eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.5هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
2 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه ( کلاهت پس معرکس ) معلم: خب ،همه برگه ها بالا، ... آفرین بچه ها حالا هرکس برگه خودش رو بذاره تو کیفش ببرید خونه بدور از چشم کسی، خودتون تصحیحش کنین و نمرتون رو به من اعلام کنین.هر نمره ایی که بگید من قبول دارم ناصر: هه اینطوری که همه بیستیم آقا مرتضی: من 21 میشم سلمان: من پورفسون میشم بچه‌های کلاس: 😂😂😂😂😂😂😂 صداپیشگان : محمدرضا جعفری - مسعود صفری - امیر علی مؤمنی نژاد - محمد علی و محمد طاها عبدی - کامران شریفی - احسان فرامرزی نویسنده: مهدیه عبدی کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای یک شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
تحلیل خوب بخونیم🌿🌿🌿🌿 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
عصمت‌السادات علوی: سلام به همه دوستان دو نکته در مورد چند پارت اخیر 1- بشری با خودش زیاد واگویه می‌کنه. فکرهای زیادی به ذهنش می‌رسه که هر کدوم حاصل بدبینی لحظه‌ای به دیگران، یا قیاس دیگران با خوده، بعد دوباره به خودش نهیب می‌زنه که اینا فکر تو نیست. من باز یه مرحله رشد تو این حالت می‌بینم. ما یه دستیار داخلی و درونی تو وجودمون برای شیطان داریم به اسم نفس، که خوب گوشش به دهن شیطانه و حرف شیاطین رو چنان از درون ما بازگو می‌کنه که فکر می‌کنیم اینا افکار خودمونه! بشرای ۱۸ ساله تازه ازدواج کرده، بشرای ساکن مشهد یا آلمان، خیلی با این نفس درگیر نبود. تمام برنامه و زور و قدرت شیطان در مورد بشری، صرف برنامه و پلن دیگه ای می‌شد که اگه سقوط بشری رو به دنبال داشت، نه فقط بشرای نابغه و ممتاز از دست می‌رفت، که آبرو و منافع یک سرزمین اسلامی به خطر می‌افتاد. بشری از اون مرحله به سلامت عبور کرد و امیر رو هدیه گرفت. امیری که الان خودش در حد یکی مثل بشری ساخته شده است. حالا ابلیس در مورد بشری برنامه مدون و بلندمدت نداره، از طریق نفس داره چنگ می‌ندازه برای پیدا کردن یک دستگیره، گمان بد در مورد نیت مادرشوهر، حسادت به بارداری خواهر و همسر برادر و دوستش، به دل گرفتن حرف‌های دیگران و کینه جمع کردن و .... پایه هم مشکل نازایی بشری است و البته خطر ستمی که می‌تونه به امیر بکنه. بشری قبلاً امیر رو بخشیده، منت گذاشتن، به رخ کشیدن و آزار امیری که خودش هم آزار دیده، می‌تونه اون پله سقوط برای بشری باشه. اما از طرفی تلاش خنده‌دار شیاطین و نفس برای به بیراهه کشاندن بنده‌ای که از یک مرحله خطیر سربلند بیرون اومده خودش تفریح و سرگرمی برای مومنینه 😊😊
به وقت بهشت 🌱
عصمت‌السادات علوی: سلام به همه دوستان دو نکته در مورد چند پارت اخیر 1- بشری با خودش زیاد واگویه می‌
۲- امیر شخصیت جذاب این پارت‌های اخیره برای من. بیاید قبول کنیم که نازایی بشری مشکل امیر هم هست. همون قدر که نعمت مادر بودن برای بشری یک آرزوی سخت شده، امیر اگر بخواد با بشری بمونه، پدر شدن براش آرزو می‌شه. و نگیم که تقصیر خودشه و وظیفه‌اش و ... کم نیستند مردهایی که خودشون باعث صدمه و نقص در همسرشون می‌شن و بعد از مدتی همون نقص رو، یا سختی کنار اومدن با عذاب وجدان رو به خاطر رویارویی هرروزه با اشتباه قبلی خودشون رو بهانه برای جدایی و فرار از مسئولیت می‌کنند. اگر وجدان رو فاکتور بگیریم و کنار بگذاریم، شرع می‌گه ۵ بار دیه کامل یک زن یا مرد جبران خسارت مادی وارد بر اون شخص در ازای قدرت باروری شخصه. تازه بشری به مرحله تخلیه کامل و برداشتن تخم‌دان هم نرسید و فقط صدمه وارد شد.مردهای کم‌توجه و کم‌غیرت در این زمینه کم نداریم. اما امیر جزء اونا نیست. شاید مرگ رو زندگی کردن، چشیدن روزگار بدون بشری، بدون خانواده و مادر و بدون سرزمین و مردم و وطن، امیری ساخته که پابه‌پای بشری میاد و گاهی سبقت هم از بشری می‌گیره. بشری که با رفیق شهیدش دردودل می‌کنه، امیر به زبان راحت‌تر داره از شهدا می‌خواد که یه کمی جا اگر باز کنید جای منم می‌شه همین بغل‌ها! الان فقط باید از بشری گذشت که چقدر سخته! الان بند امیر به زمین بشری است. بند عشق بند زیباییه. عاشق باشی و بتونی در لحظه انتخاب رد بشی از این آخرین بند زمینی، همین عشق محکمترین طناب اطمینان برای صعود و قوی‌ترین بال برای پروازه. بشری خواب یاسین رو دید که بهش گفت جای تو این بالاست، اون جایگاه قسمت امیر و بشری با هم، ان شاءالله
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میم‌مهاجر #برگ41
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ کپی‌حرام🚫 به زن رو به رویش نگاه کرد. شکننده شده بود و از این حال خودش، تهوع داشت. نمی‌دانست چرا امیر از جایش بلند نمی‌شود، همان‌طور که نمی‌دانست چرا به حرفش گوش داده و آماده‌ی بیرون رفته شده. دست روی دست گذاشته و انگشت‌های شستش را دور هم قل می‌داد. از سنگینی نگاه زن در آیینه سرش را بالا آورد، هنوز خیره نگاهش می‌کرد. این خودش نبود! بشرایی که به نَفسِ خود قول داده بود چند پله بالاتر نشسته بود. پس چرا به جای بالا رفتن، به عقب برگشته‌ام؟! چرا انقدر زنجموره می‌کنم؟ چرا انقدر ضعیف شده‌ام؟ و چقدر حال بهم زن! بلند شو! قامت راست کن؛ کو آن علیان که از بچگی همه "نابغه" را به سر درل بستند و در مغزش فرو می‌کردند؟ کو تاثیر نمازهای اول وقتت! کو نتیجه‌ی زیر و رو کردن هر روزه‌ی مفاتیحت؟ به کجا رسیدی! به جایی که ان‌قدر ضعیف بشی که به خاطر بچه‌دار شدن بقیه، دلت هوایی شده؟! از گوشه‌ی چشم به امیر نگاه کرد. به مغروری که به مار زخم خورده می‌ماند. از درون ویران و از بیرون... نه! از بیرون هم همچین آبادان نبود. بم بود با شانه‌های فروریخته. دل بشری از جای خود کنده شد و مثل سنگ به ته قنات افتاد. امیر را همیشه ایستاده می‌خواست! "همین تو برایم کافی است". حتی فکر دوری از تو را نمی‌توانم کنم. دیوانه می‌شوم اگر نباشی. مثل آسمانی وحشی می‌شوم و آنقدر می‌بارم و گیسو به زمین می‌کوبم تا دل تمام زمین را با خود همراه کنم. بچه شده ام؟ بچه می‌خواهم چکار؟! این هم شده دستمایه‌ای برای شیطان که احساساتم را قلقلک بدهد؟ که یادم بیاورد نقص دارم و بشینم شیون کنم و مقصرش را نفرین کنم! مگر مقصرش می‌خواست که من نازا بشوم؟ چندشش می‌شد از این لفظ! بشری حرف‌هایت بوی نا می‌دهد. بوی ماندگی... بوی عقب ماندگی! خودت را محدود نکن. بال‌هایت را باز کن. تو ماشین کار نیستی. تو یک خادمی، با علمت خدمت می‌کنی. به مردمت، به میهنت، به رهبرت، به رهبرت. بی‌خود نبود که روز برگشتنت از آلمان، خواب یاسین را دیدی، یادت آورد که چه عهدی بسته بودی. قرار شد برگردی و همه‌ی دانسته‌هایت را به کار بگیری. برای سربلندی، برای خودکفایی. کار تو عین مجاهدت است. فراموش نکن رسالتت را. نم نم ته دلش شیرین می‌شد. بچه مهم بود ولی نه آن‌قدر که زندگی‌اش پریشان بشود. رایحه‌ی لجند بینی‌اش را تحریک و بعد امیر که با تلخ‌ترین لبخندی که بشری سراغ داشت کنارش ایستاد. نشست و دست بشری را گرفت. -ان‌قدر نازی و معصوم که نمی‌دونم باید چه جوری باهات حرف بزنم؟ چی بگم؟ چطور عذرخواهی کنم؟ پیشانی‌اش را به پیشانی بشری چسباند. -هیچی نمی‌تونم بگم. هیچ‌وقت انقدر درمونده نشده بودم. دست ظریفش را گرفت و گرم فشرد. -فقط می‌دونم خیلی دوستت دارم. نفسم به نفست بنده. -امیر! -جون دلم. لب‌هایش لرزید. -ببخشید. -انقدر شرمنده‌ام نکن. من چیزی برای تو باقی نذاشتم. اون که باید همیشه عذرخواهی کنه منم. تو حق داری مامان بشی. چی رو باید ببخشم؟ این‌که یه ظلم بزرگ بهت کردم رو؟ نکنه می‌خوای بگی ببخشمت که داری به بچه فکر می‌کنی! ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🌼 دوشنبه تون به طراوت و شادابی گل 💛 ومتبرک به نگاه خدا 🌼 قلبتون مملو. 💛 از مهربانی 🌼 آرزوهاتون برآورده 💛 دعاهاتون مستجاب 🌼 امروزتون پُر از برکت و فراوانی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌╭☆°𝓻𝓪𝓱𝓐𝓻𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱°☆🍃🌿🕊🍃 | ╰─┈➤@Rahe_Aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صلح، نماد نوع دوستی و همزیستی مسالمت آمیز است و جمعیت هلال احمر پیام آور این الگوی ارزشمند در عرصه بین المللی و گویای حقِ حیات قائل شدن برای هر ایده و عقیده ای است. 18 اردیبهشت، روز جهانی هلال احمر و صلیب سرخ گرامی باد 💐 •━━━━•|•♡•|•━━━━• ⊰ • ⃟♥️྅ @gharghate ⊰ • ⃟♥️྅
-بہ‌همہ‌ۍِاهل‌ِبیت‌علاقہ‌مندم ولۍبیچاره‌ۍشمام‌یاابن‌طاها⁦💙📬
💔اذان به وقت حلب🌕🕰 بعد از دو هفته از شهادتش ، ساکش به دستمان رسید وسایل داخل ساک را یک به یک دیدم و ساک را کنار اتاق گذاشتم. در نیمه‌های شب ناگاه صدای اذان را شنیدم و از خواب پریدم. ساعت را نگاه کردم. دیدم نیم ساعت به اذان شرعی مانده؛ هیجان تمام وجودم را گرفته بود؛ دویدم در حیاط خانه که ببینم صدای اذان از مناره مسجد است یا نه! متوجه شدم صدای اذان از داخل خانه است؛ وقتی خوب دقیق شدم؛ دیدم اذان از ساک کنار اتاق است. سراسیمه به سمتش رفتم و گوشی تلفن عباس در ساک بود؛ گرفتم، نگاهم به آن خیره شد... روی صفحه نوشته بود: «اذان به وقت حلب» شادی روح تمام شهدا امام شهدا صلوات🌿
میگن‌الگوےیه‌بچھ‌‌پدرشه الگوےمابچه‌شیعه‌هاهم‌مولاعلےمونھ(: ولے...! چراهیچڪدوم‌ازڪاراواعمالمون‌ بویی‌ازبابانبردھ؟ شبیہ‌بابامون‌نیست؟💔!' ✋🏼!' ┄┄┅┅┅❅◇❅┅┅┅┄┄
برای اولین بار به روی یه دختر چادری لبخند زدم. نشست جلوی پام. بدون اینکه نگام کنه شال نخی سفیدشو از سرش درآورد و درست دور گردنم و روی زخم چاقو پیچید. موهای قشنگش همزمان با برداشتن شال دور شونه‌هاش ریخت. ولی بی‌اهمیت به این اتفاق، اول جلوی خونریزی منو گرفت و بعد تلفن همراهش از کیفش خارج و با اورژانس هماهنگ شد. تو اون لحظه دیگه مریم دختری که ازش متنفر بودم جلوم نبود. یه فرشته‌ی نجات بود. یکی که بدون هیچ کینه‌ای مقابلم نشسته بود و به خاطر حفظ جون من حاضر بود از حجاب سفت و سختش بگذره. رفتم بیمارستان. مقابل چشم دختری که حالا لبه‌های چادرش با دستای خونیش محکم چسبیده بود که دیگه چشم کسی جز من به موهاش نیفته. مقابل اون چشمای مهربون و نگران سوار آمبولانس شدم و با فکر مریم تو بیمارستان به هوش اومدم. https://eitaa.com/joinchat/1406599294C9146afa51f
به وقت بهشت 🌱
برای اولین بار به روی یه دختر چادری لبخند زدم. نشست جلوی پام. بدون اینکه نگام کنه شال نخی سفیدشو از
پسره تو کوچه چاقو میخوره دختر مغرور و زیبای همسایه شون از راه میرسه و میشه فرشته ی نجاتش .... بیا ببین پسره از مجنونم بدتر میشه😂❤️
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میم‌مهاجر #برگ42
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم مهاجر کپی‌حرام🚫 در ماشین باز شد. امیر سینی را جلویش گرفت. فالوده آناناسی خریده بود. ممنونی گفت و از دستش گرفت. -نوش جونت. امیر مثل همیشه زود کاسه‌اش را خالی کرد بشری تازه به نصفه رسانده بودش. -خیابون‌گردی‌ات گرفته؟! جوابش سکوت بود. تکه‌ی آناناسی را در دهانش جا به جا کرد. -داری می‌ری طرف چمران؟ فقط سر تکان داد. -من به جز فالوده چیزهای دیگه‌ای هم دلم می‌کشه. عمیق نگاهش کرد و قبل از این‌که کنترل ماشین از دستش خارج بشود نگاهش را به جلو داد. -چی مثلا؟ -محبت، هم صحبتی. حداقل وقتی چیزی می‌پرسم جوابم رو بده. -چقدر پشیمونی از این‌که زن من شدی؟ پشیمون؟! -چرا عاشقم شدی؟ -گویند چرا تو دل بدیشان دادی ولله که من ندادم ایشان بردند -آدم قحط بود تو عاشقش بشی؟ -چته امیر؟! -نمی‌دونی؟ -من رو کشوندی آوردی بیرون. حالام داری چرت و پرت میگی! -ما باید بریم دکتر. بشری گنگ نگاهش کرد. امیر ماشین را کناری نگه داشت. -مگه بچه نمی‌خوای؟ دست برد و انگشت‌های بشری که در هم قفل شده بودند را باز کرد. -ول کن اینا رو. دست گذاشت کنار صورتش. شقیقه‌اش زیر دست امیر تند تند می‌کوبید. -باید بریم دکتر. شاید خدا خواست و حامله شدی. چرا سر حرف یه دکتر باید ناامید بشیم. مقصر منم تا آخرش هم پات وایسادم. هر کاری بگن می‌کنم. تهران، یزد، موسسه‌ی رویان. بعد چشم‌هایش را با عجز بست و سرش را تکان داد. -نهایت از بهزیستی می‌گیریم. چه فرقی می‌کنه؟ بچه خودمون نباشه. بزرگش می‌کنیم. ✍🏻 مـہاجـر کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌾سلام دوستان 🌸امروز تون گلباران 🌾امیدوارم 🌸نگاه پرمهرخدا 🌾همراه لحظه هاتون 🌸سلامتی ونیکبختی 🌾گوارای وجودتون 🌸بارش برکت ونعمت 🌾جاری در زندگیتون 🌸و نور و عشق الهی 🌾مهمون دلتون باشه 🌾روزتون زیبا و در پناه خـدا 1
:(: اربعیـن قـرارمون اینجـاسـت༅. . - ┄┄┅┅┅❅◇❅┅┅┅┄┄
شماباآهنگای‌فلان‌خواننده‌میریدتوفاز.. مابامداحیاشون‌میریم‌کما:)! 🕶 ┄┄┅┅┅❅◇❅┅┅┅┄┄
دوست‌شھید: بابک‌همیشه‌تکه‌کلامش‌بود"فداتم"😅! همیشه‌به‌من‌این‌حرف‌رو‌میزد! آخـرین‌باری‌که‌دیـدمش‌یک‌هفـته‌قبل‌از رفتنش‌به‌سوریه‌بود! من‌خـبرنداشتـم‌قـراره‌بـره‌این‌حرفشـو‌ همیشه‌یادمه،گفت‌:فداتم!ورفت‌فدایـی‌ حضرت‌زینب(س)شد..! -شھید‌بابک‌نوری‌هریس🌱:)!' ┄┄┅┅┅❅◇❅┅┅┅┄┄
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_م_خلیلی مهاجر #ب
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 دمر افتاده بود. به حرف‌های طهورا گوش می‌کرد: اگه یکیشون پسر بشه، اسمش رو یاسین می‌ذارم. مردمک چشم بشری به یک طرف پرید. با شنیدن اسم یاسین لبخند زد: چه خوب! -من دلم می‌خواد دمر بخوابم ولی نمی‌شه. بشری مثل طهورا دستش را تکیه‌ی سرش کرد: همچین با غصه نگام می‌کنی، خوابم کوفتم میشه. نگاهش رفت روی ساق دست خالی از النگوی طهورا: طلاهات کو؟! -فروختم. -پول‌لازم بودی می‌گفتی قرضت بدیم. -خوشم نمیاد آویزون کسی بشیم. بشری به حرف خواهرش فکر می‌کرد. به قانع بودن به داشته‌هایش. به به قول خودش آویزان نبودنش. این‌که آویزانی نیست! -واسه ماشین فروختیش؟ -پولمون نمی‌رسید. مهدی گفت وام بگیریم، گفتم چه جوری قسط بدیم؟ -مبارکتون باشه. -دیگه آسایش دارم. هر بار می‌خواستم برم دکتر، سونو و آزمایش اذیت بودم. بشری با لبخند نگاهش می‌کرد، طهورا خودش را جلوتر کشید. -چته؟ دمغی! -دفه بعد نوبت می‌گیری برا من؟ -نوبت که می‌گیرم ولی دیر نشده‌ها. -سنمون داره میره بالا. -این‌و راست میگی. کاش همون سن پایین شوهرمون داده بودن. وقت واسه درس همیشه هست. بشری خندید: من‌و شوهر دادن گلش رو چیدن؟ مچ دست بشری را گرفت: هنوز دلخوری؟ از امیر؟ طاق باز افتاد: قبول کردم تقدیر بوده. -خوبه ولی خیلی پوستت کلفته‌ها. بینی‌اش را جمع کرد: جم کن جلو من خودت‌و. عین گربه غلت میزنی! بشری دوباره چرخید و مثل طهورا به پهلو شد. من حاضرم یه سال فیکس رو پهلو بخوابم ولی یکی از اون کوچولوها تو شکم منم باشه. _انقدر سخته به پهلو بخوابی؟ طهورا متکایش را برداشت. جای سر و پایش را عوض کرد: یه مرضه انگار. وقتی آدم‌و از چیزی منع می‌کنن، یه کرمی به جون آدم میفته که اون کارو انجام بدی. بشری موهایش را جمع کرد یک طرف: مهدی چطور دل کنده از سادات خانمش؟ طهورا لب برچید: همچینم دلبسته‌ نیس. جدیدا حرف از رفتن می‌زنه. آهنگ غوغای ستارگان از گوشی بشری پخش شد. بشری کش آورد تا از سر تخت برش دارد. با این حرکت دوباره به چشم طهورا شبیه گربه آمد. -امیر میگه بیا تو تراس. چادررنگی را زیر گلویش گره زد. امیر توی تراس اتاق خودش ایستاده بود: حالا من بت اجازه دادم تو باید بمونی؟ بشری دست گرفت به نرده: چیه؟ پشیمونی؟ _خوابم نمی‌بره. -می‌خوای بیای ببریم؟ -نه زشته. -خب تو بیا بمون. -دیگه بدتر. صبح برامون دس میگیرن. -خب... -بس کن بشری. تزای آبکی میدی. یه دیقه واسا ببینمت بعد برو. با نهایت بدجنسی که در خودش سراغ نداشت گفت: می‌خوام برم پیش آبجیم. -پس مهدی هم... بشری نگذاشت بقیه حرفش را بزند: برو بخواب. صبح پشت فرمون چرت نزنی! -شبت به خیر به اتاق برگشت خواست بپرسد "چی گفتی؟ مهدی کجا می‌خواد بره؟" اما طهورا خوابیده بود. در تراس را بست. آرام کنار خواهرش خوابید. ✍🏻 مـہاجـر کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
هدایت شده از  به وقت بهشت 🌱
ولی من قشنگ ترین نوشته هارو اینجا دیدم :))))🖤📓 ⊰ • ⃟🌿྅https://eitaa.com/joinchat/951976121Ced0b5ad97d ⊰ • ⃟🌿྅
هدایت شده از  به وقت بهشت 🌱
♡ شعرهاشو بزن کپشن اینستات🔖 ♡
که جهان رنج بزرگی‌ست ، نگارا تو . . بخند :)' صبح بخیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸خرد هرکجا گنجی آرد پدید ✨زنام خدا سازد آن را کلید 🌸به نام خداوند لوح و قلم ✨حقیقت نگار وجود وعدم 🌸خدایی که داننده رازهاست ✨نخستین سرآغاز آغازهاست 🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم ✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو
تحلیل خوب بخونیم🌿🌿🌿🌿 👇🏻👇🏻👇🏻
کاربر z سلام و خداقوت🌷 خب طبیعتا بشری ‌الان از دوره دخترونگی‌های اول ازدواج عبور کرده، اما دلیل نمی‌شه عاشقانه برخورد نکنه و همینطور هم هست، با همه‌ی کارهاش نشون داده عاشق امیره! اما دلخوری، خستگی غربت‌هایی که چشیده، بالا رفتن سنش، دوری‌و احساس‌های متفاوتی که از امیر درش به وجود اومده، جدایی از خانواده و خیلی از چیزهای دیگه دست به دست هم داده تا بشری مثل بشریِ قبل احساساتی نباشه! و عاقلانه‌تر برخورد کنه. این بشری دیگه اون بشریِ ۱۸ساله نیست! و قطعا خیلی از تغییرات هس که با گذشت سن در انسان رخ می‌ده! و سیستم بدن مثل قبل نیست. زیرکی و زیبایی که با گذشت زمان در یک رمان وجود داره با همین تغییرات باورپذیر تر هست.( پس تغییرات بشری کاملا عادیه و اگر وجود نداشت غیرطبیعی بود.) بدجنسی‌های ریز بشری به قول خودش و گاهی افکاری که میاد تو ذهنش هم شاید بخاطر مدت‌زمانیه که یه جدایی رو از عشقش تحمل کرده که هیچ‌ تقصیری در اون نداشته و واقعا ضربه دیدن از کسی که عاشقشی سخت‌ترین ضربه‌س. اوایل ازدواج بشری بیشتر هوای امیر رو داشت حتی تو تصمیماتی که برخلاف میلش بود اما به نظرم حالا امیر باید جبران مافات کنه.( در ابریشم عادت آسوده بودم؛ تو با حال پروانه‌ی من چه کردی؟!) و ازدواج در سن پایین که بلاشک اگر درست و منطقی شکل بگیره بهترین انتخاب دختر و پسر خواهد بود. و اما چقدر زیباست که بشری باوجود این‌که نخبه‌ی تحصیل‌کرده هس و چندین و چند ویژگی و شرایطی که در کمالاتش تاثیر داره اما احساس خلأ داره و این احساس‌ش جایِ خالیِ حضور یک فرزنده! این نشون میده حتی اگرچه مثل بشری موقعیت و جایگاه بسیار خوبی داشته باشی اما این احساسِ فرزند داشتن و تربیت فرزند که احساسی خدادادی هست رو هم میخوای! بشری به جایی رسیده که تقریبا در موقعیت بسیار خوبیه هم از نظر تحصیلات هم شغل و خانواده و همسر؛ اما نیازِ مادرشدن رو باتمام وجودش داره بیان می‌کنه! یه دختر یه زمانی عاشق پدر و مادرشه از یه زمانی عاشق همسرش و از یه زمانی فرزندش ! (این عشق‌ها تا آخر عمر همراهشه ؛ اما با هم‌دیگه تکامل پیدا می‌کنن. عشق پدر و مادر جای همسر رو نمی‌گیره وهمینطور عشق همسر جای فرزند رو!) اما به‌نظرم عشق همسر متفاوت‌ترین عشقه و قطعا برای بشری هم همینطور هست!😉 وصف حال امشب‌ِ امیر: امشب از پیش من شیفته دل دور مرو نور چشم مَنی، ای چشم مرا نور، مرو نکته جالبی که دوست داشتم بگم(کهنه شدن قرآن و مفاتیح بشری)... تا حالا قرآن و مفاتیح‌ت کهنه شده؟!
29.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اومدیم بدن میت رو تو غسالخانه غسل بدیم یه وقت دیدیم ناخن💅 کاشته😔 خانواده اش بیرون گریه می کردن و التماس می کردن تو رو خدا ناخن ها رو بکنید تا غسل مادرمون بیفته ما هم می ترسیدیم اگر ناخن‌ها رو جدا کنیم انگشتان میت خونی بشه و دیه گردنمون بیاد. 📣📣📣📣 با انتشار حداکثری از ثواب تبلیغ دین بهره مند شوید. متاسفانه در جامعه خیلی رواج پیدا کرده.❌
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_م_خلیلی #برگ422
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 بالای سر بشری ایستاد. موهایش روی صورت ریخته بود. پوشه‌ی دکمه‌دار را باز کرده و جواب سونوگرافی؟ آزمایش‌ها و عکس‌ها را داخلش می‌گذاشت. -میرم بیرون تو هم میای؟ بشری سرش را بالا گرفت. موها به کناره‌ی صورتش ریخت. به نظر امیر، این روزها سرحال‌تر می‌آمد. -کجا ای موقع؟ -یه کار کوچیک دارم. شیرازیو! -نمیام. ولی تو زود برگرد. پشت پنجره ایستاد. همان پنجره‌ای که یک روز از شیشه‌اش بست نشستن امیر را دیده بود. چراغ ماشین تا شعاع چند متری را روشن کرد. شاید یک ساعت تا برگشتن امیر فرصت داشت. کیک شکلاتی مغز گردویی را از یخچال درآورد. خیلی ساده تزئینش کرد‌. جلوی آینه ایستاد. امیر آرایش ساده دوست داره! لبش را به دندان گرفت و لوزامش را نگاه کرد. خب هر چی ساده‌تر بهتر، کارم زودتر تموم میشه. خط چشم را کنار زد. جدیدا امیر به سرمه بیشتر علاقه نشون میده. بازم بهتر. اینم راحت‌تره. عقب ایستاد و صورتش را نگاه کرد. لبش را روی هم مالید تا رژش یک‌دست بشود. دوباره به خودش نگاه کرد. نگاهش روی خودش باریک شد. همچین یه نمه شکم دارم ولی امیر تا حالا به روم نیاورده. شکمش را به زور تو دست جمع کرد. یه لایه‌ی کوچیکه. آبش می‌کنم. لبخند زد. بچه هم بیاد دیگه بدتر میشه. باید الآن یه فکری کنم. دیدن پوشه‌ی صورتی روی قفسه بدجور ذهنش را درگیر می‌کرد. حالتی بین خوف و رجا داشت. این کاغذها می‌خواستند تکلیف مادر شدن یا نشدنش را روشن کنند. همین کاغذهای چند میلیونی که به اصرار امیر توی بهترین کلینیک‌ها و آزمایشگاه‌ها تهیه شده بود. می‌خواست هیچ شک و دودلی برایشان باقی نماند و جواب قاطع گرفته باشند. سرش را تکان داد. مثل این‌که بخواهد افکارش را پایین بریزد‌. قید دوباره زیر و رو کردن پوشه را زد. چندبار همه را ترجمه کرده بود و همین به قول امیر سر از خود ترجمه کردن، باعث معلق شدن در امیدواری و یاس شده بود. شکمش را از چنگ آزاد کرد. نفسش را با آرامش رها کرد. حسبنالله و نعم‌ الوکیل. تو برام کافی‌ای. هیچ کاری برات نداره اگه بخوای. اگه هم نخوای که هیچ. به خودم حق اعتراض نمیدم‌! خودش را به کارهای خانه سرگرم کرد. واقعا اگه این کارا رو هم نداشتم دیوونه می‌شدم. این‌ کارهای تکراری! امیر بیا زودتر. دلم زود به زود برات تنگ میشه. با صدای آیفون سمت در رفت. از چشمی امیر را دید. در را باز کرد. دسته گل رز صاف رفت توی صورتش. خودش را کنار کشید: سلام! امیر در را با پا بست. بشری بازوهایش را گرفت. شقیقه‌اش را بوسید. امیر سبابه‌اش را روی شقیقه‌اش گذاشت: آی خدا خیرت بده. یه روز بوسش نکنی، ذق‌ذق می‌کنه. نگاهش به رژ جیگری سر انگشتش افتاد. قبل از این‌که بخواهد اعتراضی کند، بشری گل را از دستش کشید: جـــان! چه خوش‌سلیقه! بعد دستش را به کمر زد. ابروها را بالا برد: کارای هرگز نکرده! امیر موی بشری را پشت گوشش برد: مگه چند ساله برات گل نگرفتم؟ بشری پیشانی‌اش را خاراند. بینی‌اش را چین داد: بار آخر کی بود؟ -ده سال پیش. خندید و امیر عاشق خنده‌های بلند و پاکش بود. به آشپزخانه نگاه کرد: چه بویی راه انداختی! -عوده. دست‌هایش را شست. حوله را از دست بشری گرفت: داری مثل قبل میشی. _بدعادتت نشی! دستش را خشک نکرد، حوله را تو بغل بشری هل داد. خیسی دست‌هایش را به یقه‌ی بازش پاشید. -نکن امیر. چندشه! _نجسه؟ رفت تو آشپزخانه: بدم میاد. کیک را وسط نیز گذاشت. شمع‌ها را روشن کرد و لامپ‌ها را خاموش. -چه خبره؟ بشری با لبخند به طرف امیر برگشت. امیر کنار گوشش لب زد: عروسیه! بشری با خود گفت سر و ته تو رو بزنن، عروسی می‌مونه: اصولا وقتی همه لامپای خونه روشن باشه، می‌پرسن عروسیه؟ -این شمعا و اون عود عربی و اون عطر خاصُّ... صاد را انقدر کشید تا جیغ بشری را درآورد. -و اون رژ چی چیت؟ بشری صورتش را برگرداند. امیر مچ دستش را گرفت و برش گرداند: بودی حالا. بشری را کنار خودش سر میز نشاند. به صورت بشری خیره شد. زیر نو لرزان شمع، معصومیت خاصی گرفته بود. -بچه‌ هم بیاد، این بساطا هست؟ -انقدر از اومدنش مطمئنی؟! حرف نزد، به جایش پلک‌هایش را عمیق بست و باز کرد. ✍🏻 مـہاجـر کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯   
🌺يه فكر مثبت كوچولو اول صبح 🌸ميتونه كل روزت رو تغيير بـده 🌺پس لبخند بـزن دوست خوبم 🌸چـون لبـخنـد تـو زیـبـاست 🌺درود صبحتون بخیر دوستان 🌸روزتـون پر از نگاه مهربون خـدا 💕
«أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطمَئِنُّ القُلُوبُ» 🌷 آرامش یعنی؛ ✨قایق زندگیتان را، 🌷دست کسی بسپارید که، ✨صاحب ساحل آرامش است... 🌷 امروز از خدای مهربان ... ✨قشنگترین، آرامش‌بخش‌ترین و 🌷شادترین آخر هفته رابرایتان آرزومندم
پنجشنبه ای دیگر رسید به یاد همه مسافران سفر کرده پدران و مادران آسمانی، آنان که روزی عزیز دل کسی بودند و امروز عکسی هستند در قاب خاطره‌ای در ذهن و حسرتی بر دل شادی روح رفتگان، فاتحه و صلوات🌸🙏 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
14.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی ( نماز پشت به قبله ) ( خاطره ای از شهید حسین همدانی ) حبیب: حسین جان اگه جا داری یکی دیگه از بچه های مجروح رو ببر عقب حسین: ماشین پر شده حبیب، جا ندارم! باشه با سری بعد میبرمش حبیب: این بنده خدا رو هر جور شده جا بده، خونریزی داره، نوجوانه شاید طاقت نیاره واسه سری بعد صداپیشگان: علی حاجی پور- مجید ساجدی - مسعود عباسی - محمد علی عبدی - مسعود صفری - محمد حکمت - کامران شریفی نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat