eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.6هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
2 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_م_خلیلی مهاجر #ب
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم مهاجر کپی‌حرام🚫 از خودش بدش آمد. از صدایی که سر بشری بالا برد. از اعصابی که از او خرد کرد. بشری را بدون جواب گذاشت و از آشپزخانه بیرون آمد. صدا از در و دیوار می‌شنید از بشری نه. وقت اذان شد. سجاده‌ی پشم شتری‌اش را باز کرد و به نماز ایستاد. جای خالی بشری پشت سرش خیلی خالی بود. به نمازهای دو نفره توی خانه‌شان عادت کرده بود. بین دو نماز به اتاقشان نگاه کرد. بشری مفاتیح به دست پای سجاده‌ بود. بعد از گذشتن دو ماه از عقد دائمشان، این اولین بار بود که دو ساعت کنار هم بودند اما با هم حرف نمی‌زدند. امیر انگار می‌خواست کوه جابه‌جا کند. با خودش کلنجار می‌رفت. جلوی در اتاق ایستاد، بشری زیرچشمی نگاهش کرد. امیر بالآخره کوه را از روی شانه‌ برداشت. رفت توی اتاق. کنارش نشست: الآن قهری؟ بشری عقب نشست و سجاده‌اش را تا کرد: نه. بلند شد تا چادرش را تا کند. هیچ حرفی سر زبان امیر نمی‌آمد. اصلا نمی‌دانست چه بگوید. بشری را دوست داشت ولی فکر کرد الآن با گفتن دوستت دارم چه دردی دوا می‌شود؟! بدتر علاقه‌ام زیر سوال می‌رود اگر این بین حرفی از دوست داشتن بزنم. بشری را بغل کرد. چادر را از دستش گرفت و زمین گذاشت. حصار دست‌هایش را تنگ‌تر کرد و موهای بشری را بوسید. بشری مثل ماهی تشنه‌ی به آب رسیده، صورتش را به سینه‌ی امیر چسباند. شامه‌اش از رایحه‌ی گرم تن امیر پر شد. -آخه فینگیلی تو که دلت قد گنجیشکه قهرت برا چیه؟! دست بشری رفت زیر کتف‌های امیر: دلم برات تنگ شده بود. امیر سر را عقب کشید. به صورتش بشری نگاه کرد. چشم‌هایش برق شیطنت داشت: باور کنم؟! ابروی بشری داشت در هم می‌شد. سبابه‌ی امیر نشست بین دو ابرویش: فک کنم دلت گرفته! _گفتم که. دلم برات تنگ شده بود. لبخندی به زیباترین شکل ممکن روی لب‌های امیر نشست. پیشانی همسرش را عمیق بوسید: فدای دلت بشم. _نبودی، حالام که اومدی اصلاً حواست به من نیست. _دست خودم که نیست. گاهی ممکنه چند ماه نباشم. سرش را بالا گرفت و با محبت به امیر نگاه کرد: ولی این چند روزم سربه‌سرم نذار. امیر دست روی چشم‌هایش گذاشت: چشم. -دیگه هم بهم نگو... حرفش را عوض کرد: دفه آخرت باشه بهم میگی... امیر چشم‌ها را بست. دست گذاشت بین دو ابروی خودش: اینم چشم. دیگه نمی‌گم چا... نه، نه. ببخشید. تو که اصلا... چی بگم؟ آها اسمش‌و نیار! تو فقط یه کم تپل شدی! قبل این‌که بشری دوباره عصبی بشود، گفت: تپل شــــــدی خوشــــــگل‌تر شــــــدی. مخصوصا با این موهای کوتاه. انگشت‌ها را لای موهای بشری برد: کوتاه بیشتر بهت میاد. بشری تو آینه‌ی اتاق خودش را دید زد. پشت چشم نازک کرد: اوهوم. خیلیم خوبم. هفتاد کیلو وزن‌و دفه دیگه نگو هشتاد! دست امیر روی کمرش نشست. با هم از اتاق بیرن رفتند. امیر دست زد روی شکم: به قار و قور افتاده. یه چی بده بخوریم. بشری پای گاز ایستاد. در قابلمه‌ها را برداشت. تابی به گردنش داد: شما مردا فقط فکر شکمید! امیر شقیقه را خاراند: این چن روز دور دست توئه. هر چی می‌خوای بگو. گردنش را کج گرفت: وقتیم موقعیتت اورژانسی میشه خودت بگو تا من حساب کار دستم باشه. برای این‌که کمک کرده باشد، در یخچال را باز کرد: چی بیارم؟ ماست؟ _سالاد درست کردم. بیار واسه خودت. من نمی‌خوام. _آها! ظرف سالاد را بیرون گذاشت. کفگیر را از دست بشری گرفت: تعطیلی این ماه می‌برمت شیراز. ✍🏻 مـہاجـر کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
یه برگ دیگه هم هست
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم مهاجر کپی‌حرام🚫 امیر چمدان را توی صندوق ماشین گذاشت. گردنش را مایل کرد و صدایش زد: چیزی نیس بخوای بذاری صندوق؟ بشری نه گفت. چادر را جمع کرد و نشست. امیر که کنارش جا گرفت، سریع گفت: قرار شد اصفهان معطل کنیما. _حواسم هس. ردیف قبرها را پشت سر گذاشتند تا بشری به ملاقات دوست شهیدش برسد. به سنگ شهیده زینب کمایی رسیدند. حال و احوالپرسی‌های بشری شروع شد: سلام عزیزم! دوست بی‌معرفتت اومده. نشست و انگشت روی سنگ کشید. خاک نشسته روی سنگ را پشت پلک‌هایش کشید: خوبی دوستم؟ دلم برات تنگ شده بود. امیر آن‌‌طرف‌تر بازوهایش را بغل کرد. به ذوق‌زدگی بشری نگاه می‌کرد. همین‌هایی که بشری اسمشان را دیوانگی گذاشته بود. پا روی پای انداخت. چانه را به دست تکیه‌ داد. فکر کرد می‌تواند بین شهدا جایی برای خودش پیدا کند؟ دوباره به بشری نگاه کرد. می‌توانست از او دل بکند؟ دل کندن سخت بود! بشری را دوست داشت، بیشتر از سال‌های قبل. با وجود کل کل‌ها و زد و خوردهای در حد حرفشان، دوستش داشت. اصلا اگر بشری نبود، آرامش نداشت. بشری عوض شده بود بیشتر وقت‌ها، سرش لابه‌لای کاغذها بود یا چشم‌هایش خیره به مانیتور. تایپ می‌کرد و سرچ می‌کرد و به همین منوال. فکر کرد بشری تازه زن شده. غرولندهایش زیاد شده بود. عاشقانه‌هایش، دلواپسی‌هایش رنگ عوض کرده بود ولی اگر نبود، امیر نصفه نیمه می‌ماند. آن یک سال اول، کنار بشری آرام می‌شد ولی حالا اگر نبود آرامش برایش معنایی نداشت. بشری از جا بلند شد. امیر دست از آنالیز رفتارهای بشری برداشت. کنار هم راه افتادند. امیر قدم بلندی برداشت تا پا روی سنگ مزار شهید نگذارد. دست به درخت کاج گرفت و رد شد: بریونی بخوریم؟ بشری دست دراز شده‌ی امیر را گرفت: بخر یه چیزی. فرقی نمی‌کنه. از پنجره‌ی ماشین رستوران را دید. ناهار خوردن تو جایی به این شلوغی مَثَل کوفت کردن بود. گوشی‌اش را برداشت که به امیر زنگ بزند ناهار را تو ماشین بخورند. صدای گوشی امیر از داشبورد بلند شد. پوفی کشید و گوشی‌ را توی کیف انداخت. سر را روی مچ دست‌هاش گذاشت و چشم‌هایش را بست. در عقب باز شد. بشری سرش را چرخاند. ظرف یک بار مصرف به رویش چشمک می‌زد. -دستت درد نکنه امیر، مونده بودم چطور بین این همه آدم لقمه‌هام‌و قورت بدم. -سبدو بردار. پاشو بیا. صندلی عقب نشستند. تکه سفره‌ای یک بار مصرف بینشان گذاشتند. امیر در ظرف را باز کرد: بسم‌الله. _پیاز نخوریا. دهنت بو می‌گیره! نمی‌دونی هر شهری میری باید از پیازش‌ بخوری؟ -ولی نه شهری که داری ازش رد می‌شی. اون شهری که موندگاری منظوره. امیر تکه‌ی پیازی را روی لب‌های بشری فشار داد. مجبورش کرد دهانش را باز کند: بخور بعد نگو سرم درد گرفت دهنت بو گرفته.      ✍🏻 مـہاجـر کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
همه مے گویند : میان عده اے با ڪلاس امل بودن جرأتــ مے خواهد... اما من مے گویم : میان عده اے حرمتـ شڪن حـرمتــ نگـہ داشتن , شجاعتــ استــ. شیرزن ! به خودتــ ببال بدان کـہ از میان عده ے ڪثیرے لیـــاقـتـ داشتے ڪـہ مدافع چـادر مــ💚ــادر باشی.
آیت الله صافی گلپایگانی: زنان باید بدانند آنچه اسلام در مورد حجاب مطرح نموده است برای حفظ شخصیت آنهاست!
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_م_خلیلی مهاجر #ب
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 احساس کرد راهشان زیادی دراز شده، پلک‌هایش را باز کرد که بپرسد "چرا نمی‌رسیم؟" رسیده بود. به منبع آرامش رسیده بود. گنبد فیروزه‌ای مقابلش نقطه‌ی ثقل آرامش شهرش بود. اذن دخول را خواندند و بی‌حرف وارد حرم شدند. نیم ساعت بعد، بنا به قانون نانوشته‌ی خودشان، لبه‌ی حوض وسط صحن رو به ضریح نشسته بودند. -هر وقت خواستی بگو بریم. بالآخره امیر سکوت را شکست. نگاهش را از حرم گرفت و به نیم‌رخ امیر داد. این چهره‌ای که از هر زاویه با هر فیگور، برای بشری پرتره‌ای بود از زیباترین‌های خداوندی! -یه چیزی بخوام، بهم نمیگی شکمو؟ چشم‌های امیر خندید. -چی؟ -فالوده. ماشین را در سراشیبی خیابان نگه داشت. نگاهی به صف جلوی بستنی‌ فروشی و بعد به بشری کرد. بشری نگاهش را خواند. صف دراز جلوی مغازه‌ی قدیمی معروف، دختر و پسر کنار هم، آن هم با وضعیت حجاب اسف‌بار! لب‌هایش آویزان شد. -خیلی شلوغه! -شلوغی‌اش به درک! واستادن تو همچین صف قر و قاطی‌ای کفاره لازمه. -پس بریم خونه. -فالوده چی می‌شه؟ -هیچی دیگه. -ولی تو دلت می‌خواد. دوباره ماشین را راه انداخت، آن هم در مسیری خلاف خانه‌های پدری‌شان. -شیرازه مثلا، قحطی فالوده که نیومده. -امیر برگردد، دیگه دیر میشه. چند دقیقه بعد امیر زنگ خانه‌ی پدری‌اش را زد، بشری کیفش را روی دوش انداخت و تا به امیر برسد، صدای حاج سعادت باعث خنده‌ی هر دویشان شد. -بیا تو که مادر زنت خیلی دوستت داره! -ای جان! شام آماده است. در را هل داد و داخل رفت و بشری مثل جوجه اردک پشت سرش. از عجله‌ی امیر خنده‌اش جمع شد. انگار من گشنگی بهش میدم، همچین میگه ای جان! تا خونه‌ایم که تعریف دست پخت من رو می‌کنه حالا... به خودش نهیب زد. بشری! حسادت بچگانه رو کنار بذار! مادرشه؛ هر چی نباشه یه عمر دست پخت این زن رو خورده و دوستش داره. مثل خودت که دست پخت مادرت رو با هیچ کس عوض نمی‌کنی. ✍🏻 مـہاجـر کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🌹مدعۍ‌گوید‌ڪه‌با‌یڪ‌گل‌ نمۍآید‌بهــار... من‌گلۍ‌دارم‌ڪه‌دنیــا‌ر‌اگلستان‌ مۍ‌ڪند!💞
❣ السلام علیک یا ابا صالح المهدی علیه السلام ✋ السَّلاَمُ عَلَى بَقِيَّةِ اللَّهِ فِي بِلاَدِهِ وَ حُجَّتِهِ عَلَى عِبَادِهِ... 🌱سلام بر مولایی که زمینیان، عطر خدا را از وجود او استشمام می کنند؛ سلام بر او و بر روزی که حکومت خدا را روی زمین برپا خواهد کرد. 📚 صحیفه مهدیه، زیارت پنجم حضرت بقیة الله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان صوتی ( اینجا همه برادریم ) ( به یاد شهید حاج قاسم سلیمانی ) مادر: محمد دیگه دارم نگرانت میشم چی شده؟علی کجاست؟!!! نکنه اتفاقی براش افتاده؟ وای خدا مرگم بده، حالا چه خاکی به سر کنم محمد: نه ...ننه کجا چادرتو زدی زیر بغلت داری میری؟! مادر: علی چی شده؟ بگو برادرت کجاست؟! محمد: امان از دست تو، بیا بشین مادرِ من، علی که هنوز کرمانه، فردا اعزام دارن! مادر: پس چته تو؟نصف عمرم کردی؟ خب حرف بزن چی شده... صداپیشگان: مریم میرزایی - علی حاجی پور- محمد حکمت - کامران شریفی - احسان فرامرزی نویسنده: مهری درویش کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_م‌خلیلی #برگ417
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم مهاجر کپی‌حرام🚫 صندلی‌ها را مرتب کرد. با سوال یک دفعه‌‌ای نسرین خانم، جا خورد: نمی‌خواید بچه‌دار شید؟ رویش را برنگرداند: زود نیست مامان؟! نسرین‌خانم از فریزر گوشت بیرون گذاشت: یه نگاه به سن و سالتون کردین؟ نکنه می‌خوای فاصله‌ی بچه‌ات با باباش چل سال بشه؟! برای رهایی از این بحث و مخمصه‌ی، فقط این جمله به ذهنش رسید: نه ان‌شاءالله. یک بسته از گوشت‌ها را برداشت: ناهار نمی‌مونیم. ولی نسرین‌خانم از آشپزخانه رفته بود. تکیه‌اش را به سینک داد. از این حرفا می‌ترسیدم. از این‌که بالآخره ازم بچه بخواین. کف دستش یخ کرد. یادش آمد می‌خواست گوشت را به فریزر برگرداند. جلوی سینک ایستاد. اسکاچ را به تن چینی ظرف‌ها کشید. با حالی گرفته، از پله‌ها بالا رفت. از اتاق امیر چادرش را برداشت. توی آینه ماشین فلزی‌های بالای کتابخانه‌ی امیر را دید. می‌شد که این‌ها به پسر امیر برسه. ببین من این‌ها رو چند سال نگه داشتم، حالا رسیده به تو. خرابشون نکنی پدرسوخته! و با خنده پسربچه را بالا ببرد و بچرخاند و صدای خنده‌شان تا... لبخند تلخی زد. خودش را از این افکار بیرون کشید. رفت سراغ مادرشوهرش. تقه‌ای به در اتاق زد. نسرین سر را بالا آورد: جونم بشری! دل دل کرد: مامان! _خورش بادنجون می‌خورید؟ دلش نمی‌آمد بگوید نمی‌مانیم و ناراحتش کند ولی چاره‌ای نداشت، امیر گفته بود فردا برمی‌گردند. _فردا باید برگردیم. ناهار میریم خونه مامانم. نسرین ناراحت شد. وارفته پرسید: چرا انقد زود؟ -من مرخصی دارم ولی امیر خودش کار داره. -خب تو بمون. -نمیشه. امیر معلوم نیست کی برگرده. بمونم بعد شاید مجبور بشم تنها برم اراک. نسرین با دلخوری رضایت داد. بشری دلش نیامد خشک و خالی خداحافظی کند. دست انداخت گردنش و محکم بوسیدش: ان‌شاءالله دفعه‌ی بعد بیشتر می‌مونیم. -سلام برسون. از سر کوچه با دیدن خانه‌ی پدری‌اش قدم‌هایش را بلند کرد. نزدیک‌تر می‌شد و عطر یاس بیش‌تر با دلش بازی می‌کرد. زنگ را زد. زهراسادات انگار انتظارش را می‌کشیده زود در را باز کرد: خوش اومدی خاتونم! در را بهم زد و به هوای مادرش پر کشید. در همان حال شیطنت بچگی‌اش گل کرد و دستی در آب حوض تکان داد و ماهی‌ها را پراکنده کرد. پله‌ها را دو تا یکی طی کرد و خودش را در آغوش مادرش که جلوی در ایستاده بود انداخت. نمی‌دانست مادرش را ببوسد، ببوید یا روی سرش حلوا حلوا کند. به زحمت از مادرش دل کند، وقتی متوجه‌ی طهورا و فاطمه شد. -سلام مامان‌طهورا! -مژدگونی بده بعد بیا جلو. -چه خبره مگه؟! دستش را روی شکم خواهرش گذاشت. -پسته‌ی خاله چطوره! فاطمه خندید: -بهتره بگی بادوم و پسته‌ی خاله چیطوره؟ لبخند دندان‌نمایی زد. نگاهش بین شکم و صورت طهورا در رفت و آمد بود. جیغ زد. -دوقلو؟ مبارک باشه! همان لحظه محمد چهار دست و پا رفت و دست به مبل گرفت که بلند بشود. -جونم! وایمیسته! طهورا گفت: -آره دیگه یکی پشت سرش داره میاد. اینم هول شده میگه راه بیفتم تا اون یکی نیومده. بشری به معنای واقعی هنگ کرد. -فاطمه؟! فاطمه با خنده دست‌هایش را از هم باز کرد و شانه‌اش را بالا انداخت. -خب محمد که شیر خشکیه، چرا بذارم فاصله‌ی بین بچه‌هام زیاد شه؟ -تو رو خدا خبرا رو یکی یکی بدید. آدم پس می‌افته! بعد با ذوق به مادرش نگاه کرد. -مامان! سرت خیلی شلوغ میشه. -به سلامتی بچه تو هم که بیاد... و بشری دیگر نشنید یا نخواست که بشنود. کنار ضحی نشست. این بچه برایش با همه فرق داشت. نه چون آیینه‌ی تمام نمای کودکی خودش بود، نه! چون جگرگوشه‌ی یاسینشان بود. سر ظهر شد و خانه با آمدن مرد‌ها کم کم شلوغ‌تر می‌شد. حس کمبود بچه حسابی قلقلکش می‌داد. وقتی امیر که آخرین نفر بود از در آمد داخل، دلش می‌خواست برایش قیافه‌ بگیرد. دلش می‌خواست هیچ‌کس نبود تا تمام نیازش به مادر شدن را فریاد بزند و با لج‌بازی یا خصومت و یا بچگی به امیر بگوید من نمی‌دانم، دلم می‌خواهد مادر بشوم! ولی نشد. نتوانست! وقتی نگاه کرد به صورت مردش، همه‌ی این‌ها از ذهنش پرید. جلو رفت و مثل همیشه ازش استقبال کرد. امیر طوری که بقیه نشنود، گفت: -چطوری دلخوشیم؟ امیر بلد بود. این زن را بلد بود. همیشه با همین حرف‌ها حالش را خوب می‌کرد. ته دلش کیلو کیلو قند آب می‌کردند. وقتی به خودش آمد که امیر مشغول احوال‌پرسی با بقیه بود. پچ پچ‌های ناشناخته دوباره کنار گوشش شروع شد. تو دلخوشی نمی‌خوای؟ همین که اون دلش با تو خوشه بسه؟ دیوونه تو هم حق داری! حق داری یکی که از رگ و خون خودت باشه رو بغل بگیری. ✍🏻 مـہاجـر کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
ازمـن‌سـوال‌شـد " امـام‌زمـان«عــج»غــایـب‌است" یـعنـی‌چـه؟ گـفتـم:غـایـب؟ کـدام‌غـایـب؟ بــچـه،دسـتـش‌راازدسـت‌پـدررهـاکـرده‌وگــم‌شــده، مـی‌گـویـد: پـدرم‌گـم‌شـده‌اسـت!... _حــاج‌اسـمـاعـیـل‌دولابــی ˼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙دراین شب زیبای 🌸بهـاری دعا میکنم 🌙مرغ آمین 🌸بیاید و بر آرزوهایتان 🌙آمین بگوید 🌸دلواپسی 🌙درخیالتان نماند 🌸آرام باشید 🌙چه چیزی از 🌸آرامش ناب خوش تر 🌙شبتون بخیر 🌸
بعد از سال ها محمد نزدیکم بود و من لذت تلخ داشتن محمد در عین نداشتن را تجربه می کردم. نزدیکم بود، جلوی چشم هایم... ولی دور بود به وسعت حریم بین دو غریبه و من مجبور بودم مواظب رفتار و نگاهم باشم که به سمت او نچرخد، چون از او هم توجهی ندیده بودم.. . زجر می کشیدم وخون گریه می کردم. او مرا نمی دید و من مجبور بودم که نادیده اش بگیرم و خونسرد ازکنارش بگذرم . بی تفاوتی محمد، نگاه کنجکاو دیگران که می دانستم ما را زیر نظر دارند و زجری که خودم برای بی تفاوت بودن میکشیدم دلم را به آتش می کشید.. من که سال ها فقط برای دیدن او پرپر زده بودم حالامی فهمیدم دیدن او بدون داشتنش، مثل ذره ذره مردن، چقدر طاقت فرساست. https://eitaa.com/joinchat/1406599294C9146afa51f 🍃🌸 عاشق و معشوقی که غرور بی جا و سوء تفاهم باعث میشه هشت سال از عشق همدیگه بسوزن و از هم دور باشن 🔥💔
اگه میخوای برای یکبار هم شده تو زندگیت یه قدمی برداری بیا اینجا👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/942407884Ca95054f122 مطمئن باش رابطه ات از نو میسازی😍🙊😳 آموزش جذب همسر🙊😱
⛔️ و نهی از منکر مردمی از ( ) در 🔸️ما برای امر بمعروف و نهی از منکر طرحی نو راه انداخته‌ایم❗️ قابل تعمیم به دیگر شهرها... 🔸️ برای اجرای امر به معروف و نهی از منکر و مقابله با معضل کشف حجاب در خیابان‌ها و مراکز تجاری و... به ❗️ 👈در کنار ارتباط با نهادهای مربوطه و از مسئولین و نهادها برای برخورد با هنجارشکنان مدیریت : @Iranian140 https://eitaa.com/joinchat/1604518218C1a740ba711
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_م_خلیلی مهاجر #ب
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ کپی‌حرام🚫 دمغ بود، این را بیش‌تر از همه امیر می‌فهمید. نشسته بود کنار فاطمه و طهورا و بدون تنفس حرف می‌زدند. همه‌اش هم حوالی ویار، حالات و نشونه‌های مادر که بشود به پسر یا دختر بودن و درشت یا ریز بودن جنین ربطش بدهند. بشری در ذهنش حرف‌های طهورا و فاطمه را با حالات نازنین که بچه‌اش دختر بود، مقایسه می‌کرد که ببیند چند درصد این احتمالات به واقعیت نزدیک است. محمد خودش را به مادرش رساند. فاطمه خم شد و بچه را بغل کرد. بشری تصور می‌کرد چند ماه بعد وقتی فاطمه سنگین بشود و شکمش جلو بیاید باز هم می‌تواند محمد را بغل بگیرد؟ نگاهش جلوتر رفت، طاها دست انداخته بود و ضحا را از پهلو به آغوش گرفته بود. هر چه در این چند وقت طاها را دیده بود، انقدر که ضحای یاسین را بغل می‌گرفت، محمد خودش را نه! ضحا را بیش‌تر دوست داشت؟ یا می‌ترسید محمد را بغل کند و دل ضحا بشکند؟! فاطمه رد نگاهش را گرفت، با لبخند نگاهش را از طاها به بشری سر داد. -صدای ضحام دراومده. میگه بابا حواست به محمد هم باشه. -مگه برای محمد کم می‌ذاره؟ -کم نمی‌ذاره ولی ضحا میگه محمد رو بیشتر بغل کن. سنگینی نگاه امیر را روی خودش احساس می‌کرد اما توجه نکرد و راه اتاق سابقش را پیش گرفت. مثلا خواستی من رو بیاری شیراز حالم خوب بشه، این‌که بدتر شد! آوردی که حال خوش همه رو ببینم، بفهمم چقدر بدبختم؟ در تراس را با ضرب باز کرد و خودش را به خلوت نه چندان خنک تراس پرت کرد. به ایستایی نرده‌ها تکیه داد‌. آره من درمونده‌ام. هیچی ندارم. مثل یه ماشین کار می‌کنم، بعد میام خونه اگه خدای ناکرده جایی از دستم در رفته و نامرتب مونده باشه، ردیفش می‌کنم و برقش می‌اندازم، به ناهارم سر می‌زنم. بعد اگه قرار باشه تو تشریف بیاری خونه، باید خودم رو آماده کنم تا به چشمت قشنگ بیام و به دلت شیرین بشینم تا چیزی از وظیفه‌ام کم نذاشته باشم. همین! من هیچی نیستم. هیچی! قلبش از جا کنده شد. اشک‌ از گوشه‌ی چشمش لغزید. درس و مدرک و پول و خونه و ماشین به چه درد من می‌خوره! وقتی هیچ‌وقت قرار نیست مزه‌ی روز اول مدرسه‌ی دختر کلاس اولیم رو بچشم؟ قرار نیست غر بزنم خرابکاری‌های پسرم رو جمع کنم! قرار نیست اگه عمری بود و زنده موندم و به سن مادرم رسیدم از خبر بارداری عروس و دخترم بال دربیارم؟ با صدای قیژ قیژ در، از عالم درونش، از حس و حال مادر و مادربزرگ شدن مثل کاغذ مچاله‌ای که به سطل زباله سرازیر می‌شود به تراس افتاد. آن قدر یک دفعه‌ای که حس کند قلبش از حرکت ایستاد، ترسید و برگشت. رنگ نگاه شیطون و مچ‌گیر امیر عوض شد. مثل زانوهای محکمش که وقتی زل زد به چشم‌های بشری و اشک‌هایش، سست شد و ریخت. همان جلوی در چمباته زد و با چشمی که بشری هیچی از آن نمی‌‌فهمید خیره خیره نگاهش کرد. این حس و حال را برای خودش می‌خواست، نه این‌که با امیر قسمتش کند. دوباره از خودش متنفر شد، نه! منزجر شد. منزجر شد که خوب بازیگری بلد است. دو‌رویی بلد است. به کدامین گناه ناکرده را نمی‌دانست ولی از امیر خجالت کشید. شاید هم دلش سوخت برای غرور از پا افتاده‌ی که جلویش زانو بغل گرفته بود. نگاه عمیق امیر حس پشیمانی به بشری می‌داد. مثل بچه‌ای که کار نبایدی را انجام داده و حالا به ندامت گرفتار شده. من و من کرد. -من... من... من فقط دلم گرفته همین! لب‌های امیر چفت بود اما نی نی چشم‌هایش حرف می‌زد. اراک دلت می‌گیره، میارمت این‌جا باز می‌گی دلم گرفته؟! من بمیرم که تو چشمت خیسه که نمی‌تونی مامان بشی! با پلک زدن از بشری خواست که نزدیکش شود. مثل بچه آهویی، رام چشم‌های امیر شد، پاهایش جلو رفت. امیر دستش را گرفت و به طرف خودش کشاند. صورتش به سینه‌ی امیر چسبید. روسری‌ شل شده‌اش از سرش لیز خورد و دور گردنش افتاد. امیر کنار گوشش لب زد: -دلت بچه می‌خواد؟ یخ زد. نمی‌توانست بگوید آرزویی است که به گور می‌برمش. نمی‌توانست بگوید مطمئن نیستم، شاید حسی گذران است و کم کم فروکش می‌کند‌. شاید اصلا جو گیر شده‌ام! -تو چه گناهی کرده بودی که اسیر من شدی؟ من عاشق این اسارتم. همین که همیشه تو چهارچوب دست‌های تو باشم. همین خلسه‌ی شیرین! خودت رو گول نزن! همین الآن داشتی جون می‌کندی از ناراحتی. اگه امیر رو می‌خوای دیگه اون حرفا چیه؟ اگه نه پس چرا زبون باز نمی‌کنی بگی دردت چیه؟! -آماده شو بریم بیرون. همین!؟ بریم بیرون؟ با این لحن خشک و دستوریت؟ این همه‌ی کاریه که برای این درد از دستت برمیاد؟ با فشار کوچک دست امیر نگاهش کرد. -ولی من می‌خوام همین‌جا باشم. -شب بمون همین‌جا، فردا میام دنبالت. آماده شد و امیر هنوز همان جا نشسته بود. صدایش نزد. لب تخت نشست. نمی‌دانست چرا دلش می‌خواهد لج کند! ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫
با خوانده شدن عقد، من و آهیل پسر خان، به هم محرم می شویم. به صورتش نگاه میکنم. دل توی دلش نیست انگشتر را دستم کند. خجالت می‌کشم دست های خشکیده وپینه بسته ام را از زیر چادر بیرون بیاورم.یکدفعه آهیل دستم را از زیر چادر میگیرد . بی اختیار دستم را میکشم . باچشم غره ی خان بی حرکت دستم را به اهیل می‌سپارم. آهیل انگشتر را دستم میکند و من می‌شوم عروس ‌ خان.... زن ها کل میکشند وآهیل مثل دیوانه ها نگاهم می‌کند. ناغافل سرم را سمت خودش می‌چرخاند و پیشانیم را جلو همه می‌بوسد.💞 در دلم قند آب می‌شود و خودم از خجالت آب می‌شوم.خان با غرور می‌زند زیر خنده. نگاهم به اقاجانم میفتد و رگ غیرتش که باد کرده. ..فورا از کنار آهیل بلند شدم که ناگهان خان با عصبانیت .... https://eitaa.com/joinchat/2017984745C33d9f548f2
بسم الله الرحمن الرحیم یک روز دیگـر یک برڪت دیگر وفرصت دیگربراے زندگے خداے مهربانم تورا سپاس بخاطر روزے دیگرو آغازے نو سلام صبحتان به زیبایے الطاف الهی
. 💠 پوشش شما به دیگران ربط دارد!
برای اولین بار به روی یه دختر چادری لبخند زدم. نشست جلوی پام. بدون اینکه نگام کنه شال نخی سفیدشو از سرش درآورد و درست دور گردنم و روی زخم چاقو پیچید. موهای قشنگش همزمان با برداشتن شال دور شونه‌هاش ریخت. ولی بی‌اهمیت به این اتفاق، اول جلوی خونریزی منو گرفت و بعد تلفن همراهش از کیفش خارج و با اورژانس هماهنگ شد. تو اون لحظه دیگه مریم دختری که ازش متنفر بودم جلوم نبود. یه فرشته‌ی نجات بود. یکی که بدون هیچ کینه‌ای مقابلم نشسته بود و به خاطر حفظ جون من حاضر بود از حجاب سفت و سختش بگذره. رفتم بیمارستان. مقابل چشم دختری که حالا لبه‌های چادرش با دستای خونیش محکم چسبیده بود که دیگه چشم کسی جز من به موهاش نیفته. مقابل اون چشمای مهربون و نگران سوار آمبولانس شدم و با فکر مریم تو بیمارستان به هوش اومدم. https://eitaa.com/joinchat/1406599294C9146afa51f
به وقت بهشت 🌱
برای اولین بار به روی یه دختر چادری لبخند زدم. نشست جلوی پام. بدون اینکه نگام کنه شال نخی سفیدشو از
پسره تو کوچه چاقو میخوره دختر مغرور و زیبای همسایه شون از راه میرسه و میشه فرشته ی نجاتش .... بیا ببین پسره از مجنونم بدتر میشه😂❤️
به وقت بهشت 🌱
⛔️ #اولین_تیم #امر_به_معروف و نهی از منکر مردمی از ( #شیراز ) در #ایتا 🔸️ما برای امر بمعروف و نهی
کسی هست اینجا نرفته باشه؟ اساسی دارن با بی‌حجابی برخورد می‌کنند از شما گزارش از ادمین پیگیری به همین راحتی شیرازی‌ها و بقیه شهرها عضو بشید تا بدونید باید چه کار کنید