#سلام_امام_زمانم
کعبه زیباست به شرطی که تو در کعبه درآیی
به حرم تکیه نهی، روی به عالم بنمایی
خواستم تا که دعایی بکنم بهر ظهورت
چه دعایی بکنم یوسف زهرا، تو دعایی
#اللّٰهــم_عجـــِّل_لِوَلـیک_الفــَرَج🌷
┄┄┅┅┅❅💠❅┅┅┅┄┄
الهی!
هر که را میبینم با خود است
مرا با خودت دار..!🍃
#حرف_های_در_گوشی_با_خدا💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ 🎬 #استاد_شجاعی
💥 روم نمیشه با خدا حرف بزنم!
➖ چقدر دلم میخواد با خدا آشتی کنم...
ولی از بس گناه کردم، از بس خرابکاری داشتم،
از بس بهش قول دادم و زدم زیرش،
حتی خجالت میکشم باهاش حرف بزنم...
خجالت میکشم صداش کنم!
┄┄┅┅┅❅💠❅┅┅┅┄┄
🚨 نگران آقای خامنهای نباش!
⭕️ عزیزی نقل میکرد در بهشت زهرا تهران بودم، پیرمرد باصفایی دیدم که با ادب خاصی بالای این مزار ایستاده و دعا میخونه، نگاهم بهش بود و مدّتها که دور زدم دیدم دست به سینه هنوز بالای مزار هست، بعد پایان دعا و ذکر متوجه من شد. صدام کرد و گفت: پسرم ازت میخوام هروقت اومدی برای این شهید فاتحه بخونی.
گفتم چشم، میشه خواهش کنم دلیلش رو بگید.
گفت من سالها بود بعد از فتنه۸۸ برای حضرت آقا و سلامتی جسمی و تعرض احتمالی به جانشان خیلی نگران بودم و اضطراب درونی داشتم، روزی شهیدی با همین شمایل به خوابم اومد و شماره ردیف و قطعه هم بهم گفت. ازم پرسید چرا نگران آقای خامنهای هستی؟! نگران نباش من خودم محافظش هستم. بار اوّل توجهی به خواب نکردم تا اینکه دوباره همان خواب تکرار شد، همان هفته پنجشنبه با حفظ کردن شماره ردیف و قطعه اومدم بهشت زهرا و دقیقاً همان چهره رو روی قبر دیدم، دیدم تو توضیحات شهید نوشته «محافظ رئیس جمهور محترم حجت الاسلام سید علی خامنهای».
⭕️ از اون موقع به بعد دیگه خوفی از تعرض به جان آقا ندارم و در عوض مدام به این شهید سر میزنم و دعاگوش هستم، به هرکسی هم که بتونم میگم.
💐 شک نکنیم که عنایت الهی و نگاه شهدا کشور ما را از خطرات محافظت میکند.
🌷 حضرت امام فرمودند: مسلم خون شهدا اسلام و انقلاب را بیمه کرده است .
•━━━━•|•♡•|•━━━━•
⊰ • ⃟♥️྅ @gharghate ⊰ • ⃟♥️྅
❀ ﴾﷽﴿ ❀
🚩 داغیست به دل رفتن خوش غیرتها
🔸حمیدرضا الداغی، شهید عفت و امنیت در سبزوار. کسی که برای رفع مزاحمت از دختران پیشقدم شد و اراذلِ آزادیخواه خون پاکش را ریختند.
🔸میگویند نه بسیجی بود نه طلبه نه انقلابی، اما غیرت داشت و نتوانست مزاحمت علنی و کشمکش برای روابط جنسی را تماشا کند.
▪️روحت شاد باغیرت
#غیرت
#اللّهُمَ_عَجِّل_لِوَلیِکَ_الفَرَج
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم لحظه مجروح شدن شهید حمیدرضا الداغی در سبزوار.
اگر این دختران #حجاب و حیا داشتند، این جوان در خون خودش میغلطید؟
شب بود، دو تا دختر شالشون را انداخته بودن میرفتن که چند تا پسر اومدن بهشون دست زدن، دخترها اومدن فرار کنن از دست پسرها ولی موفق نمیشدن، شهید حمیدرضا سر رسید و تنهایی با اون اراذل درگیر شد و متاسفانه
مهاجم کثیف و پست فطرت، چاقو را به قفسه سینه و پشت شهید زد.
#غیرت
#حجاب
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه ( اطلاعات لطفا )
آلبرت : الو اطلاعات لطفا
ماریا: اطلاعات !بفرمایید
آلبرت : تعمیر را چطوری مینویسن ؟
ماریا: امتحان دیکته داری؟….😅
صداپیشگان : نسترن آهنگر- مسعود عباسی - مریم میرزایی - محمد طاها عبدی
بازنویسی و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای یک شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
-
هروقتمیخواستبراےجوانان
یادگارےبنویسدمےنوشت :
"منکانللہکاناللهله"
هرکهباخداباشدخدابااوست.
رسمعاشقنیستبایکدل
دودلبرداشتن...!🌿
شهیدمحمدابراهیمهمت
-حاجآقــٰاپناهیانمیگھ:
دوستداشتنآدمهاۍبزرگانسانرابزرگ میڪند🥀
ودوستداشتنآدمهاۍ نورانی بھ انسان نورانیت میدهد...😇
اثر وضعۍمحبوب، آن قدر زیاداست،
ڪه آدم باید مراقب باشد مبادا به افراد بیارزش علاقه پیدا ڪند...🍂
-مراقبانتخابتباش :)
حالا فکرشو کن با این وضع اگه یکی مثل امام زمانو دوست داشته باشی چی از خودت ساختی؟! 😍
🌿یا شایدم باید بگم آقا چی ازت می سازه؟!؟
#امام_زمان
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_م_خلیلی مهاجر #ب
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_م_خلیلی مهاجر
#برگ414
کپیحرام🚫
لیوانی از آب پر کرد. سینک ظرفشویی را آب کشید. دستکش را درآورد. خواست آویزانش کند، دستهای امیر دو پهلویش نشست.
آرنجهایش را چسباند روی دست امیر: قلقلک نده.
امیر کنار گوشش گفت: خسته نباشی!
با حس قلقلک پهلویش کنار آمد. دستکش را آویزان کرد: میخوای خسته نشم خب بیا کمک!
برگشت و دستش را وسط سینهی امیر گذاشت. به عقب هلش داد. قیافهاش را به خیال خودش جدی کرد. امیر اخم کرد و ابرویش را بالا داد. بشری فکر کرد اخم امیر دلش را میلرزند، حتی مصنوعیاش!
_ببین! معنی نداره مرد ظرف بشوره.
صدای کلفت امیر به نظرش بیشتر خندهدار میآمد تا جدی. پیشبندش را باز کرد و روی صندلی گذاشت: اولا که معنی نمیخواد. دوما چرا صداتو کلفت میکنی؟ صدای شما که به حد کافی بلغور هست!
خواست از کنار امیر دربرود. امیر دو تا مچش را توی یک دست گرفت. صدایش را کلفتتر کرد: چی گفتی؟
بشری صدایش را لرزان کرد.اما به زبانش مرخصی نداد: همین که شنفتی.
مچ دستهای بشری را رها کرد. بشری مچ سرخ شدهاش را ماساژ داد: آدم آهنی!
_تو که زورت نمیرسه چرا با من درمیافتی؟
بشری روی مبل دونفرهی سر راهش نشست: پس با کی در بیفتم؟! کسی رو اینجا میبینی؟
امیر به زور خودش را کنار بشری جا کرد: دلت تنگ شده؟
بشری غر زد: بگو برم کنار. زورکی خودتو جا میکنی!
-وقتی دارم میام این ور یعنی میخوام بشینم. خودتو جمع و جور کن.
-من که جمع و جورم!
-مگه من بهت گفتم چاق؟
اخم و چشمغرهی بشری را دید. بیاختیار خندید. از خندهی امیر بشری حسابی برزخ شد.
-د نکن این کار رو! چشغره و اخم به چشای عسلیت نمیاد.
بشری رو برگرداند: چند روز نبودی، حالام که اومدی حرف بار من کن.
-قهر کردی!؟
صورت بشری را گرفت و به طرف خودش چرخاند: نگام کن!
-بفرما! دیگه چی مونده بارم کنی؟
_من که نگفتم چاق! فقط پرسیدم مگه بهت گفتم چا....
-یه بار دیگه بگی چاق تکتک موهاتو میکنم.
امیر فقط خندید. آن هم نه آرام بلکه قهقهه زد.
بشری دندان بهم سایید. خون خونش را میخورد. به قول امیر شاید دلش تنگ شده یا گرفته بود. هر چه بود بشری تصمیم گرفت دیگر حرفی نزند تا امیر کمتر بخندد و دستش بیاندازد.
-عزیزم! خانم گلم!
نگاهش نکرد. از عصبانیت سینهاش بالا پایین میشد. امیر سرش جلو برد: بشرایی! عزیز دل امیر!
برخلاف میلش زود دلش نرم و تسلیم شد. امیر صدایش زد: فینگلیم!
لب بشری رفت که از خنده بشکفد. خودش را کنترل کرد. لبخندی عمیق ردی لبهایش نشست. امیر ابروهایش را چین داد: مگه من چی گفتم دلخور میشی؟ اصلاً تو جات رو جفت چشامه! با هشتاد کیلو وزن ناقابل!
بشری انگار با آخرین سرعت به یک صخره برخورد کرد. کیسهی هوا به جای اینکه از روی فرمان فعال شده باشد، داخل سینهاش باز شده بود. احساس خفگی داشت. بغضی که از صبح روی گلویش چمبره زده بود، سرریز شد و یک دفعه مثل ابر بهار زیر گریه زد. قبل از اینکه فرصت هر عکسالعملی را به امیر بدهد بلند شد، خواست به اتاقشان برود اما راه کج کرد و وارد آشپزخانه شد. امیر وارفته با نگاه دنبالش کرد. بالآخره به خودش آمد و بلند شد و به آشپزخانه رفت: چرا گریه میکنی؟
بشری جواب نداد و بیهدف خودش را به جا به جایی لوزام روی کابینت سرگرم کرد.
امیر دستش را به کانتر گرفت و عمیق به حالات و رفتار بشری نگاه کرد.
-چرا نگاهتو میگیری؟!
بشری گریهاش را کنترل میکرد. شانههایش ریز میلرزید. امیر صدایش را کمی بالا برد: داشتم شوخی میکردم دیوونه!
بشری دست از کار کشید، دستمالی که برای گردگیری برداشته بود را داخل سینک انداخت: چرا داد میزنی؟ من دیوونهام! خوبه؟ تو که عقل داری چرا صداتو میاندازی سرت؟
✍🏻 #م_خلیلی مـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
هدایت شده از به وقت بهشت 🌱
با خوانده شدن عقد، من و آهیل پسر خان، به هم محرم می شویم. به صورتش نگاه میکنم. دل توی دلش نیست انگشتر را دستم کند. خجالت میکشم دست های خشکیده وپینه بسته ام را از زیر چادر بیرون بیاورم.یکدفعه آهیل دستم را از زیر چادر میگیرد . بی اختیار دستم را میکشم . باچشم غره ی خان بی حرکت دستم را به اهیل میسپارم. آهیل انگشتر را دستم میکند و من میشوم عروس خان....
زن ها کل میکشند وآهیل مثل دیوانه ها نگاهم میکند. ناغافل سرم را سمت خودش میچرخاند و پیشانیم را جلو همه میبوسد.💞
در دلم قند آب میشود و خودم از خجالت آب میشوم.خان با غرور میزند زیر خنده. نگاهم به اقاجانم میفتد و رگ غیرتش که باد کرده. ..فورا از کنار آهیل بلند شدم که ناگهان خان با عصبانیت ....
https://eitaa.com/joinchat/2017984745C33d9f548f2
#اشتراکی
به وقت بهشت 🌱
با خوانده شدن عقد، من و آهیل پسر خان، به هم محرم می شویم. به صورتش نگاه میکنم. دل توی دلش نیست انگشت
رمانی که خودم عاشقشم👌🏻👌🏻
از بس شیرین و جذابه😋
یه شبه همه پارتهاش رو میخونی
مطمئنم😉😉
#پیشنهادویژه
💠داغی صحرای محشر و حساب و کتاب اعمال
روزی پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله) یک درهم به سلمان و یک درهم به ابوذر داد.
سلمان درهم خود را انفاق کرد و به بینوایی بخشید، ولی ابوذر با آن لوازمی خرید.
روز بعد پیامبر دستور داد آتشی افروختند. سنگی نیز روی آن گذاشتند. همین که سنگ گرم شد و حرارت و شعلههای آتش در سنگ اثر کرد، سلمان و ابوذر را فراخواند و فرمود: «هر کدام باید بالای این سنگ بروید و حساب درهم دیروز را پس بدهید.»
سلمان بدون درنگ و ترس، پای بر سنگ گذاشت و گفت: «در راه خدا انفاق کردم» و پایین آمد.
وقتی که نوبت به ابوذر رسید، ترس او را فراگرفت. از اینکه پای برهنه روی سنگ داغ بگذارد و خرید خود را شرح دهد، وحشت داشت.
پیامبر فرمود: « از تو گذشتم؛ زیرا حسابت به طول میانجامد، ولی بدان که صحرای محشر از این سنگ داغتر است.
📘آشنایی با اسوه ها، سلمان فارسی، ص 125؛ به نقل از پند تاریخ، ج 1، ص 190
#سلام_امام_زمانم
صبحت بخیر ای غزل ناب دفترم
ای اولین سروده و ای شعر آخرم
صبحی که یادتو در آن شکفته شد
گویا تلنگری زده بر صبح محشرم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌷
-میگفت :
یکیازراههاینجاتانسانازگناه،
پناهبردنبهامامزمان‹ع›است.
ايشانبهانتظارنشستهاند
تاكسیدستشرابهسمتشاندرازكند،
تاايشاناوراهدايتڪنند.
آیتاللهجاودان🌱
تعجیـلدرظهـور امام زمان صلـوات⚘️
#امام_زمان
برای اولین بار به روی یه دختر چادری لبخند زدم.
نشست جلوی پام. بدون اینکه نگام کنه شال نخی سفیدشو از سرش درآورد و درست دور گردنم و روی زخم چاقو پیچید.
موهای قشنگش همزمان با برداشتن شال دور شونههاش ریخت. ولی بیاهمیت به این اتفاق، اول جلوی خونریزی منو گرفت و بعد تلفن همراهش از کیفش خارج و با اورژانس هماهنگ شد.
تو اون لحظه دیگه مریم دختری که ازش متنفر بودم جلوم نبود. یه فرشتهی نجات بود. یکی که بدون هیچ کینهای مقابلم نشسته بود و به خاطر حفظ جون من حاضر بود از حجاب سفت و سختش بگذره.
رفتم بیمارستان. مقابل چشم دختری که حالا لبههای چادرش با دستای خونیش محکم چسبیده بود که دیگه چشم کسی جز من به موهاش نیفته. مقابل اون چشمای مهربون و نگران سوار آمبولانس شدم و با فکر مریم تو بیمارستان به هوش اومدم.
https://eitaa.com/joinchat/1406599294C9146afa51f
به وقت بهشت 🌱
برای اولین بار به روی یه دختر چادری لبخند زدم. نشست جلوی پام. بدون اینکه نگام کنه شال نخی سفیدشو از
پسره تو کوچه چاقو میخوره
دختر مغرور و زیبای همسایه شون از راه میرسه و میشه فرشته ی نجاتش ....
بیا ببین پسره از مجنونم بدتر میشه😂❤️
#سلام_امام_زمانم
سحر بوی خوشی
از سجده گاه تو می آید
قنوتت را به دست آسمان ها
می سپاری
الهی که ظهورت را
خدا امضاء نماید.
مولایم هر کجا هستی
با هزاران عشق سلام..
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
معلمی شغل نیست
عشق است💓
قشنگ ترین روز
خدا
بزرگداشت پاکترین
شغل دنیا🌹
برشریفترین بندگان
خدا مبارک باد
🎁 روز معلم مبارک🎊
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_م_خلیلی مهاجر #ب
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_م_خلیلی مهاجر
#برگ415
کپیحرام🚫
از خودش بدش آمد. از صدایی که سر بشری بالا برد. از اعصابی که از او خرد کرد. بشری را بدون جواب گذاشت و از آشپزخانه بیرون آمد. صدا از در و دیوار میشنید از بشری نه.
وقت اذان شد. سجادهی پشم شتریاش را باز کرد و به نماز ایستاد. جای خالی بشری پشت سرش خیلی خالی بود. به نمازهای دو نفره توی خانهشان عادت کرده بود.
بین دو نماز به اتاقشان نگاه کرد. بشری مفاتیح به دست پای سجاده بود.
بعد از گذشتن دو ماه از عقد دائمشان، این اولین بار بود که دو ساعت کنار هم بودند اما با هم حرف نمیزدند. امیر انگار میخواست کوه جابهجا کند. با خودش کلنجار میرفت.
جلوی در اتاق ایستاد، بشری زیرچشمی نگاهش کرد. امیر بالآخره کوه را از روی شانه برداشت. رفت توی اتاق. کنارش نشست: الآن قهری؟
بشری عقب نشست و سجادهاش را تا کرد: نه.
بلند شد تا چادرش را تا کند. هیچ حرفی سر زبان امیر نمیآمد. اصلا نمیدانست چه بگوید. بشری را دوست داشت ولی فکر کرد الآن با گفتن دوستت دارم چه دردی دوا میشود؟! بدتر علاقهام زیر سوال میرود اگر این بین حرفی از دوست داشتن بزنم.
بشری را بغل کرد. چادر را از دستش گرفت و زمین گذاشت. حصار دستهایش را تنگتر کرد و موهای بشری را بوسید.
بشری مثل ماهی تشنهی به آب رسیده، صورتش را به سینهی امیر چسباند. شامهاش از رایحهی گرم تن امیر پر شد.
-آخه فینگیلی تو که دلت قد گنجیشکه قهرت برا چیه؟!
دست بشری رفت زیر کتفهای امیر: دلم برات تنگ شده بود.
امیر سر را عقب کشید. به صورتش بشری نگاه کرد. چشمهایش برق شیطنت داشت: باور کنم؟!
ابروی بشری داشت در هم میشد. سبابهی امیر نشست بین دو ابرویش: فک کنم دلت گرفته!
_گفتم که. دلم برات تنگ شده بود.
لبخندی به زیباترین شکل ممکن روی لبهای امیر نشست. پیشانی همسرش را عمیق بوسید: فدای دلت بشم.
_نبودی، حالام که اومدی اصلاً حواست به من نیست.
_دست خودم که نیست. گاهی ممکنه چند ماه نباشم.
سرش را بالا گرفت و با محبت به امیر نگاه کرد: ولی این چند روزم سربهسرم نذار.
امیر دست روی چشمهایش گذاشت: چشم.
-دیگه هم بهم نگو...
حرفش را عوض کرد: دفه آخرت باشه بهم میگی...
امیر چشمها را بست. دست گذاشت بین دو ابروی خودش: اینم چشم. دیگه نمیگم چا... نه، نه. ببخشید. تو که اصلا... چی بگم؟ آها اسمشو نیار! تو فقط یه کم تپل شدی!
قبل اینکه بشری دوباره عصبی بشود، گفت: تپل شــــــدی خوشــــــگلتر شــــــدی. مخصوصا با این موهای کوتاه.
انگشتها را لای موهای بشری برد: کوتاه بیشتر بهت میاد.
بشری تو آینهی اتاق خودش را دید زد. پشت چشم نازک کرد: اوهوم. خیلیم خوبم. هفتاد کیلو وزنو دفه دیگه نگو هشتاد!
دست امیر روی کمرش نشست. با هم از اتاق بیرن رفتند. امیر دست زد روی شکم: به قار و قور افتاده. یه چی بده بخوریم.
بشری پای گاز ایستاد. در قابلمهها را برداشت. تابی به گردنش داد: شما مردا فقط فکر شکمید!
امیر شقیقه را خاراند: این چن روز دور دست توئه. هر چی میخوای بگو.
گردنش را کج گرفت: وقتیم موقعیتت اورژانسی میشه خودت بگو تا من حساب کار دستم باشه.
برای اینکه کمک کرده باشد، در یخچال را باز کرد: چی بیارم؟ ماست؟
_سالاد درست کردم. بیار واسه خودت. من نمیخوام.
_آها!
ظرف سالاد را بیرون گذاشت. کفگیر را از دست بشری گرفت: تعطیلی این ماه میبرمت شیراز.
✍🏻 #م_خلیلی مـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_م_خلیلی مهاجر
#برگ416
کپیحرام🚫
امیر چمدان را توی صندوق ماشین گذاشت. گردنش را مایل کرد و صدایش زد: چیزی نیس بخوای بذاری صندوق؟
بشری نه گفت. چادر را جمع کرد و نشست. امیر که کنارش جا گرفت، سریع گفت: قرار شد اصفهان معطل کنیما.
_حواسم هس.
ردیف قبرها را پشت سر گذاشتند تا بشری به ملاقات دوست شهیدش برسد.
به سنگ شهیده زینب کمایی رسیدند. حال و احوالپرسیهای بشری شروع شد: سلام عزیزم! دوست بیمعرفتت اومده.
نشست و انگشت روی سنگ کشید. خاک نشسته روی سنگ را پشت پلکهایش کشید: خوبی دوستم؟ دلم برات تنگ شده بود.
امیر آنطرفتر بازوهایش را بغل کرد. به ذوقزدگی بشری نگاه میکرد. همینهایی که بشری اسمشان را دیوانگی گذاشته بود.
پا روی پای انداخت. چانه را به دست تکیه داد. فکر کرد میتواند بین شهدا جایی برای خودش پیدا کند؟
دوباره به بشری نگاه کرد. میتوانست از او دل بکند؟ دل کندن سخت بود! بشری را دوست داشت، بیشتر از سالهای قبل. با وجود کل کلها و زد و خوردهای در حد حرفشان، دوستش داشت. اصلا اگر بشری نبود، آرامش نداشت.
بشری عوض شده بود بیشتر وقتها، سرش لابهلای کاغذها بود یا چشمهایش خیره به مانیتور. تایپ میکرد و سرچ میکرد و به همین منوال.
فکر کرد بشری تازه زن شده. غرولندهایش زیاد شده بود. عاشقانههایش، دلواپسیهایش رنگ عوض کرده بود ولی اگر نبود، امیر نصفه نیمه میماند.
آن یک سال اول، کنار بشری آرام میشد ولی حالا اگر نبود آرامش برایش معنایی نداشت.
بشری از جا بلند شد. امیر دست از آنالیز رفتارهای بشری برداشت. کنار هم راه افتادند.
امیر قدم بلندی برداشت تا پا روی سنگ مزار شهید نگذارد. دست به درخت کاج گرفت و رد شد: بریونی بخوریم؟
بشری دست دراز شدهی امیر را گرفت: بخر یه چیزی. فرقی نمیکنه.
از پنجرهی ماشین رستوران را دید. ناهار خوردن تو جایی به این شلوغی مَثَل کوفت کردن بود. گوشیاش را برداشت که به امیر زنگ بزند ناهار را تو ماشین بخورند. صدای گوشی امیر از داشبورد بلند شد. پوفی کشید و گوشی را توی کیف انداخت.
سر را روی مچ دستهاش گذاشت و چشمهایش را بست.
در عقب باز شد. بشری سرش را چرخاند. ظرف یک بار مصرف به رویش چشمک میزد.
-دستت درد نکنه امیر، مونده بودم چطور بین این همه آدم لقمههامو قورت بدم.
-سبدو بردار. پاشو بیا.
صندلی عقب نشستند. تکه سفرهای یک بار مصرف بینشان گذاشتند. امیر در ظرف را باز کرد: بسمالله.
_پیاز نخوریا. دهنت بو میگیره!
نمیدونی هر شهری میری باید از پیازش بخوری؟
-ولی نه شهری که داری ازش رد میشی. اون شهری که موندگاری منظوره.
امیر تکهی پیازی را روی لبهای بشری فشار داد. مجبورش کرد دهانش را باز کند: بخور بعد نگو سرم درد گرفت دهنت بو گرفته.
✍🏻 #م_خلیلی مـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
آیت الله صافی گلپایگانی:
زنان باید بدانند آنچه اسلام در مورد حجاب مطرح نموده است برای حفظ شخصیت آنهاست!
#حجاب
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_م_خلیلی مهاجر #ب
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی
#برگ417
کپیحرام🚫
احساس کرد راهشان زیادی دراز شده، پلکهایش را باز کرد که بپرسد "چرا نمیرسیم؟"
رسیده بود. به منبع آرامش رسیده بود. گنبد فیروزهای مقابلش نقطهی ثقل آرامش شهرش بود.
اذن دخول را خواندند و بیحرف وارد حرم شدند. نیم ساعت بعد، بنا به قانون نانوشتهی خودشان، لبهی حوض وسط صحن رو به ضریح نشسته بودند.
-هر وقت خواستی بگو بریم.
بالآخره امیر سکوت را شکست. نگاهش را از حرم گرفت و به نیمرخ امیر داد. این چهرهای که از هر زاویه با هر فیگور، برای بشری پرترهای بود از زیباترینهای خداوندی!
-یه چیزی بخوام، بهم نمیگی شکمو؟
چشمهای امیر خندید.
-چی؟
-فالوده.
ماشین را در سراشیبی خیابان نگه داشت. نگاهی به صف جلوی بستنی فروشی و بعد به بشری کرد. بشری نگاهش را خواند. صف دراز جلوی مغازهی قدیمی معروف، دختر و پسر کنار هم، آن هم با وضعیت حجاب اسفبار! لبهایش آویزان شد.
-خیلی شلوغه!
-شلوغیاش به درک! واستادن تو همچین صف قر و قاطیای کفاره لازمه.
-پس بریم خونه.
-فالوده چی میشه؟
-هیچی دیگه.
-ولی تو دلت میخواد.
دوباره ماشین را راه انداخت، آن هم در مسیری خلاف خانههای پدریشان.
-شیرازه مثلا، قحطی فالوده که نیومده.
-امیر برگردد، دیگه دیر میشه.
چند دقیقه بعد امیر زنگ خانهی پدریاش را زد، بشری کیفش را روی دوش انداخت و تا به امیر برسد، صدای حاج سعادت باعث خندهی هر دویشان شد.
-بیا تو که مادر زنت خیلی دوستت داره!
-ای جان! شام آماده است.
در را هل داد و داخل رفت و بشری مثل جوجه اردک پشت سرش. از عجلهی امیر خندهاش جمع شد.
انگار من گشنگی بهش میدم، همچین میگه ای جان! تا خونهایم که تعریف دست پخت من رو میکنه حالا...
به خودش نهیب زد. بشری! حسادت بچگانه رو کنار بذار! مادرشه؛ هر چی نباشه یه عمر دست پخت این زن رو خورده و دوستش داره. مثل خودت که دست پخت مادرت رو با هیچ کس عوض نمیکنی.
✍🏻 #م_خلیلی مـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🌹مدعۍگویدڪهبایڪگل
نمۍآیدبهــار...
منگلۍدارمڪهدنیــاراگلستان
مۍڪند!💞
#امام_زمان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
السلام علیک یا ابا صالح المهدی علیه السلام ✋
السَّلاَمُ عَلَى بَقِيَّةِ اللَّهِ فِي بِلاَدِهِ وَ حُجَّتِهِ عَلَى عِبَادِهِ...
🌱سلام بر مولایی که زمینیان، عطر خدا را از وجود او استشمام می کنند؛
سلام بر او و بر روزی که حکومت خدا را روی زمین برپا خواهد کرد.
📚 صحیفه مهدیه، زیارت پنجم حضرت بقیة الله
#امام_زمان