فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 این همه لشکر آمده به عشق رهبر آمده
شعارهای مردم پیش از آغاز خطبۀ نماز عید فطر
.
{🥀 }
#شهیدانه🥀
گمنامے!
تنہابراے"شہدا"نیست..
میتونےزندهباشےو
سربازحضرتزهرا ۜ باشے
امایه شرطداره!!
بایدفقطبراے"خدا"
کارکنے،نه''ریا" (:🙂
ماه عسل علیخانی منو غمگین می کرد اما #محفل ثابت کرد:
میشه یه برنامه قرآنی متفاوت ساخت که از قشرهای مختلف بیننده داشته باشه.
میشه بچه مذهبی بود و مثل حامد شاکر نژاد خوش لباس بود. میشه سلبریتی های دوزاری طلبکار رو حذف کرد و جوونایی که استعداد دارنو به کار گرفت.
#ماه_رمضان #صداوسیما
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان صوتی { سیاحت غرب }
( قسمت نهم )
من اصلا راضی نیستم که او همراهم باشد! چرا که به شدت از او می ترسم...
گفتم: اگر به دوراهی برسیم،راه منزل را میدانی؟
گفت:نمی دانم !!
گفتم: من تشنه ام،در این نزدیکی ها آب هست؟
گفت:نمی دانم!!
گفتم:پس چه میدانی که همراه من شده ای؟؟!!
گفت:همینقدر میدانم که چون سایه ی تو از اول عمرت همراهت بوده ام و از تو جدایی ندارم!...مگر خدا کمکت کند که از دست من خلاص شوی !!...
گیر عجب دشمن آشکاری افتادم؟؟! !...
صداپیشگان: مسعود عباسی - علی حاجی پور - مسعود صفری - کامران شریفی - امیر مهدی اقبال - امیر حسن مومنی نژاد - احسان فرامرزی - سجاد بلوکات
بازنویسی و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای یک شنبه،سه شنبه وپنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کار ماندگار مردم تبریز در ماه رمضان گذشته!
🔹 افطاری فلسطینی تبریزی ها در ارگ بزرگ تبریز
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا﷽
به قولِ حاج حسین یکتا شهداء آخر تیپولوژی بودندکه یوسف زهرا(ع) آن ها را دید به قولِ معروف برای خدا تیپ زدند...
چطور؟
اگر زیبا بودند از آن زیبایی در راهِ خدا استفاده کردند...
گفتند خدایا ما می خواهیم ما را فقط تو ببینی ما میخواهیم فقط از تو دلبری کنیم که در نهایت هم دل بردند و هم دل دادند و به قیمت جان شهادت را خریدند...
پ.ن:گاهی با خواندن زندگی نامه هرچند کوتاه ولی پربارشان به خودم نهیب می زنم اگر امثال شهید دهقان ها یا شهید مشلب ها یا...،
همینطوری از دنیا می رفتند حیف می شدند شهادت برازنده شان بود...
آنها در اوج اخلاص عمل کردند و شدند یاران سیدالشهداء(ع) وسربازان مهدی موعود...
و ما بماند.....😔
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_مخلیلی مهاجر #ب
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی مهاجر
#برگ409
کپیحرام🚫
دست و دلش به انجام کاری نمیرفت. چهارزانو پای دفترچهاش نشست. با نوک انگشت قطرهی اشک سمجی که قصد افتادن از ناوک مژهاش را نداشت، گرفت.
از خونسردیاش همه تعجب کرده بودند. مادر، طهورا و صمیمه. ولی خودش دوست داشت. این دور بودن امیر را دوست داشت. لازم میدید، نه! واجب میدید حتی شده چند روز از امیر دور بماند.
هر چه پیامها را بالا پایین میکرد یا حرفهایی که با هم زده بودند را تحلیل میکرد، هیچ کجا بین حرفها و لابهلای پیامها چیزی نمیدید که بانیاش شیطان باشد اما ترسیده بود. از همان پیام کوتاه چند کلمهای که امیر برایش فرستاد. همان جوابی که وقتی "چشم" گفته بود، امیر به لب آورد. همان "قربون چشمات برم"!
با هر کسی که تعارف داشت، با خودش و خدایش که نداشت. از حال خوبی که وقتی با امیر حرف میزد به هر دویشان دست داده بود میترسید.
از دست خودش شکار بود، چرا وقتی پدر حرف محرمیت موقت را پیش آورد جبهه گرفتم. دوباره از خودش عصبانی بود، تو که زیر بار محرمیت نرفتی، چرا تماسش را جواب دادی؟
خودنویس را روی دفترچه رها کرد. حال آدمهای رکب خورده را داشت.
رکب خوردم. آن هم از نفسم.
تنبیه! تنبیه راهکار خوبی است برای این اشتباهم. خودم را از دیدنش محروم میکنم. حتی اگر ببینمش به روی خودم نمیآورم.
قید نوشتن را به کل زد. مثل همهی اوقاتی که درگیری فکری داشت، چانهاش روی زانوهایش و دستهایش را روی مچ پاهایش گذاشت.
اصلا همان بهتر که امیر دچار سوءتفاهم شد و گذاشت و رفت. خواست خدا بوده حتما!
صدای درونش را میشنید. بیچاره! اون سالهایی که حساسترین سالهای عمرت بود و خام و ناپخته بودی، چشمت خطا نرفت. گوشت خطا نشنید. اجازه ندادی دلت بلرزه حالا که مدتهاست از شور و التهاب نوجوانی افتادی، داری اختیارت رو از دست میدی؟! امیر یه زمانی شوهرت بوده، الان هیچ نسبتی ندارین! نشستی گل گفتی گل شنفتی. خدا ببخشدت! برو استغفار کن بیچاره!
هوای گرگ و میش دم صبح رو به روشنی میرفت. خمیازهای کشید و دستهایش را مشت کرد و از چپ و راست طوری کشید که صدای استخوان ترقوهاش را بشنود. جای مادربزرگش را خالی میدید که الآن بگوید "بزن تو سینهات. محکم دو تا بزن. نکبت نگیردت"
و بشری که زیر خنده بزند. "بریز دور خرافات رو ننهجون!"
دوباره ضمیر درونش بیدار شد.
بخند. آره بخند. چرا نخندی؟ گند زدی به همهی پروندهات. خنده هم داره!
دیگر اجازهی فکر کردن را هم به خودش نداد. صبحانهی مختصری خورد و قبل از اینکه رانندهاش برسد، پایین رفت. تا پایان ساعت کاریاش اجازه نداد فکرش به طرف امیر پر بکشد. فکر کرد کارهایش را تمام کند و بعد برود. گوشیاشرا باز کرد و نوشت " یک ساعت دیرتر منتظرم باشید" و برای رانندهاش فرستاد.
درخواست چای کرد و نشست رو به روی سیستمش و به مانیتور لپتاپ زل زد. به آنی در اتاقش باز شد، فکر کرد چایاش را آوردهاند اما صمیمه خودش را داخل اتاق انداخته بود.
ابروهایش را بالا برد و خیلی جدی گفت:
-همینجور نیا تو! قبلش در بزن.
دوباره نگاهش را به مانیتور داد. صدای صمیمه که کمی لوس میزد را نزدیکتر شنید.
-دنیای دوستیه مثلا؟
قبل از اینکه صمیمه میز را دور بزند، بشری سریع صفحهی مقابلش را بست و دست به سینه نشست. لیوان آبی پر کرد و جلویش گذاشت.
-بفرما!
-این چیه؟!
-آب.
اخم و لبهای برچیدهی صمیمه از این خبر میداد که متوجهی منظور بشری نمیشود.
-آب!؟
-دست گلت رو آب بده برو به بذار به کارهام برسم دوست من!
بعد تکیهاش را به صندلیاش داد و با بد جنسی تمام خندید. صمیمه هم خندید و اصلا متوجه نشد که بشری با زیرکی تمام اجازه نداد که صمیمه از کارهایش سر دربیاورد. در زمینه کار به هیچ کس اعتماد نداشت.
-دست گلش رو من آب دادم ولی...
دست به کمر زد و چشمهایش را تیز کرد: واسه تو که بد نشد! آقا فهمید کم خاطرخواه نداری!
"برو بابا"ی بشری را نشنیده گرفت و ادامه داد:
-عصر میای بریم بیرون؟
-خیلی سرخوشی! بگو ببینم با داداشت چه کردی؟ نه بهتره بگم چی شد داداشت زندهات گذاشت.
-هیچی تا من برسم خونه خیلی آروم شده بود. فقط حیف دسته گل شد!
بشری شانهاش را بالا انداخت.
-به من چه؟ یه کلمه میگفتی میخوام بیام تا ضرر دسته گل رو نکنی!
-بیچاره محسن از همون بار اول که تو رو دیده بود چند بار گفت. به حرفش محل ندادم وگرنه حالا تو...
بشری نگذاشت صمیمه بقیه حرفش را بزند.
-هر کی یه قسمتی داره دیگه.
✍🏻 #م_خلیلی مـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ410
کپیحرام🚫
چهارمین تماس امیر را بیپاسخ گذاشت. هنوز به خانه نرسیده، این تماسها شروع شد. گوشی را روی حالت بیصدا گذاشت تا مزاحم مطالعهاش نشود.
سخت بود کنترل دستی که با هر بار تماس میرفت تا تماس را وصل کند ولی قراری که با خودش گذاشته بود، زیر پا نهادنی نبود!
وقتی شمار تماسهای بیپاسخاش از ده بالا رفت، تصمیم گرفت گوشیاش را خاموش کند. حالا ذهنش مدام به سمت امیر میرفت و او پا روی دلش گذاشته بود و زیر چکمهی لجاجت میفشرد. لجاجتی که طعم گسش به مذاقش خوش میآمد.
کتابش را بست و کنار گذاشت. کتاب "حکایت زمستان" نوشتهی سعید عاکف. مثل هر بار دیگری که وقتی کتابی را تمام میکرد، تمام حجم کتاب یکباره در ذهنش نقش بست، خاطرات تلخ اسرای مظلوم ایرانی در حصار خشونت نیروهای بعثی عراق، تلخیای که شیرینیاش را فقط بزرگمردان درک میکنند و بس.
با خود فکر کرد چطور آدمها میتوانند تا این اندازه بیوجدان بشوند که باعث و بانی و شاهد درد جسم و روح آدمهایی دیگر باشند و از دیدن این درد لذت ببرند! مثل تمام مدتی که کتاب را میخواند، غم به روح لطیفش چیره شد.
پاهایش را روی فرش کرم رنگ دراز کرد و سرش را به مبل پشت سرش تکیه داد. مچ دستش را روی چشمهای بستهاش گذاشت. خودش را در امواج ورقهای کتاب غرق کرد.
متوجه گذشت زمان نمیشد تا اینکه صدای تلفن خانهاش باعث شد دست از روی چشمهایش بردارد. گیج خواب بود و نمیفهمید که صدای تلفن خانه بیدارش کرده است. چشمهایش را مالید و به ساعت رو به رویش که پنج عصر را نشان میداد نگاه کرد. نیم ساعتی خوابش برده بود!
صدای زنگ تلفن قطع شد و او تازه به خودش آمد که از چه بیدار شده است. همزمان که دستش را به مبل گرفت تا بلند بشود، صدای دوبارهی تلفن در خانه پیچید.
نگاهی به شمارهای که روی نمایشگر گوشی افتاده بود انداخت و در حالی که سعی در صاف کردن صدایش داشت جواب داد.
-سلام مامان جان!
-نه خوبم. تازه بیدار شدم.
-کِی؟!
صدای متعجب و کشدارش سکوت همیشگی خانهاش را شکست و بعد تق تق کف صندلش، وقتی با قدمهای بلند و تند خود را به پنجره رساند و آرام گوشهی پرده را کنار زد. دلش هری پایین ریخت.
-آره هست مامان.
-ولی من میخوام تا یه مدت نبینمش.
-به خاطر خودم.
خواست بگوید چرا امیر شما را واسطه میکند و من را لای منگنهی درخواست شما میگذارد اما حرفش را خورد. پس باید چه کار کند؟ خب هر آدم عاقل دیگری هم بود قطعاً همین کار میکرد. پدر و مادر دختر را واسطه میکند.
پاهایش سست شد اما از پشت پنجره کنار نرفت. از آن بالا فقط ماشین امیر را میدید، خود امیر مشخص نبود. بد جوری و بد جایی گیر افتاده بود. امیر مسافت زیادی را دوباره برگشته بود و از طرفی حرف مادرش را نمیتوانست زمین بگذارد.
-بابا در جریانه دیگه؟
-باشه. آماده میشم میرم.
موبایلش را روشن کرد و رفت که آماده بشود. صدای لرزشهای گوشیاش روی میز شیشهی تا اتاقش میرفت. حتماً امیر پیام فرستاده!
کیف و چادرش را دست گرفت و به سالن برگشت. لامپی را روشن گذاشت و بعد از برداشتن موبایلش، جلوی آینه ایستاد و چادرش را پوشید.
داخل آسانسور پیامکها را باز کرد.
"از صدام متنفری؟"
پنج دقیقه بعد، "من معذرت میخوام که تند رفتم".
و پیامهای دیگری که در فاصلهی زمانی یک ساعت گذشته هر چند دقیقه یک بار فرستاده بود.
"اون روز باطری گوشیم تموم شد وگرنه من روی تو گوشی خاموش نمیکنم"
"جواب بده نکنه داری مقابله به مثل میکنی!"
"عه چرا خاموش کردی گوشیت رو؟"
پایش را از آسانسور بیرون گذاشت. با خودش حرف میزد. باید توضیح بدی جناب سعادت. من با خودم عهد میبندم تو بقیه رو جلو میاندازی؟!
نذاشتی پیمانم به دوازده ساعت برسه!
✍🏻 #م_خلیلی مـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی مهاجر
#برگ411
کپیحرام🚫
قدم به پیادهروی جلوی مجتمع نگذاشته بود که امیر از ماشین پیاده شد. در را پشت سرش بست و جلو رفت.
-سلام.
جوابی از امیر نشنید. سرش را که بالا آورد، نگاه امیر را روی خودش دید و امیر لب زد:
-سلام.
این همه شیراز رو خبر کردی و جلوی در لنگر انداختی، این هم جواب سلام دادنت!
نگاهش را از امیر گرفت و به رینگ اسپرت جدید ماشینش داد.
-خوبی؟
اینبار نگاهش را از رینگ ماشین گرفت اما به امیر نداد. چشمهایش را به آسمان دوخت و مردمکهایش را تاب داد تا امیر متوجهی حوصلهی سر رفتهاش بشود. امیر به خودش آمد و گفت:
-بشین تا یه جایی با هم بریم.
بشری ماشین را دور زد و نشست اما امیر کمی معطل کرد. دوباره دستش را به جان موهایش انداخته بود و این یعنی باز کلافه است. بشری چادرش را روی پایش کشید و منتظرش ماند.
دست امیر بالاخره از بین موهایش شل شد و پشت فرمان نشست.
از زیر چشم نگاهی به بشری که کیف دستاش را در دست به بازی گرفته بود انداخت. یک عالم حرف سر دلش تلنبار شده بود و نمیدانست از کجا شروع کند.
بی حرف ماشین را روشن کرد و بی هدف رانندگی کرد. چند خیابان را پشت سر هم در سکوت گذراند. بشری از این وضع ناراضی که نبود هیچ، خیلی هم به مزاجش خوش آمده بود.
بالآخره امیر جلوی یک بستنی و آبمیوه فروشی نگه داشت. پاییز بود اما هوا هنوز گرمای روزش را از دست نداده بود.
-چی دوست داری بگیرم؟
بشری نگاه کوتاهی به ویترین مغازه کرد و گفت:
-فرقی نمیکنه.
امیر پیاده شد و با دو لیوان آب هویج بستنی برگشت. باز هم در سکوتی که نه امیر و نه بشری حاضر به شکستنش نبودند. بشری یکی از لیوانها را از سینی یک بار مصرف که امیر جلویش گرفته بود برداشت و مشغول هم زدن شد.
با خودش غر زد: چرا حرفش رو نمیزنه.
لیوان خالیاش را به سینی که روی داشبورد بود برگرداند.
-ممنون
-نوش جون
دست امیر رفت که لیوان و سینی را بردارد و روی صندلی عقب بگذارد. بشری کمی خودش را کنار کشید و دست امیر از دیدن این حرکت روی داشبورد ماند.
بیخیال برداشتن سینی شد. تکیهاش را به در ماشین داد و در حالی که بشری را نگاه نمیکرد شروع به حرف زدن کرد.
-پریشب بعد از اینکه تو بهم پیام دادی، اون شعر رو فرستادی، زنگ زدم به بابات و گفتم که بشری دلش نرم شده. اجازه بدید یه محرمیت بینمون باشه. بابات اجازه داد و من همون شب به مامان و بابام گفتم. صبح زود از مامان خواستم دوباره به خونوادت زنگ بزنه و بعدش هم به تو بگه. دیروز صبح، وقتی بهت زنگ زدم که راه افتاده بودم.
تعجب در چهرهی بشری نمایان شد.
-یه جوری روندم که عصر برسم اینجا. رسیدم و لبخند تو و دسته گل رو جور دیگهای نمیتونستم تفسیر کنم. لبخندت حاکی از رضایت داشتنت بود.
-نمیتونستی یه کم صبر کنی. نگو که نفهمیدی از دیدنت چقدر خوشحال شده بودم؟!
-فهمیدم. مثل امروز که وقتی من رو دیدی فهمیدم به زور فرستادنت پایین. خودم میدونم ولی اون لحظه فکر کردم چند وقته سر کارم گذاشتی. فکر کردم حتی شب قبلش اون حرفا رو زدی که دلم خوش بشه و من رو سر بدوونی.
-تو من رو اینجوری شناخته بودی؟
-انقدر از طرف من آسیب دیده بودی که بهت حق میدادم بخوای تلافی کنی. بهت حق میدادم اذیتم کنی.
بشری حرص میخورد.
-مگه من آدم مریضیام که بخوام اینجوری اذیتت کنم؟ برای خودت میبری و میدوزی!
-اون لحظه من این چیزها یادم نبود. من به نیتی که همه کارا راست و ریس شده اومده بودم. وقتی اون صحنه رو دیدم دیگه نتونستم بمونم.
اخم ریزی کرد و چهرهاش جدی شد.
-اولش پرسیدم چه خبره چون باور نمیکردم ولی دوستت اومد و یه چیزی گفت. چی؟ عروس خانم؟
بشری نتوانست دوام بیاورد. به صورت امیر نگاه کرد. نمیخواست این لحظه را از دست بدهد. دید چهرهای را که با صد من عسل هم شیرین نمیشد.
خندهی ریزی کرد و گفت:
-الآن چت شد؟! خوبه فهمیدی که من از خواستگاری خبر نداشتم!
-تو خبر نداشتی ولی اونا اومده بودن که تو رو خواستگاری کنن.
کدام زنی را سراغ دارید که از رگ به غیرت نشستهی مردی که دوستش دارد ته دلش غنج نرود!
-نباید من رو اونجوری قضاوت میکردی.
-دیگه تمومش کن. یه کلمه بگو عقد کنیم یا نه؟
-حالا که بابام اجازه داده آره.
-بابات که از اول هم راضی بود.
-خب!
امیر به جای جواب با خیال راحت لبخند زد.
-میخواستم بریم قم عقد کنیم.
لبخندش به لب بشری هم سرایت کرد.
-خیلی خوبه.
امیر دستش را زیر چانهاش زد.
-من راضی. تو هم راضی. گور بابای آدم ناراضی.
صورتش را به طرف بیرون چرخاند تا خندهاش از نگاه امیر پنهان بماند.
✍🏻 #م_خلیلی مـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان صوتی { سیاحت غرب }
( قسمت دهم )
من اصلا راضی نیستم که او همراهم باشد! چرا که به شدت از او می ترسم...
گفتم: اگر به دوراهی برسیم،راه منزل را میدانی؟
گفت:نمی دانم !!
گفتم: من تشنه ام،در این نزدیکی ها آب هست؟
گفت:نمی دانم!!
گفتم:پس چه میدانی که همراه من شده ای؟؟!!
گفت:همینقدر میدانم که چون سایه ی تو از اول عمرت همراهت بوده ام و از تو جدایی ندارم!...مگر خدا کمکت کند که از دست من خلاص شوی !!...
گیر عجب دشمن آشکاری افتادم؟؟! !...
صداپیشگان: مسعود عباسی - علی حاجی پور - مسعود صفری - کامران شریفی - امیر مهدی اقبال - امیر حسن مومنی نژاد - احسان فرامرزی - سجاد بلوکات
بازنویسی و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای یک شنبه،سه شنبه وپنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
#تحلیل
#کاربر_رضایی
سلام خانم خلیلی عزیز.
سپاس از 3پارت پشت هم.چسبید😍
1.ازحساب وکتابی که بشری از خودش کشید یاد حاسبوا قبل أن تحاسبوا امیرالمومنین افتادم.
،خداکمکمون کنه اینطوری سوار نفس مون بشیم.
2.اینکه بشری میخواد یه فرصت وفاصله ای به دوتاشون بده خیلی خوبه.گاهی دوری وبیرون اومدن از بطن ماجرا باعث میشه آدم بهتر متوجه وضعیت خودش بشه و تحلیل درست تری از اوضاع داشته باشه.
3.راز داری و اینکه بشری نذاشت همکار صمیمیش هم از کارش سر دربیاره عالی بود اونم با ترفند دوستیم دیگه...حتی درم نمیزنه ،سرشو میندازه پایین میاد تو،دقیقا مثل بدون اجازه خواستگاری رفتنش ودردسر درست کردن برای بشری وامیر....صمیمیت نباید باعث بشه حریم خصوصی واحترام به اشخاص ازبین بره.
4.آقا امیرهم که کوه غرور تشریف دارن واز موضعش پایین نمیاد حداقل بخاطر قضاوت نابجا عذر بخواد....
هرچند به بشری گفت من گوشیمو روت خاموش نمیکنم اما بازم قضاوتش کرد که میخواد تلافی کنه، بقول بشری اینطوری شناختش (در واقع اصلا نشناختش)...
اینکه قم رو برای محرمیت انتخاب کرده خیلی جالب بود
رواق بهشت
https://eitaa.com/joinchat/2480472136C484dfe0c30
گروه تحلیل رمان بشری
💠🌿🌿💠🌿🌿💠🌿🌿💠
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ41
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی مهاجر
#برگ411
کپیحرام🚫
امیر جفت دستها را توی جیب شلوارش برد. رو به گنبد طلایی تپهی شهدا ایستاد. تلالوء نور خورشید دم غروب از گوشهی گنبد به چشمانش میخورد. چرخید طرف بشری: چی برای عقد لازمه؟
-هیچی! چی مثلا؟
-خرید نریم؟
-نه!
-مراسم چی؟ دوست داری کسی هم باشه!
-خجالت میکشم.
امیر جلو رفت. با فاصله روی تخته سنگی که بشری نشسته بود، نشست: با زیارت مشهد موافقی؟
چشمهای بشری برق زد: از خدامه!
-من با بابات حرف زدم، مشکلی ندارن که ما همینجا عقد کنیم.
-اینجا؟!
-دیگه طاقت دوریتو ندارم!
دل بشری ریخت. از همین حرفها میترسید. میترسید امیر پا فراتر بگذارد و خودش هم کم بیاورد. پا به پای هم جلو بروند و به گناه بیفتند. از جا بلند شد: بریم زیارت؟
امیر مسیر نگاه بشری را ادامه داد. به مزار شهدای گمنام رسید. با هم به طرف تپه رفتند. چند نفری برای زیارت آمده بودند. امیر دست روی سنگ یکی از قبور گذاشت. جوری که فقط بشری بشنود، لب زد: به همین شهید عزیز، به غربت و به قداستش قسم میخورم که نذارم بهت سخت بگذره.
دیدن حلقهی رینگ در انگشت دوم دست چپش، دل بشری را گرم میکرد. امیر حلقه را بین انگشتهای شست و اشاره گرفت و چرخاند: اگه زیارتت تمومه بریم.
بشری حرفی نمیزد اما با چشمهایش از شهدا کمک میخواست. خواهش نگاهش دل امیر را آتش زد: قول میدم. قول شرف.
_فقط بذار یکم دیگه اینجا باشم.
امیر با بستن پلکهایش رضایتش را اعلام کرد بشری پایین قبر نشست. نگاهش روی خطوط حک شده روی قبر میرفت اما حواسش نه! انگار که خود شهید را کنارش احساس میکرد داشت با او حرف میزد. شما گرههای بزرگی را باز کردید، زندگیام را اینبار به شما میسپارم.
آنقدر محو حال و هوای خاص حاکم بر مقبره شده بود که متوجه نشد امیر با کسی تماس گرفت. امیر گوشی را داد دستش. آرام گفت: باباته.
_سلام
_سلام عزیز بابا.
_شما اجازه میدید؟
_آره. خوشبخت بشی.
بعد از صحبت با سیدرضا، مادرش گوشی را گرفت: میسپارمت به خدا ولی اگه هر وقت بحثی شد یا اتفاقی افتاد، حرف بزن. یا با من یا با خواهرت در میون بذار.
-چشم.
گوشی را به امیر برگرداند. امیر با فاصله کنارش نشست. نگاهش روی صفحهی گوشی بود. بعد از چند لحظه دوباره گوشی را جلوی بشری گرفت: میخونی؟
سرش را پایین انداخت: من بخونم؟
-خودتو به همسری من دربیار.
دلش قرص بود. با اینکه واجب شرعی نبود، امیر از پدرش اجازه گرفته و همین چند دقیقه پیش از زبان سیدرضا رضایتش را شنیده بود.
نگاهی به اطرافش کرد. همه رفته بودند.
_هیچکس این دور و بر نیست!
-منم و تو و شهدای شاهد.
بشری به صفحهی گوشی که در دست امیر بود نگاه کرد. امیر گفت: قبل از اینکه بخونی مهریه و مدتشو بگو.
-یه سکه و یه ماه.
امیر با لبخند به تشویش بشری نگاه کرد. چشمهایش را بست: بخون!
بسمالله گفت و خواند: زَوَّجتُکَ نَفسِی فِی المُدَّۀِ المَعلُومَه، عَلَی المَهرِالمَعلُوم.¹
امیر بلافاصله گفت: قَبِلتُ التَّزویج. ²
بشری سرش را پایین انداخت. گونههایش سرخ و داغ شده بودند. در عین حال خندهاش گرفت بود. امیر بغل گوشش گفت: مبارکه.
سرش را بالا گرفت و با امیر چشم در چشم شد. با خیال راحت خود را در دریای سیاه چشمهایش غرق کرد. مثل آدمهای شوکزده مو به تنش سیخ شد وقتی دستهای گرم امیر دستهایش را قاب کرد: چرا یخ کردی؟!
بشری لب برچید و تا به خودش بیاید چشمهایش خیس شد. دلتنگ این نزدیکی و گرمای این دستها بود. قلبش فشرده شد. نفس را مثل آه بیرون داد. بغض گلویش را نشانه رفته بود.
-چی شده بشری؟ داری گریه میکنی!
دستهایش را از دست امیر کشید. صورت را کف دستهایش پنهان کرد. شانههایش میلرزید. دستهای امیر دور شانهاش پیچید. سر بشری را به شانهاش چسباند: چه به روز تو آوردم! گریهات از دوست داشتنه؟ مث گنجیشک داری میلرزی!
_______________________
۱. (خودم را به زوجیت تو درآوردم، در مدّت مشخص و با مهریهی مشخص)
۲. (قبول کردم این زوجیت را)
✍🏻 #م_خلیلی مـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خُدایــــــــا
جوری واسمون جور کن که ذوق زده شیم،
قلب های خستمون نیاز داره به یه جبران... ♡
شب بخیر
http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
اگه قصد داری کانالت رو تبلیغ کنیم اینجا تعرفهها رو بخون👆🏻👆🏻
تبلیغات با مناسبترین هزینه🌹🌹💫
این رمان خوندن داره
https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672
تا پاک نکردم بدو بیا🙊😁
«بسم الله الرحمن الرحیم»
💢مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَى نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِيلًا
🔺شهادت مظلومانه عالم مجاهد حضرت آیت الله شیخ عباسعلی سلیمانی(رضوان الله علیه) یار ولایت را خدمت حضرت ولی عصر (ارواحنافداه)،نائب برحقّش مقام معظم رهبری، و سربازان امام زمان ارواحنا له الفداء ،مردم شریف استان مازندران و خصوصا مردم ولایی شهرستان بابلسر تسلیت عرض می نمائیم.
🔹این عالم ربانی و استاد اخلاق تمام زندگی و عمر پربرکت و مجاهدانه اش را برای اعتلای اسلام، و انقلاب اسلامی وقف کرده بود
در بین امت اسلامی از او به عنوان یک عالم مردمی و با اخلاص یاد میشد
ان شاءالله شفیع ما در روز قیامت باشند.
ضمن محکومیت این حادثه دلخراش ، از همه مسئولین مرتبط انتظار می رود با سرعت و دقت نسبت به روشن شدن همه زوایای این حمله ناجوانمردانه اقدام فوری به عمل آورند .
عاشَ سعیدا
ماتَ سعیدا
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_مخلیلی مهاجر #ب
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی
#برگ412
کپیحرام🚫
یک شب آرام و امیر و بشرایی که تازه محرم شده بودند. زیر قبهی پرنور شهدای گمنام. امیر سر جایش چرخید. بشری با کمی فاصله پشت سرش نشسته بود. دانههای تسبیح را از بین انگشتانش عبور میداد. دستش را دراز کرد و قبول باشدی گفت. بشری با جفت دستهایش دست امیر را گرفت. دستی که به سختی بین دو دستش جا میشد. امیر مچ بشری را در دست نگه داشت. خودش ایستاد و بشری را هم بلند کرد: بریم اون جلو بشینیم.
به یکی از ستونها تکیه دادند. امیر پرسید: دوستم داری؟
بشری از گوشهی چشم به صورت امیرنگاه کرد. امیر به شهر زیر پایشان زل زده بود. او هم مثل امیر نگاهش را به چراغهای روشن شهر داد. امیر باز پرسید: جواب نمیدی؟
-چو دانی و پرسی سوالت خطاست!
-جواب بده. رک بگو.
-من امشب بیشتر دوست دارم شنونده باشم.
امیر دست بشری را گرفت و انگشتهایشان را توی هم قفل کردند. با احساس شیرینی چشمهایش را بست: حالا نمیشه امشب نگم بذاریم برای یه وقت دیگه؟
-باید بگی.
از لجبازی بشری خندید ولی با یادآوری گذشته خندهاش زود محو شد. لب پایینش را به دندان گرفت و همانطور که نگاهش هنوز روی شهر زیر پایش بود گفت: الآن که فکر میکنم میبینم، اون شب که ازت جدا شدم سختترینش بود. همون که سفت بغلت کردم و تو تعجب کرده بودی که چم شده و نمیدونستی تو دل من چه خبره. نمیدونستی چه آتیشی تو دلم بلند شده از این که میخواستم بذارمت و برم. دل کندن کار خیلی سختیه!
چند دقیقه گذشت و امیر دیگر حرفی نزد. بشری که مشتاق به شنیدن بود: خب.
-خب همین دیگه.
-امیر!
-جان!
-بقیهاشو بگو.
امیر انگشتهایش را شل و دست بشری را رها کرد. بلند شد و نگاه بشری دنبال صورت امیر بالا رفت.
-بقیهاش گفتنی نیست. همهاش درد بود و تکرار درد. عذاب وجدان بود، تنهایی بود.
از بالا به چشمهای بشری نگاه کرد. لبخند تلخی زد. غم یادآوری آن روزها به جان چشمهایش افتاد: نخواه که بیشتر از این بگم.
بشری ایستاد. نگاه از چشمهایش برنداشت: اگه اذیتی نگو.
_داغونم!
نچی کرد. دست گذاشت روی شانهی بشری: بریم یه دور بزنیم. شام بخوریم.
قدم زنان تا کنار ماشین رفتند. امیر پشت فرمان نشست. چراغ ماشین را روشن کرد. صورتش را جلو برد و پیشانی بشری را بوسید.
سرش را پایین گرفت و به چشمهای بشری نگاه کرد.
بشری خودش را عقب کشید. دستش را روی پیشانیاش گذاشت و مات به امیر نگاه کرد. با خود گفت: چرا برق سه فاز وصل میکنی!
هنوز به خود نیامده بود که امیر بینیاش را فشار داد. بشری دست گذاشت روی بینی: آی!
چشمهایش را از درد بست. خودش را عقب کشید. بینیاش را مالید: چیکار میکنی؟!
امیر آهسته گفت: دلم برات تنگ شده بود.
بشری با اخم گفت: دلت تنگ شده باید دیوونهبازی دربیاری؟
صورتش را سمت بیرون چرخاند. امیر خندید: خیلی دوست دارم.
بشری دست زیر چانه گذاشت. سعی میکرد چهرهاش جدی باشد: گفتی میخوای شامم بدی.
_گشنته؟
_خیلی. اگه نمیخوای شام بدی منو برسون خونهام یه چیزی بخورم.
امیر ماشین را روشن کرد: شکمو نبودی!
به بشری نگاه کرد. وقتی دید حرفی نمیزند، راه افتاد: جای خاصی میخوای بریم برا شام؟
_جاییو بلد نیستم.
بعد از شام، وقت برگشت امیر پرسید: مرخصی بگیر بریم قم، عقد دائم بخونیم.
-فردا صحبت میکنم.
-تلفنی نمیشه؟
-نه. صبر کن الآن کار سرم ریخته، شاید هفتهی دیگه بتونم.
-هفتهی دیگه؟ مگه میخوای چی کار کنی؟
-کارمه دیگه. تو هم از الآن فکر کن ببین اگه نمیتونی با کارم کنار بیای...
امیر ماشین را کنار کشید: یعنی چی؟
-چی یعنی چی؟
-منو دست ننداز. اگه نتونم با کارت کنار بیام چی؟
-همین الآن فکراتو بکن. من زجر کشیدم تا به اینجا رسیدم.
امیر عاقل اندر سفیه نگاهش کرد. بشری متنفر بود از این طرز نگاه اما چشم از چشم امیر برنداشت. محکمتر زل زد به تیلههای سیاه وحشی روبهرویش. مردد پرسید: با کارم مشکلی داری؟!
-معلومه که ندارم.
-پس چرا آدمو دیوونه میکنی؟ امیر تو چت شده؟
-حق نداری به جدا شدن فکر کنی چه برسه به اینکه ازش حرف بزنی.
به زبان نیاورد اما توی دلش گفت: کی خواست جدا شه!؟
_سمت راست برو داخل.
چهرهی امیر هنوز اخم را به یدک میکشید. نیم نگاهی به بشری انداخت و حرف نزد.
✍🏻 #مخلیلی مـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
دلنوشته♥️
رمان بشری
#کاربر_زمانی
عاشق که باشی دلتنگ میشی
دلتنگ که باشی بیقراری
بی قرار نگاه،تماس،شنیدن صدایی که از کوچه پس کوچه خاطرات بیرون بیاورد دلی که برای بار هزارم جایش گذاشته ای
و عشق پاک کهنگی ندارد سرد شده و دل زده هم نخواهد شد
وصال یارت هرچند وقت که طول بکشد باز قلبت با شنیدن صدایش چنان سهمگین میکوبد گویی قصد رها شدن دارد
لمس دستانت از طرف یار نسیم خنکی بر جانت می نشاند و چشمانت روان میکنند این همه دور بودن را و با قطره اشکی به تو میفهمانند زن بودن نهایت ظرافت است دوری را با هر ترفندی برای خودت سهل کنی درد بی تکیه گاهی را هرگز نتوانی از جسم و جانت دور نگه داری
و چه شیرین وصالی است وصالی که هر دو قدر بدانید تو قدر گوهر وجودی خودت و یارت را
و عشقت قدر گوهری که اکنون برای دومین بار خدا به او ارزانی داشته
تقدیم به دختری که شبیه شدن به او برایم آرزوست🌷
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_م_خلیلی مهاجر
#برگ412
کپیحرام🚫
امیر جلوی مجتمع نگه داشت. سرش پایین بود و ساکت. بشری چند لحظه نگاهش کرد. دستگیرهی در را کشید: خیلی خوش گذشت!
پیاده شد. در را بست و ماشین را دور زد. امیر شیشه را پایین برد: بشری!
بشری کلید را از کیف درآورد. به امید نگاه کرد.
امیر به صندلی شاگرد اشاره کرد: چن لحظه بشین بعد برو.
_بشینم سکوتتو نگاه کنم؟ شما برو فکراتو کن. ظاهرا دو دل شدی.
-بیا بشین یه دو دیقه.
بشری رفت کنارماشین: حرفی داری میشنوم.
-اگه حرف میشنفی چرا نمیای بشینی؟
دستگیرهی در پشت سر امیر را کشید. صدای خشدار امیر باعث شد رهایش کند: بیا جلو.
دلش برای مردی که پشت نقاب جدیاش، خستگی داد میزد، سوخت. برگشت و کنار امیر نشست. امیر دست چپ را جلوی بشری گرفت: این همون حلقهایه که خودت دستم کردی.
دست بشری را گرفت. چانهاش با دست دیگر بالا آورد. هر چه محبت نسبت به او داشت را توی نگاهش ریخت: هیچوقت این حلقه رو درنیاوردم چون دلمو به بودنت گرم میکرد. تو میگی دو دل شدم! حالا که قدر تو میفهمم؟ حالا که میخوام کنارت به آرامش برسم؟
دلخور گفت: به جای این حلقه به من نگاه کن.
زل زد به صورت بشری، طوری که حرکات بشری قدر مژه به هم زدنی هم از نگاهش دور نماند. دلش با پلک زدن بشری زیر و رو و با لبخندهایش آرام میشد: جوابمو نمیدی؟
بشری پرسشی نگاهش کرد.
-منظورم همون سوالیه که تپه شهدا پرسیدم.
بشری سر پایین انداخت. انگشتها رو توی هم برد. دستش خیس عرق بود. امیر تکیه داد به در. بشری زیر نگاه خیرهی امیر گلو صاف کرد: اگه دوستت نداشتم که دوباره محرمت نمیشدم.
دلش میخواست از بشری اعتراف بگیرد و بشری مستقیم حرف نمیزد.
-از کِی؟
بشری نفس عمیقی کشید: اینا چیه میپرسی!؟
امیر یک دست را تکیهی صورت کرد: میخوام بدونم.
بشری به چشمهای امیر خیره شد: دوستت داشتم و الآنم دارم.
امیر دستش را گرفت: بشـــــــــــــــری!؟
بشری نگاهش را به بیرون داد: بذار برم.
-جواب بده بعد برو.
امیر آرام خندید. دست بشری را فشار داد. بشری دوباره نگاهش کرد. امیر چشمک زد: تا نگی نمیذارم بری.
بشری نفس سنگینی کشید. تمام تنش داغ شده بود. با پشت دست پیشانی خیسش را پاک کرد. امیر خودش را جلو کشید: نکنه از خیلی وقت پیش عاشقم بودی! روت نمیشه بگی؟
بشری به خنده افتاد: از همون اول دوستت داشتم.
-واقعا؟
بشری سعی میکرد نگاهش به چشمهای امیر نیفتد. سرش را به جای گفتن بله تکان داد اما امیر دست بردار نبود: باید نگام کنی و بگی.
دست بشری روی دستگیره رفت .قبل از اینکه بتواند پیاده شود، امیر با جفت دستهایش صورت بشری را قاب گرفت. مجبورش کرد نگاهش کند.
بشری سرش را به چپ و راست تکان داد تا خودش را نجات بدهد: بذار برم، صبح بیدار نمیشم.
-دست و پای الکی نزن. تو چشم من نگاه کن.
خسته بود. به چشمهای امیر نگاه کرد. امیر گفت: خب حالا بگو. دقیقا از کی دوسم داشتی؟
چند لحظه نگاهش کرد. بالآخره دهانش باز شد: فکر کنم از همون روز اول تو کتابخونه دانشگاه.
تعجب، جذابیت چشمهای امیررا بیشتر کرده بود اما بشری نمیتوانست نگاهش را بدزد. نمیخواست از این خلسهی نفسگیر بیرون بیاید. امیر لب زد: کِیو میگی؟
بشری فقط نگاهش کرد. امیر دست برد توی موها. بشری اآهسته گفت: خیالت راحت شد؟
-چرا؟!
بشری کلافه شد: بازپرسم انقد سوال نمیکنه! چی چرا!؟
دستهایش از دو طرف صورت بشری شل شد. بشری کیف را برداشت و پیاده شد: شب به خیر.
✍🏻 #م_خلیلی مـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان صوتی { سیاحت غرب }
( قسمت یازدهم ) قسمت آخر
من اصلا راضی نیستم که او همراهم باشد! چرا که به شدت از او می ترسم...
گفتم: اگر به دوراهی برسیم،راه منزل را میدانی؟
گفت:نمی دانم !!
گفتم: من تشنه ام،در این نزدیکی ها آب هست؟
گفت:نمی دانم!!
گفتم:پس چه میدانی که همراه من شده ای؟؟!!
گفت:همینقدر میدانم که چون سایه ی تو از اول عمرت همراهت بوده ام و از تو جدایی ندارم!...مگر خدا کمکت کند که از دست من خلاص شوی !!...
گیر عجب دشمن آشکاری افتادم؟؟! !...
صداپیشگان: مسعود عباسی - علی حاجی پور - مسعود صفری - کامران شریفی - امیر مهدی اقبال - امیر حسن مومنی نژاد - احسان فرامرزی - سجاد بلوکات
بازنویسی و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای یک شنبه،سه شنبه وپنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
این جمعه هم نیومدی . . .
🥀
💠 اَلسَّلامُعَلَیکَیابَقیَّهاللهِالاَعظَم 🌤
💠 اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج♥️
💠 اَینَالمُنتَقَم؟!
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
هدایت شده از به وقت بهشت 🌱
برای اولین بار به روی یه دختر چادری لبخند زدم.
نشست جلوی پام. بدون اینکه نگام کنه شال نخی سفیدشو از سرش درآورد و درست دور گردنم و روی زخم چاقو پیچید.
موهای قشنگش همزمان با برداشتن شال دور شونههاش ریخت. ولی بیاهمیت به این اتفاق، اول جلوی خونریزی منو گرفت و بعد تلفن همراهش از کیفش خارج و با اورژانس هماهنگ شد.
تو اون لحظه دیگه مریم دختری که ازش متنفر بودم جلوم نبود. یه فرشتهی نجات بود. یکی که بدون هیچ کینهای مقابلم نشسته بود و به خاطر حفظ جون من حاضر بود از حجاب سفت و سختش بگذره.
رفتم بیمارستان. مقابل چشم دختری که حالا لبههای چادرش با دستای خونیش محکم چسبیده بود که دیگه چشم کسی جز من به موهاش نیفته. مقابل اون چشمای مهربون و نگران سوار آمبولانس شدم و با فکر مریم تو بیمارستان به هوش اومدم.
https://eitaa.com/joinchat/1406599294C9146afa51f
به وقت بهشت 🌱
برای اولین بار به روی یه دختر چادری لبخند زدم. نشست جلوی پام. بدون اینکه نگام کنه شال نخی سفیدشو از
پسره تو کوچه چاقو میخوره
دختر مغرور و زیبای همسایه شون از راه میرسه و میشه فرشته ی نجاتش ....
بیا ببین پسره از مجنونم بدتر میشه😂❤️
🏴🚩
هشتم شوال
سالروز تخریب بارگاه مطهر
#ائمهبقیععلیهمالسلام
🔥به دست وهابیت پلید🔥
به پیشگاه
#امام_زمانعجلاللهتعالیفرجه
وهمهشیعیانشان
تسلیتعرضمینماییم
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_م_خلیلی مهاجر #ب
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_م_خلیلی مهاجر
#برگ413
کپیحرام🚫
امیر از داشبورد یک بستهی کادوپیچ شده را برداشت. پشت سر بشری پیاده شد. بسته را دو دستی جلویش گرفت: دیروز برات خریدم. از قم.
-دستت درد نکنه.
-نندازیش.
_ شکستنیه؟!
امیر پشت گردنش را خاراند: نه.
بشری به ماشین تکیه داد، نخ دور بسته را کشید: ببینم چی خریدی. نگرانی نندازمش!
امیر دست به سینه نگاهش میکرد. بشری قدمی به طرف امیر برداشت: وای امیر! خیلی قشنگه. همون رنگیه که دوست دارم.
-مبارکت باشه.
-تا حالا هر چی قرآن دیده بودم، کرم بود یا قهوهای یا سفید. ولی این بنفشه!
قاب قرآن و مفاتیح را داد دست امیر. قرآن را با ورق زد. سرش را بالا گرفت: خیلی نازه!
-پسندیدی؟
زل زد به چشمهای امیر: باور میکنی قصد داشتم برم قرآن و مفاتیح بخرم؟
امیر کتابها را از دست بشری گرفت و داخل قابشان جا داد: چرا باور نکنم عزیزم.
قاب را به بشری برگرداند: دیگه برو بخواب که چشمات حسابی خستن.
هر اندازه که انرژی بشری سر گفتن دوستت دارم تحلیل رفت با دیدن قاب زیبای قرآن و مفاتیح، حالش جا آمد. بالای پلههای مجتمع برگشت. امیر را دید که هنوز ایستاده. امیر برایش دست تکان داد و سوار شد. بشری ایستاد و رفتنش را تماشا کرد.
به چهرهی خودش توی آینهی آسانسور نگاه کرد. به بشرای در آینه که گونهاش گل انداخته بود گفت: هیچ وقت تو عمرم انقدر خوشحال نبودم!
هدیهی امیر را جای قرآن و مفاتیح کهنه شدهی خودش گذاشت. دراز کشید. دست را زیر سر گذاشت. به امروز فکر کرد. به امیر. با آمدن امیر پیمانهی بزرگی از اتفاقات برایش پر شده بود.
میخواستی بهم ثابت کنی که من رو فقط به خاطر خودم میخوای؟ میخواستی بفهمم که با بله گفتنم به آرامش رسیدی؟ امیر! خیلی مردی! خیلی دوستت دارم. خیلی دوستت دارم. خیلی دوستت دارم.
✍🏻 #م_خلیلی مـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯