eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.5هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
2 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
دل‌نوشته♥️ رمان بشری عاشق که باشی دلتنگ میشی دلتنگ که باشی بی‌قراری بی قرار نگاه،تماس،شنیدن صدایی که از کوچه پس کوچه خاطرات بیرون بیاورد دلی که برای بار هزارم جایش گذاشته ای و عشق پاک کهنگی ندارد سرد شده و دل زده هم نخواهد شد وصال یارت هرچند وقت که طول بکشد باز قلبت با شنیدن صدایش چنان سهمگین میکوبد گویی قصد رها شدن دارد لمس دستانت از طرف یار نسیم خنکی بر جانت می نشاند و چشمانت روان میکنند این همه دور بودن را و با قطره اشکی به تو میفهمانند زن بودن نهایت ظرافت است دوری را با هر ترفندی برای خودت سهل کنی درد بی تکیه گاهی را هرگز نتوانی از جسم و جانت دور نگه داری و چه شیرین وصالی است وصالی که هر دو قدر بدانید تو قدر گوهر وجودی خودت و یارت را و عشقت قدر گوهری که اکنون برای دومین بار خدا به او ارزانی داشته تقدیم به دختری که شبیه شدن به او برایم آرزوست🌷
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم مهاجر کپی‌حرام🚫 امیر جلوی مجتمع نگه داشت. سرش پایین بود و ساکت. بشری چند لحظه نگاهش کرد. دستگیره‌ی در را کشید: خیلی خوش گذشت! پیاده شد. در را بست و ماشین را دور زد. امیر شیشه را پایین برد: بشری! بشری کلید را از کیف درآورد. به امید نگاه کرد. امیر به صندلی شاگرد اشاره کرد: چن لحظه بشین بعد برو. _بشینم سکوتت‌و نگاه کنم؟ شما برو فکرات‌و کن. ظاهرا دو دل شدی. -بیا بشین یه دو دیقه. بشری رفت کنارماشین: حرفی داری می‌شنوم. -اگه حرف می‌شنفی چرا نمیای بشینی؟ دستگیره‌ی در پشت سر امیر را کشید. صدای خش‌دار امیر باعث شد رهایش کند: بیا جلو. دلش برای مردی که پشت نقاب جدی‌اش، خستگی داد می‌زد، سوخت. برگشت و کنار امیر نشست. امیر دست چپ را جلوی بشری گرفت: این همون حلقه‌ایه که خودت دستم کردی. دست بشری را گرفت. چانه‌اش با دست دیگر بالا آورد. هر چه محبت نسبت به او داشت را توی نگاهش ریخت: هیچ‌وقت این حلقه رو درنیاوردم چون دلم‌و به بودنت گرم می‌کرد. تو می‌گی دو دل شدم! حالا که قدر تو می‌فهمم؟ حالا که می‌خوام کنارت به آرامش برسم؟ دلخور گفت: به جای این حلقه به من نگاه کن. زل زد به صورت بشری، طوری که حرکات بشری قدر مژه به هم زدنی هم از نگاهش دور نماند. دلش با پلک زدن بشری زیر و رو و با لبخندهایش آرام می‌شد: جوابم‌و نمی‌دی؟ بشری پرسشی نگاهش کرد. -منظورم همون سوالیه که تپه شهدا پرسیدم. بشری سر پایین انداخت. انگشت‌ها رو توی هم برد. دستش خیس عرق بود. امیر تکیه داد به در. بشری زیر نگاه خیره‌ی امیر گلو صاف کرد: اگه دوستت نداشتم که دوباره محرمت نمی‌شدم. دلش می‌خواست از بشری اعتراف بگیرد و بشری مستقیم حرف نمی‌زد. -از کِی؟ بشری نفس عمیقی کشید: اینا چیه می‌پرسی!؟ امیر یک دست را تکیه‌ی صورت کرد: می‌خوام بدونم. بشری به چشم‌های امیر خیره شد: دوستت داشتم و الآنم دارم. امیر دستش را گرفت: بشـــــــــــــــری!؟ بشری نگاهش را به بیرون داد: بذار برم. -جواب بده بعد برو. امیر آرام خندید. دست بشری را فشار داد. بشری دوباره نگاهش کرد. امیر چشمک زد: تا نگی نمی‌ذارم بری. بشری نفس سنگینی کشید. تمام تنش داغ شده بود. با پشت دست پیشانی خیسش را پاک کرد. امیر خودش را جلو کشید: نکنه از خیلی وقت پیش عاشقم بودی! روت نمیشه بگی؟ بشری به خنده افتاد: از همون اول دوستت داشتم. -واقعا؟ بشری سعی می‌کرد نگاهش به چشم‌های امیر نیفتد. سرش را به جای گفتن بله تکان داد اما امیر دست بردار نبود: باید نگام کنی و بگی. دست بشری روی دستگیره رفت .قبل از این‌که بتواند پیاده شود، امیر با جفت دست‌هایش صورت بشری را قاب گرفت. مجبورش کرد نگاهش کند. بشری سرش را به چپ و راست تکان داد تا خودش را نجات بدهد: بذار برم، صبح بیدار نمی‌شم. -دست و پای الکی نزن. تو چشم من نگاه کن. خسته بود. به چشم‌های امیر نگاه کرد. امیر گفت: خب حالا بگو. دقیقا از کی دوسم داشتی؟ چند لحظه نگاهش کرد. بالآخره دهانش باز شد: فکر کنم از همون روز اول تو کتابخونه دانشگاه. تعجب، جذابیت چشم‌های امیررا بیشتر کرده بود اما بشری نمی‌توانست نگاهش را بدزد. نمی‌خواست از این خلسه‌ی نفس‌گیر بیرون بیاید. امیر لب زد: کِی‌و می‌گی؟ بشری فقط نگاهش کرد‌. امیر دست برد توی موها. بشری اآهسته گفت: خیالت راحت شد؟ -چرا؟! بشری کلافه شد: بازپرسم انقد سوال نمی‌کنه! چی چرا!؟ دست‌هایش از دو طرف صورت بشری شل شد. بشری کیف را برداشت و پیاده شد: شب به خیر. ✍🏻 مـہاجـر کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
22.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی { سیاحت غرب } ( قسمت یازدهم ) قسمت آخر من اصلا راضی نیستم که او همراهم باشد! چرا که به شدت از او می ترسم... گفتم: اگر به دوراهی برسیم،راه منزل را میدانی؟ گفت:نمی دانم !! گفتم: من تشنه ام،در این نزدیکی ها آب هست؟ گفت:نمی دانم!! گفتم:پس چه میدانی که همراه من شده ای؟؟!! گفت:همینقدر میدانم که چون سایه ی تو از اول عمرت همراهت بوده ام و از تو جدایی ندارم!...مگر خدا کمکت کند که از دست من خلاص شوی !!... گیر عجب دشمن آشکاری افتادم؟؟! !... صداپیشگان: مسعود عباسی - علی حاجی پور - مسعود صفری - کامران شریفی - امیر مهدی اقبال - امیر حسن مومنی نژاد - احسان فرامرزی - سجاد بلوکات بازنویسی و کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای یک شنبه،سه شنبه وپنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
این جمعه هم نیومدی . . . 🥀 💠 اَلسَّلامُ‌عَلَیکَ‌یابَقیَّه‌اللهِ‌الاَعظَم 🌤 💠 اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج♥️ 💠 اَینَ‌المُنتَقَم؟! ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
هدایت شده از  به وقت بهشت 🌱
برای اولین بار به روی یه دختر چادری لبخند زدم. نشست جلوی پام. بدون اینکه نگام کنه شال نخی سفیدشو از سرش درآورد و درست دور گردنم و روی زخم چاقو پیچید. موهای قشنگش همزمان با برداشتن شال دور شونه‌هاش ریخت. ولی بی‌اهمیت به این اتفاق، اول جلوی خونریزی منو گرفت و بعد تلفن همراهش از کیفش خارج و با اورژانس هماهنگ شد. تو اون لحظه دیگه مریم دختری که ازش متنفر بودم جلوم نبود. یه فرشته‌ی نجات بود. یکی که بدون هیچ کینه‌ای مقابلم نشسته بود و به خاطر حفظ جون من حاضر بود از حجاب سفت و سختش بگذره. رفتم بیمارستان. مقابل چشم دختری که حالا لبه‌های چادرش با دستای خونیش محکم چسبیده بود که دیگه چشم کسی جز من به موهاش نیفته. مقابل اون چشمای مهربون و نگران سوار آمبولانس شدم و با فکر مریم تو بیمارستان به هوش اومدم. https://eitaa.com/joinchat/1406599294C9146afa51f
به وقت بهشت 🌱
برای اولین بار به روی یه دختر چادری لبخند زدم. نشست جلوی پام. بدون اینکه نگام کنه شال نخی سفیدشو از
پسره تو کوچه چاقو میخوره دختر مغرور و زیبای همسایه شون از راه میرسه و میشه فرشته ی نجاتش .... بیا ببین پسره از مجنونم بدتر میشه😂❤️
🏴🚩 هشتم شوال سالروز تخریب بارگاه مطهر 🔥به دست وهابیت پلید🔥 به پیشگاه وهمه‌شیعیانشان تسلیت‌عرض‌می‌نماییم
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_م_خلیلی مهاجر #ب
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم مهاجر کپی‌حرام🚫    امیر از داشبورد یک بسته‌ی کادوپیچ شده‌ را برداشت. پشت سر بشری پیاده شد. بسته را دو دستی جلویش گرفت: دیروز برات خریدم. از قم. -دستت درد نکنه. -نندازیش. _ شکستنیه؟! امیر پشت گردنش را خاراند: نه. بشری به ماشین تکیه داد، نخ دور بسته را کشید: ببینم چی خریدی. نگرانی نندازمش! امیر دست به سینه نگاهش می‌کرد. بشری قدمی به طرف امیر برداشت: وای امیر! خیلی قشنگه. همون رنگیه که دوست دارم. -مبارکت باشه. -تا حالا هر چی قرآن دیده بودم، کرم بود یا قهوه‌ای یا سفید. ولی این بنفشه! قاب قرآن و مفاتیح را داد دست امیر. قرآن را با ورق زد. سرش را بالا گرفت: خیلی نازه! -پسندیدی؟ زل زد به چشم‌های امیر: باور می‌کنی قصد داشتم برم قرآن و مفاتیح بخرم؟ امیر کتاب‌ها را از دست بشری گرفت و داخل قابشان جا داد: چرا باور نکنم عزیزم. قاب را به بشری برگرداند: دیگه برو بخواب که چشمات حسابی خستن. هر اندازه که انرژی بشری سر گفتن دوستت دارم تحلیل رفت با دیدن قاب زیبای قرآن و مفاتیح، حالش جا آمد. بالای پله‌های مجتمع برگشت. امیر را دید که هنوز ایستاده. امیر برایش دست تکان داد و سوار شد. بشری ایستاد و رفتنش را تماشا کرد. به چهره‌ی خودش توی آینه‌ی آسانسور نگاه کرد. به بشرای در آینه که گونه‌اش گل انداخته بود گفت: هیچ وقت تو عمرم انقدر خوشحال نبودم! هدیه‌ی امیر را جای قرآن و مفاتیح کهنه شده‌ی خودش گذاشت. دراز کشید. دست را زیر سر گذاشت. به امروز فکر کرد. به امیر. با آمدن امیر پیمانه‌ی بزرگی از اتفاقات برایش پر شده بود. می‌خواستی بهم ثابت کنی که من رو فقط به خاطر خودم می‌خوای؟ می‌خواستی بفهمم که با بله گفتنم به آرامش رسیدی؟ امیر! خیلی مردی! خیلی دوستت دارم. خیلی دوستت دارم. خیلی دوستت دارم. ✍🏻 مـہاجـر کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
خاکم ز کربلاست ولی خانه‌ام بقیع امشب بهانه‌ی وطنم را گرفته‌ام... 🥀🥀🥀 امشب بهانه‌ی وطنم را گرفته‌ام
کعبه زیباست به شرطی که تو در کعبه درآیی به حرم تکیه نهی، روی به عالم بنمایی خواستم تا که دعایی بکنم بهر ظهورت چه دعایی بکنم یوسف زهرا، تو دعایی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌷 ┄┄┅┅┅❅💠❅┅┅┅┄┄
الهی! هر که را می‌بینم با خود است مرا با خودت دار..!🍃 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 💥 روم نمیشه با خدا حرف بزنم! ➖ چقدر دلم میخواد با خدا آشتی کنم... ولی از بس گناه کردم، از بس خراب‌کاری داشتم، از بس بهش قول دادم و زدم زیرش، حتی خجالت می‌کشم باهاش حرف بزنم... خجالت می‌کشم صداش کنم! ┄┄┅┅┅❅💠❅┅┅┅┄┄
🚨 نگران آقای خامنه‌ای نباش! ⭕️ عزیزی نقل می‌کرد در بهشت زهرا تهران بودم، پیرمرد باصفایی دیدم که با ادب خاصی بالای این مزار ایستاده و دعا می‌خونه، نگاهم بهش بود و مدّت‌ها که دور زدم دیدم دست به سینه هنوز بالای مزار هست، بعد پایان دعا و ذکر متوجه من شد. صدام کرد و گفت: پسرم ازت می‌خوام هروقت اومدی برای این شهید فاتحه بخونی. گفتم چشم، می‌شه خواهش کنم دلیلش رو بگید. گفت من سال‌ها بود بعد از فتنه۸۸ برای حضرت آقا و سلامتی جسمی و تعرض احتمالی به جان‌شان خیلی نگران بودم و اضطراب درونی داشتم، روزی شهیدی با همین شمایل به خوابم اومد و شماره ردیف و قطعه هم بهم گفت. ازم پرسید چرا نگران آقای خامنه‌ای هستی؟! نگران نباش من خودم محافظش هستم. بار اوّل توجهی به خواب نکردم تا اینکه دوباره همان خواب تکرار شد، همان هفته پنجشنبه با حفظ کردن شماره ردیف و قطعه اومدم بهشت زهرا و دقیقاً همان چهره رو روی قبر دیدم، دیدم تو توضیحات شهید نوشته «محافظ رئیس جمهور محترم حجت الاسلام سید علی خامنه‌ای». ⭕️ از اون موقع به بعد دیگه خوفی از تعرض به جان آقا ندارم و‌ در عوض مدام به این شهید سر می‌زنم و دعاگوش هستم، به هرکسی هم که بتونم میگم. 💐 شک نکنیم که عنایت الهی و نگاه شهدا کشور ما را از خطرات محافظت می‌کند. 🌷 حضرت امام فرمودند: مسلم خون شهدا اسلام و انقلاب را بیمه کرده است . •━━━━•|•♡•|•━━━━• ⊰ • ⃟♥️྅ @gharghate ⊰ • ⃟♥️྅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❀ ﴾﷽﴿ ❀ 🚩 داغیست به دل رفتن خوش غیرت‌ها 🔸حمیدرضا الداغی، شهید عفت و امنیت در سبزوار. کسی که برای رفع مزاحمت از دختران پیش‌قدم شد و اراذلِ آزادی‌خواه خون پاکش را ریختند. 🔸می‌گویند نه بسیجی بود نه طلبه نه انقلابی، اما غیرت داشت و نتوانست مزاحمت علنی و کشمکش برای روابط جنسی را تماشا کند. ▪️روحت شاد باغیرت ┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم لحظه مجروح شدن شهید حمیدرضا الداغی در سبزوار. اگر این دختران و حیا داشتند، این جوان در خون خودش میغلطید؟ شب بود، دو تا دختر شالشون را انداخته بودن میرفتن که چند تا پسر اومدن بهشون دست زدن، دخترها اومدن فرار کنن از دست پسرها ولی موفق نمیشدن، شهید حمیدرضا سر رسید و تنهایی با اون اراذل درگیر شد و متاسفانه مهاجم کثیف و پست فطرت، چاقو را به قفسه سینه و پشت شهید زد.
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
16.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان کوتاه ( اطلاعات لطفا ) آلبرت : الو اطلاعات لطفا ماریا: اطلاعات !بفرمایید آلبرت : تعمیر را چطوری می‌نویسن ؟ ماریا: امتحان دیکته داری؟….😅 صداپیشگان : نسترن آهنگر- مسعود عباسی - مریم میرزایی - محمد طاها عبدی بازنویسی و کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای یک شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
- هروقت‌میخواست‌براےجوانان یادگارےبنویسدمے‌نوشت : "من‌کان‌للہ‌کان‌الله‌له" هرکه‌باخداباشدخدابااوست. رسم‌عاشق‌نیست‌بایک‌دل دودلبرداشتن...!🌿 شهید‌محمدابراهیم‌همت
-حاج‌آقــٰاپناهیان‌‌میگھ: دوست‌داشتن‌آدم‌هاۍ‌بزرگ‌انسان‌را‌بزرگ می‌ڪند🥀 و‌دوست‌داشتن‌آدم‌هاۍ نورانی‌ بھ انسان نورانیت می‌دهد...😇 اثر وضعۍ‌محبوب، آن قدر زیاداست، ڪه آدم باید مراقب باشد مبادا به افراد بی‌ارزش علاقه‌ پیدا ڪند...🍂 -مراقب‌انتخابت‌باش :) حالا فکرشو کن با این وضع اگه یکی مثل امام زمانو دوست داشته باشی چی از خودت ساختی؟! 😍 🌿یا شایدم باید بگم آقا چی ازت می سازه؟!؟
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_م_خلیلی مهاجر #ب
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم مهاجر کپی‌حرام🚫 لیوانی از آب پر کرد. سینک ظرفشویی را آب کشید. دستکش را درآورد. خواست آویزانش کند، دست‌های امیر دو پهلویش نشست. آرنج‌هایش را چسباند روی دست امیر: قلقلک نده. امیر کنار گوشش گفت: خسته نباشی! با حس قلقلک پهلویش کنار آمد. دستکش را آویزان کرد: می‌خوای خسته نشم خب بیا کمک! برگشت و دستش را وسط سینه‌ی امیر گذاشت. به عقب هلش داد. قیافه‌اش را به خیال خودش جدی کرد. امیر اخم کرد و ابرویش را بالا داد. بشری فکر کرد اخم امیر دلش را می‌لرزند، حتی مصنوعی‌اش! _ببین! معنی نداره مرد ظرف بشوره. صدای کلفت امیر به نظرش بیش‌تر خنده‌دار می‌آمد تا جدی. پیش‌بندش را باز کرد و روی صندلی گذاشت: اولا که معنی نمی‌خواد. دوما چرا صدات‌و کلفت می‌کنی؟ صدای شما که به حد کافی بلغور هست! خواست از کنار امیر دربرود. امیر دو تا مچش را توی یک دست گرفت. صدایش را کلفت‌تر کرد: چی گفتی؟ بشری صدایش را لرزان کرد.اما به زبانش مرخصی نداد: همین که شنفتی. مچ دست‌های بشری را رها کرد. بشری مچ سرخ شده‌اش را ماساژ داد: آدم آهنی! _تو که زورت نمی‌رسه چرا با من درمی‌افتی؟ بشری روی مبل دونفره‌ی سر راهش نشست: پس با کی در بیفتم؟! کسی رو این‌جا می‌بینی؟ امیر به زور خودش را کنار بشری جا کرد: دلت تنگ شده؟ بشری غر زد: بگو برم کنار. زورکی خودت‌و جا می‌کنی! -وقتی دارم میام این ور یعنی می‌خوام بشینم. خودت‌و جمع و جور کن. -من که جمع و جورم! -مگه من بهت گفتم چاق؟ اخم و چشم‌غره‌ی بشری را دید. بی‌اختیار خندید. از خنده‌ی امیر بشری حسابی برزخ شد. -د نکن این کار رو! چش‌غره و اخم به چشای عسلیت نمیاد. بشری رو برگرداند: چند روز نبودی، حالام که اومدی حرف بار من کن. -قهر کردی!؟ صورت بشری را گرفت و به طرف خودش چرخاند: نگام کن! -بفرما! دیگه چی مونده بارم کنی؟ _من که نگفتم چاق! فقط پرسیدم مگه بهت گفتم چا.... -یه بار دیگه بگی چاق تک‌تک موهات‌و می‌کنم. امیر فقط خندید. آن هم نه آرام بلکه قهقهه زد. بشری دندان بهم سایید. خون خونش را می‌خورد. به قول امیر شاید دلش تنگ شده یا گرفته بود. هر چه بود بشری تصمیم گرفت دیگر حرفی نزند تا امیر کمتر بخندد و دستش بیاندازد. -عزیزم! خانم گلم! نگاهش نکرد. از عصبانیت سینه‌اش بالا پایین می‌شد. امیر سرش جلو برد: بشرایی! عزیز دل امیر! برخلاف میلش زود دلش نرم و تسلیم شد. امیر صدایش زد: فینگلیم! لب بشری رفت که از خنده بشکفد. خودش را کنترل کرد. لبخندی عمیق ردی لب‌هایش نشست. امیر ابروهایش را چین داد: مگه من چی گفتم دلخور میشی؟ اصلاً تو جات رو جفت چشامه! با هشتاد کیلو وزن ناقابل! بشری انگار با آخرین سرعت به یک صخره برخورد کرد. کیسه‌ی هوا به جای این‌که از روی فرمان فعال شده باشد، داخل سینه‌اش باز شده بود. احساس خفگی داشت. بغضی که از صبح روی گلویش چمبره زده بود، سرریز شد و یک دفعه مثل ابر بهار زیر گریه زد. قبل از این‌که فرصت هر عکس‌العملی را به امیر بدهد بلند شد، خواست به اتاقشان برود اما راه کج کرد و وارد آشپزخانه شد. امیر وارفته با نگاه دنبالش کرد. بالآخره به خودش آمد و بلند شد و به آشپزخانه رفت: چرا گریه می‌کنی؟ بشری جواب نداد و بی‌هدف خودش را به جا به جایی لوزام روی کابینت سرگرم کرد. امیر دستش را به کانتر گرفت و عمیق به حالات و رفتار بشری نگاه کرد. -چرا نگاهت‌و می‌گیری؟! بشری گریه‌اش را کنترل می‌کرد. شانه‌هایش ریز می‌لرزید. امیر صدایش را کمی بالا برد: داشتم شوخی می‌کردم دیوونه! بشری دست از کار کشید، دستمالی که برای گردگیری برداشته بود را داخل سینک انداخت‌: چرا داد می‌زنی؟ من دیوونه‌ام! خوبه؟ تو که عقل داری چرا صدات‌و می‌اندازی سرت؟ ✍🏻 مـہاجـر کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
هدایت شده از  به وقت بهشت 🌱
با خوانده شدن عقد، من و آهیل پسر خان، به هم محرم می شویم. به صورتش نگاه میکنم. دل توی دلش نیست انگشتر را دستم کند. خجالت می‌کشم دست های خشکیده وپینه بسته ام را از زیر چادر بیرون بیاورم.یکدفعه آهیل دستم را از زیر چادر میگیرد . بی اختیار دستم را میکشم . باچشم غره ی خان بی حرکت دستم را به اهیل می‌سپارم. آهیل انگشتر را دستم میکند و من می‌شوم عروس ‌ خان.... زن ها کل میکشند وآهیل مثل دیوانه ها نگاهم می‌کند. ناغافل سرم را سمت خودش می‌چرخاند و پیشانیم را جلو همه می‌بوسد.💞 در دلم قند آب می‌شود و خودم از خجالت آب می‌شوم.خان با غرور می‌زند زیر خنده. نگاهم به اقاجانم میفتد و رگ غیرتش که باد کرده. ..فورا از کنار آهیل بلند شدم که ناگهان خان با عصبانیت .... https://eitaa.com/joinchat/2017984745C33d9f548f2
به وقت بهشت 🌱
با خوانده شدن عقد، من و آهیل پسر خان، به هم محرم می شویم. به صورتش نگاه میکنم. دل توی دلش نیست انگشت
رمانی که خودم عاشقشم👌🏻👌🏻 از بس شیرین و جذابه😋 یه شبه همه پارت‌هاش رو می‌خونی مطمئنم😉😉
💠داغی صحرای محشر و حساب و کتاب اعمال روزی پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله) یک درهم به سلمان و یک درهم به ابوذر داد. سلمان درهم خود را انفاق کرد و به بینوایی بخشید، ولی ابوذر با آن لوازمی خرید. روز بعد پیامبر دستور داد آتشی افروختند. سنگی نیز روی آن گذاشتند. همین که سنگ گرم شد و حرارت و شعله‌های آتش در سنگ اثر کرد، سلمان و ابوذر را فراخواند و فرمود: «هر کدام باید بالای این سنگ بروید و حساب درهم دیروز را پس بدهید.» سلمان بدون درنگ و ترس، پای بر سنگ گذاشت و گفت: «در راه خدا انفاق کردم» و پایین آمد. وقتی که نوبت به ابوذر رسید، ترس او را فراگرفت. از اینکه پای برهنه روی سنگ داغ بگذارد و خرید خود را شرح دهد، وحشت داشت. پیامبر فرمود: « از تو گذشتم؛ زیرا حسابت به طول می‌انجامد، ‌ولی بدان که صحرای محشر از این سنگ داغ‌تر است. 📘آشنایی با اسوه ها، سلمان فارسی، ص 125؛ به نقل از پند تاریخ، ج 1، ص 190
صبحت بخیر ای غزل ناب دفترم ای اولین سروده و ای شعر آخرم صبحی که یادتو در آن شکفته شد گویا تلنگری زده بر صبح محشرم 🌷
-میگفت : یکی‌از‌راه‌های‌نجات‌انسان‌ازگناه، پناه‌بردن‌به‌امام‌زمان‌‹ع›است. ايشان‌به‌انتظارنشسته‌اند تاكسی‌دستش‌را‌به‌سمتشان‌دراز‌كند، تا‌ايشان‌او‌راهدايت‌ڪنند. آیت‌الله‌جاودان🌱 تعجیـل‌در‌ظهـور امام زمان صلـوات⚘️
برای اولین بار به روی یه دختر چادری لبخند زدم. نشست جلوی پام. بدون اینکه نگام کنه شال نخی سفیدشو از سرش درآورد و درست دور گردنم و روی زخم چاقو پیچید. موهای قشنگش همزمان با برداشتن شال دور شونه‌هاش ریخت. ولی بی‌اهمیت به این اتفاق، اول جلوی خونریزی منو گرفت و بعد تلفن همراهش از کیفش خارج و با اورژانس هماهنگ شد. تو اون لحظه دیگه مریم دختری که ازش متنفر بودم جلوم نبود. یه فرشته‌ی نجات بود. یکی که بدون هیچ کینه‌ای مقابلم نشسته بود و به خاطر حفظ جون من حاضر بود از حجاب سفت و سختش بگذره. رفتم بیمارستان. مقابل چشم دختری که حالا لبه‌های چادرش با دستای خونیش محکم چسبیده بود که دیگه چشم کسی جز من به موهاش نیفته. مقابل اون چشمای مهربون و نگران سوار آمبولانس شدم و با فکر مریم تو بیمارستان به هوش اومدم. https://eitaa.com/joinchat/1406599294C9146afa51f
به وقت بهشت 🌱
برای اولین بار به روی یه دختر چادری لبخند زدم. نشست جلوی پام. بدون اینکه نگام کنه شال نخی سفیدشو از
پسره تو کوچه چاقو میخوره دختر مغرور و زیبای همسایه شون از راه میرسه و میشه فرشته ی نجاتش .... بیا ببین پسره از مجنونم بدتر میشه😂❤️
سحر بوی خوشی از سجده گاه تو می آید قنوتت را‌ به دست آسمان ها می سپاری الهی که ظهورت را خدا امضاء نماید. مولایم هر کجا هستی با هزاران عشق سلام.. 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
معلمی شغل نیست عشق است💓 قشنگ ترین روز خدا بزرگداشت پاکترین شغل دنیا🌹 برشریفترین بندگان خدا مبارک باد 🎁 روز معلم مبارک🎊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا