eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.5هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
2 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه #م_خلیلی #برگ۴۰ الهه: تنها بودم. بعدازظهر حوصله‌سربر پاییز و دان
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه مامان تو فکر بود. دست گذاشت زیر چانه: از کجا تو رو دیدن! _کی‌و میگی مامان. سر بالا آورد: سودابه بود. نگاه سردرگم من را که دید، گفت: دختر عمه‌مهری. لبخند به لبم آمد. دست گذاشتم به چهارچوب در. عمه‌مهری، دخترعمه‌ی بابا بود. از آن پیرزن‌های خوش‌مشرب که دلم می‌خواست ساعت‌ها کنارش بشینم. حرف‌های مثبت هجده زیاد می‌زد اما مهربان‌ بود. صورت سرخ و سفیدش تو نظرم‌آمد. لباس‌های گل‌ریز سفید و آبی‌ش هم. با حرف مامان به خودم آمدم: سودابه اجازه می‌خواست بیان خواستگاری. _برای کی؟! _برای پسرش. نستوه! جا خوردم. مامان داشت از کی حرف می‌زد؟! رفتم نشستم کنار مامان. دست‌هام‌را گذاشتم تو دامنم: نستوه؟! مامان تکیه‌داد به میز تلفن: پسر دومی‌ش میشه. جوون بدی نیست. مثل آدم‌های مسخ شده، سر انداختم‌ پایین. یک عالم فکر به سرم هجوم آورد. نمی‌فهمیدم چرا این مرد دست از سرم برنمی‌دارد. دقیقا از جایی که تازه داشتم از دستش نفس راحتی می‌کشیدم، باز سر و کله‌ش پیدا می‌شد. آمدم بگویم "جوابم نه است. ردش کنید" فکر کردم مامان نمی‌پرسد از کجا می‌شناسی‌ش؟ آخر ما که رفت و آمدی با هم نداشتیم. گفتم: بگید نه. من هنوز درسم تموم نشده. کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌🙏🏻 ✍🏻 م خلیلی ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
28.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی ( چهار به اضافه یک می‌شود هشت! ) (به مناسبت عید غدیر) مادر: سلام خانم! شرمنده که این موقع ظهر، مزاحمتون شدم... راستش... دخترک: خانم شما خورشت سبز درست کردین؟ مریم: خورشت سبز؟!!! صداپیشگان: مریم میرزایی - فاطمه آلبوغبیش - کامران شریفی - فاطمه عبدی نویسنده: زهرا یعقوبی کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای یک شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه کسی کاری به کارم نداشت. آرش که از خدایش هم بود. انسیه پا انداخت رو پا: شوور کن برو. شدی پیکان قراضه جلوی من. ابرو بالا انداختم. بینی را چین دادم: کی جلوت‌و گرفته؟ دلت می‌خواد شوهر کنی، بکن. مامان زیرچشمی نگاهمان کرد: خوبیت نداره دختر بزرگ بمونه. کوچیکه شوهر کنه. زانوهایم را بغل کردم: من نمی‌تونم واسه خاطر انسی خودم‌و بدبخت کنم. شوهرش بدید بره. تقدیر منم هرچی باشه خیره. مامان جعفری‌های پاک شده را ریخت تو تشت. دست‌هایش را تکاند: نگفتم که قبولش کن. میگم تا تو نرفتی، انسی حرف شوهر نزنه. آرش پقی زیر خنده زد: انسی هول کرده. زد پس کله‌ی انسیه: بدبخت هیچی تو شوور نی. همه‌مان خندیدم. انسیه دست گذاشت پشت سر: مگه آزار داری؟ شانه بالا انداخت: حالا کی شوور خواس؟ بابا همان‌طور درازکش، پشه‌کش را بلند کرد. کنار سبزی‌ها پایین آورد. انسیه از جا پرید. همه‌مان خندیدیم. بابا گفت: یا پشه نمی‌ذاره بخوابم یا صدای شما. پا شدم پرده توری جلوی در هال را انداختم. پشه تو نیاید. نشستم وردست مامان. دست‌هام می‌لرزید. تر و فرز ترخان‌ها را برگ‌برگ کردم کسی بو نبرد چه حالی دارم. مانده‌بودم چرا نستوه خواسته زنش بشوم! پای علاقه وسط بود یا فقط من‌باب این‌که زن بگیرد! این دو تا خیلی با هم فرق داشت. با این حال یک وجه مشترک هم بین‌شان بود. این‌که در هر حال من را برای همسری مناسب دیده. جواب را قرار بود فردا بشنوند. وقتی که مادرش زنگ می‌زد. کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌ ✍🏻 م خلیلی ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه مامان گوشی تلفن را گذاشت: چه بش برخورد! سرم را از روی جزوه بلند کردم: چطور؟ شانه بالا انداخت: درست‌و بخون. تاسف و عصبانیت تو صورت مامان پیدا بود. خودکار را گذاشتم بغل صورت: چیزی گفت؟ نشست پای سینی. با انگشت‌هاش برنج‌ها را پس و پیش‌ کرد. سنگینی نگاهم را فهمید. سر بالا آورد: توقع داره همه رو سر بگردونن‌ش. مامان نستوه را می‌گفت! خواستم مطمئن شوم: سودابه خانم؟ _به تیریش قباش برخورد که گفتم "نه". سینی را گذاشت کنار: زنک روز اول که زنگ زد گفت می‌خوام نستوه‌و به آقایی قبول کنید. چشم‌هام‌ چهارتا شد! این دیگر چه طرز خواستگاری کردن بود. مامان خون خونش را می‌خورد. صورتش قرمز شد: خب زن ناحسابی نمی‌خوای بگی پسرم‌و به نوکری‌تون قبول کنید، نگو. دیگه چرا قد امام می‌بریش بالا!! سر تکان داد. باز سینی را برداشت: استغفرالله! آرام گفتم: شما با این‌حال باز از من نظر خواستی؟ خیره نگاهم کرد. لبم را جویدم: خب... ردش می‌کردی... همون روز. _پسراش خوبن. به خودش نبردن. _ولی... اگه قبولش می‌کردم که... نگذاشت حرفم را تمام کنم: نستوه از نریمان‌م بهتره. سوالی نگاهش کردم. گفت: پسربزرگ‌شونه. خودم را کشیدم جلو: چندتا خواهربرادرن؟ _دوتا خواهر دوتا بردار. خودکار را گذاشتم زیر چانه: اووم! نرگسشون‌و می‌شناسم. مامان چشم‌هاش را ریز کرد: از کجا؟ _میاد هیئت. _بچه‌هاش به خودش نبردن. _به کی؟ به سودابه‌خانم؟ با سر تایید کرد: از ننه‌بابا بهترن بچه‌هاش. نفهمیدم این‌ حرف تعریف بود یا ایراد. کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌ ✍🏻 م خلیلی ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
📚🪴 آنچه که ابراهیم علیه‌السلام انجام می‌دهد در این حد است که زن و بچه خود را در صحرایی قرار بدهد که در آنجا نه آبی هست و نه غذایی و نه سرپناهی. {رَبَّنَا إِنِّي أَسْكَنتُ مِن ذُرِّيَّتِي بِوَادٍ غَيْرِ ذِي زَرْعٍ} (پروردگارا، من [یکی] از فرزندانم را در در ‌جایی بدون کشت سکونت دادم). اما حسین بن علی علیه‌السلام زن و بچه‌اش را به جایی می‌آورد که هیچ دوستی نمانده و همه شهید شده‌اند و آن هشتادوچهار زن و بچه، دیگر مدافعی ندارند. ابراهیم علیه‌السلام زن و بچه‌اش را در جایی قرار داد که دوستی نبود ولی دشمنی هم نبود. آزمون حسین‌بن‌‌علی علیه‌السلام سنگین‌تر از آزمون ابراهیم علیه‌السلام است؛ 📚آیینه‌ی تمام‌نما 📖صفحه‌ی ۱۴ ✍🏻آیت‌الله حائری شیرازی ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
از جایی که هیچ تحلیلی نمی‌فرستید....... آیا من امشب باید برگ جدید بفرستم؟ الله وکیلی بگید! 😕
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه نستوه: ماشین را دنده‌عقب بردم جلوی پله‌ها. بار و بندیل را بچینیم تو صندوق. صبح علی‌الطلوع راه بیفتیم برویم شمال. الهه آمد جلوی در. گرمای خانه زد تو صورتم: چرا خونه رو انقد گرم کردین؟ در را گرفت بروم تو: پکیج همونه که خودت گذاشتی. من دس نزدم. کیف را از دستم گرفت. لپ‌ش را بوسیدم. بوی شکلات موهاش خورد زیر دماغ‌م. لبخند زد اما جواب نداد. سرسنگین بود هنوز. زیرزیرکی معلوم نیست چه کار می‌کند، بدهکار هم هستم. متین و راستین پیداشان نبود: بچه‌ها کجان؟ رفت طرف اتاق: تو حموم. دارن آب‌بازی می‌کنن. _یه بسته تو کیفه. درش بیار. رسیدم پشت سرش. بسته‌ی زرشک و زعفران دستش بود. گفتم: خانم محسنی اون هفته از مشد آورد. کیف را گذاشت تو کمد: دسش درد نکنه. آمد برود بیرون، گرفتمش. خودش را کشید طرف در: می‌خوام ناهار بکشم. نگذاشتم، ایستاد. پره‌های دماغ‌ش آرام باز و بسته شد. دست گذاشتم‌ زیر چانه‌ش. مجبور شد نگاهم کند. صداش از ته چاه درآمد: جان! چشمک زدم: بچه‌ها نیستن! بسته‌ را دست به دست کرد: اگه می‌خوای... باشه. زد تو برجک‌م. این‌طوری نمی‌خواستم. نچ کردم: ولش کن تو نمی‌خوای. صدای خنده‌ی بچه‌ها از حمام آمد. شلپ شولوپ می‌کردند. صاف تو چشم‌هام نگاه کرد: گفتم که. اگه می‌خوای، باشه. _ناهارو بکش. پای دیوار اتاق چمدان بود و سبد پیک‌نیک. از آشپزخانه دید دارم نگاه می‌کنم: یه نگاه به لباسات بنداز. زیپش‌و هنوز نبسّم. گذاشتم خودت ببینی. سر تکان دادم. تی‌شرت را تن کردم: این تی‌شرته هم بیارم. نه؟ کف‌گیر را خالی کرد تو بشقاب. بخار از برنج زعفرانی بلند شد. نگاهم کرد: این پولوشرته! _رو هر چی صدتا اسم می‌ذارید شما. آمد جلو یقه‌م را درست کرد: من یه نفرم. جم نبند. حس‌ش نبود سربه‌سرش بگذارم. بگویم شما زن‌ها... آتش می‌گرفت این‌جور وقت‌ها. تازه داشت یخ‌ش باز می‌شد. بی‌خیال شدم. موهاش را زد پشت گوش و نشست. آبگوشت ریخت روی ته‌دیگ. عطر دارچین گشنه‌ترم کرد. با ادا اطوار یک قاشق کشمش ریخت کنار قیمه. نمی‌فهمیدم غذا بخورم یا بشینم قروفرهاش را نگاه کنم. کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌ ✍🏻 م خلیلی ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
محبوب من! اگر در زندگی‌ِ من نبودی بانویی چون تو را «خلق» می‌کردم که قامتش چون شمشیر، زیبا و کشیده و چشمانش چون آسمانِ تابستان، زلال باشد صورتش را روی برگ درختان نقش می‌زدم و صدایش را بر برگ درختان حک می‌کردم موهایش را کشتزاری از ریحان، کمرگاهش را از شعر، و لب و دهانش را جامی عطرآگین می‌ساختم و دستانش را، چونان کبوتری که آب‌ را نوازش می‌کند و ترسی از غرق شدن ندارد. تمام‌ طول شب را بیدار می‌ماندم تا لرزش گردنبند و موسیقی گوشواره‌اش را ترسیم کنم. ✍🏻نزار قبانی ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
19.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی ( بازنده ی قهرمان ) (به یاد شهید ابراهیم هادی) مربی: چیکار میکنی ابراهیم ؟! چته تو امروز پسر؟! دِ زیر بگیر لامصب داری کُشتی رو میبازی… صداپیشگان: علی حاجی پور- کامران شریفی - سجاد بلوکات - احسان شادمانی - احسان فرامرزی نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🗳 بیانات صبح امروز رهبر انقلاب پس از حضور در انتخابات ریاست جمهوری چهاردهم. ۱۴۰۳/۰۴/۰۸ 🖼 | پویش 🖥 پخش زنده: Farsi.khamenei.ir/live
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خواب چند دقیقه‌ای بعد از چهل و هشت ساعت بی‌خوابی..... ادای تکلیف هر روز به یک شکل🌷 امروز پای صندوق رای ✉️
به وقت بهشت 🌱
خواب چند دقیقه‌ای بعد از چهل و هشت ساعت بی‌خوابی..... ادای تکلیف هر روز به یک شکل🌷 امروز پای صندوق
سلام تا فرصت باقی است دین خود را نسبت به انقلاب و شهدا با حضور پای صندوق‌های رای ادا کنید. برای کشور یکی خون داد یکی فرزند یکی همسر و سهم شما امروز یک رای🙏🏻 🌷🌿
👆🏻👆🏻👆🏻 اگه این فیلم‌ها رو ندیدید، جهت تقویت روحیه ببینید.
. فردا هر کسی رئیس جمهور بشه، ما باز هم ملت ایرانیم؛ با هزاران امید و راه پیش رو و امتحان‌های هر روز سخت‌تر و قطعا فعالیت بیشتری خواهیم داشت وقتی چهار سال آینده باز قراره رئیس جمهور انتخاب کنیم. چندتا کار که تو این چهل روز گذشته نکردیم رو حتما انجام می‌دیم🌿🌿🌿 شبتون به خیر
امروز22 ذیحجه، سالروز شهادت مظلومانه سردار شهید اسلام، مدافع حریم ولایت و امامت، یار باوفای امیرمؤمنان، سردار سربدار، جناب میثم تمّار است؛ همو که در مقابل بیدادگری ظالمان زمانه خود، پرچم بیدارگری برداشت و با زبان گویای خود، ظلم و فتنه و فساد را افشا کرد و در دفاع از حریم اهل بیت عصمت و طهارت، جان بر کف نهاد و تا پای چوبه دار رفت و با لب های خون آلود خود، بوسه بر چوبه دار زد و جان عاریت خود را، تقدیم مولا و مقتدای خود نمود. روحش شاد و یاد و خاطره اش در دل های عاشقان همیشه زنده و جاویدان باد .
به وقت بهشت 🌱
سلام تا فرصت باقی است دین خود را نسبت به انقلاب و شهدا با حضور پای صندوق‌های رای ادا کنید. برای
سلام تا جمعه حرف از دین زدیم و گفتیم مشارکت حداکثری. اون شب تا ظهر فرداش مردیم و زنده شدیم. حتی تک‌تک دوستانی که می‌شناختیم و بهشون یادآور رای‌گیری نشده بودیم جلوی چشممون می‌اومدن خیلی‌هامون گفتیم کاش بیشتر تلاش کرده بودیم و لحظات آخر به دور دوم راضی بودیم و خدا رو التماس می‌کردیم. خدا یه فرصت دوباره به ما داده تا جبران کنیم. بسم‌الله بگیم از شهید رئیسی و شهید سلیمانی مدد بخوایم و بزنیم به دل کار. این چند روز وظیفه داریم روشنگری کنیم. بدون توهین با زبون لین🙏🏻🌷 نه می‌خوایم با دشمن بجنگیم، نه اسلحه دست بگیریم نه با جون بازی کنیم.... فقط می‌خوایم عزیزان هم‌وطنمون رو همراه کنیم♥️ شام هم اینجا من در خدمتتون هستم تمام سعی‌م رو می‌کنم کنار کارهام براتون الهه‌ی نستوه بنویسم تا بخونید و خستگی در کنید🪴☕️
https://eitaa.com/joinchat/2480472136C484dfe0c30 رواق هم می‌تونید ایده‌های روشنگری‌تون‌را با بقیه در میون بذارید
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
12.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان کوتاه ( روسری ) خیلی بهم میومد اصلا عاشقش شده بودم،اما باخودم میگفتم اگه قرار باشه روسری بخری، برای مادر و آبجی کوچیکتم بخر.یکم فکر جیبتم بکن، مگه ماهی چقدر حقوق میگیری دختر.ا اما عید نزدیکه ، آهان خودشه، با پول عیدی که از صابکارم میگیرم میخرمش،آره میخرمش…. برق چشمهام برگشت، جناب ذوق هم دوباره جول و پلاسش رو آورد توی دلم پهن کرد،چه سور و ساتی دارم ذوق مرگ میشم به به ...تو رؤیای رنگی خودم بودم که یه بار دیگه آقای حقیقت پررنگتر از همیشه از در ورودی مغازه وارد شد! مشتری بود صداپیشگان: مریم میرزایی - نسترن آهنگر نویسنده: فاطمه آلبوغبیش کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای یک شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه الهه‌ی نستوه متین و راستین مغزم را ترید کردند. انقدر که از ذوق جاده با هم حرف زدند. بلند بلند. الهه کلافه شد: تو یه ذره جا، این همه سر و صدا نکنید. سرم درد گرفت. دو ساعتی گذشت. انرژی‌ بچه‌ها خوابید. چپ و راست افتادند و غش کردند. الهه برگشت و نگاهشان کرد. نیم‌تنه‌ش را کشید صندلی عقب. جای سرشان را درست کرد. برگشت و زل زد به بیرون. یک‌کلام با من تعریف نکرد، خوابم نگیرد. نمی‌دانم بر و بیابان‌ این‌جور خیره‌شدن داشت. شیشه را پایین داد. وور وور باد کم‌مان بود این وسط. دست گذاشتم رو دست‌ش: چه خبر الهه‌خانم؟ انگشت‌هام را آرام فشار داد: سلامتی. دستش را سفت گرفتم. به تپه‌ها که جلو روش بالا پایین می‌شدند نگاه‌ می‌کرد: مرسی نستوه. ما رو آوردی سفر. نفهمیدم بغض داشت یا سر و صدای باد نگذاشت درست صدایش را بشنوم. گفتم: تو فکری! همان‌طور به بیرون نگاه می‌کرد. یقین، داشت حرف‌هاش را بالا‌پایین می‌کرد. عادت همیشگی‌اش است. تا حرف‌هاش رو خوب نجود، چیزی در نمی‌دهد. بالآخره نگاه از کوه و بیابان گرفت: هومن‌و می‌شناسی؟ همون که تو مهدکودک با متین دوست بود. امسال باز هم‌کلاس متین شده. یادم آمد. لنگ تاییدم نماند. گفت: دلم براش می‌سوزه. یه چیزی راجب مامانش شنیدم خیلی بهم ریختم. زنه را نمی‌شناختم. گاهی هومن را جلو مهد می‌دیدم. گفتم: چی شده الهه؟ لب‌ش را کش داد پایین: شنیدم مامان هومن یه شب رفته خونه‌ی دوست مجرد شوهرش. ساعت هفت و هشت بوده. همسایه‌ها زنگ زدن صد و ده. ساکت شد. شیشه را کشیدم بالا: خب؟ _چند وقته طلاقش داده. الهه هیچ‌وقت از این تعریف‌ها نمی‌کرد. باید می‌فمیدم چرا از این گند بالا آمده حرف می‌زد. گذاشتم خودش زبان وا کند. حواسم را دادم به جاده ولی گوش‌هام را کژ کردم برای شنیدن بقیه‌ش. زیرچشمی بهش نگاه انداختم. انگشت‌های باریک و کشیده‌اش تو هم بود. همیشه از فرق‌هاش با خودم کیف می‌کردم. خم شد از سبد جلوی پاش کیک درآورد. قد انگشت برش زده‌بود‌. یکی گذاشت دهان‌ش. قورت نداده پرسید: می‌خوری؟ صداش با دهان پر عوض شد. حالی‌م بود عمدا این کار را می‌کند. قبلا بهش گفته‌بودم این‌جور حرف‌زدنش را دوست دارم. کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌ ✍🏻 م خلیلی ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🌸فردا روز و سند اثبات فضیلت علی ابن ابیطالب علیه السلام 🌸 📌فردا 24 ماه ذی الحجه روز عيد مباهله است😍 ✴️سالروز بخشش در توسط امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام ⚘و نزول آیه ولایت"انما ولیکم.. " (آیه ۵۵ مائده) ✴️سالروز نزول آیه و صدور حدیث شریف کساء درجریان مباهله و سالروز نزول سوره مبارکه انسان (هل اتی) در شان پنج تن آل عبا علیهم السلام می باشد. 🔰اعمال عید مباهله 👇 ۱-غسل، روزه ۲-دورکعت نماز مثل نماز عید غدیر ۳-خواندن دعای مباهله ۴-هفتاد بار استغفار ۵-صدقه دادن ۶-زیارت امیرالمومنین ۷-زیارت جامعه کبیره
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه حالی‌م بود عمدا این کار را می‌کند. قبلا بهش گفته‌بودم این‌جور حرف‌زدنش را دوست دارم. گفتم: می‌خورم ولی خودت باید دهنم بذاری. تکه اول را آورد نزدیک صورتم: می‌دونی نستوه! خیانت چه از طرف زن، چه از طرف مرد زشته اما از نظر من خیانت زن خیلی زشت‌تره. خدا یه ارزش دیگه به زن داده. خیانت هیچ‌جوره با روحیه‌ی زن جور درنمیاد. من فکر می‌کنم مرد اگر خیانت کنه... حرف‌ش را خورد. تکه‌ی بعدی کیک را تعارف‌م کرد. جای جواب دهان باز کردم. دوباره داشت با حرف‌هاش کلنجار می‌رفت. دو تا لیوان گذاشت تو جالیوانی داشبورد. نسکافه درست کرد. خواست تکیه بدهد، دست گذاشتم تو کمرش. لبخند زد. برایش بوس فرستادم، خندید. گفت: می‌دونی نستوه! من میگم زن اگه می‌خواد با مرد دیگه‌ای باشه، تکلیف شوهرش‌و معلوم کنه. اول جدا بشه بعد بره با کسی. حرمت زناشویی‌شون‌و نشکنه. مثلا... مامان هومن... الآن چطور شده؟ طلاق گرفته دیگه. خب اول طلاق می‌گرفت بعد می‌رفت با اون یکی. این که تو خونه‌ی مردی باشی و بری با یه مرد دیگه، خیلی قبح‌شکنیه! ماشین را بردم پمپ بنزین. پیاده شدم. تا باک پر شود، حواسم به الهه بود. سر گذاشت بغل شیشه. تو فکر بود. من هم دستم آمد که حرفش‌ چیست. باک پر شد. ماشین را بردم جلوتر. گفتم: می‌خوای یه کم راه بری؟ خسه نیسّی؟ بدش نیامد. به بچه‌ها نگاه کرد. گفتم: دور نمی‌ریم. همین پای ماشین. تو آینه‌ی آفتاب‌گیر خودش را نگاه کرد و پیاده شد‌. ماشین را دور زدم. لیوان‌ها را از دستش گرفتم، گذاشتم رو سقف ماشین. ایستادم بغلش. صورت‌ش آرام بود. مثل کسی که کارش را به نحو احسن تمام کرده. با شانه زدم به شانه‌ش: خوبی؟ _الهی شکر. هنوزم نگاهم نمی‌کرد. دیدن تل و تپه‌های بی‌آب و علف را به من ترجیح می‌داد. زیرچشمی نگاه‌ش کردم. به الهه کثافت‌کاری نمی‌آمد! خیلی وقت بود با خودم کلنجار می‌رفتم که واقعا الهه اهل این کثافت‌کاری‌هاست؟! به خودم می‌گفتم "نه". نمی‌توانستم باور کنم. چندبار وقتی خواب بود رفتم سروقتش. لاکردار معلوم نبود گوشی را کجا می‌چپاند، پیداش نمی‌کردم. بار آخر خانه‌ی بابام بودیم. از بیرون آمدم. همه سرشان تو گوشی بود. الهه نفهمید من از راه رسیدم. رفتم بالای سرش. تا چشم‌ش به من افتاد، هین کشید. صفحه‌ی گوشی را خاموش کرد. دنباله‌ش را کوتاه کردم. نمی‌خواستم کسی بفهمد و جلو بقیه زشت بشویم. دست انداختم دور شانه‌اش. نه! الهه اهل خیانت نبود. فشارش دادم به خودم: دوست دارم جیگر‌. کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌ ✍🏻 م خلیلی ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
آرزوها، سربازانِ سپاهِ زندگیِ‌ ما هستند. ما برای رسیدن به پیروزی، فوج فوج از خوب‌ترین و محبوب‌ترین سربازان‌مان را در تمامیِ جبهه‌ها از دست می‌دهیم. دلاوران را، مؤمنان را، پاکبازان را، و شاید آن‌ها را که اگر می‌ماندند می‌توانستند جهان را عوض کنند ... تو هرگز نمی‌توانی در یک نبردِ سهمگین، با شاگردانِ سختِ شرورِ شیطان، روبرو شوی و در امتدادِ نبردی مداوم و سرسختانه، حتّی یک سرباز هم از دست ندهی ... ✍🏻نادر ابراهیمی 📚ابوالمشاغل ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
ترش و شیرین چیزی به آمدنش نمانده. دل توی دلم نیست. هم اضطراب دارم؛هم مشتاق دیدنش هستم. برای آمدنش خانه را آب و جارو کردم. البته من که نه. مادر و خواهر برادر گرامی ام. من فقط آن وسط عین توپ قل می‌خوردم و کار آفرینی می‌کردم. گاهی هم دراز می‌کشیدم و پاهایم را می‌ذاشتم لب مبل که به ستون فقراتم فشار نیاید. الحق کار کردنشان آفرین نه، هزار آفرین داشت. خانه را برایم برق انداختند. البته، برای من نه. برای آمدن وروجکی که توی راه است. خب بچه ام شخصیت دارد. فرقش با آدم بزرگ ها چیست؟ باید برای آمدنش مثل باقی مهمان ها تدارک دید. دیشب تا صبح نخوابیدم. نه از ذوق دیدنش؛ نه! از کمر درد و احساس ترکیدن شکمم. هنوز نیامده بعضی وقت ها قلدری اش گل می‌کند. هر چه می‌گویم جان دل مادر، درست است که شکم مبارکم را برای نُه ماه اجاره کردی؛ اما خب کمی هم برای شش ها و مثانه و روده و معده ی مادرت احترام قائل باش. گوشش اصلا بدهکار نیست و کار خودش را می‌کند. به قول بابای گرامی اش دایورتم می‌کند به جای که گفتنش جایز نیست. بچه اینجا نشسته؛ بدآموزی دارد. جالب اینجاست که بیشتر از همه زورش به مثانه ی بیچاره ام می‌رسد. وسط دعوای این وروجک و مثانه ام برای گسترش قلمرو، من طفل معصوم قربانی می‌شوم. هر ده دقیقه یکبار باید عین پنگوئن تا سرویس بهداشتی تاتی تاتی کنم. بعضی وقت ها طوری پاهای کوچولوش را توی پهلوم فرو می‌کند که آخم در می‌آید. فکر کنم از آخ گفتنم خوشش می‌آید. چون بعدش محکم تر می‌زند. خب طفلکم هنوز فرق بین تشویق و اعتراض را نمی‌داند. اینجور وقت ها صدای خشن وجودم می‌گوید:« هر وقت دستم بهش رسید فرقشان را حالیش می‌کنم.» بعضی وقت ها هم انگار آن تو عروسی گرفته اند و این جغله رفته وسط و دارد بندری می‌رقصد. همان صدا دوباره می‌گوید:« بچه ی حسابی، مادرت مجلس گرم کن بوده یا پدرت؟! بشین سرجات آروم بگیر.» اما مادرانه های وجودم این روز ها زورشان به همه ی احساساتم می‌چربد. کاری می‌کند دلم برای همین لگد های دردناک و وول خوردن ها و گرفتگی کمر و از هم پاشیدگی لگن و نفس تنگی و سوزش سر دل و ... غنج برود. اصلا احساس می‌کنم دنیا که بیاید، دلم برای احساس تکان هایش توی شکمم تنگ می‌شود. بعضی وقت ها از تکان خوردنش انقدر ذوق می‌کنم که دلم می‌خواهد شکم گردم را که عین ژله وول می‌خورد، بغل بگیرم و بچلانم. اما انعطاف کمرم پاسخگوی همچین حرکت آکروباتیکی نیست. از آن گذشته ممکن است تحت فشاری که برای خم شدن متحمل می‌شوم؛ آبرویم خدشه دار شود. منظورم را که می‌فهمید. همان جنگ قلمرو بین نی نی و مثانه و روده. آنوقت جلوی این یک کف دست بچه، ابهتی برایم باقی می‌ماند؟! جدای از روحیات قلدری اش خیلی لاکچری و سخت پسند هم هست. ماه های اول بوی مرغ که به مشامش می‌خورد؛ انگشت های کوچکش را روی دکمه تنظیمات معده ام فشار می‌داد و گلاب به روتان، عـــــــــــــــــــــق! فقط گوشت خالص گوسفندی دوست داشت. بعضی وقت ها هم برای تنوع میگو را می‌پسندید. یا مثلاً از بین میوه ها توت فرنگی باب میلش بود. جدیدا هم برای خوردن گیلاس طوری هورمون هایم را به بازی می‌گیرد؛ که اگر در اسرع وقت مزه ترش و شیرین گیلاس توی خونم جاری نشود؛ اشکم را در می‌آورد. ماه آخری اوضاع کمی سخت تر شده. استرس زایمان و هر شب خواب دیدنش به کنار. آماده کردن وسایل و انتخاب سایز مناسب لباس برای روز ورودش به دنیا شده خوره ی مغزم. خب من از کجا باید بفهمم بچه چه قد و قواره ایست. همه ی لباس ها به نظرم یا کوچک است یا بزرگ. لباس ها هم جدیدا رنگ و طرح درست و حسابی که ندارند. همه رنگ های سرد و ملایم و خنثی. خبری از رنگ های شاد و طرح های عروسکی باب میلم نیست. بعضی وقت ها به خودم می‌گویم بیخیال! نهایتا اگر لباس ها اندازه اش نبود اهمیتی ندارد. می‌پیچیمش توی پارچه و سفت بغلش می‌کنم. از تصور لمس پوست نرم و لطیفش آب قند لازم می‌شوم. دلم می‌خواهد انگشت کوچکم را توی مشتش بگیرد و فشار دهد. یا وقتی بغلش می‌کنم سرش را به سینه ام بمالاند و دنبال شیر بگردد. خلاصه که دلم می‌خواهد زودتر وقت چیدن میوه ی دلم بشود تا مزه ترش و شیرین این گیلاس کوچولوی سرخ برود زیر زبانم و تا ابد مست این طعم بهشتی اش بمانم. ✍🏻محیا صرفا جهت کم کردن استرس انتخابات 😅
با عرض پوزش🙏🏻 پزشکیان دوره‌ی مدیریت دیده اونم تو تایلند بر شیطون لعنت🙆🏻‍♀🤦🏻‍♀