eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.4هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
2 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
💠🪴💠 شوق پرواز بده روح زمین‌گیر مرا . . . ✍🏻وحید قاسمی 💠 اَلسَّلامُ‌عَلَیکَ‌یابَقیَّه‌اللهِ‌الاَعظَم 💠 اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الفَرَج 💠 اَینَ‌المُنتَقَم؟! ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
ما که دماغمان را عمل نکردیم و گونه نکاشتیم، ما که خط لب نداشتیم و مژه مصنوعی نداشتیم، ما که موی بلوند و قد بلند نداشتیم، ما که چشم‌هایمان رنگی نبود، رفتیم و کتاب خواندیم و با هر کتابی که خواندیم، دیدیم که زیباتر شدیم، آنقدر که هر بار که در آینه نگاه کردیم، گفتیم: خوب شد خدا ما را آفرید وگرنه جهان چیزی از زیبایی کم داشت. می‌دانی آن جراح که هر روز ما را زیباتر می‌کند، اسمش چیست؟ اسمش کتاب است. چاقویش درد ندارد، اما همه‌اش درمان است. هزینه‌اش هم هر قدر که باشد به این زیبایی می‌ارزد. من نشانی مطب این پزشک را به شما می‌دهم: به اولین کتابفروشی که رسیدید، بی وقت قبلی داخل شوید، آن طبیب مشفق، آنجا نشسته است، منتظر شماست... ✍🏻عرفان نظرآهاری ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
حرف نزدن، دلهره‌ای بود و حرف زدن و درست فهمیده نشدن، دلهره‌ای دیگر...! ✍🏻رومن رولان ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
مرا چو وقف خرابات خویش کردستی توام خراب کنی هم تو باشیَم معمار ✍🏻مولوی ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
نزد عوام عشق، مرغ شبان‌فریب است دور می‌شوی نزدیک می‌شود نزدیک می‌شوی، دور می‌شود و من به راه و راه به من یگانه‌ترین هستیم و من همیشه در راهم و چشم‌های عاشق من همیشه رنگ رسیدن دارند. ✍🏻طاهره صفارزاده ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه #م_خلیلی #برگ۲۵ برنامه‌ی بهشت رضا تمام شد. یک ساعتی وقت دادند بر
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه نستوه: غروب بود. با بروبچه‌ها رفتیم حرم. شلوغی حال نمی‌کردم. فلنگ را بستم. تو صحن قدس یک جای دنج نشستم. می‌خواستم با امام رضا خلوت کنم. هر کار می‌کردم این دختره می‌آمد جلوی چشمم. لامصب حواس برایم نگذاشته‌بود. دلم می‌خواست ببینمش. مثلا آن دختر که لیوان برداشت آب بخورد. دلم می‌خواست هم‌او باشد. قد و قواره‌ش نمی‌خورد. او بلندتر بود. مامان زنگ زد. جواب دادم: سلام. خوبی مامان؟ _سلام قربون قد و بالات برم. زیارت قبول. مگر آن دختره جلوی چشمم کنار می‌رفت که زیارت کرده باشم؟ _روزی شما باشه. _خدا از زبونت بشنفه. نرگسم می‌بینی؟ _نه. _ازش احوالت‌و پرسیدم. گفت روز حرکت که دیدتت! سر تکان دادم. باز گفت: ناسلامتی تو کاکوی بزرگترشی. نباید هواش‌‌و داشته باشی؟ _من اینجا گیرم. خریدای تدارکات با منه. _غریبه‌و بهتر از خواهرته!؟ _مسئولیت قبول کردم. نمیشه که زیرش دربرم. دلم نمی‌خواست حالش گرفته شود: چیزی می‌خوای برات بگیرم؟ _سلامتیت‌و می‌خوام. _نرگس با رفقاش میره و میاد. زنگش زدم گفت فکر من نباش. _خودتون می‌دونین. چکارتون دارم؟ زرشک و زعفرون یادت نره. خنده‌ام را قورت دادم: باشه. _یه دعایی‌م برای خودت کن. _چشم. _میگم یه وقتی بذار برو یه روسری چیزی بخر برای نشونه. ماهناز دختر خوبیه‌. ببریم برات نشون کنیم. دود از کله‌م بلند شد‌. مامان دست گذاشته‌بود روی ماهناز. توی سفر هم نمی‌گذاشت راحت باشم. سیم‌ثانیه هیکل پت و پهن‌ش آمد جلوم. از نظر مامان خوشبختی پسرش بسته به سایز باسن عروسش بود. صدایش بلند شد: نستوه؟ _کی‌و میگی؟! _دختر آقوی کمالی. همو که عید نشونت دادم. خونه‌شون چه برقی می‌زد! بس که خانومه! _ناسلامتی پسرت مهندسه! اون‌که سیکلم نداره. می‌دانستم آنقدر از خوبی‌ش می‌گوید تا سیکل بودنش به چشم نیاید. تماس را تمام کردم: الآن حرمم. زیارت کنم، بعد زنگ میزنم. این هم نشد زیارت. کاش خدا بزند پس کله‌ی یکی. برود ماهناز را بگیرد. مامان دست از سرم بردارد. نمی‌توانستم یک‌جا بند باشم. دست کردم توی جیب‌هام. دور صحن راه افتادم. صورت دختره آمد جلوی چشمم. صاف و ساده. چرا نتوانستم بهش حرفی بزنم؟ طفلی بیرق هم خورد بهش یک‌کلام حرف نزد. هنوز عذاب وجدان دارم. ظهری تو بهشت رضا دست و پاش را گم کرده بود ولی غد و سرتق راه می‌رفت. جوری که گمان کردم. نه گم شده نه جامانده! باز خدا را شکر حاج‌آقا من را فرستاد پی‌ش: یکی از خواهرا نیست. جامونده. _موبایل نداره؟ زنگش بزنید. دست روی دست گذاشت. دور و بر را نگاه کرد: خاموشه! دست دراز کرد جلویم: سوئیچ‌و بده خودم برم بگردم. _نه! میرم پیداش می‌کنم. مسیری که رفته بودیم را گشتم. چندبار دور زدم. نبود.‌ رفتم طرف بلوک شهیدکاوه. چشمم خورد بهش. گاز دادم همان سمت. نزدیک‌ش رسیدم سرعتم را کم کردم. دختر مردم یک‌وقت نترسد. تو راستای خودش راندم. صورتش را دیدم‌. خودش بود. تشت ذغال ریختند تو قفسه‌ی سینه‌م. نوک بینی‌ کشیده‌اش را نگاه می‌کرد. مثل الهه‌های رومی راه می‌رفت. حواسم را دادم به جلو. اگر تو آن خلوت ناکسی پیدا می‌شد و بیخ گوشش لُغز می‌خواند! دستم مشت شد. دندان‌هایم چفت. گردنش‌ را خرد می‌کردم. زیرچشمی می‌پاییدم. نیم‌رخ معصوم‌ش دلم را زیر و رو می‌کرد. کاش باهاش حرف می‌زدم. استغفرالله! باباش‌ این‌و با خیال راحت فرستاده با ما. اصلا کاش تو همان خیابان می‌شد فقط یک ساعت کنارش برانم.‌ برای خودم متاسف شدم. بنده خدا حاج‌آقا به من اعتماد کرده‌بود. آمد سر زبانم برای بیرقی که از دستم افتاده بود عذرخواهی کنم. سر چرخاندم طرفش. نمی‌توانستم. هیچ راهی برای باز کردن سر حرف نبود. نرسیده به اتوبو‌س‌ها گازش را گرفتم. باید بقیه را می‌فرستادم‌ بروند. درست نبود چشم‌شان بیفتد به او. تو این سفر تابلو شود که جامانده. کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌ ✍🏻 م خلیلی ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
«سنگ تاب می‌آورد. نعره ی آسمان و تابش آفتاب و سرمای نیمه شبانه را تاب می‌آورد. سنگ بر جای چسبیده است. بی جنبشی، سرشتِ آن است، میتواند تا پایان دنیا خاموش نشسته بماند. اما آدم ؟ تپش و جنبش دَمی او را وا نمی گذارد. چیزی، چیزی شناخته و ناشناخته همواره درون او می جوشد. بر افروختگی اش را برای همیشه نمی‌تواند پنهان بدارد. تاب و دوامش را کش و مرزی نیست. سرانجام فواره می‌زند و از خود بدر می ریزد. چشمه گون برون می جوشد. یا اینکه آرام، آرام‌تر، قطره قطره، دلمایه ی خود را واپس میدهد. به اشکی، به کلامی، یا به فریادی. به تیغه ی خنجری، به ارژنی، یا به شلیکی!!» 📚کلیدر ✍🏻محمود دولت‌آبادی ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
عشق برایم خوابی دیده است. پر از بیشه‌های سبز خیال من لابلای تمشک‌های خوشی سرخ سرخ رسیده‌ام و چشم به راه آمدن تو. تاصبح بیدار مانده‌ام ✍🏻سوسن درفش ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
آدمی باشد که او را دریاها بس نکند و آدمی باشد که او را قطره ای چند بس باشد و زیاده از آن زیانش دارد. 📚فیه ما فیه ✍🏻مولانا ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
حسرت واقعی را آن روزی می‌خوری که می‌بینی به اندازه‌ی سن و سالت زندگی نکرده‌ای. ✍🏻گابریل گارسیامارکز ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
14.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان کوتاه ( تاجر ورشکسته ) مرد تاجر : خدایا صدایم را می شنوی؟؟ اگر دوباره محتاج شدم نزد تو نمی‌آيم!!! صداپیشگان: مریم میرزایی - مسعود عباسی - کامران شریفی - مسعود صفری - امیر مهدی اقبال - احسان فرامرزی بازنویسی و کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای یک شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
کاربر sky سلام وقت همگی به خیر و نیکی خانم خلیلی جان خیلی ممنون از پارت زیباتون همیشه ما رو خوشحال میکنید🌸 روایت داستان از زبان نستوه خیلی جالب بود ، لحن صحبت و کلماتی که به کار برد به مخاطب،مرد بودنِ شخصیت رو القا کرد. گاهی اوقات رمان های دیگه رو میخونیم حرف های شخصیت پسر داستان کاملا دخترونه اس😂 اما الان کاملا تفاوت گفتار و تفکر یک مرد و زن بیان شد. مادر نستوه با دلسوزی ذاتی و مادرانه به پسرش توصیه کرد که دعا کنه . مورد پیشنهادی رو با سلیقه خودش و ذهن قدیمی که داره انتخاب کرده، اکثر والدینِ سن دار، عروس خوب رو تو خانه داری و داشتن بنیه برای فرزند آوری میبینن. چه بسا هنوزم یه عده همین عقیده رو دارن. اما طبق چیزی که خوندیم معیار های نستوه فرق داره، حجب و حیا و تحصیل کرده بودن الهه و حتی قد بلند او برای نستوه ارزشمندِ. در ثانی نستوه از این که الهه معصوم و مظلومه و حتی درمورد بیرق و اون ضربه، حرفی نزده خوشش اومده و دلش لرزیده، پس احتمالا از زن حاضر جواب و تند و تیز خوشش نمیاد‌. اشاره نستوه به سرتق بودن الهه اینو میگه که شاید دوست داره ولو به اندازه آدرس پرسیدن الهه ازش کمک بگیره و سر حرفو باز کنه و فقط این حقو به الهه میده چون منتظره باهاش حرف بزنه ( در چهارچوب) در حالی که شاید اگر دختر دیگه ای گم شده بود براش زیاد اهمیت نداشت و فقط با موتور تا یه جایی همراهیش می‌کرد. نستوه دوست نداره توجه و حواس مردا به الهه جلب بشه ، خیلی از آقایون به این قضیه حساسن، که حتی اگر اون مردا آشنا یا چشم پاک هم باشن و خانم هم حجاب و عفت داشته باشه باز کوچیک ترین حرکتی که باعث بشه چشم بقیه به اون خانم‌ بیفته رو دوست ندارن. تا اینجای کار فهمیدیم نستوه آدم خیلی غیرتی هست، و فعلا درگیر علاقه اش به الهه است و دنبال به فرصت مناسب میگرده تا باهاش صحبت کنه. احتمالش هست که مادر نستوه مخالف ازدواجشون باشه چون توی این مکالمه تا حدودی دستمون اومد چه اخلاقی داره میگه حواست به نرگس باشه و از غریبه واجب تره ولی میگه من که کاریتون ندارم! میگه هیچی نمیخوام جز سلامتی بعد میگه زعفران و زرشک یادت نره! شاید برای قضاوت زوده اما این لحن بیان آدمو یاد مادرشوهرایی میندازه که کلی نظر و دخالت و کنایه به عروس میگن بعدش میگن باز خودت میدونی! کلی گفتم! 😂 شرمنده که طولانی شد🤭منتظر پارت های مهیج بعدی هستیم😍