eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.5هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
2 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
به وقت بهشت 🌱
برای اولین بار به روی یه دختر چادری لبخند زدم. نشست جلوی پام. بدون اینکه نگام کنه شال نخی سفیدشو از
پسره تو کوچه چاقو میخوره دختر مغرور و زیبای همسایه شون از راه میرسه و میشه فرشته ی نجاتش .... بیا ببین پسره از مجنونم بدتر میشه😂❤️
سحر بوی خوشی از سجده گاه تو می آید قنوتت را‌ به دست آسمان ها می سپاری الهی که ظهورت را خدا امضاء نماید. مولایم هر کجا هستی با هزاران عشق سلام.. 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
معلمی شغل نیست عشق است💓 قشنگ ترین روز خدا بزرگداشت پاکترین شغل دنیا🌹 برشریفترین بندگان خدا مبارک باد 🎁 روز معلم مبارک🎊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_م_خلیلی مهاجر #ب
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم مهاجر کپی‌حرام🚫 از خودش بدش آمد. از صدایی که سر بشری بالا برد. از اعصابی که از او خرد کرد. بشری را بدون جواب گذاشت و از آشپزخانه بیرون آمد. صدا از در و دیوار می‌شنید از بشری نه. وقت اذان شد. سجاده‌ی پشم شتری‌اش را باز کرد و به نماز ایستاد. جای خالی بشری پشت سرش خیلی خالی بود. به نمازهای دو نفره توی خانه‌شان عادت کرده بود. بین دو نماز به اتاقشان نگاه کرد. بشری مفاتیح به دست پای سجاده‌ بود. بعد از گذشتن دو ماه از عقد دائمشان، این اولین بار بود که دو ساعت کنار هم بودند اما با هم حرف نمی‌زدند. امیر انگار می‌خواست کوه جابه‌جا کند. با خودش کلنجار می‌رفت. جلوی در اتاق ایستاد، بشری زیرچشمی نگاهش کرد. امیر بالآخره کوه را از روی شانه‌ برداشت. رفت توی اتاق. کنارش نشست: الآن قهری؟ بشری عقب نشست و سجاده‌اش را تا کرد: نه. بلند شد تا چادرش را تا کند. هیچ حرفی سر زبان امیر نمی‌آمد. اصلا نمی‌دانست چه بگوید. بشری را دوست داشت ولی فکر کرد الآن با گفتن دوستت دارم چه دردی دوا می‌شود؟! بدتر علاقه‌ام زیر سوال می‌رود اگر این بین حرفی از دوست داشتن بزنم. بشری را بغل کرد. چادر را از دستش گرفت و زمین گذاشت. حصار دست‌هایش را تنگ‌تر کرد و موهای بشری را بوسید. بشری مثل ماهی تشنه‌ی به آب رسیده، صورتش را به سینه‌ی امیر چسباند. شامه‌اش از رایحه‌ی گرم تن امیر پر شد. -آخه فینگیلی تو که دلت قد گنجیشکه قهرت برا چیه؟! دست بشری رفت زیر کتف‌های امیر: دلم برات تنگ شده بود. امیر سر را عقب کشید. به صورتش بشری نگاه کرد. چشم‌هایش برق شیطنت داشت: باور کنم؟! ابروی بشری داشت در هم می‌شد. سبابه‌ی امیر نشست بین دو ابرویش: فک کنم دلت گرفته! _گفتم که. دلم برات تنگ شده بود. لبخندی به زیباترین شکل ممکن روی لب‌های امیر نشست. پیشانی همسرش را عمیق بوسید: فدای دلت بشم. _نبودی، حالام که اومدی اصلاً حواست به من نیست. _دست خودم که نیست. گاهی ممکنه چند ماه نباشم. سرش را بالا گرفت و با محبت به امیر نگاه کرد: ولی این چند روزم سربه‌سرم نذار. امیر دست روی چشم‌هایش گذاشت: چشم. -دیگه هم بهم نگو... حرفش را عوض کرد: دفه آخرت باشه بهم میگی... امیر چشم‌ها را بست. دست گذاشت بین دو ابروی خودش: اینم چشم. دیگه نمی‌گم چا... نه، نه. ببخشید. تو که اصلا... چی بگم؟ آها اسمش‌و نیار! تو فقط یه کم تپل شدی! قبل این‌که بشری دوباره عصبی بشود، گفت: تپل شــــــدی خوشــــــگل‌تر شــــــدی. مخصوصا با این موهای کوتاه. انگشت‌ها را لای موهای بشری برد: کوتاه بیشتر بهت میاد. بشری تو آینه‌ی اتاق خودش را دید زد. پشت چشم نازک کرد: اوهوم. خیلیم خوبم. هفتاد کیلو وزن‌و دفه دیگه نگو هشتاد! دست امیر روی کمرش نشست. با هم از اتاق بیرن رفتند. امیر دست زد روی شکم: به قار و قور افتاده. یه چی بده بخوریم. بشری پای گاز ایستاد. در قابلمه‌ها را برداشت. تابی به گردنش داد: شما مردا فقط فکر شکمید! امیر شقیقه را خاراند: این چن روز دور دست توئه. هر چی می‌خوای بگو. گردنش را کج گرفت: وقتیم موقعیتت اورژانسی میشه خودت بگو تا من حساب کار دستم باشه. برای این‌که کمک کرده باشد، در یخچال را باز کرد: چی بیارم؟ ماست؟ _سالاد درست کردم. بیار واسه خودت. من نمی‌خوام. _آها! ظرف سالاد را بیرون گذاشت. کفگیر را از دست بشری گرفت: تعطیلی این ماه می‌برمت شیراز. ✍🏻 مـہاجـر کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
یه برگ دیگه هم هست
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم مهاجر کپی‌حرام🚫 امیر چمدان را توی صندوق ماشین گذاشت. گردنش را مایل کرد و صدایش زد: چیزی نیس بخوای بذاری صندوق؟ بشری نه گفت. چادر را جمع کرد و نشست. امیر که کنارش جا گرفت، سریع گفت: قرار شد اصفهان معطل کنیما. _حواسم هس. ردیف قبرها را پشت سر گذاشتند تا بشری به ملاقات دوست شهیدش برسد. به سنگ شهیده زینب کمایی رسیدند. حال و احوالپرسی‌های بشری شروع شد: سلام عزیزم! دوست بی‌معرفتت اومده. نشست و انگشت روی سنگ کشید. خاک نشسته روی سنگ را پشت پلک‌هایش کشید: خوبی دوستم؟ دلم برات تنگ شده بود. امیر آن‌‌طرف‌تر بازوهایش را بغل کرد. به ذوق‌زدگی بشری نگاه می‌کرد. همین‌هایی که بشری اسمشان را دیوانگی گذاشته بود. پا روی پای انداخت. چانه را به دست تکیه‌ داد. فکر کرد می‌تواند بین شهدا جایی برای خودش پیدا کند؟ دوباره به بشری نگاه کرد. می‌توانست از او دل بکند؟ دل کندن سخت بود! بشری را دوست داشت، بیشتر از سال‌های قبل. با وجود کل کل‌ها و زد و خوردهای در حد حرفشان، دوستش داشت. اصلا اگر بشری نبود، آرامش نداشت. بشری عوض شده بود بیشتر وقت‌ها، سرش لابه‌لای کاغذها بود یا چشم‌هایش خیره به مانیتور. تایپ می‌کرد و سرچ می‌کرد و به همین منوال. فکر کرد بشری تازه زن شده. غرولندهایش زیاد شده بود. عاشقانه‌هایش، دلواپسی‌هایش رنگ عوض کرده بود ولی اگر نبود، امیر نصفه نیمه می‌ماند. آن یک سال اول، کنار بشری آرام می‌شد ولی حالا اگر نبود آرامش برایش معنایی نداشت. بشری از جا بلند شد. امیر دست از آنالیز رفتارهای بشری برداشت. کنار هم راه افتادند. امیر قدم بلندی برداشت تا پا روی سنگ مزار شهید نگذارد. دست به درخت کاج گرفت و رد شد: بریونی بخوریم؟ بشری دست دراز شده‌ی امیر را گرفت: بخر یه چیزی. فرقی نمی‌کنه. از پنجره‌ی ماشین رستوران را دید. ناهار خوردن تو جایی به این شلوغی مَثَل کوفت کردن بود. گوشی‌اش را برداشت که به امیر زنگ بزند ناهار را تو ماشین بخورند. صدای گوشی امیر از داشبورد بلند شد. پوفی کشید و گوشی‌ را توی کیف انداخت. سر را روی مچ دست‌هاش گذاشت و چشم‌هایش را بست. در عقب باز شد. بشری سرش را چرخاند. ظرف یک بار مصرف به رویش چشمک می‌زد. -دستت درد نکنه امیر، مونده بودم چطور بین این همه آدم لقمه‌هام‌و قورت بدم. -سبدو بردار. پاشو بیا. صندلی عقب نشستند. تکه سفره‌ای یک بار مصرف بینشان گذاشتند. امیر در ظرف را باز کرد: بسم‌الله. _پیاز نخوریا. دهنت بو می‌گیره! نمی‌دونی هر شهری میری باید از پیازش‌ بخوری؟ -ولی نه شهری که داری ازش رد می‌شی. اون شهری که موندگاری منظوره. امیر تکه‌ی پیازی را روی لب‌های بشری فشار داد. مجبورش کرد دهانش را باز کند: بخور بعد نگو سرم درد گرفت دهنت بو گرفته.      ✍🏻 مـہاجـر کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
همه مے گویند : میان عده اے با ڪلاس امل بودن جرأتــ مے خواهد... اما من مے گویم : میان عده اے حرمتـ شڪن حـرمتــ نگـہ داشتن , شجاعتــ استــ. شیرزن ! به خودتــ ببال بدان کـہ از میان عده ے ڪثیرے لیـــاقـتـ داشتے ڪـہ مدافع چـادر مــ💚ــادر باشی.
آیت الله صافی گلپایگانی: زنان باید بدانند آنچه اسلام در مورد حجاب مطرح نموده است برای حفظ شخصیت آنهاست!
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_م_خلیلی مهاجر #ب
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 احساس کرد راهشان زیادی دراز شده، پلک‌هایش را باز کرد که بپرسد "چرا نمی‌رسیم؟" رسیده بود. به منبع آرامش رسیده بود. گنبد فیروزه‌ای مقابلش نقطه‌ی ثقل آرامش شهرش بود. اذن دخول را خواندند و بی‌حرف وارد حرم شدند. نیم ساعت بعد، بنا به قانون نانوشته‌ی خودشان، لبه‌ی حوض وسط صحن رو به ضریح نشسته بودند. -هر وقت خواستی بگو بریم. بالآخره امیر سکوت را شکست. نگاهش را از حرم گرفت و به نیم‌رخ امیر داد. این چهره‌ای که از هر زاویه با هر فیگور، برای بشری پرتره‌ای بود از زیباترین‌های خداوندی! -یه چیزی بخوام، بهم نمیگی شکمو؟ چشم‌های امیر خندید. -چی؟ -فالوده. ماشین را در سراشیبی خیابان نگه داشت. نگاهی به صف جلوی بستنی‌ فروشی و بعد به بشری کرد. بشری نگاهش را خواند. صف دراز جلوی مغازه‌ی قدیمی معروف، دختر و پسر کنار هم، آن هم با وضعیت حجاب اسف‌بار! لب‌هایش آویزان شد. -خیلی شلوغه! -شلوغی‌اش به درک! واستادن تو همچین صف قر و قاطی‌ای کفاره لازمه. -پس بریم خونه. -فالوده چی می‌شه؟ -هیچی دیگه. -ولی تو دلت می‌خواد. دوباره ماشین را راه انداخت، آن هم در مسیری خلاف خانه‌های پدری‌شان. -شیرازه مثلا، قحطی فالوده که نیومده. -امیر برگردد، دیگه دیر میشه. چند دقیقه بعد امیر زنگ خانه‌ی پدری‌اش را زد، بشری کیفش را روی دوش انداخت و تا به امیر برسد، صدای حاج سعادت باعث خنده‌ی هر دویشان شد. -بیا تو که مادر زنت خیلی دوستت داره! -ای جان! شام آماده است. در را هل داد و داخل رفت و بشری مثل جوجه اردک پشت سرش. از عجله‌ی امیر خنده‌اش جمع شد. انگار من گشنگی بهش میدم، همچین میگه ای جان! تا خونه‌ایم که تعریف دست پخت من رو می‌کنه حالا... به خودش نهیب زد. بشری! حسادت بچگانه رو کنار بذار! مادرشه؛ هر چی نباشه یه عمر دست پخت این زن رو خورده و دوستش داره. مثل خودت که دست پخت مادرت رو با هیچ کس عوض نمی‌کنی. ✍🏻 مـہاجـر کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🌹مدعۍ‌گوید‌ڪه‌با‌یڪ‌گل‌ نمۍآید‌بهــار... من‌گلۍ‌دارم‌ڪه‌دنیــا‌ر‌اگلستان‌ مۍ‌ڪند!💞
❣ السلام علیک یا ابا صالح المهدی علیه السلام ✋ السَّلاَمُ عَلَى بَقِيَّةِ اللَّهِ فِي بِلاَدِهِ وَ حُجَّتِهِ عَلَى عِبَادِهِ... 🌱سلام بر مولایی که زمینیان، عطر خدا را از وجود او استشمام می کنند؛ سلام بر او و بر روزی که حکومت خدا را روی زمین برپا خواهد کرد. 📚 صحیفه مهدیه، زیارت پنجم حضرت بقیة الله