دوستشھید:
بابکهمیشهتکهکلامشبود"فداتم"😅!
همیشهبهمناینحرفرومیزد!
آخـرینباریکهدیـدمشیکهفـتهقبلاز
رفتنشبهسوریهبود!
منخـبرنداشتـمقـرارهبـرهاینحرفشـو
همیشهیادمه،گفت:فداتم!ورفتفدایـی
حضرتزینب(س)شد..!
-شھیدبابکنوریهریس🌱:)!'
#شهیدانه
#زینبیه
#الّلهُـمَّ_عَجِّـلْ_لِوَلِیِّکَــ_الْفَـرَجْ
┄┄┅┅┅❅◇❅┅┅┅┄┄
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_م_خلیلی مهاجر #ب
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_م_خلیلی
#برگ422
کپیحرام🚫
دمر افتاده بود. به حرفهای طهورا گوش میکرد: اگه یکیشون پسر بشه، اسمش رو یاسین میذارم.
مردمک چشم بشری به یک طرف پرید. با شنیدن اسم یاسین لبخند زد: چه خوب!
-من دلم میخواد دمر بخوابم ولی نمیشه.
بشری مثل طهورا دستش را تکیهی سرش کرد: همچین با غصه نگام میکنی، خوابم کوفتم میشه.
نگاهش رفت روی ساق دست خالی از النگوی طهورا: طلاهات کو؟!
-فروختم.
-پوللازم بودی میگفتی قرضت بدیم.
-خوشم نمیاد آویزون کسی بشیم.
بشری به حرف خواهرش فکر میکرد. به قانع بودن به داشتههایش. به به قول خودش آویزان نبودنش. اینکه آویزانی نیست!
-واسه ماشین فروختیش؟
-پولمون نمیرسید. مهدی گفت وام بگیریم، گفتم چه جوری قسط بدیم؟
-مبارکتون باشه.
-دیگه آسایش دارم. هر بار میخواستم برم دکتر، سونو و آزمایش اذیت بودم.
بشری با لبخند نگاهش میکرد، طهورا خودش را جلوتر کشید.
-چته؟ دمغی!
-دفه بعد نوبت میگیری برا من؟
-نوبت که میگیرم ولی دیر نشدهها.
-سنمون داره میره بالا.
-اینو راست میگی. کاش همون سن پایین شوهرمون داده بودن. وقت واسه درس همیشه هست.
بشری خندید: منو شوهر دادن گلش رو چیدن؟
مچ دست بشری را گرفت: هنوز دلخوری؟ از امیر؟
طاق باز افتاد: قبول کردم تقدیر بوده.
-خوبه ولی خیلی پوستت کلفتهها.
بینیاش را جمع کرد: جم کن جلو من خودتو. عین گربه غلت میزنی!
بشری دوباره چرخید و مثل طهورا به پهلو شد. من حاضرم یه سال فیکس رو پهلو بخوابم ولی یکی از اون کوچولوها تو شکم منم باشه.
_انقدر سخته به پهلو بخوابی؟
طهورا متکایش را برداشت. جای سر و پایش را عوض کرد: یه مرضه انگار. وقتی آدمو از چیزی منع میکنن، یه کرمی به جون آدم میفته که اون کارو انجام بدی.
بشری موهایش را جمع کرد یک طرف: مهدی چطور دل کنده از سادات خانمش؟
طهورا لب برچید: همچینم دلبسته نیس. جدیدا حرف از رفتن میزنه.
آهنگ غوغای ستارگان از گوشی بشری پخش شد. بشری کش آورد تا از سر تخت برش دارد. با این حرکت دوباره به چشم طهورا شبیه گربه آمد.
-امیر میگه بیا تو تراس.
چادررنگی را زیر گلویش گره زد. امیر توی تراس اتاق خودش ایستاده بود: حالا من بت اجازه دادم تو باید بمونی؟
بشری دست گرفت به نرده: چیه؟ پشیمونی؟
_خوابم نمیبره.
-میخوای بیای ببریم؟
-نه زشته.
-خب تو بیا بمون.
-دیگه بدتر. صبح برامون دس میگیرن.
-خب...
-بس کن بشری. تزای آبکی میدی. یه دیقه واسا ببینمت بعد برو.
با نهایت بدجنسی که در خودش سراغ نداشت گفت: میخوام برم پیش آبجیم.
-پس مهدی هم...
بشری نگذاشت بقیه حرفش را بزند: برو بخواب. صبح پشت فرمون چرت نزنی!
-شبت به خیر
به اتاق برگشت خواست بپرسد "چی گفتی؟ مهدی کجا میخواد بره؟" اما طهورا خوابیده بود. در تراس را بست. آرام کنار خواهرش خوابید.
✍🏻 #م_خلیلی مـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
هدایت شده از به وقت بهشت 🌱
ولی من قشنگ ترین نوشته هارو اینجا دیدم :))))🖤📓
⊰ • ⃟🌿྅https://eitaa.com/joinchat/951976121Ced0b5ad97d
⊰ • ⃟🌿྅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸خرد هرکجا گنجی آرد پدید
✨زنام خدا سازد آن را کلید
🌸به نام خداوند لوح و قلم
✨حقیقت نگار وجود وعدم
🌸خدایی که داننده رازهاست
✨نخستین سرآغاز آغازهاست
🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم
✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو
#تحلیل_بشری
کاربر z
سلام و خداقوت🌷
خب طبیعتا بشری الان از دوره دخترونگیهای اول ازدواج عبور کرده، اما دلیل نمیشه عاشقانه برخورد نکنه و همینطور هم هست، با همهی کارهاش نشون داده عاشق امیره!
اما دلخوری، خستگی غربتهایی که چشیده، بالا رفتن سنش، دوریو احساسهای متفاوتی که از امیر درش به وجود اومده، جدایی از خانواده و خیلی از چیزهای دیگه دست به دست هم داده تا بشری مثل بشریِ قبل احساساتی نباشه!
و عاقلانهتر برخورد کنه.
این بشری دیگه اون بشریِ ۱۸ساله نیست!
و قطعا خیلی از تغییرات هس که با گذشت سن در انسان رخ میده! و سیستم بدن مثل قبل نیست.
زیرکی و زیبایی که با گذشت زمان در یک رمان وجود داره با همین تغییرات باورپذیر تر هست.( پس تغییرات بشری کاملا عادیه و اگر وجود نداشت غیرطبیعی بود.)
بدجنسیهای ریز بشری به قول خودش و گاهی افکاری که میاد تو ذهنش هم شاید بخاطر مدتزمانیه که یه جدایی رو از عشقش تحمل کرده که هیچ تقصیری در اون نداشته و واقعا ضربه دیدن از کسی که عاشقشی سختترین ضربهس. اوایل ازدواج بشری بیشتر هوای امیر رو داشت حتی تو تصمیماتی که برخلاف میلش بود اما به نظرم حالا امیر باید جبران مافات کنه.( در ابریشم عادت آسوده بودم؛ تو با حال پروانهی من چه کردی؟!)
و ازدواج در سن پایین که بلاشک اگر درست و منطقی شکل بگیره بهترین انتخاب دختر و پسر خواهد بود.
و اما چقدر زیباست که بشری باوجود اینکه نخبهی تحصیلکرده هس و چندین و چند ویژگی و شرایطی که در کمالاتش تاثیر داره اما احساس خلأ داره و این احساسش جایِ خالیِ حضور یک فرزنده!
این نشون میده حتی اگرچه مثل بشری موقعیت و جایگاه بسیار خوبی داشته باشی اما این احساسِ فرزند داشتن و تربیت فرزند که احساسی خدادادی هست رو هم میخوای!
بشری به جایی رسیده که تقریبا در موقعیت بسیار خوبیه هم از نظر تحصیلات هم شغل و خانواده و همسر؛ اما نیازِ مادرشدن رو باتمام وجودش داره بیان میکنه!
یه دختر یه زمانی عاشق پدر و مادرشه از یه زمانی عاشق همسرش و از یه زمانی فرزندش ! (این عشقها تا آخر عمر همراهشه ؛ اما با همدیگه تکامل پیدا میکنن. عشق پدر و مادر جای همسر رو نمیگیره وهمینطور عشق همسر جای فرزند رو!)
اما بهنظرم عشق همسر متفاوتترین عشقه و قطعا برای بشری هم همینطور هست!😉
وصف حال امشبِ امیر:
امشب از پیش من شیفته دل دور مرو
نور چشم مَنی، ای چشم مرا نور، مرو
نکته جالبی که دوست داشتم بگم(کهنه شدن قرآن و مفاتیح بشری)...
تا حالا قرآن و مفاتیحت کهنه شده؟!
29.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اومدیم بدن میت رو تو غسالخانه غسل بدیم یه وقت دیدیم ناخن💅 کاشته😔
خانواده اش بیرون گریه می کردن و التماس می کردن تو رو خدا ناخن ها رو بکنید تا غسل مادرمون بیفته
ما هم می ترسیدیم اگر ناخنها رو جدا کنیم انگشتان میت خونی بشه و دیه گردنمون بیاد.
📣📣📣📣
با انتشار حداکثری از ثواب تبلیغ دین بهره مند شوید.
متاسفانه در جامعه خیلی رواج پیدا کرده.❌
#استاد_برسلانی
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_م_خلیلی #برگ422
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_م_خلیلی
#برگ423
کپیحرام🚫
بالای سر بشری ایستاد. موهایش روی صورت ریخته بود. پوشهی دکمهدار را باز کرده و جواب سونوگرافی؟ آزمایشها و عکسها را داخلش میگذاشت.
-میرم بیرون تو هم میای؟
بشری سرش را بالا گرفت. موها به کنارهی صورتش ریخت. به نظر امیر، این روزها سرحالتر میآمد.
-کجا ای موقع؟
-یه کار کوچیک دارم. شیرازیو!
-نمیام. ولی تو زود برگرد.
پشت پنجره ایستاد. همان پنجرهای که یک روز از شیشهاش بست نشستن امیر را دیده بود.
چراغ ماشین تا شعاع چند متری را روشن کرد.
شاید یک ساعت تا برگشتن امیر فرصت داشت. کیک شکلاتی مغز گردویی را از یخچال درآورد. خیلی ساده تزئینش کرد.
جلوی آینه ایستاد.
امیر آرایش ساده دوست داره!
لبش را به دندان گرفت و لوزامش را نگاه کرد. خب هر چی سادهتر بهتر، کارم زودتر تموم میشه.
خط چشم را کنار زد.
جدیدا امیر به سرمه بیشتر علاقه نشون میده. بازم بهتر. اینم راحتتره.
عقب ایستاد و صورتش را نگاه کرد. لبش را روی هم مالید تا رژش یکدست بشود.
دوباره به خودش نگاه کرد. نگاهش روی خودش باریک شد.
همچین یه نمه شکم دارم ولی امیر تا حالا به روم نیاورده.
شکمش را به زور تو دست جمع کرد.
یه لایهی کوچیکه. آبش میکنم.
لبخند زد.
بچه هم بیاد دیگه بدتر میشه. باید الآن یه فکری کنم.
دیدن پوشهی صورتی روی قفسه بدجور ذهنش را درگیر میکرد. حالتی بین خوف و رجا داشت. این کاغذها میخواستند تکلیف مادر شدن یا نشدنش را روشن کنند. همین کاغذهای چند میلیونی که به اصرار امیر توی بهترین کلینیکها و آزمایشگاهها تهیه شده بود. میخواست هیچ شک و دودلی برایشان باقی نماند و جواب قاطع گرفته باشند.
سرش را تکان داد. مثل اینکه بخواهد افکارش را پایین بریزد. قید دوباره زیر و رو کردن پوشه را زد. چندبار همه را ترجمه کرده بود و همین به قول امیر سر از خود ترجمه کردن، باعث معلق شدن در امیدواری و یاس شده بود.
شکمش را از چنگ آزاد کرد. نفسش را با آرامش رها کرد.
حسبنالله و نعم الوکیل. تو برام کافیای. هیچ کاری برات نداره اگه بخوای. اگه هم نخوای که هیچ. به خودم حق اعتراض نمیدم!
خودش را به کارهای خانه سرگرم کرد. واقعا اگه این کارا رو هم نداشتم دیوونه میشدم. این کارهای تکراری! امیر بیا زودتر. دلم زود به زود برات تنگ میشه.
با صدای آیفون سمت در رفت. از چشمی امیر را دید. در را باز کرد. دسته گل رز صاف رفت توی صورتش. خودش را کنار کشید: سلام!
امیر در را با پا بست. بشری بازوهایش را گرفت. شقیقهاش را بوسید.
امیر سبابهاش را روی شقیقهاش گذاشت: آی خدا خیرت بده. یه روز بوسش نکنی، ذقذق میکنه.
نگاهش به رژ جیگری سر انگشتش افتاد. قبل از اینکه بخواهد اعتراضی کند، بشری گل را از دستش کشید: جـــان! چه خوشسلیقه!
بعد دستش را به کمر زد. ابروها را بالا برد: کارای هرگز نکرده!
امیر موی بشری را پشت گوشش برد: مگه چند ساله برات گل نگرفتم؟
بشری پیشانیاش را خاراند. بینیاش را چین داد: بار آخر کی بود؟
-ده سال پیش.
خندید و امیر عاشق خندههای بلند و پاکش بود. به آشپزخانه نگاه کرد: چه بویی راه انداختی!
-عوده.
دستهایش را شست. حوله را از دست بشری گرفت: داری مثل قبل میشی.
_بدعادتت نشی!
دستش را خشک نکرد، حوله را تو بغل بشری هل داد. خیسی دستهایش را به یقهی بازش پاشید.
-نکن امیر. چندشه!
_نجسه؟
رفت تو آشپزخانه: بدم میاد.
کیک را وسط نیز گذاشت. شمعها را روشن کرد و لامپها را خاموش.
-چه خبره؟
بشری با لبخند به طرف امیر برگشت. امیر کنار گوشش لب زد: عروسیه!
بشری با خود گفت سر و ته تو رو بزنن، عروسی میمونه: اصولا وقتی همه لامپای خونه روشن باشه، میپرسن عروسیه؟
-این شمعا و اون عود عربی و اون عطر خاصُّ...
صاد را انقدر کشید تا جیغ بشری را درآورد.
-و اون رژ چی چیت؟
بشری صورتش را برگرداند. امیر مچ دستش را گرفت و برش گرداند: بودی حالا.
بشری را کنار خودش سر میز نشاند. به صورت بشری خیره شد. زیر نو لرزان شمع، معصومیت خاصی گرفته بود.
-بچه هم بیاد، این بساطا هست؟
-انقدر از اومدنش مطمئنی؟!
حرف نزد، به جایش پلکهایش را عمیق بست و باز کرد.
✍🏻 #م_خلیلی مـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
پنجشنبه ای دیگر رسید
به یاد همه مسافران سفر کرده
پدران و مادران آسمانی،
آنان که روزی عزیز دل کسی بودند
و امروز عکسی هستند در قاب
خاطرهای در ذهن
و حسرتی بر دل
شادی روح رفتگان، فاتحه و صلوات🌸🙏
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
14.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی ( نماز پشت به قبله )
( خاطره ای از شهید حسین همدانی )
حبیب: حسین جان اگه جا داری یکی دیگه از بچه های مجروح رو ببر عقب
حسین: ماشین پر شده حبیب، جا ندارم! باشه با سری بعد میبرمش
حبیب: این بنده خدا رو هر جور شده جا بده، خونریزی داره، نوجوانه شاید طاقت نیاره واسه سری بعد
صداپیشگان: علی حاجی پور- مجید ساجدی - مسعود عباسی - محمد علی عبدی - مسعود صفری - محمد حکمت - کامران شریفی
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
15.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#امام_زمان عج
🔻 خیلی از ماها در نظر موحدیم ولی در عمل مشرکیم❗️
⬅️ بت عوض شد ولی بت پرستی موند❗️
⬅️ وقتی به ارزشها اهانت میشه جیک نمی زنن برای اینکه احترامشون کم نشه !
ولی خدا نکنه به خودشون کوچکترین توهینی بشه، فریاد وا اسلاماشون بلند میشه❗️
استاد_رحیمپور_ازغدی
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها 🤲🏻
✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خانوما
زینبی ها✌️
•━━━━•|•♡•|•━━━━•
⊰ • ⃟♥️྅ @gharghate ⊰ • ⃟♥️྅
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_م_خلیلی #برگ423
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_م_خلیلی
#برگ424
کپیحرام🚫
حواسش به تیپهای رنگارنگ که شهر فرنگ بزرگی را به وجود آوردهاند نیست. حواسش پی زیارتهای کوتاه حرم حضرت معصومه رفته است. به اینکه جفت هم بنشینند تا زیارتنامه بخوانند. هر بار که بشری کتاب را ورق میزند، امیر بگوید "چهل و چهاره". صفحهاش را میگفت.
امیر مقابل ساختمان ژنوم نگه میدارد و از پشت فرمان به تابلوی اسامی دکترها سرک میکشد.
-همینه؟
بشری پیاده میشود.
-نمیخواد بیای بالا امیر.
تکیهاش را به آسانسور میدهد. آهنگ تیتراژ سریال آنهشرلی سعی دارد او را به روزگار کودکیاش ببرد اما موفق نمیشود. بشری هنوز طعم شیرین یادآوری زیارت را زیر زبانش مزمزه میکند.
راستی امیر چه قشنگ زیارتنامه میخوونی! نه به قواعد عربی، نه با صوت و لحن آنچنانی، همین که ساده و روان ولی از دل میخوونی، کارت رو قشنگ کرده.
زیارتهای کوتاه آخر هر هفته. امیر میگفت: اینجا تا قم راهی نیست. زشته یه سلام به عمهی خانمم ندم.
آهنگ بیکلام تمام نشده اما باید از آن اتاقک آهنی بیرون بیاید.
خوب شد که ساعت ویزیتم با طهورا یکی نشد. همون بهتر که اون روز دکتر وقت نداشته. اگه میخواست همراهم داخل اتاق بیاد، حتما از حال و روزم با خبر میشد!
نگاهش از مردهایی که بیرون از سالن روی مبلمان استیل منتظر نشستهاند به تراکت "ورود آقایان ممنوع" چسبیده روی در تاب میخورد.
پشت گیشه با فاصله میایستد تا نفر جلویی کارش تمام بشود و بنشیند.
منشی کارت مراقبت را جلوی خانم جلویی میگیرد.
-بشین صدات کنم واسه وزن و فشار.
زن جلویی میرود و جایش را به بشری میدهد.
-بارداری؟
-نه.
-یکم معطل میشی. بشین صدات کنم.
بین ردیف خانمهایی که یکی دوتایشان از فرط ورم پا، صندل مردانه پوشیده اند، با لبخند رد میشود و روی اولین جای خالی مینشیند. گوشیاش را درمیآورد و مینویسد: "سلام معطلی داره عزیزم" و برای "امیرم" نفر اول لیست مخاطبانش میفرستد.
کم کم حوصلهاش سر میرود. سرش را به خواندن تابلوهای فواید زایمان طبیعی و سزارین مشغول میکند.
کمی ترسناکه ولی کی دلم میاد تو رو از حق طبیعی به دنیا اومدنت محروم کنم؟ خانم یا آقای محترمی که نمیدونم من رو قابل مادرت شدن میدونی یا نه؟!
منشی صدایش میزند، بلند میشود و با پوشهی صورتیاش جلو میرود. منشی دوباره میپرسد:
-باردار بودی؟
سرش را به نشانهی نه بالا میاندازد.
-بشین پشت در، اومد بیرون برو تو.
همین قدر خلاصه!
روی مبلمان دو نفرهی چرم قرمز مینشیند، تا به قول منشی بیاد بیرون.
امیر از کجا مطمئنی؟ خیلی دلت آرومه، انقدر که من رو هم آروم میکنی. وقتی تو دلم طوفان و رعد و برق و باران سیلآسا راه میافته، از راه میرسی و به سادگیه بستن دو لنگه دریچهی باز، همه چیز رو آروم میکنی و همهی سرما و باد و بورانها پشت دریچههای بسته جا میذاری!
-علیان!
با صدای منشی از جایش بلند میشود. خانم قبلی بیرون آمده و بشری متوجه نشده است.
-برو تو خانم.
داخل میرود. قبل از اینکه بنشیند، گوشیاش را روی حالت سکوت میگذارد.
-سلام عزیزم!
یادش میافتد که سلام نکرده است. جواب خانم دکتر را میدهد و مینشیند. دکتر با لبخند آرامشبخشی میپرسد.
-خوبی؟
خوب؟ تا خوبی را به چه تعبیر کنیم! اگر این دست و پا زدن من در لابهلای یاس و امید معادل خوب بودن باشد، من در بهترین حال ممکن به سر میبرم.
لب میزند:
-الحمدلله.
دکمهی پوشه را باز میکند و محتوای کاغذی آن را به دست دراز شدهی دکتر میدهد. شستهایش به غلتیدن روی هم میافتند و این یعنی اینکه آرامشش در حال از دست رفتن است.
-مشکلت چی بود؟
و جانش میرود تا دوباره شرح بدهد مشکلش را؛
دکتر اما با انرژی کاغذها را ورق میزند.
بشری روی صندلی وا میرود. حتی دیدن سبزهی بهارنانج روی میز تغییری در حالش ایجاد نمیکند. سبزهای که به آن وقت از سال بیربط است اما هر آدم نرمالی با دیدنش به وجد میآید.
دکتر از پشت عینکش به بشری و بعد برای دومین بار به نتیجههای روی میزش نگاه میکند. همه را مثل بشری مرتب کرده و داخل پوشه میفرستد و جلویش میگذارد.
-نه میتونم امیدوارت کنم نه ناامید.
بشری سرش را بالا میگیرد و همهی توجهاش را به خانم دکتر معروف شیراز میدهد.
-امکانش هست که باردار بشی. با دارو و تغذیه که خیلی مهمه. ولی درصدش پایینه. شوهرت هم باید آزمایش بده.
روزنهی امیدی در دلش باز میشود. روزنهای به قدر باز شدن یک پنجره رو به زیباترین باغ جهان، با پروانههایی که در انوار تابش خورشید بالشان باز و بسته میشود.
✍🏻 #م_خلیلی مـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
#پارتآینده
چشمم بی اختیار بسته شد دوباره، مگه خودش نگفته بود که این ترم حق نداری بری دانشکده، الان میگه پاشو ببرمت دانشگاه!
نه! باید سر حرفی که زده بود می ایستاد و حرفش رو عملی می کرد. بی توجه به ارین پتو رو کشیدم روی سرم .
به ثانیه نکشیده پتو رو از سرم کشید پایین :
-کیانا با توام، پاشوامروز دوتا کلاس داری از صبح ،این چه کاریه اخه ؟
در چشم های گرمش خیره شدم :
-دوست دارم حرف دو شب پیشت رو نقض نکنی، من این ترم دانشکده رو حذف میکنم، الانم میخوام بخوابم .
کلافه پفی کشید و نفس حبس شده اش رو بیرون فرستاد :
- شما بی جا میکنی نری دانشکده، اون حرفم مال دو شب پیش بود. الان مثل یه دختر خوب و زن حرف گوش کن بلند شو اماده شو و صبحانه ات رو بخور تا ببرمت دانشکده .
- نمیخوام .... نمیخوام ..... نمیخوام ..... حوصله درس خوندن ندارم
دوباره پتو رو کشیدم روی سرم،انگاری ارین هم دست از سرم برداشته بود و چند دقیقه ای میشد ازش خبری نبود ،تا اومدم از زیر پتو بیام بیرون، ارین پتو رو از سرم کشید پایین و....
http://eitaa.com/joinchat/2008219670Ca8c79f11fb
به وقت بهشت 🌱
#پارتآینده چشمم بی اختیار بسته شد دوباره، مگه خودش نگفته بود که این ترم حق نداری بری دانشکده، الان
با زنش بحث کرده گفته حق نداری بری دانشگاه!!! حالا التماسش میکنه ببره دختره لج کرده نمیره😂
بیا ببین چیکار میکنه🤣
اول عضو کانال بشید تا لینک قسمت اول براتون فعال بشه و بتونید این رمان زیبا رو بخوندید.
لینک قسمت اول👇👇
https://eitaa.com/1472435/35030
#سلام_امام_زمانم
دلم آشفته و غم بی امان است
که غم ازدوری صاحب زمان است
سه شنبه شور و حالم فرق دارد
دلم مهمان صحن جمکران است
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❖
"جمعه" یعنی🍃
"عطر نرگس"در هوا سر میکشد..🌸
"جمعه" یعنی
*قلب عاشق*
سوی او پر میکشد...
"جمعه" یعنی
*روشن از رویش*
بگردد این جهان...
"جمعه" یعنی🍃
"انتظار مهدی صاحب زمان"🌸
*سلامتی آقا امام زمان صلوات*
🔴 توسل به امام زمان در مشکلات و سختی ها
🔵 در کتاب صحیفه مهدیه خواندن این زيارت حضرت بقيّة اللَّه ارواحنا فداه برای مشکلات و موارد ترسناک توصیه شده است:
🟢 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ
اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا مُحَمَّدَ بْنَ الْحَسَنِ الْحُجَّةَ، اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا صاحِبَ الْأَمْرِ، اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا صاحِبَ التَّدْبيرِ، اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ، اَلسَّلامُ عَلَيْکَ أَيُّهَا الْإِمامُ الْمُنْتَظَرُ، اَلسَّلامُ عَلَيْکَ أَيُّهَا الْقائِمُ، اَلسَّلامُ عَلَيْکَ أَيُّهَا الْخَلَفُ الصَّالِحُ لِلْأَئِمَّةِ الْمَعْصُومينَ الْمُطَهَّرينَ.اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا إِمامَ الْمُسْلِمينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا وَلِيَّ اللَّهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا خَليفَةَ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّي اللَّهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا فِلْذَةَ کَبِدِ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّي اللَّهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا حُجَّةَ اللَّهِ. اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا بَضْعَةَ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّي اللَّهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا جادَّةَ اللَّهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا غَوْثَ الْمُسْتَغيثينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا غَوْثَ الْمَلْهُوفينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا عَوْنَ الْمَظْلُومينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا قُطْبَ الْعالَمِ. اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا إِمامَ الْمَسيحِ، اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا عَديلَ الْخَيْرِ، أَدْرِکْني، أَدْرِکْني، أَدْرِکْني، أَعِنّي وَلاتُعِنْ عَلَيَّ، وَانْصُرْني وَلاتَنْصُرْ عَلَيَّ، کُنْ مَعي وَلاتُفارِقْني، تَوَکَّلْتُ عَلَي اللَّهِ شاکِراً وَمُصَلِّياً وَهُوَ حَسْبي وَنِعْمَ الْوَکيلُ، وَصَلَّي اللَّهُ عَلي سَيِّدِنا مُحَمَّدٍ وَآلِهِ.
📚 صحیفه مهدیه بخش ۱۱ دعای ۴ به نقل از المجموع الرائق ج ۱ ص ۴۵۱
#امام_زمان
#توسلات_مهدوی
✨الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْ✨
🌸اللهم لیَّن قَلبی لِولیِ اَمرِک 🌸
🌺نشر صدقه جاریه 🍃🌺
مقام معظم رهبری(مدظله العالی) :
((هرکس کوچکترین قدمی در راه جمعیت و فرزنداوری بردارد
شامل دعاهای نمازشب من میشود ))
🔴اگر فرزند آوری از سن تان گذشت و یا شرایط جسمی و .. برای فرزند اوری نیست
در راه ترویج و تبلیغ فرزند اوری
ویا همراهی با زوج جوان قدم بردارین ⬇️
به دمی یا قدمی یا قلمی یا درهمی
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
إِنَّ اللَّهَ لا يُغَيِّرُ ما بِقَوْمٍ حَتَّى يُغَيِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ
همانا خداوند حال قومى را تغيير نمىدهد تا آنكه آنان حال خود را تغيير دهند.
هر گونه تغييرات برونی متّكی به تغييرات درونی ملت ها و اقوام است، و هر گونه پيروزی و شكستی كه به قومی برسد از همين جا سرچشمه میگيرد./تفسير نمونه
و تغییر مثبت نتیجه آگاهی است و زمینه ساز ظهور؛ پیش به سوی آگاه سازی دنیا!
#امام_زمان
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_م_خلیلی #برگ424
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_م_خلیلی
#برگ425
کپیحرام🚫
دکتر کاغذ یادداشتی را برمیدارد و سریع چیزهایی مینویسد.
-آدرس دکتریه که باید بری پیشش. اینجور موارد رو ایشون تخصصش رو دارند.
یاداشتی هم به عنوان معرفی زیرش مینویسد و مهر میزند. کاغد را به طرفش میگیرد.
-انشاءالله که به نتیجه میرسی.
"ممنونی" میگوید. آدرس را برمیدارد و بیرون میرود. امیر بیرون از مطب سرش را پایین انداخته و دست روی دست منتظرش ایستاده است. چیزی نمانده که چانهاش به سینهاش بچسبد.
گفتم که نیا بالا!
کنارش میایستد و امیر سرش را بالا آورد. با نگاهش جزء به جزء صورت بشری را میکاود. میخواهد بفهمد چه به همسرش میگذرد. خبرهای خوب یا...
-سلام!
لحن بشری گرم و آرام است پس میتواند اوضاع را خوب پیشبینی کند.
-چی شد؟
-باید بریم پیش یه دکتر دیگه.
قدمهایی که نمیداند روی ابر میگذارد یا روی سرامیکهای قهوهای تیره و روشن شطرنجی، او را جلو میبرند. دست امیر پشتش مینشنید و وجودش گرم میشود از تزریق این گرما.
-گفتم که نیا بالا. معذب واستاده بودی!
-میخواستم نزدیکت باشم.
لبخند میزند و گونهاش چال میافتد. امیر انگشتش را روی چالش فشار میدهد و با هم میخندند.
-از خجالت نمیتونستم سرم رو بالا بگیرم. این زنا چطور انقدر راحت با اون شکماشون تو شهر دوره میافتن؟
بشری بلندتر میخندند. داشتن مرد باحیا هم نعمت بزرگی است. امیر میپرسد:
-کجا بریم؟
بشری به آدرسی که دکتر برایش نوشته است نگاه میکند.
-ببینیم این دکتره امروز هست؟
آدرس را برایش میخواند و امیر با گردن کج گرفته به سمت کلینیک تازه معرفی شده میراند.
تمام خیابان پارک ممنوع است. پیاده میشود و تا امیر جای پارک پیدا کند خودش وارد ساختمان میشود. انگار دردت هر چه بیدرمانتر باشد، علاجش کیلنیکهای شیکتر میشود!
رو به روی منشی میایستد. شب عروسیاش را خوب به یاد دارد، آرایشش یک پنجم این خانم منشی ملوس هم نبود.
با ناز پلک میزند و مژههای پر و بلند مصنوعیاش را به رخ بشری میکشد. در جواب بشری که نوبت میخواهد میگوید:
-متاسفم عزیزم. نداریم.
یاداداشتی که دکتر خودش برایش نوشته را جلوی منشی میگذارد و منشی با دیدن مهر پایینش کوتاه میآید.
-دو هفته دیگه. میتونی بیای؟
مجبور به آمدن است. سر تکان میدهد و نوبت را رزرو میکند. پوشهی صورتیاش را برمیدارد و در حالی که زیر چشم منشی بدرقه میشود بیرون میرود.
به قدری فکرش درگیر است که متوجهی ایستادن آسانسور نمیشود تا وقتی که در باز میشود و امیر را میبیند. تکیهاش را برمیدارد و باز نگاه پرسشگر امیر و لبی که به زحمت باز میشود.
-چی شد؟!
از آسانسور بیرون میآید.
-گفت دو هفتهی دیگه.
نمیداند از اینکه امیر قدم به قدم همراهیاش میکند خوشحال باشد یا نه؟
از اینکه مسبب همهی این رفت و آمدها و پاسکاری بین کلینیکها مدام جلوی چشمش باشد!
عینک آفتابیاش را روی چشمهایش میگذارد و چشمانش را میبندد، نمیخواهد امیر شاهد چشمهای بستهاش باشد. میگوید:
-بریم خونهی بابام.
چادرش را از سر میکند و روی تخت که حالا زیر آفتاب پاییزی قرارش دادهاند، مینشیند. خجالت را کنار میگذارد و روی پای پدرش لم میدهد. کمی خودش را پایین میکشد تا جای گردنش بهتر بشود. ساعدش را روی پیشانیاش گذاشته و به سیبهای آویزان از شاخههای بالای سرش نگاه میکند.
دست سیدرضا بین موهایش مینشیند. احساس پشتگرمی میکند. خمار میشود و پلکهایش بسته میشوند. موهایش را میسپارد به انگشتهای پدرانهای که رج به رج گیسوی دخترش را از بر است.
دستش را پایین میآورد و روی شکمش میگذارد. یک لحظه دلش میرود که ماهی قرمز کوچکی زیر دستش لیز بخورد. شیرینی نچشیدهاش را قورت میدهد. دستش را برنمیدارد ولی میچرخد و به پهلو میشود.
دو تیلهی سیاه که صاحبشان روی تاب نشسته، روی بشری میخ شدهاند. بشری مثل آدمها گناهکار، تیز دستش را از روی شکمش کنار میکشد. خیلی ناشیانه!
آن چشمها اما میخندند. اصلا متوجهی تخیلات بشری نشدهاند ولی بشری نمیداند چرا از اینکه امیر بفهمد که او به چه فکر میکرده است، گریزان است.
دلش نمیخواهد با نگاهش، کلامش یا حتی این حرکات ناخودآگاهش امیر را سرزنش کرده باشد. نمیدانست این علاقهاش به امیر را به عشق تعبیر کند یا دیوانگی!
آخر کدام جنس لطیف میتواند مردی که توانایی مادر شدن را از او گرفته را انقدر دوست داشته باشد؟!
بیآنکه خودش متوجه باشد نگاهش همچنان مات امیر مانده است. امیر با لبخند لب میزند:
-چیه؟
جوابش را نمیدهد و میخواهد از جایش بلند بشود ولی همین که نیمخیز میشود درد در پهلویش میپیچد طوری که یک لحظه نفسش بند میآید.
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_م_خلیلی
#برگ426
کپیحرام🚫
اخم امیر با دیدن این حال بشری درهم میرود. کسی کنار گوش بشری پچپچ میکند.
-میتونی دوستش داشته باشی؟ با این کلیهی ناکار شده!
پلکهایش را روی هم فشار میدهد. پچپچها را پس میزند. من امیر رو به خاطر خودش میخوام. نه! به خاطر خودم میخوام. نباشه میمیرم؛
ولی انگار شخص سومی که نمیبیندش و فقط صدایش را میشنود دست بردار نیست.
چرا خودت رو محدودش کردی؟ بچه بینتون نیست که بخوای پاسوز بشی. خودتی و خودت. خانوم خودت باش. تو خونهاش داری کار میکنی...
دیگر نمیگذارد ادامه بدهد. نمیخواهد رشتهی افکارش را به دست باد بدهد تا به بیراهه ببردش.
پلکهایش را میفشارد و از جایش بلند میشود. تازه متوجهی دست در هوا ماندهی سیدرضا میشود و عطش موهایش برای هنوز نوازش شدن!
دست سیدرضا کنارهی تخت مینشیند و بشری به طرف حوض میرود. سنگینی تیلههای سیاه تا سر حوض همراهیاش میکنند. مشت مشت آب پر میکند و به صورتش میکوبد و اینبار حتی نمیبیند که ماهیها را فراری داده است.
کلیهاش در هم مچاله میشود و دوباره نفسش بند میآید. خودداری میکند و دستی که ناخوداگاه به طرف پهلویش میرود را مانع میشود. صلوات میفرستد. پشت سر هم صلوات میفرستد.
به طرف تاب قدم برمیدارد اما جای خالی امیر را میبیند، کمی آنطرفتر کنار زهراسادات ایستاده است.
سینی را از زهراسادات گرفته و خودش میآورد. بشری مینشیند روی تاب و با حرکت پا خودش را تاب میدهد. امیر سینی را جلوی سیدرضا و زهراسادات که کنارش نشسته میگیرد و به طرف بشری میرود.
بخاری که از فنجانها بلند میشود، دستهایش را تحریک میکند و تا به خودش بیاید میبیند دستهایش گرد یکی از فنجانها نشسته.
دمنوش گل گاوزبان را آرام آرام مینوشد. دلش میخواهد وجودش مثل این مایع گرم باشد، طبعش گرم باشد نه فقط ظاهرش، آنوقت عشق امیر همیشه در وجودش گرم میماند.
به نیمرخ امیر که به سیدرضا گوش میدهد، نگاه میکند.
این اول جذابیت بوده بعد دست و پا درآورده!
و از این حرف خندهاش میگیرد. لب به خنده کشآمدهاش را جمع میکند و به دندان میگیرد.
امیر اما یکدفعه برمیگردد و آن را لحظه را شکار میکند.
-چته تو؟ درگیری با خودت!
خندهی جمع شدهی بشری میرود که بشکفد، صورتش خندان میشود و امیر آرام میگوید:
-خجستهایا؟!
به پدر و مادرش نگاه میکند. متاسفانه نگاه جفتشان را روی خودش میبیند و مجبور میشود صرفنظر کند از مشتی که میخواست حوالهی بازوی امیر کند.
صدای زنگ در بلند میشود و زهراسادات میگوید:
-حتما طهوراست.
بشری چادرش را از مادرش میگیرد و دوباره میپوشد. طهورا را میبیند که از قاب آهنی در وارد میشود و پشت سرش مهدی که با امیر دست میدهد.
به همان اندازه که از دیدن طهورا ذوق میکند، از راه رفتنش خندهاش میگیرد. یک ماه به زایمانش نزدیک شده! صورتش را میبوسد.
-پسته و بادوم من چطورن؟
دستش را میگیرد و کنار خودش روی تاب مینشاند.
-دخترن یا پسر؟
طهورا موهای بیرون نیامدهاش را داخل میفرستد تا خیالش راحت باشد.
-جفتش پسره.
برای بار دوم صورت طهورا را میبوسد. خوشحالی صادقانهی که هر خواهری از مادر شدن خواهرش دارد، در صورت بشری موج میزند. مردها روی تخت دورتر نشستهاند، با اینحال جلوی مهدی و امیر، خجالت میکشد شکم خواهرش را نوازش کند ولی میپرسد:
-اسمشون! اسمشون رو چی میذاری؟
-یاسین و یوسف.
-یوسف!
-انتخاب مهدیه.
-قشنگه. پس حتما پاکدامن میشه.
بشری دوباره میخواهد به کمک مادرش برود که طهورا از نتیجهی دکتر رفتنش میپرسد.
-صبر کن بعد برات میگم. ظاهرا باید کفش آهنی بپوشیم و مطبها رو گز کنیم.
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
گروه تحلیل رمان بشری
https://eitaa.com/joinchat/2480472136C484dfe0c30
لطفا فقط تحلیل🌹🌹🌹