eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.5هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
2 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خانوما زینبی ها✌️ •━━━━•|•♡•|•━━━━• ⊰ • ⃟♥️྅ @gharghate ⊰ • ⃟♥️྅
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_م_خلیلی #برگ423
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ کپی‌حرام🚫 حواسش به تیپ‌های رنگارنگ که شهر فرنگ بزرگی را به وجود آورده‌اند نیست. حواسش پی زیارت‌های کوتاه حرم حضرت معصومه رفته است. به این‌که جفت هم بنشینند تا زیارت‌نامه بخوانند. هر بار که بشری کتاب را ورق می‌زند، امیر بگوید "چهل و چهاره". صفحه‌اش را می‌گفت. امیر مقابل ساختمان ژنوم نگه می‌دارد و از پشت فرمان به تابلوی اسامی دکترها سرک می‌کشد. -همینه؟ بشری پیاده می‌شود. -نمی‌خواد بیای بالا امیر. تکیه‌اش را به آسانسور می‌دهد. آهنگ تیتراژ سریال آنه‌شرلی سعی دارد او را به روزگار کودکی‌اش ببرد اما موفق نمی‌شود. بشری هنوز طعم شیرین یادآوری زیارت را زیر زبانش مزمزه می‌کند. راستی امیر چه قشنگ زیارت‌نامه می‌خوونی! نه به قواعد عربی، نه با صوت و لحن آنچنانی، همین که ساده و روان ولی از دل می‌خوونی، کارت رو قشنگ کرده. زیارت‌های کوتاه آخر هر هفته. امیر می‌گفت: این‌جا تا قم راهی نیست. زشته یه سلام به عمه‌ی خانمم ندم. آهنگ بی‌کلام تمام نشده اما باید از آن اتاقک آهنی بیرون بیاید.  خوب شد که ساعت ویزیتم با طهورا یکی نشد. همون بهتر که اون روز دکتر وقت نداشته. اگه می‌خواست همراهم داخل اتاق بیاد، حتما از حال و روزم با خبر می‌شد! نگاهش از مردهایی که بیرون از سالن روی مبلمان استیل منتظر نشسته‌‌اند به تراکت "ورود آقایان ممنوع" چسبیده‌ روی در تاب می‌خورد. پشت گیشه با فاصله می‌ایستد تا نفر جلویی کارش تمام بشود و بنشیند. منشی کارت مراقبت را جلوی خانم جلویی می‌گیرد. -بشین صدات کنم واسه وزن و فشار. زن جلویی می‌رود و جایش را به بشری می‌دهد. -بارداری؟ -نه. -یکم معطل میشی. بشین صدات کنم. بین ردیف خانم‌هایی که یکی دوتایشان از فرط ورم پا، صندل مردانه پوشیده ‌اند، با لبخند رد می‌شود و روی اولین جای خالی می‌نشیند.  گوشی‌اش را درمی‌آورد و می‌نویسد: "سلام معطلی داره عزیزم" و برای "امیرم" نفر اول لیست مخاطبانش می‌فرستد. کم کم حوصله‌اش سر می‌رود. سرش را به خواندن تابلوهای فواید زایمان طبیعی و سزارین مشغول می‌کند. کمی ترسناکه ولی کی دلم میاد تو رو از حق طبیعی‌ به دنیا اومدنت محروم کنم؟ خانم یا آقای محترمی که نمی‌دونم من رو قابل مادرت شدن می‌دونی یا نه؟! منشی صدایش می‌زند، بلند می‌شود و با پوشه‌ی صورتی‌اش جلو می‌رود. منشی دوباره می‌پرسد: -باردار بودی؟ سرش را به نشانه‌ی نه بالا می‌اندازد. -بشین پشت در، اومد بیرون برو تو. همین قدر خلاصه! روی مبلمان دو نفره‌ی چرم قرمز می‌نشیند، تا به قول منشی بیاد بیرون. امیر از کجا مطمئنی؟ خیلی دلت آرومه، انقدر که من رو هم آروم می‌کنی. وقتی تو دلم طوفان و رعد و برق و باران سیل‌آسا راه می‌افته، از راه می‌رسی و به سادگیه بستن دو لنگه‌ دریچه‌ی باز، همه چیز رو آروم می‌کنی و همه‌ی سرما و باد و بوران‌ها پشت دریچه‌های بسته جا میذاری! -علیان! با صدای منشی از جایش بلند می‌شود. خانم قبلی بیرون آمده و بشری متوجه نشده است. -برو تو خانم. داخل می‌رود. قبل از این‌که بنشیند، گوشی‌اش را روی حالت سکوت می‌گذارد. -سلام عزیزم! یادش می‌افتد که سلام نکرده است. جواب خانم دکتر را می‌دهد و می‌نشیند. دکتر با لبخند آرامش‌بخشی می‌پرسد. -خوبی؟ خوب؟ تا خوبی را به چه تعبیر کنیم! اگر این دست و پا زدن من در لابه‌لای یاس و امید معادل خوب بودن باشد، من در بهترین حال ممکن به سر می‌برم. لب می‌زند: -الحمدلله. دکمه‌ی پوشه را باز می‌کند و محتوای کاغذی آن را به دست دراز شده‌ی دکتر می‌دهد. شست‌هایش به غلتیدن روی هم می‌افتند و این یعنی این‌که آرامشش در حال از دست رفتن است. -مشکلت چی بود؟ و جانش می‌رود تا دوباره شرح بدهد مشکلش را؛ دکتر اما با انرژی کاغذها را ورق می‌زند. بشری روی صندلی وا می‌رود. حتی دیدن سبزه‌ی بهارنانج روی میز تغییری در حالش ایجاد نمی‌کند. سبزه‌ای که به آن وقت از سال بی‌ربط است اما هر آدم نرمالی با دیدنش به وجد می‌آید. دکتر از پشت عینکش به بشری و بعد برای دومین بار به نتیجه‌های روی میزش نگاه می‌کند. همه را مثل بشری مرتب کرده و داخل پوشه می‌فرستد و جلویش می‌گذارد. -نه می‌تونم امیدوارت کنم نه ناامید.  بشری سرش را بالا می‌گیرد و همه‌ی توجه‌اش را به خانم دکتر معروف شیراز می‌دهد. -امکانش هست که باردار بشی. با دارو و تغذیه که خیلی مهمه. ولی درصدش پایینه. شوهرت هم باید آزمایش بده. روزنه‌ی امیدی در دلش باز می‌شود. روزنه‌ای به قدر باز شدن یک پنجره رو به زیباترین باغ جهان، با پروانه‌هایی که در انوار تابش خورشید بالشان باز و بسته می‌شود. ✍🏻 مـہاجـر کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
چشمم بی اختیار بسته شد دوباره، مگه خودش نگفته بود که این ترم حق نداری بری دانشکده، الان میگه پاشو ببرمت دانشگاه! نه! باید سر حرفی که زده بود می ایستاد و حرفش رو عملی می کرد. بی توجه به ارین پتو رو کشیدم روی سرم . به ثانیه نکشیده پتو رو از سرم کشید پایین : -کیانا با توام، پاشوامروز دوتا کلاس داری از صبح ،این چه کاریه اخه ؟ در چشم های گرمش خیره شدم : -دوست دارم حرف دو شب پیشت رو نقض نکنی، من این ترم دانشکده رو حذف میکنم، الانم میخوام بخوابم . کلافه پفی کشید و نفس حبس شده اش رو بیرون فرستاد : - شما بی جا میکنی نری دانشکده، اون حرفم مال دو شب پیش بود. الان مثل یه دختر خوب و زن حرف گوش کن بلند شو اماده شو و صبحانه ات رو بخور تا ببرمت دانشکده . - نمیخوام .... نمیخوام ..... نمیخوام ..... حوصله درس خوندن ندارم دوباره پتو رو کشیدم روی سرم،انگاری ارین هم دست از سرم برداشته بود و چند دقیقه ای میشد ازش خبری نبود ،تا اومدم از زیر پتو بیام بیرون، ارین پتو رو از سرم کشید پایین و.... http://eitaa.com/joinchat/2008219670Ca8c79f11fb
به وقت بهشت 🌱
#پارت‌آینده چشمم بی اختیار بسته شد دوباره، مگه خودش نگفته بود که این ترم حق نداری بری دانشکده، الان
با زنش بحث کرده گفته حق نداری بری دانشگاه!!! حالا التماسش میکنه ببره دختره لج کرده نمیره😂 بیا ببین چیکار میکنه🤣
اول عضو کانال بشید تا لینک قسمت اول براتون فعال بشه و بتونید این رمان زیبا رو بخوندید. لینک قسمت اول👇👇 https://eitaa.com/1472435/35030
دلم آشفته و غم بی امان است که غم ازدوری صاحب زمان است سه شنبه شور و حالم فرق دارد دلم مهمان صحن جمکران است 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❖ "جمعه" یعنی🍃 "عطر نرگس"در هوا سر میکشد..🌸 "جمعه" یعنی *قلب عاشق* سوی او پر میکشد... "جمعه" یعنی *روشن از رویش* بگردد این جهان... "جمعه" یعنی🍃 "انتظار مهدی صاحب زمان"🌸 *سلامتی آقا امام زمان صلوات*
سلام بر جانشین حجت های پیشین و صاحب تمام شرافت ها
🔴 توسل به امام زمان در مشکلات و سختی ها 🔵 در کتاب صحیفه مهدیه خواندن این زيارت حضرت بقيّة اللَّه ارواحنا فداه برای مشکلات و موارد ترسناک توصیه شده است: 🟢 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا مُحَمَّدَ بْنَ الْحَسَنِ الْحُجَّةَ، اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا صاحِبَ الْأَمْرِ، اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا صاحِبَ التَّدْبيرِ، اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ، اَلسَّلامُ عَلَيْکَ أَيُّهَا الْإِمامُ الْمُنْتَظَرُ، اَلسَّلامُ عَلَيْکَ أَيُّهَا الْقائِمُ، اَلسَّلامُ عَلَيْکَ أَيُّهَا الْخَلَفُ الصَّالِحُ لِلْأَئِمَّةِ الْمَعْصُومينَ الْمُطَهَّرينَ.اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا إِمامَ الْمُسْلِمينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا وَلِيَّ اللَّهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا خَليفَةَ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّي اللَّهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا فِلْذَةَ کَبِدِ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّي اللَّهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا حُجَّةَ اللَّهِ. اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا بَضْعَةَ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّي اللَّهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا جادَّةَ اللَّهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا غَوْثَ الْمُسْتَغيثينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا غَوْثَ الْمَلْهُوفينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا عَوْنَ الْمَظْلُومينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا قُطْبَ الْعالَمِ. اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا إِمامَ الْمَسيحِ، اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا عَديلَ الْخَيْرِ، أَدْرِکْني، أَدْرِکْني، أَدْرِکْني، أَعِنّي وَلاتُعِنْ عَلَيَّ، وَانْصُرْني وَلاتَنْصُرْ عَلَيَّ، کُنْ مَعي وَلاتُفارِقْني، تَوَکَّلْتُ عَلَي اللَّهِ شاکِراً وَمُصَلِّياً وَهُوَ حَسْبي وَنِعْمَ الْوَکيلُ، وَصَلَّي اللَّهُ عَلي سَيِّدِنا مُحَمَّدٍ وَآلِهِ. 📚 صحیفه مهدیه بخش ۱۱ دعای ۴ به نقل از المجموع الرائق ج ۱ ص ۴۵۱ ✨الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌✨ 🌸اللهم لیَّن قَلبی لِولیِ اَمرِک 🌸 🌺نشر صدقه جاریه 🍃🌺
مقام معظم رهبری(مدظله العالی) : ((هرکس کوچکترین قدمی در راه جمعیت و فرزنداوری بردارد شامل دعاهای نمازشب من میشود )) 🔴اگر فرزند آوری از سن تان گذشت و یا شرایط جسمی و .. برای فرزند اوری نیست در راه ترویج و تبلیغ فرزند اوری ویا همراهی با زوج جوان قدم بردارین ⬇️ به دمی یا قدمی یا قلمی یا درهمی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
إِنَّ اللَّهَ لا يُغَيِّرُ ما بِقَوْمٍ حَتَّى يُغَيِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ  همانا خداوند حال قومى را تغيير نمى‌دهد تا آنكه آنان حال خود را تغيير دهند. هر گونه تغييرات برونی متّكی به تغييرات درونی ملت ها و اقوام است، و هر گونه پيروزی و شكستی كه به قومی برسد از همين جا سرچشمه میگيرد./تفسير نمونه و تغییر مثبت نتیجه آگاهی است و زمینه ساز ظهور؛ پیش به سوی آگاه سازی دنیا!
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_م_خلیلی #برگ424
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ کپی‌حرام🚫 دکتر کاغذ یادداشتی را برمی‌دارد و سریع چیزهایی می‌نویسد. -آدرس دکتریه که باید بری پیشش. این‌جور موارد رو ایشون تخصصش رو دارند. یاداشتی هم به عنوان معرفی زیرش می‌نویسد و مهر می‌زند. کاغد را به طرفش می‌گیرد. -ان‌شاءالله که به نتیجه می‌رسی. "ممنونی" می‌گوید. آدرس را برمی‌دارد و بیرون می‌رود. امیر بیرون از مطب سرش را پایین انداخته و دست روی دست منتظرش ایستاده است. چیزی نمانده که چانه‌اش به سینه‌اش بچسبد. گفتم که نیا بالا! کنارش می‌ایستد و امیر سرش را بالا آورد. با نگاهش جزء به جزء صورت بشری را می‌کاود. می‌خواهد بفهمد چه به همسرش می‌گذرد. خبرهای خوب یا... -سلام! لحن بشری گرم و آرام است پس می‌تواند اوضاع را خوب پیش‌بینی کند. -چی شد؟ -باید بریم پیش یه دکتر دیگه. قدم‌هایی که نمی‌داند روی ابر می‌گذارد یا روی سرامیک‌های قهوه‌ای تیره و روشن شطرنجی، او را جلو می‌برند. دست امیر پشتش می‌نشنید و وجودش گرم می‌شود از تزریق این گرما. -گفتم که نیا بالا. معذب واستاده بودی! -می‌خواستم نزدیکت باشم. لبخند می‌زند و گونه‌اش چال می‌افتد. امیر انگشتش را روی چالش فشار می‌دهد و با هم می‌خندند. -از خجالت نمی‌تونستم سرم رو بالا بگیرم. این زنا چطور انقدر راحت با اون شکماشون تو شهر دوره می‌افتن؟ بشری بلند‌تر می‌خندند. داشتن مرد باحیا هم نعمت‌ بزرگی است. امیر می‌پرسد: -کجا بریم؟ بشری به آدرسی که دکتر برایش نوشته است نگاه می‌کند. -ببینیم این دکتره امروز هست؟ آدرس را برایش می‌خواند و امیر با گردن کج گرفته به سمت کلینیک تازه معرفی شده می‌راند. تمام خیابان پارک ممنوع است. پیاده می‌شود و تا امیر جای پارک پیدا کند خودش وارد ساختمان می‌شود. انگار دردت هر چه بی‌درمان‌تر باشد، علاجش کیلنیک‌های شیک‌تر می‌شود! رو به روی منشی می‌ایستد. شب عروسی‌اش را خوب به یاد دارد، آرایشش یک پنجم این خانم منشی ملوس هم نبود. با ناز پلک می‌زند و مژه‌های پر و بلند مصنوعی‌اش را به رخ بشری می‌کشد. در جواب بشری که نوبت می‌خواهد می‌گوید: -متاسفم عزیزم. نداریم. یاداداشتی که دکتر خودش برایش نوشته را جلوی منشی می‌گذارد و منشی با دیدن مهر پایینش کوتاه می‌آید. -دو هفته دیگه. می‌تونی بیای؟ مجبور به آمدن است. سر تکان می‌دهد و نوبت را رزرو می‌کند. پوشه‌ی صورتی‌اش را برمی‌دارد و در حالی که زیر چشم منشی بدرقه می‌شود بیرون می‌رود. به قدری فکرش درگیر است که متوجه‌ی ایستادن آسانسور نمی‌شود تا وقتی که در باز می‌شود و امیر را می‌بیند. تکیه‌اش را برمی‌دارد و باز نگاه پرسشگر امیر و لبی که به زحمت باز می‌شود. -چی شد؟! از آسانسور بیرون می‌آید. -گفت دو هفته‌ی دیگه. نمی‌داند از این‌که امیر قدم به قدم همراهی‌اش می‌کند خوشحال باشد یا نه؟ از این‌که مسبب همه‌ی این رفت و آمدها و پاسکاری بین کلینیک‌ها مدام جلوی چشمش باشد! عینک آفتابی‌اش را روی چشم‌هایش می‌گذارد و چشمانش را می‌بندد، نمی‌خواهد امیر شاهد چشم‌های بسته‌اش باشد. می‌گوید: -بریم خونه‌ی بابام. چادرش را از سر می‌کند و روی تخت که حالا زیر آفتاب پاییزی قرارش داده‌اند، می‌نشیند. خجالت را کنار می‌گذارد و روی پای پدرش لم می‌دهد. کمی خودش را پایین می‌کشد تا جای گردنش بهتر بشود. ساعدش را روی پیشانی‌‌اش گذاشته و به سیب‌های آویزان از شاخه‌های بالای سرش نگاه می‌کند. دست سیدرضا بین موهایش می‌نشیند. احساس پشت‌گرمی می‌کند. خمار می‌شود و پلک‌هایش بسته می‌شوند. موهایش را می‌سپارد به انگشت‌های پدرانه‌ای که رج به رج گیسوی دخترش را از بر است. دستش را پایین می‌آورد و روی شکمش می‌گذارد. یک لحظه دلش می‌رود که ماهی قرمز کوچکی زیر دستش لیز بخورد. شیرینی‌ نچشیده‌اش را قورت می‌دهد. دستش را برنمی‌دارد ولی می‌چرخد و به پهلو می‌شود. دو تیله‌ی سیاه که صاحبشان روی تاب نشسته، روی بشری میخ شده‌اند. بشری مثل آدم‌ها گناهکار، تیز دستش را از روی شکمش کنار می‌کشد. خیلی ناشیانه! آن چشم‌ها اما می‌خندند. اصلا متوجه‌ی تخیلات بشری نشده‌اند ولی بشری نمی‌داند چرا از این‌که امیر بفهمد که او به چه فکر می‌کرده است، گریزان است. دلش نمی‌خواهد با نگاهش، کلامش یا حتی این حرکات ناخودآگاهش امیر را سرزنش کرده باشد. نمی‌دانست این علاقه‌اش به امیر را به عشق تعبیر کند یا دیوانگی! آخر کدام جنس لطیف می‌تواند مردی که توانایی مادر شدن را از او گرفته را انقدر دوست داشته باشد؟! بی‌آنکه خودش متوجه باشد نگاهش همچنان مات امیر مانده است. امیر با لبخند لب می‌زند: -چیه؟ جوابش را نمی‌دهد و می‌خواهد از جایش بلند بشود ولی همین که نیم‌خیز می‌شود درد در پهلویش می‌پیچد طوری که یک لحظه نفسش بند می‌آید. ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ کپی‌حرام🚫 اخم امیر با دیدن این حال بشری درهم می‌رود. کسی کنار گوش بشری پچ‌پچ می‌کند. -می‌تونی دوستش داشته باشی؟ با این کلیه‌ی ناکار شده! پلک‌هایش را روی هم فشار می‌دهد. پچ‌پچ‌ها را پس می‌زند. من امیر رو به خاطر خودش می‌خوام. نه! به خاطر خودم می‌خوام. نباشه می‌میرم؛ ولی انگار شخص سومی که نمی‌بیندش و فقط صدایش را می‌شنود دست بردار نیست. چرا خودت رو محدودش کردی؟ بچه بینتون نیست که بخوای پاسوز بشی‌. خودتی و خودت. خانوم خودت باش. تو خونه‌اش داری کار می‌کنی... دیگر نمی‌گذارد ادامه بدهد. نمی‌خواهد رشته‌ی افکارش را به دست باد بدهد تا به بیراهه ببردش. پلک‌هایش را می‌فشارد و از جایش بلند می‌شود. تازه متوجه‌ی دست در هوا مانده‌ی سیدرضا می‌شود و عطش موهایش برای هنوز نوازش شدن! دست سیدرضا کناره‌ی تخت می‌نشیند و بشری به طرف حوض می‌رود. سنگینی تیله‌های سیاه تا سر حوض همراهی‌اش می‌کنند. مشت مشت آب پر می‌کند و به صورتش می‌کوبد و این‌بار حتی نمی‌بیند که ماهی‌ها را فراری داده است. کلیه‌اش در هم مچاله می‌شود و دوباره نفسش بند می‌آید. خودداری می‌کند و دستی که ناخوداگاه به طرف پهلویش می‌رود را مانع می‌شود. صلوات می‌فرستد. پشت سر هم صلوات می‌فرستد. به طرف تاب قدم برمی‌دارد اما جای خالی امیر را می‌بیند، کمی آن‌طرف‌تر کنار زهراسادات ایستاده است. سینی را از زهراسادات گرفته و خودش می‌آورد. بشری می‌نشیند روی تاب و با حرکت پا خودش را تاب می‌دهد. امیر سینی را جلوی سیدرضا و زهراسادات که کنارش نشسته می‌گیرد و به طرف بشری می‌رود. بخاری که از فنجان‌ها بلند می‌شود، دست‌هایش را تحریک می‌کند و تا به خودش بیاید می‌بیند دست‌هایش گرد یکی از فنجان‌ها نشسته. دمنوش گل گاوزبان را آرام آرام می‌نوشد. دلش می‌خواهد وجودش مثل این مایع گرم باشد، طبعش گرم باشد نه فقط ظاهرش، آن‌وقت عشق امیر همیشه در وجودش گرم می‌ماند. به نیم‌رخ امیر که به سیدرضا گوش می‌دهد، نگاه می‌کند. این اول جذابیت بوده بعد دست و پا درآورده! و از این حرف خنده‌‌‌اش می‌گیرد. لب به خنده کش‌آمده‌اش را جمع می‌کند و به دندان می‌گیرد. امیر اما یکدفعه برمی‌گردد و آن را لحظه را شکار می‌کند. -چته تو؟ درگیری با خودت! خنده‌ی جمع شده‌ی بشری می‌رود که بشکفد، صورتش خندان می‌شود و امیر آرام می‌گوید: -خجسته‌ایا؟! به پدر و مادرش نگاه می‌کند. متاسفانه نگاه جفتشان را روی خودش می‌بیند و مجبور می‌شود صرف‌نظر کند از مشتی که می‌خواست حواله‌ی بازوی امیر کند. صدای زنگ در بلند می‌شود و زهراسادات می‌گوید: -حتما طهوراست. بشری چادرش را از مادرش می‌گیرد و دوباره می‌پوشد. طهورا را می‌بیند که از قاب آهنی در وارد می‌شود و پشت سرش مهدی که با امیر دست می‌دهد. به همان اندازه که از دیدن طهورا ذوق می‌کند، از راه رفتنش خنده‌اش می‌گیرد. یک ماه به زایمانش نزدیک شده! صورتش را می‌بوسد. -پسته و بادوم من چطورن؟ دستش را می‌گیرد و کنار خودش روی تاب می‌نشاند. -دخترن یا پسر؟ طهورا موهای بیرون نیامده‌اش را داخل می‌فرستد تا خیالش راحت باشد. -جفتش پسره. برای بار دوم صورت طهورا را می‌بوسد. خوشحالی صادقانه‌ی که هر خواهری از مادر شدن خواهرش دارد، در صورت بشری موج می‌زند. مردها روی تخت دورتر نشسته‌اند، با این‌حال جلوی مهدی و امیر، خجالت می‌کشد شکم خواهرش را نوازش کند ولی می‌پرسد: -اسمشون! اسمشون رو چی میذاری؟ -یاسین و یوسف. -یوسف! -انتخاب مهدیه. -قشنگه. پس حتما پاکدامن میشه. بشری دوباره می‌خواهد به کمک مادرش برود که طهورا از نتیجه‌ی دکتر رفتنش می‌پرسد. -صبر کن بعد برات میگم. ظاهرا باید کفش آهنی بپوشیم و مطب‌ها رو گز کنیم. ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫
گروه تحلیل رمان بشری https://eitaa.com/joinchat/2480472136C484dfe0c30 لطفا فقط تحلیل🌹🌹🌹
هدایت شده از  به وقت بهشت 🌱
گروه تحلیل رمان بشری https://eitaa.com/joinchat/2480472136C484dfe0c30 لطفا فقط تحلیل🌹🌹🌹
- خیلی خب دیگه بهتره بشینید و کمی هم مراعات آقا محمد رو بکنید. بنده خدا دل تو دلش نیست. همه با این حرف حاج آقا با خنده به محمد که کلافه شده بود نگاه کردن. همه نشستیم. من روی صندلی کنار محمد نشستم. حاج آقا نگاهی به مدارک هامون کرد و بعد صیغه محرمیت سه ماهه ای برامون خوند. قبلت رو که گفتم سرم رو پایین انداختم ولی محمد نفس عمیقی کشید و با لبخند سرش رو کمی بلند کرد. - اجازه میدی؟ محمد رو نگاه کردم از تو جیب کتش انگشتر نشون رو درآورد و با لبخند دستش رو گرفت سمتم. دستم که میلرزید رو گذاشتم تو دستش و انگشتر رو تو انگشتم کرد. دستام یخ بسته بود و نگام از خجالت جمع پایین بود...... http://eitaa.com/joinchat/2008219670Ca8c79f11fb عاشقانه ای ناب و زیبا🌸💕💞
به وقت بهشت 🌱
- خیلی خب دیگه بهتره بشینید و کمی هم مراعات آقا محمد رو بکنید. بنده خدا دل تو دلش نیست. همه با این
رمانی که خودم عاشقشم👌🏻👌🏻 از بس شیرین و جذابه😋 یه شبه همه پارت‌هاش رو می‌خونی مطمئنم😉😉
17.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🙂👌✌️ ❌کارت قرمز مردم به در معالی آباد منجر به این مجتمع شد. این که به علت عدم رعایت ضوابط و برخی واحد های و ، پس از ، پیش از این کارت زرد مردم را دریافت کرده بود، یک هفته فرصت داشت که وضعیت خود را کند. 🛑اما متاسفانه بعد از گذشت داده شده و ، کارت قرمز مردم را دریافت کرد و به دستور پلمب شد. 📩 10004996 🌐 UU1.IR 📮 http://ble.ir/10004996bot 🔰https://eitaa.com/mardomrasi https://eitaa.com/joinchat/1604518218C1a740ba711
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_م_خلیلی #برگ426
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 بشری گوشی را با شانه‌اش گرفت. کوسن‌های مبل را مرتب کرد. امیر پاراگراف آخر مبحث را خواند: "به خاطر داشته باشید که گذشت شما باید همراه با فراموش کردن خطاها باشد؛ در غیر این صورت، آتشی است که زیر خاکستر پنهان شده و سرانجام شعله‌ور خواهد شد." کتاب را بست. لب پایین را به دندان گرفت. ممکنه یه روز بشری همه‌ی اشتباهاتمو به روم بیاره؟ یه روز از این‌که دوباره زنم شده پشیمون بشه؟ چشم‌هایش را با درد بست. اگه بچه‌دار نشیم چی می‌شه؟ خودش‌و ازم قایم می‌کنه و گریه می‌کنه؟ اگه طاقتش طاق شد میاد و تو روم میگه من بچه می‌خوام؟! داد میزنه میگه همه چی تقصیر توئه؟ ماگ سیاه را برداشت و مزمزه کرد. لب‌سوز بود: تا سرد نشده بیا. بشری کنارش نشست. ماگ سفید را سر کشید. دوباره بلند شد. این‌بار دستمال برداشت و ال ای دی را برق انداخت. امیر جفت ماگ‌ها را تو سینک گذاشت. نشست و دست زیر چانه‌ زد. بشری مثل پروانه از این سمت به آن سمت بال می‌زند. تماس بشری تمام شد. ذوق زده گفت: مهمون می‌خواد بیاد امیر. -کی؟ -سوفی، دوستم. کتری را برراشت: امیرجان این‌و قد دو تا ماگ پر کن. هیئت که نمی‌خواستی چای بدی! -مهمونت کی میاد؟ -اربعین. نگاه سوالی امیر باعث می‌شود که بشری زبان باز کند و ریز مکالمه‌شات را برایش شرح بدهد. -می‌خواد بیاد که از این طرف بره پیاده‌روی اربعین. با شوهرش میاد. وای امیر! خدا کنه امسال ما هم بتونیم بریم. زبان باز نمی‌کند. نمی‌خواهد قول بدهد و بعد بدقول بشود. خودش هم دلش پر کشیده ولی این مسافرت سخت بود مخصوصا که بخواهد با همسرش برود. معلوم نبود اجازه و مرخصی‌اش بدهند. -هر چی خدا بخواد. و آشپزخانه را ترک می‌کند. حلقه‌ی بشری را کنار دیوار می‌بیند. -اینم دیگه بردار. بشری غر می‌زند و امیر می‌گوید: -اگه بچه هم بخواد پا بگیره تو با این حلقه می‌کشیش. -چشم ولی هنوز که درمان شروع نشده. امیر به ساعت نگاه می‌کند. پنج عصر را نشان می‌دهد. -دلت می‌خواد بریم بیرون؟ -کور از خدا چی می‌خواد؟ -پس بلند شو تا شب نشده. خیابان‌های شهر برای محرم آماده شده‌اند. امیر دکمه‌ی ضبط ماشین را می‌زند و تراک‌ها را جلو می‌زند. مداحی مورد علاقه‌اش را پلی می‌کند و خودش هم همراه مداح می‌خواند: تو دل غم مونده یه ماتم مونده یه چند شب دیگه تا به محرم مونده من رو باز زهرا به این‌جا خونده یه چند شب دیگه تا به محرم مونده بشری هم با امیر هم‌صدا می‌شود: داره صدای مادری میاد چه بی شکیبه بی یار و حبیبه پسرم غریبه آی اهل عالم داره یواش یواش خود بی‌بی هم سینه‌زناش رو هم گریه‌کناش رو جمع می‌کنه کم کم برا محرم صدای امیر دو رگه می‌شود. اشک‌هایش راه باز کرده‌اند. بشری دلش می‌رود برای خیسی صورت امیر، برای اشکی که بین محاسنش گم می‌شود و امیر هنوز با بغض می‌خواند: چشام می‌باره نگاهم تاره بیاد هر کس که یه حاجت داره محرم سالی فقط یکباره بیاد هر کس که یه حاجت داره بغضش آزاد می‌شود و بی‌ آنکه از بشری خجالت بکشد بلند گریه می‌کند. بم و مردانه اما دلسوز. چشم‌های بشری هم خیس می‌شود. هیچ وقت فکر نمی‌کرد که همسرش یک روز این‌طور برای امام حسین گریه کند. یا حسین غریب مادر... یا حسین غریب مادر... به خودش که می‌آید، خودشان را جلوی تپه‌ی شهدا می‌بیند. چقدر خوبه که دیگه نمی‌خواد بگم امیر من رو ببر مزار شهدا، خودت میاریم اینجا! نمازشان را می‌خوانند و بعد به اصرار امیر خرید می‌کنند و بعد هم خانه. مثل همیشه از خرید که برمی‌گردند، لباس‌هایی که امیر برایش خریده را می‌پوشد و برای تک تکشان ذوق و شوق نشان می‌دهد. روسری مشکی را باز می‌کند و روی پیراهن بلند مشکی با گل‌های ریز قرمز می‌پوشد. امیر با گردن کج گرفته به قاب در اتاق تکیه داده و با غم نگاهش می‌کند. -خوب شدم امیر؟ با سر به بشری اشاره می‌کند و بشری کنارش می‌رود. دست‌هایش را دور شانه‌های ظریف بشری قفل می‌کند و سرش را به سر او تکیه می‌دهد. -دوستت دارم. خانم مشکی‌پوشم. ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
هدایت شده از مُحَمَّدعَلی
1.52M
برای اونایی که با چهارتا تصویر نا امید و پا پس میکشن
ایشون ادمین گروه کمیته‌ی انقلاب شیراز هستن و خیلی پیگیر و تا بازخورد نگیرن دست‌بردار نیستن برای کافی‌شاپ‌ها رستوران‌ها، بوتیک‌ها و حتی مراکز دولتی‌
لینک گروهشون رو میذارم براتون نیم ساعت وقت بذارید و همکاری کنید ما هنوز تو جبهه هستیم و باید بجنگیم جنگ امروز تذکر هست تو گروهشون آیدی و شماره‌هایی که باید از وضعیت کشف حجاب شکایت کنیم رو میذارن این‌بار برای نمایشگاه کتاب هست لطفا تماس بگیرید و پیام بدید تا رسیدگی بشه
کشف حجاب مُکَرَّر ، همه روزه // در سی و چهارمین نمایشگاه بین‌المللی کتاب تهران ( مصلی امام خمینی ) 🔹️بدون هیچ نظارت و کنترل و تذکر از سوی مسئولان 🔹️دادن جوایز در مراسم رسمی به فرد کشف حجاب ! 🔹️پخش تصاویر کشف حجاب ها در صدا و سیما، شبکه ۳ 🔹️تاریخ برگزاری بیستم تا سی ام اردیبهشت ۱۴۰۲ 🔹️مصلی امام خمینی : ‎02188531000 🔹️تلفـن نمایشگاه : 02191009898 🔹️آدرس :تهران، خیابان انقلاب اسلامی، بین خیابان فلسطین و خیابان برادران مظفر، پلاک 1080