه! چه بر خورد بهت! ‌ امیر دستش را از دست بشری بیرون می‌کشد و چند قدم مانده به پنجره فولاد را خودش تنهایی می‌رود. شبکه‌ی فولادی را بین انگشت‌هایش محکم می‌گیرد و دعا می‌کند. هم برای بشری، هم برای بچه و هم برای شهادتش. بشری ولی عادلانه‌تر دعا می‌کند. شهادت. آن هم برای جفتشان. ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم مهاجر کپی‌حرام🚫 سلام نماز را که می‌دهند، دارالحکمه خلوت‌تر می‌شود. دعای عهد را می‌خواند و برای زیارت آماده می‌شود. روی سنگ‌های مرمر گام برمی‌دارد و در اولین چشم‌انداز از ضریح می‌ایستد. به رسم ادب، دست روی سینه‌اش می‌گذارد و لرزش دل را زیر انگشت‌های ظریفش احساس می‌کند. انگار مرغ دل تاب ماندن در آن قفس استخوانی را ندارد و دلش می‌خواهد پر بکشد و خودش را به هوای مطهرِ معطر حریم رضوی برساند. آروم باش! آروم باش دل جان! این‌جا که جای بی‌قراری نیست، اومدی حرم امن امام رئوف، دلت رو مصفا کن دل‌ جان. به دور و برش نگاه می‌کند، به قبه‌ی زیبای بالای سرش و بعد به پاهایش؛ کی من رو آوردین این جلو؟! شما هم مثل قلبم به طپش افتادین و نتونستین سر جاتون قرار بگیرین؟ پس بی‌خود نگفتن که پا قلب دوم آدمه، دلم به شِین افتاد و پاهام به شور! دلم دل تو دلش نیست و این بی دلی، قرار رو از پاهام می‌گیره. پاهام نمی‌تونن به قرار بمونن و راه می‌افتن به همون‌جا که دل طلب می‌کنه. دست به دیوار می‌گیرد و جا به جا آینه‌ها و فیروزه‌ها را می‌بوسد و از خود می‌پرسد: اگه یه روز لمس و بوسیدن این دیوارها و درهای چوبی رو ازم بگیرن، زنده می‌مونم؟ اگه دیدن این ضریح رو ازم بگیرن چطور؟ نه! می‌خوام دنیا نباشه اون روز! می‌خوام زنده نباشم. این دلخوشی‌ها نباشن که من می‌میرم! عادت ندارد که به ضریح بچسبد، ماندن زیر همین قبه‌ حالش را رو به راه می‌کند. زل می‌زند به ضریح آفتاب و دلش مثل آفتاب صاف می‌شود و گرم، از انوار شمس‌الشموس؛ زیارت‌نامه را دوباره می‌خواند با رعایت حداکثری مستحبات، با ذکرهای بالای سر و پایین پا. روح تشنه‌اش جلا می‌یابد و پا و دلش قرار می‌گیرند. تن به قول امیر مجروحش را در کنجی خلوت، روبه‌روی ضریح پناه می‌دهد تا آماج حلاوت بشود، غم‌های آماسیده روی سر و جانش. زانو بغل می‌گیرد و به فکر می‌نشیند. می‌خواهد افکارش را نظم بدهد و با تفکر و تعقل، برنامه‌ای بریزد و قولی جدید به امام‌جانش بدهد. مثل همه‌ی سفرهای قبل که با امام عهدی می‌بست و تا سفر بعد سر عهدش می‌ماند. ذهنش اما کبوتری چموش و بازیگوش شده، از دستش پر می‌گیرد و به زیارت ده یا یازده سال پیش می‌رود. به عهدی که بشری با امام رئوف بسته بود. به نمازشب‌هایی که بعد از آن سفر همیشگی‌ شدند. کبوتر را که چاره نشده، دلش را می‌سپارد به بال‌های او و لبخند، جزء لاینفک صورتش، عمیق می‌شود. نفسش را مثل بوییدن محمدی‌های تازه‌ی سر صبح حبس می‌کند. می‌خواهد امیر را دعا کند، کمی درد دل کند. کمی گلایه! بعد از چند سال دوری، حالام که بهم رسیدیم، هر روز باید تنم بلرزه که نکنه این‌بار... این دلهره‌ها دیوونه کننده ‌است. فیل رو از پا درمیاره چه برسه به من! خودتون من رو آروم کنید. دلم رو به شما می‌سپارم، خودتون هواش رو داشته باشین. حالا چهره‌ی امیر تمام صفحه‌ نمایش ذهنش را به خود اختصاص می‌دهد. و حال ناراحت امیر رو به روی پنجره فولاد. و بشری کی دل دیدن ناراحتی امیر را داشته؟! بدون برنامه‌ی قبلی، دعا می‌کند، برای دل امیرش. اگه امیر بچه دوست داره، امام رضا جان! ازت می‌خوام که این گره کور رو باز کنی تا امیر خوشحال بشه. خودم؟ دل خودم؟ نمی‌دونم! نه! بچه دیگه برام مهم نیست ولی اگه امیر دلش می‌خواد که بابا بشه، ازتون می‌خوام که برآورده کنید. نمی‌داند چگونه دوباره با امیر هم‌قدم می‌شود، کی از مقابل ضریح برخاسته و به صحن جامع رسیده است؟! چی شد اون دعا رو کردم؟! به امیر نگاه می‌کند. نیم رخش را می‌بیند و رد نگاهش که سنگ‌های کف صحن را پشت سر می‌گذارند. امیر به چی فکر می‌کنه؟ در دل هین بلندی می‌کشد. دستش را مقابل دهانش می‌گیرد، مبادا صدای این هین اندرونی به بیرون برسد! امیر! خیلی جلبی! مطمئنم خودت از آقا خواستی به دلم بندازه که دعا کنم. مطمئنم؛ امیر می‌ایستاد و بشری هم. نگین زرد شرف‌شمس روی انگشت کشیده‌ی امیر با نور زرد خورشید تازه سر زده، با گنبد طلا، مراعات‌النظیری شده‌اند که زیر سوال می‌برند تمام آرایه‌های ادبیات را. دلش می‌لرزد...      ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
ابن الرضا به حجره غریبانه جان سپرد او شمع جمع بود و چو پروانه جان سپرد مسموم شد ز زهر جگر سوز اُمّ فضل از روی شوق در ره جانانه جان سپرد 🏴 شهادت جوادالائمه، امام محمد تقی علیه السلام بر امام زمان ارواحنا فداه و همه‌ی منتظران تسلیت باد.🕯🥀 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
اینجا زنانگی رو بهتر بلد میشیم👱🏻‍♀ ترفندهای دلبری یاد میگیریم👩🏻 هر روز یه غذای تازه به منو آشپزخونمون اضافه میکنیم👩🏻‍🍳 متنای انگیزشی میخونیم🤩 https://eitaa.com/joinchat/583991680C8a8cae3fdc و روزمرگیهامون‌ رو ورق میزنیم🥰 ورود برای بانوان زیبا رایگان😘😎
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه ( تخم مرغ دزد ) ♦️ مردم: ای حاکم، این بخت برگشته‌ را به تعداد تخم‌مرغی که دزدیده تنبیه کنید،نه بیشتر! خدا را خوش نمی آید که اینچنین به باد کتک گرفته اید این بینوا را !!! صداپیشگان: محمدرضا جعفری - امیر مهدی اقبال - مسعود صفری - نسترن آهنگر - مریم میرزایی - کامران شریفی - محمدرضا گودرزی نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای یک شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
هدایت شده از  به وقت بهشت 🌱
اینجا زنانگی رو بهتر بلد میشیم👱🏻‍♀ ترفندهای دلبری یاد میگیریم👩🏻 هر روز یه غذای تازه به منو آشپزخونمون اضافه میکنیم👩🏻‍🍳 متنای انگیزشی میخونیم🤩 https://eitaa.com/joinchat/583991680C8a8cae3fdc و روزمرگیهامون‌ رو ورق میزنیم🥰 ورود برای بانوان زیبا رایگان😘😎
سلام صبحتون به خیر 🌷 خیلی وقته که می‌خواستم یه کانال بزنم و توش از خودم براتون بگم. بیشتر از خاطراتم ولی فکر کردم چه کاریه خب! هر چی بخوام بگم همین‌جا میگم. رواقم که هست دلتون خواست بیاید اونجا در موردش بیشتر گپ می‌زنیم☺️ جونم براتون بگه که هفته‌ی قبل چند روز خونه‌ی بابام رفتم و چندتا عکس گرفتم که بهتون نشون بدم ولی از اونجایی که مریض شدم، نتونستم عکسا رو براتون بفرستم و نشد بیشتر عکس بگیرم
این گردوی حیاطمون. هنوز مغزش سفت نشده و مزه نداره. یه دونه رو چیدم که عطرشو بو کنم. بعد خواستم به رسم بچگیم قاچش کنم که مساوی از آب درنیومد☺️
نمی‌دونم کلاغ روی درخت گردو رو می‌بینید یا نه؟ اگه زوم کنید پیداش می‌کنید. یه جفت بودن یکیش رو شاخه‌ی خشک نشسته بود ولی تا خواستم عکس بگیرم پرید. خوشم اومد با این که شاخه خشکه اما پرنده‌ها روش می‌شینن😊 انگار نمی‌خوان به روش بیارن که دیگه برگ و سرسبزی نداره👏🏻
نماز با فضیلت دهه ی اول ماه ذی‌الحجة: 🔹در ده شب اول ماه ذی‌الحجه بین نماز مغرب و عشاء خوانده می‌شود. 🔹 این نماز دو رکعت است: در هر رکعت بعد از سوره حمد یک مرتبه سوره توحید و سپس این آیه خوانده می شود: ⚜ وَ واعَدْنا مُوسی ثَلاثِینَ لَیلَةً وَ أَتْمَمْناها بِعَشْرٍ فَتَمَّ مِیقاتُ رَبِّهِ أَرْبَعِینَ لَیلَةً وَ قالَ مُوسی لِأَخِیهِ هارُونَ اخْلُفْنِی فِی قَوْمِی وَ أَصْلِحْ وَ لا تَتَّبِعْ سَبِیلَ الْمُفْسِدِینَ. (سوره اعراف، آیه ۱۴۲) تا با ثواب حاجیان شریک شود ⚜ 📚 مفاتیح‌الجنان این نماز از امشب به مدت ده شب بین نماز مغرب وعشاء خوانده می شود. 🍃🌷🌷🌷🌷🌷🍃
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم مهاجر کپی‌حرام🚫 می‌نشیند و به خواسته‌ی امیر پایین شلوارش را بالا می‌کشد. امیر پابند نقره‌ای را در دست گرفته و به معنای واقعی با آن درگیر است. قفل کوچک پابند بین انگشت‌های امیر مدام لیز می‌خورد و امیر را از باز کردنش عاجز. بشری پابند را از دست امیر می‌گیرد. -بده بازش کنم عزیزم. قفل را برایش باز می‌کند. -دست گوشتالوی تو کجا، این قفل ریزه کجا! امیر دو سر پابند را دور مچ پای بشری به هم می‌رساند اما نمی‌تواند ببنددش. پای بشری از لمس نقره‌ی سرد، مور مور می‌شود. سرش را پایین می‌برد و با ذوق روی ماه توپُر دست می‌کشد. -خیلی خوشگله امیر! زنجیر از دست امیر رها می‌شود، پشت پای بشری قل می‌خورد و روی موکت می‌افتد. چشم‌های شرقی امیر گرد می‌شود، دست‌هایش را به دو طرف باز می‌کند و می‌گوید: -چرا اینجوری شد؟! -از بالای چشمت نگام نکن! دلم می‌ریزه. امیر پوفی می‌کشد. -من چی می‌گم تو چی می‌گی! این بار روی دو زانو می‌نشیند. گوشه‌های چشمش چروک می‌شود، از دقتی که برای دوباره بستن پابند دارد. زبانه‌ی لجوج را به زحمت عقب می‌‌کشد، حلقه‌ی آن سر زنجیر را وارد قفل می‌کند و همین‌که زبانه را رها می‌کند، دوباره زنجیر با همه‌ی ماه‌های کوچک و بزرگش روی پای بشری رها می‌شود. بشری بلند می‌خندد. -وای خدا! یه زنجیر رو نمی‌تونی ببندی! امیر پابند را کف دست بشری می‌گذارد. -خودت ببندش. -بالآخره کوتاه اومدی امیرخان سعادت. بشری دو سر پابند را می‌گیرد و در چند ثانیه، زنجیر را دور مچ پایش می‌بندد. چشم‌های امیر برق می‌زند. -قشنگه. به بشری نگاه می‌کند. به همین زودی فراموش کرد که از بالای چشم نگاهش نکند! بشری دستش را دور گردن امیر می‌اندازد. -معلومه که قشنگه. مثل همه‌ی کادوهات. -دوستش داری؟ نگاهش را پایین می‌اندازد، دوستش دارد. صورت مهربان‌تر از همیشه‌اش را بالا می‌آورد. دست‌ امیر را بین دو دست خودش می‌گیرد. -چقدر دوستت دارم امیر! حین بلند شدن، پیشانی بشری را می‌بوسد. -منم دوستت دارم. دلش نمی‌آید دستش را از بین دست‌های بشری بیرون بکشد. جفتش می‌نشیند و با دست آزادش شانه‌ی بشری را می‌چسبد. بشری پای پابندبسته‌اش را روی پای دیگرش می‌اندازد. -از این به بعد باید این‌جوری بشینم. و می‌خندد. امیر اما به لبخندی کفایت می‌کند. -هیچ‌وقت درش نیار. -نه که درنمیارم. آویز انار در گردنش را بین انگشت‌هایش به بازی می‌گیرد، پایش را تکان تکان می‌دهد و همه‌ی ماه‌ها با هم می‌لرزند. -کادوهات خاصه. -مث عشقمون. -این رو خوب اومدی. جناب مجنون! سرش را روی شانه‌ی امن امیر رها می‌کند. چرا هیچ‌وقت از کنار تو بودن سیر نمی‌شم؟! حرف دلش را به زبان می‌آورد و امیر می‌گوید: -جذابیت که میگن همینه دیگه. خنده‌ی بم امیر را قطع می‌کند. -امیر! تو هم همین‌قدر من رو می‌خوای؟ نگاه ثابتش روی پای در تکان بشری مانده، دستش را از دست بشری درمی‌آورد، سبابه‌اش را روی لبش می‌کشد و کنج لبش نگه می‌دارد. به فکر فرومی‌رود. لابه‌لای کلماتی که از احساسش نسبت به بشری، در سرش به رقص درآمده‌اند قدم می‌زند. نگاهش لیز می‌خورد روی پنجره‌‌ و شاخه‌ی لخت تبریزی‌هایی که با هر پلک باد، به چپ و راست، خیز برمی‌دارند. -بگو دیگه پرفسور؟ خنده‌های ریز بشری، کنار گوشش آوازی می‌شود آرام لیکن پرشور، گرم. گوشه‌ی لبش را از فشار سبابه‌اش آزاد می‌کند. -من بلد نیستم مثل تو حرف بزنم یا هر بار یه مدل ابراز علاقه کنم. به زبون خودم میگم. دو تا چی برای من مهمه، یکی تو یکی کار. اگه تو نبودی، از سر کار نمی‌اومدم خونه. -چشم نسرین جون روشن! پس مامان و بابات کجای دنیاتن؟ -همه رو قاطی نکن. خونواده‌ام جای خودش رو داره. -خیلی خب! نتیجه این میشه که من و کارت رو اندازه هم می‌خوای. -اذیت نکن دیگه. -اذیت نمی‌کنم ولی خب الآن من کجای زندگیتم؟ -خود زندگیمی. بشری دست روی دهانش می‌گذارد اما موفق به پوشاندن ذوقش نمی‌شود. -بذار جای تو رو هم من بگم! زمزمه‌وار می‌خواند: -‏گفت جای من کجا لایق بوَد؟ گفتم به دل گفت می‌خواهم جز این جای دگر گفتم به چشم* نفسش را رها می‌کند. -تو توی دل و روی چشم من جا داری امیرم. دل کندن از آن همنشینی، همدلی و نزدیکی جسم و روح برایشان سخت است ولی زیارت امام رضا علیه‌السلام هم همیشه در دسترس نیست. برای زیارت آخر آماده می‌شوند و برای خواندن وداعیه خودشان را به حرم می‌رسانند. *هلالی_جغتایی ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸تا هست علی 💞فقط قرینش زهراست 🌸انگشتر عشق 💞حق نگینش زهراست 🌸مردیکه 💞احاطه بر دو عالم دارد 🌸معشوق 💞سماوات و زمینش زهراست 🌸پیوند آسمانی حضرت علی و حضرت زهرا مبارک💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 ﷽ مادرم کرده سفارش که بگـــــو اول ماه 💚بـــاَبی اَنتَ وَ اُمّـــــی یا اَباعَبدِالله💚 اللهم ارزقنی شفاعة الحسين یوم الورود 🙏 صدقه اول ماه را فراموش نکنیم 🌸 سلام صبحتون بخیر و شادی🌺❤️