eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.8هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.3هزار ویدیو
1 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام خانم خلیلی عزیز. سپاس از 3پارت پشت هم.چسبید😍 1.ازحساب وکتابی که بشری از خودش کشید یاد حاسبوا قبل أن تحاسبوا امیرالمومنین افتادم. ،خداکمکمون کنه اینطوری سوار نفس مون بشیم. 2.اینکه بشری میخواد یه فرصت وفاصله ای به دوتاشون بده خیلی خوبه.گاهی دوری وبیرون اومدن از بطن ماجرا باعث میشه آدم بهتر متوجه وضعیت خودش بشه و تحلیل درست تری از اوضاع داشته باشه. 3.راز داری و اینکه بشری نذاشت همکار صمیمیش هم از کارش سر دربیاره عالی بود اونم با ترفند دوستیم دیگه...حتی درم نمیزنه ،سرشو میندازه پایین میاد تو،دقیقا مثل بدون اجازه خواستگاری رفتنش ودردسر درست کردن برای بشری وامیر....صمیمیت نباید باعث بشه حریم خصوصی واحترام به اشخاص ازبین بره. 4.آقا امیرهم که کوه غرور تشریف دارن واز موضعش پایین نمیاد حداقل بخاطر قضاوت نابجا عذر بخواد.... هرچند به بشری گفت من گوشیمو روت خاموش نمیکنم اما بازم قضاوتش کرد که میخواد تلافی کنه، بقول بشری اینطوری شناختش (در واقع اصلا نشناختش)... اینکه قم رو برای محرمیت انتخاب کرده خیلی جالب بود
رواق بهشت https://eitaa.com/joinchat/2480472136C484dfe0c30 گروه تحلیل رمان بشری 💠🌿🌿💠🌿🌿💠🌿🌿💠
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم مهاجر کپی‌حرام🚫 امیر جفت دست‌ها را توی جیب شلوارش برد. رو به گنبد طلایی تپه‌ی شهدا ایستاد. تلالوء نور خورشید دم غروب از گوشه‌ی گنبد به چشمانش می‌خورد. چرخید طرف بشری: چی برای عقد لازمه؟ -هیچی! چی مثلا؟ -خرید نریم؟ -نه! -مراسم چی؟ دوست داری کسی هم باشه! -خجالت می‌کشم. امیر جلو رفت. با فاصله روی تخته سنگی که بشری نشسته بود، نشست: با زیارت مشهد موافقی؟ چشم‌های بشری برق زد: از خدامه! -من با بابات حرف زدم، مشکلی ندارن که ما همین‌جا عقد کنیم. -اینجا؟! -دیگه طاقت دوریت‌و ندارم! دل بشری ریخت. از همین حرف‌ها می‌ترسید. می‌ترسید امیر پا فراتر بگذارد و خودش هم کم بیاورد. پا به پای هم جلو بروند و به گناه بیفتند. از جا بلند شد: بریم زیارت؟ امیر مسیر نگاه بشری را ادامه داد. به مزار شهدای گمنام رسید. با هم به طرف تپه رفتند. چند نفری برای زیارت آمده بودند. امیر دست روی سنگ یکی از قبور گذاشت. جوری که فقط بشری بشنود، لب زد: به همین شهید عزیز، به غربت و به قداستش قسم می‌خورم که نذارم بهت سخت بگذره. دیدن حلقه‌ی رینگ در انگشت دوم دست چپش، دل بشری را گرم می‌کرد. امیر حلقه را بین انگشت‌های شست و اشاره‌ گرفت و چرخاند: اگه زیارتت تمومه بریم. بشری حرفی نمی‌زد اما با چشم‌هایش از شهدا کمک می‌خواست. خواهش نگاهش دل امیر را آتش زد: قول میدم. قول شرف. _فقط بذار یکم دیگه این‌جا باشم. امیر با بستن پلک‌هایش رضایتش را اعلام کرد‌ بشری پایین قبر نشست. نگاهش روی خطوط حک شده روی قبر می‌رفت اما حواسش نه! انگار که خود شهید را کنارش احساس می‌کرد داشت با او حرف می‌زد. شما گره‌های بزرگی را باز کردید، زندگی‌ام را این‌بار به شما می‌سپارم. آنقدر محو حال و هوای خاص حاکم بر مقبره شده بود که متوجه نشد امیر ‌با کسی تماس گرفت. امیر گوشی را داد دستش. آرام گفت: باباته. _سلام _سلام عزیز بابا. _شما اجازه می‌دید؟ _آره. خوشبخت بشی. بعد از صحبت با سیدرضا، مادرش گوشی را گرفت: می‌سپارمت به خدا ولی اگه هر وقت بحثی شد یا اتفاقی افتاد، حرف بزن. یا با من یا با خواهرت در میون بذار. -چشم. گوشی را به امیر برگرداند. امیر با فاصله کنارش نشست. نگاهش روی صفحه‌ی گوشی‌ بود. بعد از چند لحظه دوباره گوشی‌ را جلوی بشری گرفت: می‌خونی؟ سرش را پایین انداخت: من بخونم؟ -خودت‌و به همسری من دربیار. دلش قرص بود. با این‌که واجب شرعی نبود، امیر از پدرش اجازه گرفته و همین چند دقیقه پیش از زبان سیدرضا رضایتش را شنیده بود. نگاهی به اطرافش کرد. همه رفته بودند. _هیچ‌کس این دور و بر نیست! -منم و تو و شهدای شاهد. بشری به صفحه‌ی گوشی که در دست امیر بود نگاه کرد. امیر گفت: قبل از این‌که بخونی مهریه و مدتش‌و بگو. -یه سکه و یه ماه. امیر با لبخند به تشویش بشری نگاه کرد. چشم‌هایش را بست: بخون! بسم‌الله گفت و خواند: زَوَّجتُکَ نَفسِی فِی المُدَّۀِ المَعلُومَه، عَلَی المَهرِالمَعلُوم.¹ امیر بلافاصله گفت: قَبِلتُ التَّزویج. ² بشری سرش را پایین انداخت. گونه‌هایش سرخ و داغ شده بودند. در عین حال خنده‌اش گرفت بود. امیر بغل گوشش گفت: مبارکه. سرش را بالا گرفت و با امیر چشم در چشم شد. با خیال راحت خود را در دریای سیاه چشم‌هایش غرق کرد. مثل آدم‌های شوکزده مو به تنش سیخ شد وقتی دست‌های گرم امیر دست‌هایش را قاب کرد: چرا یخ کردی؟! بشری لب برچید و تا به خودش بیاید چشم‌هایش خیس شد. دلتنگ این نزدیکی و گرمای این دست‌ها بود. قلبش فشرده شد. نفس را مثل آه بیرون داد. بغض گلویش را نشانه رفته بود. -چی شده بشری؟ داری گریه می‌کنی! دست‌هایش را از دست امیر کشید. صورت را کف دست‌هایش پنهان کرد. شانه‌هایش می‌لرزید. دست‌های امیر دور شانه‌اش پیچید. سر بشری را به شانه‌اش چسباند: چه به روز تو آوردم! گریه‌ات از دوست داشتنه؟ مث گنجیشک داری می‌لرزی! _______________________ ۱. (خودم را به زوجیت تو درآوردم، در مدّت مشخص و با مهریه‌ی مشخص) ۲. (قبول کردم این زوجیت را) ✍🏻 مـہاجـر کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خُدایــــــــا جوری واسمون جور کن که ذوق زده شیم، قلب های خستمون نیاز داره به یه جبران... ♡ ‌ شب بخیر
http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6 اگه قصد داری کانالت رو تبلیغ کنیم اینجا تعرفه‌ها رو بخون👆🏻👆🏻 تبلیغات با مناسب‌ترین هزینه🌹🌹💫
عَج‌ِّـل‌فَرَج‌بِہ‌رۅۍ‌ِلَب‌ۅتۅشِہ‌هـٰاسیـٰاه هِج‌ـران‌ڪِہ‌بـٰاشُعـٰاربِہ‌پـٰایـٰان‌نِمۍرِسد..
این رمان خوندن داره https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672 تا پاک نکردم بدو بیا🙊😁
«بسم الله الرحمن الرحیم» 💢مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَى نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِيلًا 🔺شهادت مظلومانه عالم مجاهد حضرت آیت الله شیخ عباسعلی سلیمانی(رضوان الله علیه) یار ولایت را خدمت حضرت ولی عصر (ارواحنافداه)،نائب برحقّش مقام معظم رهبری، و سربازان امام زمان ارواحنا له الفداء ،مردم شریف استان مازندران و خصوصا مردم ولایی شهرستان بابلسر تسلیت عرض می نمائیم. 🔹این عالم ربانی و استاد اخلاق تمام زندگی و عمر پربرکت و مجاهدانه اش را برای اعتلای اسلام، و انقلاب اسلامی وقف کرده بود در بین امت اسلامی از او به عنوان یک عالم مردمی و با اخلاص یاد میشد ان شاءالله شفیع ما در روز قیامت باشند. ضمن محکومیت این حادثه دلخراش ، از همه مسئولین مرتبط انتظار می رود با سرعت و دقت نسبت به روشن شدن همه زوایای این حمله ناجوانمردانه اقدام فوری به عمل آورند . عاشَ سعیدا ماتَ سعیدا
               ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 یک شب آرام و امیر و بشرایی که تازه محرم شده بودند. زیر قبه‌ی پرنور شهدای گمنام. امیر سر جایش چرخید. بشری با کمی فاصله پشت سرش نشسته بود. دانه‌های تسبیح را از بین انگشتانش عبور می‌داد. دستش را دراز کرد و قبول باشدی گفت. بشری با جفت دست‌هایش دست امیر را گرفت. دستی که به سختی بین دو دستش جا می‌شد. امیر مچ بشری را در دست نگه داشت. خودش ایستاد و بشری را هم بلند کرد: بریم اون جلو بشینیم. به یکی از ستون‌ها تکیه دادند. امیر پرسید: دوستم داری؟ بشری از گوشه‌ی چشم به صورت امیرنگاه کرد. امیر به شهر زیر پایشان زل زده بود. او هم مثل امیر نگاهش را به چراغ‌های روشن شهر داد. امیر باز پرسید: جواب نمی‌دی؟ -چو دانی و پرسی سوالت خطاست! -جواب بده. رک بگو. -من امشب بیشتر دوست دارم شنونده باشم. امیر دست بشری را گرفت و انگشت‌هایشان را توی هم قفل کردند. با احساس شیرینی چشم‌هایش را بست: حالا نمیشه امشب نگم بذاریم برای یه وقت دیگه؟ -باید بگی. از لج‌بازی بشری خندید ولی با یادآوری گذشته خنده‌اش زود محو شد. لب پایینش را به دندان گرفت و همان‌طور که نگاهش هنوز روی شهر زیر پایش بود گفت: الآن که فکر می‌کنم می‌بینم، اون شب که ازت جدا شدم سخت‌ترینش بود. همون که سفت بغلت کردم و تو تعجب کرده بودی که چم شده و نمی‌دونستی تو دل من چه خبره. نمی‌دونستی چه آتیشی تو دلم بلند شده از این که می‌خواستم بذارمت و برم. دل کندن کار خیلی سختیه! چند دقیقه گذشت و امیر دیگر حرفی نزد. بشری که مشتاق به شنیدن بود: خب. -خب همین دیگه. -امیر! -جان! -بقیه‌اش‌و بگو. امیر انگشت‌هایش را شل و دست بشری را رها کرد. بلند شد و نگاه بشری دنبال صورت امیر بالا رفت. -بقیه‌اش گفتنی نیست. همه‌اش درد بود و تکرار درد. عذاب وجدان بود، تنهایی بود. از بالا به چشم‌های بشری نگاه کرد. لبخند تلخی زد. غم یادآوری آن روزها به جان چشم‌هایش افتاد: نخواه که بیش‌تر از این بگم. بشری ایستاد. نگاه از چشم‌هایش برنداشت: اگه اذیتی نگو. _داغونم! نچی کرد. دست گذاشت روی شانه‌ی بشری: بریم یه دور بزنیم. شام بخوریم. قدم زنان تا کنار ماشین رفتند. امیر پشت فرمان نشست. چراغ ماشین را روشن کرد. صورتش را جلو برد و پیشانی بشری را بوسید. سرش را پایین گرفت و به چشم‌های بشری نگاه کرد. بشری خودش را عقب کشید‌. دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت و مات به امیر نگاه کرد. با خود گفت: چرا برق سه فاز وصل می‌کنی! هنوز به خود نیامده بود که امیر بینی‌اش را فشار داد. بشری دست گذاشت روی بینی: آی! چشم‌هایش را از درد بست. خودش را عقب کشید. بینی‌اش را مالید: چی‌کار می‌کنی؟! امیر آهسته گفت: دلم برات تنگ شده بود. بشری با اخم گفت: دلت تنگ شده باید دیوونه‌بازی دربیاری؟ صورتش را سمت بیرون چرخاند. امیر خندید: خیلی دوست دارم. بشری دست زیر چانه‌ گذاشت‌. سعی می‌کرد چهره‌اش جدی باشد: گفتی می‌خوای شامم بدی. _گشنته؟ _خیلی. اگه نمی‌خوای شام بدی من‌و برسون خونه‌ام یه چیزی بخورم. امیر ماشین را روشن کرد: شکمو نبودی! به بشری نگاه کرد. وقتی دید حرفی نمی‌زند، راه افتاد: جای خاصی می‌خوای بریم برا شام؟ _جایی‌و بلد نیستم. بعد از شام، وقت برگشت امیر پرسید: مرخصی بگیر بریم قم، عقد دائم بخونیم. -فردا صحبت می‌کنم. -تلفنی نمیشه؟ -نه. صبر کن الآن کار سرم ریخته، شاید هفته‌ی دیگه بتونم. -هفته‌ی دیگه؟ مگه می‌خوای چی کار کنی؟ -کارمه دیگه. تو هم از الآن فکر کن ببین اگه نمی‌تونی با کارم کنار بیای... امیر ماشین را کنار کشید: یعنی چی؟ -چی یعنی چی؟ -من‌و دست ننداز. اگه نتونم با کارت کنار بیام چی؟ -همین الآن فکرات‌و بکن. من زجر کشیدم تا به این‌جا رسیدم. امیر عاقل اندر سفیه نگاهش کرد. بشری متنفر بود از این طرز نگاه اما چشم از چشم امیر برنداشت. محکم‌تر زل زد به تیله‌های سیاه وحشی روبه‌رویش. مردد پرسید: با کارم مشکلی داری؟! -معلومه که ندارم. -پس چرا آدم‌و دیوونه می‌کنی؟ امیر تو چت شده؟ -حق نداری به جدا شدن فکر کنی چه برسه به این‌که ازش حرف بزنی. به زبان نیاورد اما توی دلش گفت: کی خواست جدا شه!؟ _سمت راست برو داخل. چهره‌ی امیر هنوز اخم را به یدک می‌کشید. نیم نگاهی به بشری انداخت و حرف نزد. ✍🏻 مـہاجـر کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
دل‌نوشته♥️ رمان بشری عاشق که باشی دلتنگ میشی دلتنگ که باشی بی‌قراری بی قرار نگاه،تماس،شنیدن صدایی که از کوچه پس کوچه خاطرات بیرون بیاورد دلی که برای بار هزارم جایش گذاشته ای و عشق پاک کهنگی ندارد سرد شده و دل زده هم نخواهد شد وصال یارت هرچند وقت که طول بکشد باز قلبت با شنیدن صدایش چنان سهمگین میکوبد گویی قصد رها شدن دارد لمس دستانت از طرف یار نسیم خنکی بر جانت می نشاند و چشمانت روان میکنند این همه دور بودن را و با قطره اشکی به تو میفهمانند زن بودن نهایت ظرافت است دوری را با هر ترفندی برای خودت سهل کنی درد بی تکیه گاهی را هرگز نتوانی از جسم و جانت دور نگه داری و چه شیرین وصالی است وصالی که هر دو قدر بدانید تو قدر گوهر وجودی خودت و یارت را و عشقت قدر گوهری که اکنون برای دومین بار خدا به او ارزانی داشته تقدیم به دختری که شبیه شدن به او برایم آرزوست🌷
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم مهاجر کپی‌حرام🚫 امیر جلوی مجتمع نگه داشت. سرش پایین بود و ساکت. بشری چند لحظه نگاهش کرد. دستگیره‌ی در را کشید: خیلی خوش گذشت! پیاده شد. در را بست و ماشین را دور زد. امیر شیشه را پایین برد: بشری! بشری کلید را از کیف درآورد. به امید نگاه کرد. امیر به صندلی شاگرد اشاره کرد: چن لحظه بشین بعد برو. _بشینم سکوتت‌و نگاه کنم؟ شما برو فکرات‌و کن. ظاهرا دو دل شدی. -بیا بشین یه دو دیقه. بشری رفت کنارماشین: حرفی داری می‌شنوم. -اگه حرف می‌شنفی چرا نمیای بشینی؟ دستگیره‌ی در پشت سر امیر را کشید. صدای خش‌دار امیر باعث شد رهایش کند: بیا جلو. دلش برای مردی که پشت نقاب جدی‌اش، خستگی داد می‌زد، سوخت. برگشت و کنار امیر نشست. امیر دست چپ را جلوی بشری گرفت: این همون حلقه‌ایه که خودت دستم کردی. دست بشری را گرفت. چانه‌اش با دست دیگر بالا آورد. هر چه محبت نسبت به او داشت را توی نگاهش ریخت: هیچ‌وقت این حلقه رو درنیاوردم چون دلم‌و به بودنت گرم می‌کرد. تو می‌گی دو دل شدم! حالا که قدر تو می‌فهمم؟ حالا که می‌خوام کنارت به آرامش برسم؟ دلخور گفت: به جای این حلقه به من نگاه کن. زل زد به صورت بشری، طوری که حرکات بشری قدر مژه به هم زدنی هم از نگاهش دور نماند. دلش با پلک زدن بشری زیر و رو و با لبخندهایش آرام می‌شد: جوابم‌و نمی‌دی؟ بشری پرسشی نگاهش کرد. -منظورم همون سوالیه که تپه شهدا پرسیدم. بشری سر پایین انداخت. انگشت‌ها رو توی هم برد. دستش خیس عرق بود. امیر تکیه داد به در. بشری زیر نگاه خیره‌ی امیر گلو صاف کرد: اگه دوستت نداشتم که دوباره محرمت نمی‌شدم. دلش می‌خواست از بشری اعتراف بگیرد و بشری مستقیم حرف نمی‌زد. -از کِی؟ بشری نفس عمیقی کشید: اینا چیه می‌پرسی!؟ امیر یک دست را تکیه‌ی صورت کرد: می‌خوام بدونم. بشری به چشم‌های امیر خیره شد: دوستت داشتم و الآنم دارم. امیر دستش را گرفت: بشـــــــــــــــری!؟ بشری نگاهش را به بیرون داد: بذار برم. -جواب بده بعد برو. امیر آرام خندید. دست بشری را فشار داد. بشری دوباره نگاهش کرد. امیر چشمک زد: تا نگی نمی‌ذارم بری. بشری نفس سنگینی کشید. تمام تنش داغ شده بود. با پشت دست پیشانی خیسش را پاک کرد. امیر خودش را جلو کشید: نکنه از خیلی وقت پیش عاشقم بودی! روت نمیشه بگی؟ بشری به خنده افتاد: از همون اول دوستت داشتم. -واقعا؟ بشری سعی می‌کرد نگاهش به چشم‌های امیر نیفتد. سرش را به جای گفتن بله تکان داد اما امیر دست بردار نبود: باید نگام کنی و بگی. دست بشری روی دستگیره رفت .قبل از این‌که بتواند پیاده شود، امیر با جفت دست‌هایش صورت بشری را قاب گرفت. مجبورش کرد نگاهش کند. بشری سرش را به چپ و راست تکان داد تا خودش را نجات بدهد: بذار برم، صبح بیدار نمی‌شم. -دست و پای الکی نزن. تو چشم من نگاه کن. خسته بود. به چشم‌های امیر نگاه کرد. امیر گفت: خب حالا بگو. دقیقا از کی دوسم داشتی؟ چند لحظه نگاهش کرد. بالآخره دهانش باز شد: فکر کنم از همون روز اول تو کتابخونه دانشگاه. تعجب، جذابیت چشم‌های امیررا بیشتر کرده بود اما بشری نمی‌توانست نگاهش را بدزد. نمی‌خواست از این خلسه‌ی نفس‌گیر بیرون بیاید. امیر لب زد: کِی‌و می‌گی؟ بشری فقط نگاهش کرد‌. امیر دست برد توی موها. بشری اآهسته گفت: خیالت راحت شد؟ -چرا؟! بشری کلافه شد: بازپرسم انقد سوال نمی‌کنه! چی چرا!؟ دست‌هایش از دو طرف صورت بشری شل شد. بشری کیف را برداشت و پیاده شد: شب به خیر. ✍🏻 مـہاجـر کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان صوتی { سیاحت غرب } ( قسمت یازدهم ) قسمت آخر من اصلا راضی نیستم که او همراهم باشد! چرا که به شدت از او می ترسم... گفتم: اگر به دوراهی برسیم،راه منزل را میدانی؟ گفت:نمی دانم !! گفتم: من تشنه ام،در این نزدیکی ها آب هست؟ گفت:نمی دانم!! گفتم:پس چه میدانی که همراه من شده ای؟؟!! گفت:همینقدر میدانم که چون سایه ی تو از اول عمرت همراهت بوده ام و از تو جدایی ندارم!...مگر خدا کمکت کند که از دست من خلاص شوی !!... گیر عجب دشمن آشکاری افتادم؟؟! !... صداپیشگان: مسعود عباسی - علی حاجی پور - مسعود صفری - کامران شریفی - امیر مهدی اقبال - امیر حسن مومنی نژاد - احسان فرامرزی - سجاد بلوکات بازنویسی و کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای یک شنبه،سه شنبه وپنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
این جمعه هم نیومدی . . . 🥀 💠 اَلسَّلامُ‌عَلَیکَ‌یابَقیَّه‌اللهِ‌الاَعظَم 🌤 💠 اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج♥️ 💠 اَینَ‌المُنتَقَم؟! ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
هدایت شده از  به وقت بهشت 🌱
برای اولین بار به روی یه دختر چادری لبخند زدم. نشست جلوی پام. بدون اینکه نگام کنه شال نخی سفیدشو از سرش درآورد و درست دور گردنم و روی زخم چاقو پیچید. موهای قشنگش همزمان با برداشتن شال دور شونه‌هاش ریخت. ولی بی‌اهمیت به این اتفاق، اول جلوی خونریزی منو گرفت و بعد تلفن همراهش از کیفش خارج و با اورژانس هماهنگ شد. تو اون لحظه دیگه مریم دختری که ازش متنفر بودم جلوم نبود. یه فرشته‌ی نجات بود. یکی که بدون هیچ کینه‌ای مقابلم نشسته بود و به خاطر حفظ جون من حاضر بود از حجاب سفت و سختش بگذره. رفتم بیمارستان. مقابل چشم دختری که حالا لبه‌های چادرش با دستای خونیش محکم چسبیده بود که دیگه چشم کسی جز من به موهاش نیفته. مقابل اون چشمای مهربون و نگران سوار آمبولانس شدم و با فکر مریم تو بیمارستان به هوش اومدم. https://eitaa.com/joinchat/1406599294C9146afa51f
پسره تو کوچه چاقو میخوره دختر مغرور و زیبای همسایه شون از راه میرسه و میشه فرشته ی نجاتش .... بیا ببین پسره از مجنونم بدتر میشه😂❤️
🏴🚩 هشتم شوال سالروز تخریب بارگاه مطهر 🔥به دست وهابیت پلید🔥 به پیشگاه وهمه‌شیعیانشان تسلیت‌عرض‌می‌نماییم
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم مهاجر کپی‌حرام🚫    امیر از داشبورد یک بسته‌ی کادوپیچ شده‌ را برداشت. پشت سر بشری پیاده شد. بسته را دو دستی جلویش گرفت: دیروز برات خریدم. از قم. -دستت درد نکنه. -نندازیش. _ شکستنیه؟! امیر پشت گردنش را خاراند: نه. بشری به ماشین تکیه داد، نخ دور بسته را کشید: ببینم چی خریدی. نگرانی نندازمش! امیر دست به سینه نگاهش می‌کرد. بشری قدمی به طرف امیر برداشت: وای امیر! خیلی قشنگه. همون رنگیه که دوست دارم. -مبارکت باشه. -تا حالا هر چی قرآن دیده بودم، کرم بود یا قهوه‌ای یا سفید. ولی این بنفشه! قاب قرآن و مفاتیح را داد دست امیر. قرآن را با ورق زد. سرش را بالا گرفت: خیلی نازه! -پسندیدی؟ زل زد به چشم‌های امیر: باور می‌کنی قصد داشتم برم قرآن و مفاتیح بخرم؟ امیر کتاب‌ها را از دست بشری گرفت و داخل قابشان جا داد: چرا باور نکنم عزیزم. قاب را به بشری برگرداند: دیگه برو بخواب که چشمات حسابی خستن. هر اندازه که انرژی بشری سر گفتن دوستت دارم تحلیل رفت با دیدن قاب زیبای قرآن و مفاتیح، حالش جا آمد. بالای پله‌های مجتمع برگشت. امیر را دید که هنوز ایستاده. امیر برایش دست تکان داد و سوار شد. بشری ایستاد و رفتنش را تماشا کرد. به چهره‌ی خودش توی آینه‌ی آسانسور نگاه کرد. به بشرای در آینه که گونه‌اش گل انداخته بود گفت: هیچ وقت تو عمرم انقدر خوشحال نبودم! هدیه‌ی امیر را جای قرآن و مفاتیح کهنه شده‌ی خودش گذاشت. دراز کشید. دست را زیر سر گذاشت. به امروز فکر کرد. به امیر. با آمدن امیر پیمانه‌ی بزرگی از اتفاقات برایش پر شده بود. می‌خواستی بهم ثابت کنی که من رو فقط به خاطر خودم می‌خوای؟ می‌خواستی بفهمم که با بله گفتنم به آرامش رسیدی؟ امیر! خیلی مردی! خیلی دوستت دارم. خیلی دوستت دارم. خیلی دوستت دارم. ✍🏻 مـہاجـر کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
خاکم ز کربلاست ولی خانه‌ام بقیع امشب بهانه‌ی وطنم را گرفته‌ام... 🥀🥀🥀 امشب بهانه‌ی وطنم را گرفته‌ام
کعبه زیباست به شرطی که تو در کعبه درآیی به حرم تکیه نهی، روی به عالم بنمایی خواستم تا که دعایی بکنم بهر ظهورت چه دعایی بکنم یوسف زهرا، تو دعایی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌷 ┄┄┅┅┅❅💠❅┅┅┅┄┄
الهی! هر که را می‌بینم با خود است مرا با خودت دار..!🍃 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 💥 روم نمیشه با خدا حرف بزنم! ➖ چقدر دلم میخواد با خدا آشتی کنم... ولی از بس گناه کردم، از بس خراب‌کاری داشتم، از بس بهش قول دادم و زدم زیرش، حتی خجالت می‌کشم باهاش حرف بزنم... خجالت می‌کشم صداش کنم! ┄┄┅┅┅❅💠❅┅┅┅┄┄
🚨 نگران آقای خامنه‌ای نباش! ⭕️ عزیزی نقل می‌کرد در بهشت زهرا تهران بودم، پیرمرد باصفایی دیدم که با ادب خاصی بالای این مزار ایستاده و دعا می‌خونه، نگاهم بهش بود و مدّت‌ها که دور زدم دیدم دست به سینه هنوز بالای مزار هست، بعد پایان دعا و ذکر متوجه من شد. صدام کرد و گفت: پسرم ازت می‌خوام هروقت اومدی برای این شهید فاتحه بخونی. گفتم چشم، می‌شه خواهش کنم دلیلش رو بگید. گفت من سال‌ها بود بعد از فتنه۸۸ برای حضرت آقا و سلامتی جسمی و تعرض احتمالی به جان‌شان خیلی نگران بودم و اضطراب درونی داشتم، روزی شهیدی با همین شمایل به خوابم اومد و شماره ردیف و قطعه هم بهم گفت. ازم پرسید چرا نگران آقای خامنه‌ای هستی؟! نگران نباش من خودم محافظش هستم. بار اوّل توجهی به خواب نکردم تا اینکه دوباره همان خواب تکرار شد، همان هفته پنجشنبه با حفظ کردن شماره ردیف و قطعه اومدم بهشت زهرا و دقیقاً همان چهره رو روی قبر دیدم، دیدم تو توضیحات شهید نوشته «محافظ رئیس جمهور محترم حجت الاسلام سید علی خامنه‌ای». ⭕️ از اون موقع به بعد دیگه خوفی از تعرض به جان آقا ندارم و‌ در عوض مدام به این شهید سر می‌زنم و دعاگوش هستم، به هرکسی هم که بتونم میگم. 💐 شک نکنیم که عنایت الهی و نگاه شهدا کشور ما را از خطرات محافظت می‌کند. 🌷 حضرت امام فرمودند: مسلم خون شهدا اسلام و انقلاب را بیمه کرده است . •━━━━•|•♡•|•━━━━• ⊰ • ⃟♥️྅ @gharghate ⊰ • ⃟♥️྅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❀ ﴾﷽﴿ ❀ 🚩 داغیست به دل رفتن خوش غیرت‌ها 🔸حمیدرضا الداغی، شهید عفت و امنیت در سبزوار. کسی که برای رفع مزاحمت از دختران پیش‌قدم شد و اراذلِ آزادی‌خواه خون پاکش را ریختند. 🔸می‌گویند نه بسیجی بود نه طلبه نه انقلابی، اما غیرت داشت و نتوانست مزاحمت علنی و کشمکش برای روابط جنسی را تماشا کند. ▪️روحت شاد باغیرت ┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم لحظه مجروح شدن شهید حمیدرضا الداغی در سبزوار. اگر این دختران و حیا داشتند، این جوان در خون خودش میغلطید؟ شب بود، دو تا دختر شالشون را انداخته بودن میرفتن که چند تا پسر اومدن بهشون دست زدن، دخترها اومدن فرار کنن از دست پسرها ولی موفق نمیشدن، شهید حمیدرضا سر رسید و تنهایی با اون اراذل درگیر شد و متاسفانه مهاجم کثیف و پست فطرت، چاقو را به قفسه سینه و پشت شهید زد.