#علمدار_عشق
#قسمت_ششم
میخواستم ok بزنم که یاد حرف آقاجون افتادم
: نرگس جان بابا طوری انتخاب واحد کن که تو همین شهر خودمون بمونی
دور از فرزند اونم ۴ سال خیلی سخته که تو طاقت منو مادرت نیست
- چشم آقاجون
نمیخوام درس خوندن و پیشرفتم موجب آشفتگی پدر و مادرم بشه...
برای همین ۵۰ تا رشته دیگه انتخاب کردم
همه رشتههای بعد از شماره ۲ تا ۵۰ مهندسی بود شاید با رابطه ۱۰۰۰ تو دولتی صد در صد بری
با اطمینان سایت سنجش رو بستم
کارم شده بود گریه 😭😭😭
همش میترسیدم دوتا اولی قبول نشم
خیلی آشفته و پریشان بودم
دو هفته الی سه هفته طول میکشه
نتیجه انتخاب رشته بیاد، خیلی ناراحت بودم
آقاجون وقتی علت نگرانی و پریشانی منو فهمید
گفت: بابا جان توکل به خدا
مطمئنم هر چی خیر باشه همون میشه
با صدای لرزانی گفتم بله درسته
آقاجون: خانم زینب سادات
مامان: بله حاجی
آقاجون: زنگ بزن به محمد آقا بگو برای ما ۵ تا بلیط هواپیما ✈️ برای شیراز بگیره
مادر: ۵ تا؟
آقاجون: بله ما چهارنفر با سیدمحسن
مامان: چشم همین الان
یه ساعت بعد نرجس از حوزه علمیه اومد
آقاجون: نرجس بابا
نرجس: بله آقاجون
آقاجون: به سیدمحسن بگو حاضر باشه
فردا پنج نفری میریم مسافرت تا خواهرت یه ذره آروم بشه
نرجس: آقاجون ما نمیتونیم بیایم
آقاجون: چرا بابا؟
نرجس : منو آقا سید از فردا امتحانای میان ترم حوزه مون شروع میشه
آقاجون: باشه پس برو پایین بمون خونه محمد داداش
رفت و آمدتم یا به رقیه سادات یا به خود بردارت میگی
نرجس: چشم آقاجون
من و نرجس رفتیم تو اتاقمون
یه چمدون 🎒 از بالای کمدمون برداشتم
همه لباسام با نظم چیدم توش تا رسید به چادر
از داخل کمدم یه چادر لبنانی برداشتم
میخواستم بذارمش داخل چمدون که یه لحظه پیشمون شدم، نشستم کنار چمدون روی تخت
چادر آوردم بالا بهش گفتم
- من خیلی دوست دارم، اما چرا عاشقت نمیشم، تا عاشقانه سرت کنم
از نظر من تو با همه چیز متفاوفتی
پس باید عاشقت شد
بعد ازت استفاده کرد
دوست دارم اونقدر عاشقت بشم که تو سخترین شرایط هم کنارت نذارم
چادرم تا کردم و گذاشتم داخل چمدون
بعد زیپش بستم با کمک نرجس دو نفری چمدون 🎒 بلند کردیم گذاشتیم گوشه ای از اتاق
#ادامه_دارد
تنهامسیریهایاستانفارس💕
#علمدار_عشق #قسمت_ششم میخواستم ok بزنم که یاد حرف آقاجون افتادم : نرگس جان بابا طوری انتخاب واحد
#علمدار_عشق
#قسمت_هفتم
رفتیم فرودگاه امام خمینی تهران
ساعت پروازمون اعلام شد
چمدونها🎒🎒🎒 تحویل دادیم
و سوار ✈️ هواپیما شدیم
هواپیما داشت از باند فرودگاه بلند🛫 🛫 میشد
بعداز ۲ ساعت رسیدیم شیراز
رفتیم هتل 🏩 بعد از چند ساعت استراحت تایم ناهار بلند شدیم رفتیم قسمت رستوران هتل وای چقدر گشنم بود
مامان: نرگس جان دخترم ما نمازمون قبل از ناهار خوندیم، شما هم برو بخون
حاضر شو بریم حرم زیارت
-چشم مامان جون
مامان: پس منو آقا جونت میریم لابی منتظر تو میمونیم
- باشه عزیز جون
گاهی ما به مامان، عزیزجون میگفتیم
رفتم تو اتاق، اول وضو گرفتم نمازم 🙌 خوندم، بعد حاضر شدم تیپ سرمه ای زدم
آخر سر در چمدون 🎒 باز کردم چادرم برداشتم و سرم کردم
از اتاق خارج شدم، رفتم سمت لابی
آقاجون با دیدنم گفت: ماشاالله نرگس سادات، چقدر خانم شدی باچادر
خیلی خجالت کشیدم رو به آقاجون گفتم
- آقا جون شما پدری دعا کنید، عاشقش بشم هر چه سریعتر
آقاجون : ان شاالله بابا
با آقا جون و عزیز جون رفتیم شاه چراغ زیارت.... من دوتا نذر کردم
اینکه تا دو سال دیگه عاشق چادر بشم
و عاشقانه ازش استفاده کنم
دومی: همون فیزیک کوانتوم دانشگاه امام قزوین قبول بشم.
عزیز جون یه دسته اسکناس 💴 از داخل کیفش👜 درآورد، انداخت تو ضریح 🕌
برای نماز مغرب و عشا هم ما موندیم حرم، بعد نماز چون پنجشنبه بود، دعای کمیل خونده شد، بعد از نماز و دعا رفتیم هتل
تقریبا جزو آخرین نفراتی بودیم که برای شام میرفتیم
بعد از شام به اصرار من رفتیم یه پیاده روی🚶🚶 یک ساعته
طرفای ساعت ۱۲ شب 🕛بود که برگشتیم هتل
صبح بعد از نماز و صبحونه
قرار شد بریم حافظیه 🏛و سعدیه
تو حافظیه 🏛 به اصرار عزیز جون
یه فال حافظ خریدیم
شعرش یادم نیست، اما تعبیرش خیلی خوب یادمه
درهای موفقیت و سعادت و خوشبختی به رویت گشوده شده است
قدم به راهی میذاری که تمامش برای تو عشق و علاقه است
- حافظ عشق و علاقه 😍😍
دو هفته شیراز بودیم تمام جاهای دیدنی شیراز دیدیم
آقاجون طوری منو از شیراز
برگردوند که برابر بشه با اعلام نتایج کنکور
#ادامه_دارد
#علمدار_عشق
#قسمت_هشتم
انقدر خسته بودم که بدون شام رفتم اتاقمون خوابیدم، حتی دنبال اینکه نرجس کجاست هم نگرفتم
🕢ساعت رو هفت و نیم گذاشتم.
برای نماز صبح که صددرصد نرجس بیدارم میکرد
بعد از نماز بازم خوابیدم، با صدای زنگ ساعت موبایل از خواب بیدار شدم
رفتم پذیرایی لب تاب روشن کردم
آقاجون: نرگس بابا تویی!؟
- سلام صبح بخیر آقاجون
بله بیدار شدم نتایج انتخاب رشته ببینم
آقاجون: ان شاالله خیره بابا
منم یه دو ساعت دیگه زنگ میزنم، نتیجه ازت میپرسم
- باشه خیلی ممنونم
آقاجون: فعلا بابا
- خداحافظ
سرعت اینترنت برابر بود با سرعت لاک پشت، یه ۴۵ دقیقه ای طول کشید تا سایت سنجش باز بشه
همه مشخصات وارد کردم
منتظر بودم یکی از چرت ترین رشته ها زیر اسمم نمایان بشه
اما یهو
فیزیک کوانتوم - دانشگاه بین الملل قزوین نمایان شد
از شادی و هیجان جیغ ماورای بنفش کشیدم
نرجس: تو چرا بلد نیستی مثل آدم هیجانت خالی کنی؟ 🙄🙄
- حالا یه جیغ کوچولو کشیدما
نرجس: آره خیلی کوچولو بود
علاوه بر داداش اینا
همسایه هم صداتو شنیدن 😠😠
- خب حالا دعوام نکن گناه دارم
نرجس: حالا چی قبول شدی؟
- وای نرجس وای... فیزیک کوانتوم خود قزوین
نرجس جیغی کشید که من مجبور شدم
دستمو بذارم رو گوشم
بعد دستامو گرفت، باهام میپریدم پایین و بالا
با دو پله ها رفتم پایین
دستم گذاشتم رو 🔔 زنگ در
رقیه سادات در باز کرد
- زن داداش، زن داداش
:جانم عزیزم
- فیزیک کوانتوم قزوین قبول شدم
:خب خداروشکر
رفتم بالا انقدر ذوق داشتم صبر نکردم
آقاجون زنگ بزنه
خودم ☎️ تلفن برداشتم زنگ زدم حجره
بله بفرمایید
- الو سلام
ببخشید گوشی بدید به آقاجونم
بله چند لحظه
حاج آقا دخترخانمتون با شما کار دارن
آقاجون: بله بفرمایید
- الو سلام آقاجون
: سلام نرگس بابا
چی شد نتیجه
- وای آقاجون همونی که میخواستم شد
: خوب خداروشکر
فردا شب برات مهمونی میگیریم
عزیزجون زنگ زدن تک تک فامیل برای فردا شب دعوت کردن خونمون
از پنج شنبه همین هفته ابتدا ثبت نام اینترنتی شروع میشه یک هفته طول میکشه
بعد از یک هفته بلا فاصله ۹ روز ثبت نام حضوری
من یک کت و شلوار سرمه ای با یه روسری سفید و چادری که گلای آبی داشت
نرجس سادات برعکس یه کت شلوار سفید با روسری آبی خیلی خوشرنگ با چادری مادرشوهرش از مکه 🕋 براش خریده بود سر کرده بود
زن عمو و پسر عمو جز آخرین مهمونا بودن که اومدن
تا زن عمو دید سبد گلی که دست سیدمهدی ( پسرعموم) بود، گرفت سمتم و گفت: مال عروس گلم
سیدمهدی هم زیرچشمی با خجالت نگاهم میکرد
دلم میخواست سبدگل بگیرم بزنم تو سر سیدمهدی، پسره پرو
پارسال بهش گفتم برام مثل داداشم هستید
تا اومدم با خشم زیاد و پیش از حد جواب زن عمو بدم
زن داداش بزرگم( لیلا سادات)گفت سلام زن عمو خوش اومدید
سلام پسرم سیدمهدی خوبی؟
سیدمهدی: سلام ممنونم
بعد رو به زن عمو گفت: زن عمو نرگس سادات حالا تازه دانشگاه قبول شده
ان شاالله یکی دوسال دیگه به ازدواج فکر میکنه
تا اون موقعه هم ان شاالله آقا سیدمهدی یه خانم خوب گرفته
آخیش فدات بشم زن داداش، اینقدری که من به اینا گفتم نه، دیگه والا خودم از اسم ازدواج خجالت میکشم
زن عمو و سیدمهدی دیگه هیچی نگفتن
بعد از رفتن اونا بین مهمونا من رو به زن داداشم گفتم
وای زن داداش خیلی ممنونم، نجاتم دادی
من چیکار کنم از دست این زن عمو آخه
زن داداش: دختر خوب همین دیگه حالا ان شاالله یکی میاد که به دل توام بشینه
- ☺️☺️ان شاالله
اون شب تو مهمونی من یه عالمه هدیه گرفتم
جالب ترین قسمت مهمونی جایی بود که زن عمو تو جمع از رضیه سادات دختر خالم برای سیدمهدی خواستگاری کرد
یعنی چشمای همه چهارتا شده بود
اما من خیلی خوشحال بودم ازدستش راحت شدما.....
#ادامه_دارد
تنهامسیریهایاستانفارس💕
#علمدار_عشق #قسمت_هشتم انقدر خسته بودم که بدون شام رفتم اتاقمون خوابیدم، حتی دنبال اینکه نرجس کجاست
#علمدار_عشق
#قسمت_نهم
ثبت نام اینترنتی انجام دادم، پانزده روز بعد باید برم ثبت نام حضوری
امروز با نرجس سادات و سیدمحسن رفتم یه همایش درمورد مدافعین حرم بود
من به احترام شهداء باز هم چادر سر کردم وسطای همایش بود که گوشیم رفت رو ویبره
اسم مخاطب که نگاه کردم رضیه سادات بود
با خودم گفتم حتما زنگ زده در مورد سیدمهدی حرف بزنه
- الو سلام خواهر خوشگل خودم
رضیه: سلام نرگس سادات خوبی؟
- ممنون تو خوبی؟
رضیه: ممنون، نرگس خونهای، بیام باهات حرف بزنم؟
- رضیه من نرجس و آقا سید، اومدم یه همایش، بذار ببینم تا کی با اینام...
- آجی نرجس کی میریم خونه؟
سیدمحسن: آجی خانم امشب شام مهمون مایید
- ممنون مزاحمتون نمیشم
سیدمحسن: نه خواهر مزاحم نیستید
- رضیه سادات من شب میام خونتون باهم حرف بزنیم
رضیه: باشه منتظرتم
شب بعد از شام از شوهر خواهرم خواستم منو برسونه خونه خالهام اینا...
زنگ در زدم، خالهام پاسخ داد: بله
- سلام خاله جان
خاله: تنهایی؟
- بله
رفتم داخل رضیه تنها نشسته بود
- رضیه کجایی؟
رضیه: إه کی اومدی؟
- خسته نباشی خانم
معلوم بود خیلی نگران بود
رو به خالم گفتم خاله جان میشه رختخواب ما تو بهار خواب بندازید
خاله: آره عزیزم
- فقط خاله یه چادر بدید ما ببنیدیم که داخل مشخص نشه
آره عزیزم بیا
رضیه دختر خالم تک فرزند بود خیلی دختر مؤمن و محجبهای بود و شوهر خالم هم پاسدار بود رفته بود مأموریت
تو تشک که دراز کشیدم رو به رضیه گفتم
رضیه منو ببین، من یه هزار ثانیه هم توی این دو سال به سیدمهدی به چشم یه همسر نگاه کردم، اونم همینطور
همیشه بهم خواهر- برادر میگفتیم
تا دوهفته پیش سیدمهدی اومد خونه ما
باهم رفتیم مزار شهداء، باهم برنامه ریزی کردیم، شب مهمونی زن عمو از تو خواستگاری کنه
چون تمام این دو سال فکر و ذهن سیدمهدی پیش تو بود
فقط مسخره چون از پس مادرش بر نیومد، نمیگفت
رضیه: واقعا راست میگی؟
- نه دارم دروغ میگم
تو خوشت بیاد
رضیه: ممنونم
- خواهش میکنم
فقط رضیه از اول بگو خونه مستقل
رضیه: چرا
-چون زن عمو تو امور زندگیت دخالت میکنه
رضیه: مرسی
صبح رفتم خونمون، رضیه سادات و سیدمهدی عقد کردن
امروز دیگه من باید برم ثبت نام حضوری
از آقاجون خواستم با من حتما بیان برای ثبت نام حضوری، آقاجون هم قبول کرد.
بعد از ثبت نام اومدیم خونه
عصری با نرجس و عزیزجون رفتیم خرید دانشگاه، یه مانتو سرمهای و شلوار لی سرمهای روشن با مقنعه لبنانی مشکی
کیف و کتانی سیاه که دوتا خط سفید هم توش بود
سه روز دیگه جشن ورودی دانشگاه هست
من از آقاجون و عزیزجون خواستم همراهم بیان
#ادامه_دارد
#علمدار_عشق
#قسمت_دهم
امروز جشن ورودی دانشگاه است
من به همراه آقاجون و عزیزجون به سمت دانشگاه حرکت کردیم، ردیف سوم نشستیم، یه ربع بعد مجری که یه پسر جوون بود اومد رو سن با صدای شادی شروع کرد به صحبت
مجری: سلاممممممم
آقایون- خانمها زشته ها هشت تا دانشجو اینجاست از مامان و باباهاتون خجالت بکشید
دوباره سلام
بچهها هم بلند گفتن سلام
مجری ادامه داد
من شروع بدبختیتونو از طرف خودم تبریک میگم
دنبال استاد دویدن ها، التماس کردن سر نیم نمره ها
بچهها خوش اومدید به دانشگاه
تک نفر اومدید
ان شاالله با اهل و عیال
دو نفره، سه نفره، الی ده نفر خارج بشید
- خیلی پسر شادی بود، تئاتر و سرود اجرا شد
رئیس دانشگاه اومد یه نیم ساعتی حرف زد
بعد دوباره مجری میکروفون گرفت خوب نوبتی هم باشه نوبت آشنایی و معرفی نخبه های وارد دانشگاه شدند
سکوت قابل وصفی کل سالن برداشته بود
اولین نخبی ما از بانوان محترمه هستن
سرکار خانم نرگس سادات موسوی
تشویقشون کنید
اولین کسی که تشویقم کردن آقاجون و عزیزجون بود
بلندشدم و به سمت جایگاه حرکت کردم
ایشان با رتبه ۹۸ وارد رشته فیزیک کوانتوم شدند
نخبه بعدی هم باز از بانوان هستن لطفا تشویقشون کنید
سرکار خانم زهرا کرمی
ایشان هم با رتبه ۱۰۱ وارد رشته فیزیک کوانتوم شدن
اسم چند نفر دیگه خونده شد بعد گفت
خب حالا نوبتی هم باشه نوبت نخبه های آقاست
گل پسرا اساسی تشویق کنیدا
آقای سیدعلی صبوری با رتبه ۱۸۳
ورودی رشته فیزیک کوانتوم
خب اما ما یه مهمان ویژه داریم کسی که پارسال وارد رشته فیزیک کونتوام شد و در این دو ترم متوالی نمره A کسب کردند
بردار مومن و همیشه در صحنه حاضرمون
آقاااااااای مرتضی کرمی
بزن دست نهههههه
صلوات قشنگ رو به افتخارش
بعد رئیس دانشگاه نفری یه دونه بهمون سکه بهار آزادی با یه لوح تقدیر داد
و گفتن یه هفته دیگه
یه اردوی ده روز برای ورودی هاست
که شمال + مشهده
در راه برگشت آقاجون بهم گفت
نرگس بابا امروز جزو بهترین روزای زندگی من بود
ان شاالله از همه موفق تر بشی
- ممنونم آقاجون
آقاجون: منو مادرت بهت افتخار میکنیم
- 😍😍😍😍من هرچی دارم از شما دارم
#ادامه_دارد
تنهامسیریهایاستانفارس💕
#علمدار_عشق #قسمت_دهم امروز جشن ورودی دانشگاه است من به همراه آقاجون و عزیزجون به سمت دانشگاه حرک
#علمدار_عشق
#قسمت_یازدهم
وارد خونه شدیم
عزیزجون من برم لباسام عوض کنم بیام کمکتون
:برو مادر
آقاجون: خانم به نظرت چهره اون پسره
مرتضی کرمی برات آشنا نبود؟
:چرا حاجی انگار یه جا دیدمش، اما خوب یادم نمیاد
تو این هفته اتفاق خاصی تو خونه ما نیفتاد
فردا اردوی دانشگاه است، آقاجون ی عالمه برام خوراکی خریده، تو عابر بانکم پول ریخته
امشب سیدهادی و همسرش اومدن خونه ما موندن
فردا صبح سیدهادی منو میبره محل حرکت اتوبوس
جدیدا دکتر رانندگی برای آقاجون ممنوع کرده
چمدونم بستم آمده گذاشتم گوشه اتاق
کیف دستیم هم آماده است
تایم حرکتمون شش و نیم صبح بود
بعد از نماز صبح دیگه هیچکس نخوابید
تا صبحانه بخوریم منو سیدهادی آماده بشیم ساعت ۶ شد
عزیزجون منو از زیر قرآن رد کرد پشتم آب ریخت
بعد از خداحافظی با همه یه ربع تو بغل آقاجون بودم بالاخره ساعت ۶:۱۵ از خونه دراومدیم
تقریبا بچهها اومده بودن
تا سیدهادی از ماشین پیاده شد
آقای کرمی اومد جلو
إه سلام سیدجان تو اینجا چیکار میکنی؟
سلام مرتضی جان اومدم عمه ام برسونم
یه ربعی سیدهادی و آقای کرمی باهم صحبت کردن
بعد از خداحافظی سیدهادی
آقای کریمی از هممون خواست جمع بشیم و به حرفاش گوش کنیم
بسم الله الرحمن الرحیم
ابتدا حضورتون در جمع دانشجویان و ورودتون به مرکز علمی تبریک میگم
خواهرای محترم توجه داشته باشند
مسئولشون خانم کریمی هستن
هر سئوالی و یا هر مشکلی بود با خانم کرمی مطرح میکنید
ایشون به من میگن
لزوم و دلیلی برای هم صحبتی هیچکدام از خواهران با برادران و بالعکس نیست
چنانچه از هر فردی مشاهده بشه حتما برخورد میکنیم
یاعلی
خواهران و برادران بفرمایید سوار شید
علی جان برادران رو راهنمایی کن سمت اتوبوسشون...
#ادامه_دارد
#علمدار_عشق
#قسمت_دوازدهم
سوار اتوبوس شدیم، به طوری اتفاقی من و زهرا کرمی کنار هم قرار گرفتیم
زهرا شروع کرد به حرف زدن
:منو شما چند تا رتبه با هم فرق داریم
-بله میدونم
:اسم من زهراست
-منم نرگس ساداتم
:ای جانم ساداتی... میگم نرگس با اونکه مانتویی چقدر با حجابی
-ممنونم زهرا جان
شروع کردیم به حرف زدن، باهم دوست شدیم
زهرا اینا ۴ تا بچه بودن
مرتضی- مجتبی- فاطمه - زهرا
پدر زهرا جانباز جنگ بود تو عملیات کربلای ۵ جانباز شده بود
چند ساعت بعد رسیدیم دریا، همه کنار هم آب بازی میکردن
ولی من تنها روی یه تخت سنگ نشسته بودم و به دریا نگاه میکردم
چند متر اون طرف تر
زهرا و برادرش باهم آب بازی میکردن
زهرا باحجاب کامل و برادرشم با لباس یقعه طلبگی
معلوم بود خیلی باهم صمیمی بودند
تا آقای صبوری همکلاسیمون رفت سمت آقای کرمی...
زهرا هم اومد پیش من
:نرگس پاشو بیا بریم صدف جمع کنیم
باشه
ناهار منو زهرا با هم خوردیم
بعد از ناهار به سمت ویلا به راه افتادیم
ویلای ما تا ویلای آقایون ۳۰۰ متری فاصله داشت
فضای ببینشم یه جنگل سرسبز بود
منو زهرا و یه دختر خانمی به اسم مرجان رفیعی با هم تو یه اتاق بودیم
مرجان دختر کاملا بی حجابی بود
من که انقدر خسته بودم بدون شام خوابیدم
فردا صبح بعد از صبحونه
زهرا اعلام کرد داریم میریم بازار محلی
اما خانمها حواسشون باشه از کاروان جدا نشن
منو زهرا کنار هم راه میرفتیم خرید میکردیم
چشمام خورد به یه دست فروش که لباس محلی میفروخت
چهار دست خریدم برای خودم، نرجس سادات، رقیه سادات و زن سیدهادی
بعدازظهر بعد از نماز، صرف ناهار یه مقداری استراحت
به سمت چند تا امامزاده که تا ویلا فاصله داشتن حرکت کردیم
من هم طبق معمول به حرمت مکانی که قرار بود بریم چادر سر کردم
روز سوم اردومون در شمال
رفتیم تلکابین سوار بشیم
تعداد دخترا ۳۰ نفر بود و تو کابین ۶ تا خانم سوار شدیم
عصری ساعت ۴ بعد از ظهر به سمت مشهدالرضا حرکت کردیم
#ادامه_دارد
تنهامسیریهایاستانفارس💕
#علمدار_عشق #قسمت_دوازدهم سوار اتوبوس شدیم، به طوری اتفاقی من و زهرا کرمی کنار هم قرار گرفتیم زهر
#علمدار_عشق
#قسمت_سیزدهم
تا رسیدن ما به مشهد ۱۶ ساعتی طول کشید، برنامه مشهدمون کلاً متفاوت بود
خانما یه هتل بودن، آقایون یه هتل دیگه.
هرکس هم هرتایم و هرجا میخواست، میتونست بره
منو زهرام باهم میرفتیم حرم، بازار
فقط تنها جایی که من و زهرا و آقای کرمی و آقای صبوری چهارتایی باهم رفتیم، پارک ملت مشهد بود
واگرنه حتی باغ وحش هم منو زهرا تنهایی رفتیم
من که انقدر خرید کرده بودم
با یه چمدون اومده بودم با چهارتا چمدون داشتم برمیگشتم، چمدون ها هم سنگین
:وای نرگس اینا رو چطوری ببریم
-نمیدونم زهرا
: آهان فهمیدم
زهرا گوشی مبایلش گرفت دستش
الوسلام داداش
تو هتل مایی؟
* الو سلام بله، چطور مگه؟
: میشه بیایی اتاق ما
* بله حتما
-زهرا این چه کاری بود کردی؟
من خرید کردم داداش بنده خدای تو زحمتش بکشه؟
:ن بابا چه زحمتی
منو زهرا و آقای کرمی با چمدون ها وارد آسانسور شدیم
مرتضی: خانم موسوی ببخشید یه سوال
-بله بفرمایید
مرتضی: اسم پدر بزرگوارتون سیدحسن هست؟
-بله چطور؟
مرتضی؛ پدرتون فرمانده پدرماهستن
اسم شریف پدرتون چیه؟
مرتضی: کمیل کرمی
وای خدای من، پدرمن سالهاست دنبال جانشینش تو عملیات کربلای ۵ میگرده
سوار ماشین شدیم و به سمت قزوین راه افتادیم، یه ساعت اومده برسیم قزوین
که گوشیم زنگ خورد
عکس و شماره سیدهادی رو گوشی نمایان شد
-سلام عزیزدل عمه
•• سلام عمه خانم کجایی؟
-نزدیکیم چطور؟
•• بابا بیا که کاروان خاندان موسوی انتظارت میکشن
-کی اومدید؟
•• عمه مگه حاج بابا میذاره کسی نیاد استقبال سوگلیش
-به آقاجون بگو براش یه سوپرایز دارم
•• باشه کارنداری عمه خانم
-نه عزیزم
تلفن که قطع کردم، رو به زهرا گفتم: زهرا میخوام نشون بابا بدمتون به داداشتم بگو بی زحمت
: باشه
بعد از یه ساعت رسیدیم
چمدونا رو داداش محمد و سیدهادی تحویل گرفتن
منو زهرا و آقای کرمی رفتیم به سمت آقاجون بعد سلام و احوال پرسی و مقدمه چینی
- آقاجون یادتونہ گفتید چهره آقای کرمی براتون آشناست
: آره بابا
پسرم اسم پدرت چیه؟
••کمیل حاج آقا
جانشین شما تو عملیات کربلای ۵
آقاجون مرتضی سفت مرتضی در آغوش گرفت، بعدمدتی که آروم شد، شماره منزل و آدرسشون گرفت، به سمت خونه راهی شدیم
#ادامه_دارد
#علمدار_عشق
#قسمت_چهاردهم
راوی مرتضی:از حاج حسن و خانوادش خداخافظی کردیم، چند متر اونطرف تر برادرم مجتبی کنار ماشین ایستاده بود
با هم دست دادیم و روبوسی کردیم
با زهرا خواهرمون فقط دست داد
از بچگی پدرم بهمون یاد داده بود جایی که نامحرم است، با خواهرامون فقط دست بدیم
مجتبی: زیارت قبول
- ممنون
سوار ماشین شدیم
از چهره منو زهرا غم میبارید
مجتبی: شما دوتا چتونه؟ انگار کشتی هاتون غرق شده، چرا ناراحتید؟
مردم میرن زیارت میان سبک میشن
شما دوتا محزون برگشتید
- مجتبی داداش
حاج حسن موسوی یادته؟
مجتبی: حاج حسن موسوی
حاج حسن موسوی🤔🤔
اسمش برام خیلی آشناست
اما چیزی یادم نمیاد
- فرمانده پدر بودن تو عملیات کربلایی ۵
مجتبی: خوب مگه این ناراحتی داره؟
- دخترش هم کلاسی زهراست
مجتبی: مرتضی داداش کشتی منو چی میخوای بگی؟
-ما الان حاج حسن دیدیم
آدرس و شماره تماس خونه گرفت که بیان دیدن پدر
مجتبی: یا امام حسین
حالا چطوری به پدر بگیم
- ما هم ناراحت همون هستیم
مجتبی: بهتره بامادر صحبت کنیم
رفتیم خونه منو پدر میریم مزار شهدا
شما هم بشنید فکر کنید به نتیجه برسید
پدرم تو علمیات کربلای ۵ هم از ناحیه کمر قطع نخاع شده بود هم گاز خردل ریه هاش سوزنده بود، شوک عصبی براش سم بود
رسیدیم خونه
مجتبی: یه لبخند بزنید که پدر متوجه ناراحتی شما نشه
مادر در باز کرد
سلام بچههای گلم، زیارت قبول
- ممنون مادر
ان شاالله قسمت شماو پدر بشه
مادر:ممنون پسرم
زهرا: مامان بابا کجاست؟
سلام دختر گلم، زیارتت قبول
من اینجام بابا
زهرا رفت کمک پدر
پدر: مرتضی پسر تو چته؟
نکنه عاشق شدی؟
با جمله دوم پدر
تصویر نرگس سادات اومد جلوی چشمام
به خودم گفتم استغفرالله ربی اتوب الیه
داداش مجتبی بی زحمت اون چمدون هارو بیار
همراش یه چشمک بهش زدم
بعد از دادن سوغاتی ها مجتبی به پدر گفت: بابا میاید بریم مزار شهدا
آخه بابا زحمتت میشه
چه زحمتی پدر شما رحمتی
بابا و مجتبی راهی مزار شهداء شدن
مادر:شما دوتا چتونه؟
- مادر ما امروز حاج حسن موسوی دیدیم
مادر: واقعا؟
- بله میخوان بیان دیدن پدر
فقط چه طوری به پدر بگیم
مادر: مگه مرتضی جان تو قرار نیست یه تله فیلم برای بسیج دانشگاه بسازی؟
- بله باید بسازم
مادر: خوب این بهترین موضوع برای گفت حاج حسن
زهراجان مادر پاشو به برادرت بگو برگردن
چشم
#ادامه_دارد
تنهامسیریهایاستانفارس💕
#علمدار_عشق #قسمت_چهاردهم راوی مرتضی:از حاج حسن و خانوادش خداخافظی کردیم، چند متر اونطرف تر برادرم
#علمدار_عشق
#قسمت_پانزدهم
راوی مرتضی: پدر و مجتبی وارد خونه شدن
زهرا رفت چهارتا چای ریخت آورد
یهو مادرم گفت: مرتضی جان مادر اون تله فیلمی که قرار بود برای دانشگاه تهیه کنی چی شد مادر؟
- هیچی مادر، تائتر و سرود و بقیه برنامهها حتی موسیقی متن فیلم من حاضره، اما متن تله فیلم آماده نیست
+ خوب در مورد چیه؟
- شهدای کربلای ۵
زهرا: داداش پدر که جزو جانبازان کربلای ۵
* مارو درحدی نمیدونه ک ازمون استفاده کنه
- پاشدم رفتم سمت پدر، سرم گذاشتم روی پای پدر
گفتم نه پدر من اصلا یادم نبود
* زهراجان دخترم اون آلبومها بیار با داداشت حرف بزنم
مرتضی جان این ولیچر لطفا حرکتش بده بریم اون اتاق
پدر شروع کرد به تعریف
تا عکس حاج حسن موسوی دیدم
پدر این شخص کی هست؟
* ایشان فرماندم بودن
حاج حسن موسوی
- موسوی 🤔🤔
موسوی
پدر من این آقا میشناسم
* میشناسی؟
- آره پدر چهره شون برام خیلی آشناست
روز جشن ورودی دیدمشون
اصلا دخترشون نرگس سادات هم کلاسی زهراجان هست
* باورم نمیشه پیداش کردم
- زهراجان خواهر شماره همکلاسیت خانم موسوی بگیر
پدر با پدرشون صحبت کنه
زهرا: چشم
خداروشکر پدر بدون شوکه شدن جریان حاج حسن متوجه شد
#راوی نرگس سادات
فردا اولین کلاس دانشگاه مون هست
تو اتاقمون دراز کشیده بودیم
با نرجس حرف میزدیم
- نرگس فردا شب عروسی دعوتیم
میخوام لباس محلیهایی که تو برام از شمال خریدی بپوشم
+ إه عروسی کیه؟
- عروسی پسرعمه آقا محسن
+ إه همون طلبهه؟
- خواهر جان تو این طایفه همه یا پاسدارن یا طلبه
+ آره نرجس دیدی تو فامیل ما همه طباطبایی ازدواج میکنن
- آره
نرگس تو چی؟
چه تصمیمی گرفتی برای حجاب و آینده و ازدواج؟
+ حجاب که دارم بهش نزدیکتر میشم
آینده که فعلا فقط برام درس و دانشگاه مهمه، ازدواج تا خدا چه بخواد
نرجس آقا محسن فردا شب اجازه میده اون لباس محلی بپوشی؟
+ قراره محسن چند ساعت قبل از مراسم بیاد
من لباسم براش بپوشم نظر بده
- آهان این خوبه
عروسی خودتون کیه؟
+ سال دیگه ولادت آقا صاحب الزمان
- نرجس بری دلم برات خیییییلی تنگ میشه
ان شاالله تا وقت رفتن من، تو نامزد کنی
با نرجس تا ساعت ۱ نصف شب از هر دری حرف زدیم
کلاسم ساعت ۹ صبح بود
با ماشینم سمت دانشگاه حرکت کردم
زهرا تو راهرو دانشگاه دیدم باهم رفتیم سرکلاس
حدود نیمه ساعت بعد استاد سرکلاس حاضر شد
°° بسم الله الرحمن الرحیم .
بنده علی مرعشی استاد درس فیزیکتون هستم
دانشجوی ترم ۲ دکترای فیزیک پلاسمام
به من گفتن نخبه های جوان دانشگاه همه تو رشته و کلاس شمان، حالا یکی یکی بلند بشید، خودتون معرفی کنید
رتبه و سن و شهری که ازش اومدید بگید
اول خانمها خودشون معرفی کنید
اول زهرا بعد مرجان خودشون معرفی کردن، بعدنوبت من شد
به نام خدا
نرگس سادات موسوی
رتبه ۹۸ قزوین
اومدم بشینم که استاد گفت
ببخشید خانم موسوی شما با آقای سیدهادی موسوی نسبتی دارید؟
-بله استاد برادرزاده ام هستن
چه عالی
من از دوستان سیدهادی هستم
گوشیم فورمت کردم
شماره سیدهادی از گوشیم پاک شده
اگه میشه شماره اش به من بدید؟
- بله اجازه بدید باهش هماهنگ کنم
بعد، بله حتما
بعداز کلاس شماره سیدهادی و دادم به استاد
#ادامه_دارد
تنهامسیریهایاستانفارس💕
#علمدار_عشق #قسمت_سی_و_دوم مجری : خب یه نیم ساعتی ما این پرده ها بندازیم تا سن برای برنامه ویژه م
#علمدار_عشق
#قسمت_سی_و_سوم
تو اتاقم مشغول بررسی یه تحقیق درسی بودم که گوشیم لرزید قفلش باز کردم
دیدم مرتضی است
+سلام خانم گل زنگ زدم خونه
مادرجون گفت حاج بابا نیستن
برای شب هماهنگ کردم بیام با حاج بابا حرف بزنم
جوابش دادم: ممنون دستت درد نکنه
شام منتظریم
+ باشه چشم فقط تو حرفی نزن
بذار خودم میگم
- چشم
+ دوست دارم ساداتم
- منم دوست دارم آقایی، شب میبینمت
یاعلی
+یاعلی
عزیزجون صدام کرد نرگس مادر بیا کارت دارم
- جانم عزیزجون
عزیزجون: آقامرتضی زنگ زده بود گفت شب میاد با آقاجون کار داره
- خب بیاد مگه مرتضی لوله خُرخُرست مامان
عزیزجون: نرگس باهم دعواتون شده
- مامان ۱ ماه عقد کردیما کدوم دعوا
حتما یه کاری داره دیگه
عزیزجون: گفتم شام بیاد
پس من برم حاضر شم
ساعت ۷ بود آقاجون از بیرون اومد
مادر: حاج آقا بشین برات چای بیارم
مرتضی داره میاد اینجا گفت با شما کار داره
ساعت ۸ شب بود که صدای آیفون بلند شد
بدوبدو رفتم سمت آیفون
من باز میکنم
عزیزجون: مادر آروم
از پله ها با دو رفتم پایین درکوچه باز کردم
- سلام آقایی خوش اومدی
+ ممنون خانم گل
این گل مال شماست
- مرسی بریم بالا
+ سلام مادرجان خوب هستید
عزیز: سلام ممنون پسرم بیا داخل
+ حاج بابا هستن؟
عزیز: آره پسرم بیا داخل
شام خوردیم
+ حاج بابا میخواستم اجازه نرگس سادات بگیرم دو روز باهم بریم تهران
حاج بابا: پسرم اجازه نمیخواد
زنته باباجان هرجا میخواید برید صاحب اختیارید
+ ممنون شما بزرگوارید پس ما فردا صبح راه میافتیم اگه اجازه میدید
امشب نرگس ببرم خونمون
صبح از همونجا راه بیفتیم
حاج بابا: نرگس بابا برو حاضرشو
با شوهرت برو
صبح ساعت ۸ صبح رفتیم سمت تهران
ساعت ۱۰ بود که رسیدیم مرقد امام خمینی، هم زیارت کردیم هم صبحونه خوردیم
مرتضی تو راه گفت: ناهار بریم دربند
- کجاست من تاحالا نرفتم
+ یه جای گردشی، بعدش میرم موزه عبرت
- اونجا کجاست؟
+ یه زندان که برای دوران شاهه
کمیته ضد خرابکاری، خیلی ازشهدا و سران کشور تو اون زندان شنکجه شدن
- واقعا؟
+ آره، حالا میریم خودت میبنی
تا برسیم موزه عبرت ۱ ساعتی طول کشید
وای پس از گذشت سالها هنوز
زندان بوی خون میداد
شب رفتیم هتل، صبح ب سمت کهف الشهدا رفتیم
- مرتضی کهف الشهدا چه شکلی؟
+ ساداتم انقدر بی تابی نکن، صبرکن خانم گل، خودت میبنی
کهف الشهدا تو منطقه ولنجک تهران بود
تا یه منطقه ای از کهف الشهدا با ماشین رفتیم، اما از یه جای به بعد باید پیاده میشدیم
ماشین پارک کردیم و پیاده شدیم
یه غاری که ۵ تاشهیدگمنام دفن شده بودن
به مزارشهدا نگاه کردم
- مرتضی یکی از شهدا که بالای مزارش عکس بالاسرشه
شهید مجید ابوطالبی
ماجراش چیه ؟
+ خانم گلم چندماه پیش این شهید میره خواب مادرش، آدرس مزارش به مادرش میده
پیگیری ها که انجام میشه
میبینند واقعا درسته
بعداز چند ثانیه شروع کرد برام یه شعر زمزمه کردن
..
من دو کوهه را ندیدهام
عشق را کنارجزیره مجنون حس نکردهام
روی خاکهای معطرطلائیه راه نرفتهام
من فکه را ندیدهام
داستان آن دلیر مردان خدایی را از راوی شنیدهام
اما تا دلتان بخواهد کهف_الشهدا رفتهام و در کتابها خواندهام
شنیدهام ک کهف حال و هوای فکه وطلائیه دارد.
دلم میخواهد بروم از این شهر شلوغ پر دود
بروم شلمچه هویزه طلائیه فکه...
بروم و غبار روبی کنم این دل پژمرده را .
کاش شهدا بخرند این دل خسته را .
چ_میجویی_عشق_اینجاست.
دوای درد مرا هیچکس نمیداند..
فقط بگو ب شهیدان دعا کنند مرا ..
تا تقریبا اذان ظهر تو کهف الشهدا بودیم
نماز ظهر خوندیم
با صدای گرفته گفتم: آقا
+ جانم
-میشه بریم مزارشهدا بعد بریم قزوین
+ آره حتما عزیزم فقط شهید خاصی مدنظرته
- آره شهید علی خلیلی و ابراهیم هادی
#ادامہ_دارد
#علمدار_عشق
#قسمت_سی_و_چهارم
- مرتضی تو شهیدعلی خلیلی چقدر میشناسی:
+ خیلی اطلاعات درموردش ندارم
فقط میدونم به شهید امرو به معروف شهرت داره
خودت چی چیزی ازش میدونی؟
- یه ذره بیشتر از تو
+ إه بگو برام خوب
- من از زبان سایرین شنیدم، نمیدونم درسته یانه
+ حالا اشکال نداره بگو
- گویا شب نیمه شعبان داشته چندتا از بچهها که سنشون پایین بوده تا یه مسیری همراهی میکرده، که صدای جیغ یه خانمی توجه اش جلب میکنه
میره جلو مانع بشه که خودش به شدت مجروح میشه
+ خب بقیه اش
-بعد از جانبازیش خیلیها بهش زخم زبان میزنن که بتوچه مگه تو مسئول بودی، خودت دخالت دادی
شهید هم یه نامه به حضرت آقا مینوسه
و تمام ماجرای جانبازیش میگه
+ حضرت آقا پاسخ نامه میدن؟
- بله داده بودن
+ نرگس لب تاپ از صندلی عقب بیار
یه سرچ تو گوگل کن
نامه شهید علی خلیلی و رهبر معظم انقلاب، بعد برام بخونش
- باشه الان لب تاپ میارم
رمز لب تاپ چنده؟
+ سال تولدت به اضافه سالی که جواب مثبت بهم دادی
مرتضی داد
+خب بسم الله بخون ببینم
متن نامه شهید علی خلیلی به رهبر معظم انقلاب
سلام
نامه شهید علی خلیلی به رهبر معظم انقلاب ۱۵ روز قبل از شهادت
اگر از احوالات این سرباز کوچکتان خواستار باشید، خوبم؛ دوستانم خیلی شلوغش میکنند.
یعنی در برابر جانبازی هایی که مدافعان این آب و خاک کردهاند، شاهرگ و حنجره و روده و معده
من عددی نیست که بخواهد ناز کند…
هر چند که دکترها بگویند جراحی لازم دارد و خطرناک است و ممکن است چیزی از من نماند…
من نگران مسائل خطرناک تر هستم…
من میترسم از ایمان چیزی نماند. آخر شنیده ام که پیامبر(ص)فرمودند:
اگر امر به معروف و نهی از منکر ترک شود، خداوند دعاها را نمی شنود و بلا نازل میکند.
من خواستم جلوی بلا را بگیرم. اما اینجا بعضیها میگویند کار بدی کردهام.
بعضیها برای اینکه زورشان میآمد برای خرج بیمارستان کمک کنند .
میگفتند به تو چه ربطی داشت؟!! مملکت قانون و نیروی انتظامی دارد!
ولی آن شب اگر من جلو نمی رفتم، ناموس شیعه به تاراج میرفت ونیروی انتظامی خیلی دیر میرسید. شاید هم اصلا نمیرسید…
یک آقای ریشوی تسبیح بدست وقتی فهمید من چکار کردهام گفت:
پسرم تو چرا دخالت کردی؟ قطعا رهبر مملکت هم راضی نبود خودت را به خطر بیندازی!
من از دوستانم خواهش کردم که از او برای خرج بیمارستان کمک نگیرند،
ولی این سئوال در ذهنم بوجود آمد که آقاجان واقعا شما راضی نیستید؟؟
آخر خودتان فرمودید: امر به معروف و نهی از منکر مثل نماز شب واجب است.
آقاجان! بخدا دردهایی که میکشم به اندازه ی این درد که نکند کاری بر خلاف رضایت شما انجام داده باشم مرا اذیت نمیکند. مگر خودتان بارها علت قیام امام حسین(ع) را امر به معروف و از منکر تشریح نفرمودید؟ مگر خودتان بارها نفرمودید که بهترین راه اصلاح جامعه تذکر لسانی است؟
یعنی تمام کسانی که مرا توبیخ کردند و ادعای انقلابی گری دارند حرف شمارا نمی فهمند؟؟
یعنی شما اینقدر بین ما غریب هستید؟؟
رهبرم!جان من و هزاران چون من فدای غربتت. بخدا که دردهای خودم در برابر دردهای شما فراموشم میشود که چگونه مرگ غیرت و جوانمردی را به سوگ مینشینید.
آقا جان! من و هزاران من در برابر درد های شما ساکت نمی نشینیم و اگر بارها شاهرگمان را بزنند و هیچ ارگانی خرج مداوایمان را ندهد بازهم نمی گذاریم رگ غیرت و ایمان در کوچه های شهرمان بخشکد.
+ نرگس جان لطفا پاسخ حضرت آقا هم بخون
- چشم
مرتضی خیلی هستش، من فقط اون قسمتش که خیلی مهمه برات میخونم
+ باشه عزیزم
متن نامه ای رهبری به شهید علی خلیلی
ایشان فرمودهاند: دشمن از راه اشاعهى فرهنگ غلط فرهنگ فساد و فحشا سعى مىکند جوانهاى ما را از ما بگیرد. کارى که دشمن از لحاظ فرهنگى مىکند، یک "تهاجم فرهنگى" بلکه باید گفت یک «شبیخون فرهنگى»یک«غارت فرهنگى» و یک«قتل عام فرهنگى» است. امروز دشمن این کار را با ما مىکند. چه کسى مىتواند از این فضیلتها دفاع کند؟ آن جوان مؤمنى که دل به دنیا نبسته، دل به منافع شخصى نبسته و مىتواند بایستد و از فضیلتها دفاع کند. کسى که خودش آلوده و گرفتار است که نمىتواند از فضیلتها دفاع کند! این جوان بااخلاص مىتواند دفاع کند. این جوان، از انقلاب، از اسلام، از فضایل و ارزشهاى اسلامى مىتواند دفاع کند. لذا، چندى پیش گفتم: «همه امر به معروف و نهى از منکر کنند.» الآن هم عرض مىکنم: نهى از منکر کنید. این، واجب است. این، مسئولیت شرعى شماست. امروز مسئولیت انقلابى و سیاسى شما هم هست.
#ادامہ_دارد
تنهامسیریهایاستانفارس💕
#علمدار_عشق #قسمت_سی_و_چهارم - مرتضی تو شهیدعلی خلیلی چقدر میشناسی: + خیلی اطلاعات درموردش ندار
#علمدار_عشق
قسمت 5⃣3⃣
به من نامه مىنویسند؛ بعضى هم تلفن مىکنند و مىگویند: «ما نهى از منکر مىکنیم. اما مأمورین رسمى، طرف ما را نمىگیرند. طرف مقابل را مىگیرند!» من عرض مىکنم که مأمورین رسمى چه مأمورین انتظامى و چه مأمورین قضائی حق ندارند از مجرم دفاع کنند. باید از آمر و ناهى شرعى دفاع کنند. همهى دستگاه حکومت ما باید از آمر به معروف و نهى از منکر دفاع کند. این، وظیفه است. اگر کسى نماز بخواند و کس دیگرى به نمازگزار حمله کند، دستگاههاى ما از کدامیک باید دفاع کنند؟ از نمازگزار یا از آن کسى که سجاده را از زیر پاى نمازگزار مىکشد؟ امر به معروف و نهى از منکر نیز همینطور است. امر به معروف هم مثل نماز، واجب است.
- اینم پاسخ حضرت آقا
+ خوشا به سعادتش که به همچین مقامی رسیده
نرگس سادات آدرس مزارشو بلدی؟
- آره
قطعه 24 ردیف 66 شماره 34
+ خب پس اول بریم سر مزار شهید علی خلیلی بعد شهید ابراهیم هادی
رسیدیم بهشت زهرا ماشین تو پارکینگ پارک کردیم
سرراهمون دوتا شیشه گلاب خریدیم
با دوتا شاخه گل رز قرمز
رسیدیم سر مزارشهید علی خلیلی
در گلاب باز کردم
+ نرگس سادات خانم گل لطفا
شما گلاب بریز من مزار میشورم
یه وقتی نامحرمی میاد شایسته نیست
- چشم آقایی، مرتضی جان
+جانم
تو کهف الشهدا تو برام از شهدای اونجا شعر خوندی اینجا من برات شعر بخونم؟
- آره عزیزم حتما
«بههوش باش و از این دست دوستی بگذر
بههوش باش که از پشت میزند خنجر
بههوش باش مبادا که سحرمان بکنند
عجوزههای هوس، مطربان خُنیاگر
چنان مکن که کَسان را خیال بردارد
که بازهم شده این خانه بیدر و پیکر
بدا به ما که بیاید از آن سر دنیا
بهقصد مصلحت دین مصطفی کافر
به این خیال که مرصاد تیر آخر بود
مباد این که بنشینیم گوشه سنگر
که از جهاد فقط چند واژه فهمیدیم
چفیه، قمقمه، پوتین، پلاک، انگشتر
بدا به من که اگر ذوالفقار برگردد
در آن رکاب نباشم سیاهی لشکر
بدا به حال من و خوش به حال آن که شدست
شهید امر به معروف و نهی از منکر
چنین شود که کسی را به آسمان ببرند
چنین شود که بگوید به فاطمه مادر
قصیده نام تو را برد و اشک شوق آمد
که بیوضو نتوان خواند سوره کوثر
زبان وحی، تو را پاره تن خود خواند
زبان ما چه بگوید به مدحتان دیگر؟
چه شاعرانه خداوند آفریده تو را
تو را بهکوری چشمان آن هو الابتر
خدا به خواجه لولاک داده بود ایکاش
هزار مرتبه دختر، اگر تویی دختر
چه عاشقانه، چه زیبا، چه دلنشین وقتی
تو را به دست خدا میسپرد پیغمبر
علیست دست خدا و علیست نفس نبی
علی قیام و قیامت علی علی محشر
نفسنفس کلماتم دوباره مست شدند
همین که قافیه این قصیده شد حیدر
عروسی پدرِ خاک بود و مادرِ آب
نشستهاند دو دریا کنار یکدیگر
شکوهِ عاطفهات پیرهن به سائل داد
چنانکه همسر تو در رکوع انگشتر
همیشه فقر برای تو فخر بوده و هست
چنانکه وصله چادر برای تو زیور
یهودیانِ مسلمان ندیدهاند آری
از این سیاهیِ چادر دلیل روشنتر
حجاب روی زمین طفل بیپناهی بود
تو مادرانه گرفتیش تا ابد در بر
میان کوچه که افتاد دشمنت از پا
در آن جهاد نیفتاد چادرت از سر
میان آتشی از کینه، پایمردی تو
نشاند خصم علی را به خاک و خاکستر
کنون به تیرگی ابرها خبر برسد
که زیر سایه آن چادر است این کشور
رسیده است قصیده به بیت حسن ختام
امید فاطمه از راه میرسد آخر
+ خیلی قشنگ بود خانم گل
نرگس جانم بریم سر مزار آقا ابراهیم
- بریم آقایی
- مرتضی
+ جانم
- چرا باید یه دختر با بی حجابیش باعث شهادت یه جوان مذهبی بشه
+ نرگس تو اینو میگی
علی آقا شهید شده از مقام اخروی
برخوردار شده اما من تو رفقام دیدم
یه دختر با بی حجابیش باعث شده
اون پسر کلا جهنمی شده
- وای خدا
+ نرگس میدونی چرا عاشقت شدم ؟
- چرا
+ چون تنها دختری بودی که با اینکه مانتویی بودی عفیف و محجبه بودی
نگاه حرام یه پسر روت حس نکردم
برای همین خواستم برای من بشی
- مرتضی تو رو شهید ململی گذاشت
سرراهم واقعا هم ازش ممنونم
+ نرگس جان یادت باشه از اینجا بریم کتاب سلام برادر ابراهیم هم برات بخرم
- درموردچیه؟
+ درمورد شهید ابراهیم هادی
- من چیز زیادی درموردش نمیدونم
+ خودم برات توضیح میدم درموردش
خیلی شخصیت بزرگی بوده
یه سری من ازش مطلب میدونم برات تعریف میکنم بقیه اشم ان شاالله از کتاب خودت میخونی
- باشه دستت دردنکنه مرتضی جان
#ادامہ_دارد
تنهامسیریهایاستانفارس💕
#علمدار_عشق قسمت 5⃣3⃣ به من نامه مىنویسند؛ بعضى هم تلفن مىکنند و مىگویند: «ما نهى از منکر مىکن
#علمدار_عشق
قسمت 6⃣3⃣
به سمت مزارشهیدهادی راه افتادیم
+ نرگسم گفتی چیز زیادی از شهید ابراهیم هادی نمیدونی
- اوهوم تقریباهیچی نمیدونم
+ شهید ابراهیم هادی به علمدار کمیل شهرت داره گمنام هستش
یه بار یکی از راویان جنگ تعریف میکرد
درمورد مرام ورزشکاری شهید هادی
صدای بلندگو دو کشتی گیر را برای برگزاری فینال مسابقات کشوری به تشک می خواند.
ابراهیم هادی با دوبنده ی ... .
محمود.ک با دوبنده ی ... .
از سوی تماشاچیا ابراهیم را می دیدم.
همهی حدس ها بر این باور بود که ابراهیم هادی با یک ضربه فنی حریف را شکست خواهد داد.
ولی سرانجام ابراهیم شکست خورد.
در حین بازی انگار نه انگار، داد و بیداد مربی اش را میشنود.
با عصبانیت خودم را به ابراهیم رساندم و هر چه نق نق کردم با آرامی گوش میداد و دست آخر هم گفت: غصه نخور ولباس هایش را پوشید و رفت.
با مشت و لگد عقده هایم را بر در و دیوار ورزشگاه خالی کردم، خسته شدم نیم ساعتی نشستم تا آرام شدم و بعد از ورزشگاه زدم بیرون.
بیرون ورزشگاه محمود.ک حریف ابراهیم را دید که تعدادی از آشنایان و مادرش نیز دوره اش کرده بودند.
حریف ابراهیم بادیدن من صدایم کرد: ببخشید شما رفیق آقا ابراهیم هستید؟
با اعصبانیت گفتم: فرمایش .
گفت: آقا عجب رفیق با مرامی دارید، من قبل از مسابقه به آقا ابراهیم عرض کردم من شکی ندارم از شما میخورم ولی واقعا هوای ما را داشته باش. مادر و برادرم اون بالا نشستهاند و ما رو جلوی مادرمون خیلی ضایع نکن.
حریف ابراهیم زیر گریه زد و اینجوری ادامه داد: من تازه ازدواج کردم و به جایزه نقدی این مسابقه خیلی نیاز داشتم...
سرم رو پائین انداختم و رفتم.
یاد تمرینهای سختی که ابراهیم در این مدت کشیده بود افتادم و به یاد لبخند اون پیرزن و اون جوون، خلاصه گریه ام گرفت.
عجب آدمیه ابراهیم... این کلمه مرتضی برابر شد با رسیدنمون به یادمان شهید هادی
بازهم من گلاب ریختم و مرتضی شروع کرد به زمزمه این شعر
تنها کسانی شهید می شوند! که شهید باشند...
باید قتلگاهی رقم زد؛ باید کشت!!
منیت را، تکبر را، دلبستگی را، غرور را، غفلت را، آرزوهای دراز را، حسد را، حرص را، ترس را، هوس را، شهوت را، حب_دنیا را....
باید از خود گذشت! باید کشت نفس را...
شهادت درد دارد! دردش کشتن لذت هاست....
به یاد قتلگاه کربلا... به یاد قتلگاه شلمچه و طلاییه و فکه...
الهی، قتلگاهی...
باید کشته شویم، تا شهید شویم!!
بايد اقتدا كرد به ابراهيم_هادی
+ نرگس جان خانم بلند شو عزیزم
بریم کتاب بخریم، بعد به سمت خونه حرکت کنیم
- باشه چشم
نزدیک یادمان شهدای مکه یه واحد فرهنگی بود با مرتضی وارد واحد فرهنگی شدیم
+ سلام بردار خداقوت ببخشید یه نسخه
کتاب سلام بر ابراهیم میخواستم
* سلام بله یه چند لحظه صبر کنید
بفرمایید اینم کتاب
+ خیلی ممنونم
این کارت لطف کنید بکشید
* قابل نداره برادر
+ ممنونم اخوی
سوار ماشین شدیم
- دستت دردنکنه آقا
کتاب باز کردم
- إه مرتضی صفحه اول کتاب
یه شعر هست
+ بلند بخون لطفا منم گوش بدم
- باشه چشم
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام حضرت ساقی سلام ابراهیم
سلام کرده ز لطفت جواب میخواهیم
سحررسید و نسیم آمد و شبم طی شده
به شوق باده ی تو ما هنوز در راهیم
تیر به دست بیا که دوباره بت شده ایم
طناب و دلو بیاور که در چاهیم
هزار مرتبه از خودگذشتی و رفتی
هزار مرتبه غرق خودیم و می کاهیم
تو از میانه عرش خدا به ما آگاهی
و ما که از سر غفلت ز خویش ناآگاهیم
تو مثل نور نشستی میان قلب همه
دمی نظر به رهت کن چون پر کاهیم
زبان ماکه به وصف تو لال می ماند
ببین که خیر سرم شاعریم و مداحیم
صدای صوت اذان تو ،هست مارابرد
وگرنه ما از سر شب غرق ناله و آهیم
تمام عمر جوانی ما تباهی شد
امیدوار به رحمت و عفو اللهیم
خداکند شامل شفاعتت شویم ابراهیم
سراینده اکبرشیخی، از روابط عمومی مجتمع صنایع شهید ابراهیم هادی
تا برسیم قزوین تقریبا نصف کتاب خوندم، رسیدیم قزوین
- دستت دردنکنه خیلی این دو روز به زحمت افتادی
+ وظیفه ام بود خانم گل
- میای بریم خونه ما؟
+ نه عزیزم تورو میرسونم خونه
از حاج بابا تشکر کنم
بعد میرم خونه
#ادامہ_دارد
تنهامسیریهایاستانفارس💕
#علمدار_عشق قسمت 6⃣3⃣ به سمت مزارشهیدهادی راه افتادیم + نرگسم گفتی چیز زیادی از شهید ابراهیم هادی
#علمدار_عشق
قسمت 7⃣3⃣
مرتضی اینا برای یه پروژه از طرف دانشگاه برده بودن نیروگاه هستهای اهواز
زهرا هم شدیدا مشغول کارهای عروسیش بود
برای همین مسئولیت بسیج خواهران فعلا با من بود. داشتم پرونده یکی از خواهران کنترل میکردم که آقای اصغری جانشین مرتضی صدام کرد
خواهر موسوی
- بله آقای اصغری
این لیست خواهرانی که مجاز به شرکت در طرح ولایت کشوری شدن خدمت شما باهشون هماهنگ کنید. دوره ۵ دیگه شروع میشه
- بله حتما آقای اصغری
یه سوال
بله بفرمایید
- آقای کریمی مجاز شدن؟
بله هم آقای کریمی هم آقای صبوری
اسامی نگاه کردم
من و زهرا هم مجاز شده بودیم
اما فکر نکنم ما بتونیم بریم
با تک تک خواهران تماس گرفتم
و گزارش دوره بهشون دادم
من بخاطر امتحانام، زهرا بخاطر کارای عروسیش
دوره نرفتیم، دوره تو مشهد بود
تو فرودگاه داشتیم بچهها را بدرقه میکردیم
- مرتضی خیلی مراقب خورد و خوراکت باش
+ چشم
- رسیدی به من زنگ بزن
+چشم
- رفتی حرم منم خییییلی دعا کن
+ چشم
- مرتضی مراقب خودت باشیا
+ نرگس چقدر سفارش میکنی، بخدا من بچه نیستما، ۲۶-۲۷ سالمه، انقدر که تو داری سفارش میکنی، مامان سفارش نمیکنه
- آخه اولین بار دارم ازت دور میشم خوب نگرانتم
+ من فدات بشم، من گزارش دقیقه ای به شما میدم
- ممنون
تو خونه داشتم کتاب میخوندم
زهرا زنگ زد
- الو سلام آجی خانم
سلام داشتی چیکار میکردی عروس جان؟
- زهرا بیکاری؟
آره
چطورمگه؟
- میای بریم بدیم خیاطت برام چادر حسنا بدوزه
مطمئنی چادر حسنا میخوای؟
- آره مرتضی هربار تو چادر حسنا سر میکنی خیلی خوشگل نگات میکنه
وا؟
- والا
حالا میخام بدوزم خیلی خوشش میاد
باشه حاضر شو میام دنبالت
رفتیم خیاطی
- خانمی لطفا طوری بدوزید که تا پس فردا حاضربشه سه روز دیگه از مشهد میاد
میخوام با این چادر برم بدرقهاش
باشه حتما خانم موسوی
- ممنونم
تو فرودگاه منتظر بودیم پرواز بچهها بشینه
زهرا با شیطنت گفت: مامان آمبولانس خبر کنیم، داداشم الان نرگس با چادر حسنا ببینه غش میکنه
مادرجون: عروسم اذیت نکن
دسته گل گرفتم جلو صورتم طوری که معلوم نباشه منم
مرتضی وقتی منو دید فقط با ذوق نگاه میکرد
امتحانای ترم چهارم من تموم شد
جشن فارغ التحصیلی مرتضی اینا هم برگزارشد ومرتضی با معدل A دانشجویی نخبه اعلام شد
و از یک ماه دیگه برابر با ترم ۵ من
توی نیروگاه هستهای نطنز شروع به کار میکرد
قراربود همزمان هم تو سپاه ناحیه قزوین شروع به کار کنه
تو خونه خودمون داشتم تحقیقم تایپ میکردم که گوشیم زنگ خورد، یه نگاه ب اسم مخاطب کردم عروس داییم مائده سادات بود، دکمه اتصال مکالمه زدم
- الو سلام مائده جان
•• سلام عزیزم خوبی؟
آقامرتضی خوبه؟ حاج آقا و عمه جان خوبن؟
- ممنون همه خوبن شما چیکار میکنی؟
پیداتون نیست ؟ این پسردایی ما کجاست؟ پیدایش نیست
•• برای همین زنگ زدم عزیزم فرداشب بیاید خونه ما با عمه اینا همه رو دعوت کردم
- ان شاالله خیره
•• آره عزیزم خیره
سید رسول داره میره سوریه خواستم شب قبل از رفتنش یه مهمونی بگیرم
- مائده جان پسردایی، برای چی میره سوریه؟
•• بعنوان مدافع حرم میره عزیزم
- توام موافقت کردی مائده؟
•• آره عزیزم
نمیخوام مانع رسیدنش به معشوق باشم
- خدا چه درجه صبری بهت داده مائده
ان شاالله به سلامتی بره برگرده
•• ممنون ان شاالله
با آقا مرتضی بیاید منتظرتونم
- باشه چشم
•• به عمه جان سلام برسون
یاعلی
شماره مرتضی گرفتم
- سلام علیکم حاجی فاتح قلوب
+ علیکم سلام تاج سر
-خداقوت عزیزم
+ ممنون
- مرتضی
+جانم ساداتم
- فرداشب یه مهمونی دعوتیم
+ مهمونی رفتن ناراحتی داره مگه؟
- آره این مهمانی داره سیدرسول پسرداییم داره میره سوریه
+ خوشابه سعادتش
خدا نصیب همه آرزومنداش کنه
- ان شاالله
+پس فرداشب میام دنبالت باهم بریم
- آره دستت دردنکنه
+ قربونت کاری نداره خانمی؟
- مراقب خودت باش
#ادامہ_دارد
#علمدار_عشق
قسمت 8⃣3⃣
به سمت خونهی پسرداییم راه افتادیم
سیدرسول سه سال بود با مائده سادات ازدواج کرده بود، یه دختر یک ساله و نیم داشتن
مهمونی خیلی شلوغ بود، یه سری از اقوام گریه میکردن
اما عجب رفتار مائده سادات بود خیلی آروم بود
زینب سادات دخترشون یه دقیقه هم از پدرش جدا نمیشد
رسول هم میگفت: دخترم میدونه
روزای آخری که پیششم، داره لوس میشه
- نگو پسردایی ان شاالله به سلامت میری و میای
رو به مرتضی گفت: پر پروازت آمادست؟
تقریبا
دعاکن حاجی جان
سید رسول: ان شاالله میپری برادر
تا ساعت ۱۲ شب خونه پسرداییم اینا بودیم
انقدر خسته بودم، یادم رفت از مرتضی معنی حرفشو بپرسم
۱۵ روز از رفتن پسرداییم میگذشت
ترم ۵ دانشگاه شروع شده بود
مرتضی ۵ روزی بود تو نیروگاه نطنز شروع به کار کرده بود، حجم کاریش خیلی زیاد بود
سعی میکردم بیشتر پیشش باشم
تا خستگی کار روح و روانشو خسته نکنه
رسیدم خونمون دم در خونه ماشین مرتضی بود
چندمتر اونطرف تر هم ماشین سیدهادی و سیدمحسن بود
باخودم گفتم آخجون نرجس از قم اومده!
در و با کلید باز کردم رفتم تو تا وارد خونه شدم دیدم، همه سیاه پوشیدن
خیلی ترسیده بودم
- سلام چی شده، چراهمه مشکی پوشیدید !
مامان چرا گریه میکنه، چی شده؟
مرتضی اومد سمتم: نترس عزیزم
هیچی نشده بیا بریم تو حیاط خودم بهت میگم
- چی شده مرتضی
نترس عزیزم سید رسول مجروح شده
- برای مجروحیت همتون سیاه پوش شدید؟ برای مجروحیت مامان گریه میکنه؟ سید رسول شهید شده، مگه نه؟
سرش انداخت پایین و حرفی نزد
- یاامام حسین
رفتیم خونه پسرداییم
مائده سادات خیلی با آرامش بود
وقتی جنازه آوردن داخل خونه
در تابوت باز کرد، زینب سادات هم گرفت بغلش
•• ببین آقایی، هم من هم دخترت مدافع حجاب هستیم نگران نباشی حجاب یه سانتم ازسرمون عقب نمیره
بعد سرشو گذاشت رو سینه سیدرسول شروع کرد به گریه کردن
وای چه صحنه ای بود وقتی میخواستن سیدرسول بذارن تو مزار
زینب سادات دختر کوچلوش بابا... بابا
میکرد
خیلی سخت بود
من که فکر نکنم یه درجه از صبر مائده سادات داشته باشم
هفتمین روز شهادت سید رسول بود
مرتضی داشت منو میبرد خونه خودشون
نمیدونم چرا تواین هفت روز انقدر آروم شده بودم انگار میخواد چیزی بهم بگه
اما نمیتونه
ما زودتر از مادرجون اینا به سمت خونه راه افتادیم
با اتمام نمازمون صدای در اومد یعنی مادرجون اینا اومدم
جانمازمون گذاشتم سر جاشون
نشستم روبروی مرتضی
- مرتضی
+ جانم
- چیزی شده؟
+ نه چطور مگه؟
- احساس میکنم میخوای یه چیزی بهم بگی، اما نمیتونی
+ آره سادات نمیتونم، از واکنش تو میترسم
- از واکنش من؟
+ آره اگه قول بدی آروم باشی بهت میگم
- داری منو میترسونی، بگو ببینم چی شده
+ نرگس من قبل از اینکه عاشق تو باشم
عاشق اهل بیتم، خیلی وقت دنبال کارای رفتنم اما سپاه اجازه نمیداد، بخاطر رشته دانشگاهیم، الان یک هفته است با اعزامم موافقت کردن
- با اعزامت به کجا؟
+ سوریه
فقط ازت میخوام با رفتنم موافقت کنی
- یعنی چی مرتضی؟ تو میخوای بری سوریه؟
+ نرگس آروم باش خانم
دست خودم نبود صحنه ی وداع مائده اومد جلوی چشمم، با صدای بلند و لرزانی که بخاطر گریه لرزش داشت گفتم
من نمیذارم بری، فهمیدی، نمیذارم
من طاقت مائده سادات و ندارم
من همش ۲۳ سالمه الان بیوه شوهر جوونم بشم.... من نمیذارم بری
+ نرگس آروم باش خانم گل
- خانم گل.... خانم گل
رفتم سمت چادر مشکیم
+ نرگس چیکار داری میکنی؟
- بین منو سوریه باید یکی انتخاب کنی فهمیدی
+ نرگس زشته، بیا حرف میزنیم
- آقای کرمی تو حرفاتو زدی، من نمیذارم بری
از اتاق رفتم بیرون، دیدم فقط آقامجتبی هست
- آقا مجتبی منو میرسونی خونمون
٬٬ زنداداش چی شده؟ مگه داداش نیست؟
- هست اما من نمیخوام باهاش برم
مرتضی وارد اتاق شد
+ نرگس میشه آروم باشی
- نه نمیشه
اومد گوشه چادرم گرفت دستشو رو به مجتبی گفت داداش تو برو، خودمون حلش میکنیم
رفتم سمت در ورودی کوچه، اومدم در باز کنم که از هوش رفتم
#ادامہ_دارد
تنهامسیریهایاستانفارس💕
#علمدار_عشق قسمت 8⃣3⃣ به سمت خونهی پسرداییم راه افتادیم سیدرسول سه سال بود با مائده سادات ازدو
#علمدار_عشق
قسمت 9⃣3⃣
# راوی مرتضی
دنبال نرگس رفتم تو راهرو خیلی سریع
دیدم از حال رفته، نشستم کنارش
+ نرگس، ساداتم
مجتبی داداش، مجتبی
~~ بله داداش، ای وای زن داداش چی شده؟
+فکرکنم فشارش افتاده، بدو زنگ بزن به زهرا بگو مرتضی داره نرگس میبره بیمارستان، تندی خودش برسونه
~~ باشه
داداش زهرا سر کوچست
من برم ماشین بیارم شما و زهرا
نرگس خانم بیارید تو ماشین
+ بدو مجتبی
اصلا فکر نمیکردم عمق ناراحتیش انقدر باشه
اومدم بلندش کنم که زهرا وارد شد
•• خاک توسرم داداش چی شده؟
+ فعلا کمک کن ببرمیش بیمارستان
بعدا برات میگم فقط مراقب حجابش باش زهرا
رسیدیم بیمارستان به نرگس سرم زدن
دکتر از اتاق اومد بیرون
رو به من و مجتبی گفت: کدومتون همسرش هستید؟
+ من خانم دکتر
دکتر: لطفا بامن بیاید
+ بله بفرمایید خانم دکتر
خانمم چیزیش شده؟ مشکلی داره؟
دکتر: چقدر هولی پسرم، بشین بهت میگم
چیزی جدی نیست
ببین پسرم نورون های عصبی خانمت خیلی حساسه، شوک عصبی براش ضرر داره، باید مراقبش باشی
+ بله ممنونم خانم دکتر
خواهش میکنم، الانم سرمش تموم شد میتونی ببریش، بهش یه آرامش بخش قوی میزنم کهفعلا استراحت کنه
+ ممنونم خانم دکتر
خواهش میکنم پسرم
از اتاق دکتر اومدم بیرون
زهرا اومد سمتم: داداش نرگس بهوش اومده، برو پیشش
+ باشه
رفتم تواتاق، داشت گریه میکرد
اشکاش پاک کردم گفتم: چرا خودتو اذیتت میکنی
- دست خودم نیست مرتضی، نمیتونم بذارم بری
رسیدیم خونه به زهرا گفتم زهراجان کمک کن نرگس استراحت کنه
~~ چشم داداش
زهرا کمک کرد نرگس بخوابه
مادر: مرتضی مادر، حال نرگس چرا بد شده بود؟
+ مادر ماجرای سوریه بهش گفتم
مادر: صبر میکردی پسرم
+ مادر ۲۵ روز دیگه اعزامه
من نمیدونم چرا نرگس اینطوری کرد؟
مگه همین زهرا نمیخواد شوهرش بره
تازه علی تازه دامادم میشه
مادر: هر کس اختیار زندگی خودش داره مرتضی، اگه راضی نشد حق نداری بری
+ متوسل میشم به آقا امام حسین
آقا خودش دلش نرم میکنه
من برم پایگاه، کلاس دارم
مادر : برو پسرم
تو راهرو داشتم کفشامو میپوشیدم
+ زهراجان خواهر
~~ جانم داداش
+ نرگس بیدارشد زنگ بزن سریع خودم میرسونم
~~ چشم داداش
وارد حیاط حوزه شدم، پایگاه ما پایگاه مرکزی حوزه حضرت ابوالفضل بود
از دور سیدهادی دیدم، بخاطر مراسمای سید رسول اومده بود قزوین
اعزام من و علی دامادمون و سیدهادی باهم بود
سیدهادی: سلام شوهرعمه
+ سلام
هادی حوصله شوخی ندارما
سیدهادی: چی شده مرتضی
+ امروز به عمت جریان اعزام گفتم
خیلی بهم ریخت، گفت یا من یا سوریه
سیدهادی: نرگس سادات چنین حرفی زد؟
+ آره
سیدهادی: جدی نگیر بخاطر شهادت رسول بهم ریخته آروم میشه
+ تو چیکارکردی؟
سیدهادی: هیچی بابا
فنقل ما تا اعزام دنیا اومده
اجازه گرفتم
إه علی هم اومد
سیدهادی: علی خیلی شادیا
علی: آره بابا
۵ روز دیگه عروسیمه
۲۰ روز دیگه هم که اعزامم
مرتضی توچی به نرگس خانم گفتی؟
+ آره، فقط خود امام حسین کمک کنه
نرگس راضی بشه
علی: نگران نباش داداش، ان شاالله اجازه میده
+ من برم کلاس الان شروع میشه برای دعای کمیل میام بریم مزارشهدا
تو پایگاه من مربی جودو بودم
تو دعای کمیل خیلی حالم بد بود از خود آقا امام حسین خواستم لیاقت دفاع از حرم دختر و خواهرشو بهم بده
به سمت خونه رفتم
+ زهراجان نرگس بیدارنشده
زهرا: نه داداش
+ پس من برم استراحت کنم
مادر: شام نمیخوری مرتضی
+ نه میل ندارم
مادر: خودت ناراحت نکن، توکل کن به خود خانم حضرت زینب
+ باشه یاعلی
#ادامہ_دارد🕊
#علمدار_عشق
قسمت 0⃣4⃣
#راوی نرگس سادات
با استرس از خواب پریدم به ساعت تو اتاق نگاه کردم، یه ربع مونده به اذان صبح
از خوابی که دیده بودم استرس داشتم
رفتم سمت مرتضی منتظر موندم سجده آخر نمازش بره
مرتضی
+ جانم چرا گریه میکنی خانمم
- ببخشید منو، خیلی بد رفتار کردم
+ نه جانم، من بهت حق میدم
سرم کشید تو آغوشش
+ چی شده ساداتم، چرا بهم ریختی؟
- مرتضی، یه خواب دیدم
+ چه خوابی؟
- خواب دیدم تو یه صف طولانی وایستادم نفری یه دونه هم پرونده دستمون بود یه آقای خیلی نورانی نشسته بود پروندهها رو نگاه میکرد
بعدش امضا میزد. اما من نه تنها به آقا نزدیک نمیشدم بلکه هی دور میشدم
یهو یه نفر گفت: خانم حضرت زینب داره با یارانش میاد
مرتضی، توام تو جمع یاران خانم بودی
اما یه دستت نبود، اومدی سمتم گفتی
صبرکن میرسی اول صف، بعدش رفتی
اما اون آقای نورانی انگار ازمن ناراحت بود
+ ان شاالله خیره، فردا صبح برو پیش استاد احدی تعبیر خوابتو بپرس
- حتما
+ پاشو نماز بخونیم
ساعت ۷ صبح بود از خواب پاشدم مرتضی نبود چادر و روسریمو سر کردم رفت تو پذیرایی
- سلام مادرجون
مادر: سلام عروس گلم صبحت بخیر
- ممنون
مادر مرتضی کجاست؟
مادر: رفته دعای ندبه دخترم، گفت بیدارشدی بری پیش حاج آقا احدی حتما
- آره دارم میرم همون جا
مادر: بیا سوئیچ گذاشته بدم بهت
ماشین روشن کردم تا گرم بشه، شماره استاد احدی گرفتم
استاد: الو بفرمایید
- سلام استاد
استاد: سلام دخترم خوبی؟
پدر خوبن؟
آقامرتضی خوبن؟
- همه خوبن سلام میرسونن
خدمتون، استاد شرمنده مزاحمتون شدم
استاد: مراحمی، کاری داشتی؟
،- بله استاد یه خواب دیدم، میخواستم بیام پیشتون
استاد: بیا چهار انبیا، من جلسه ام یه نیم ساعت طول میکشه، باید منتظر بمونی
- اشکال نداره، میرسم خدمتون
استاد: یاعلی
جلسه استاد تموم شد
- سلام استاد
استاد: سلام دخترم، چی شده؟ انگار خیلی ملتهبی
،-استاد یه خواب دیدم
شروع کردم به تعریف
وقتی حرفم تموم شد
استاد گفت:
ما سینه زدیم و بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم، آنها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم
از آخر مجلس، شهدا را چیدند
دورشدنت برای اینکه گفتی بین منو سوریه باید یه دونه انتخاب کنی
آقاهم به احتمال زیاد آقاسیدالشهدا بوده
با حال آشفتهای رفتم سمت خونه مرتضی اینا، تمام راه گریه میکردم
خدایا چرا معرفتم انقدر نصبت به اهل بیت پایین بود
خود مرتضی درو باز کرد
+ نرگس از بس گریه کردی؟ چشمات قرمز شده استاد احدی چی گفتن
-مرتضی
+ جانم
- برو برو، من راضیم، برو مدافع عمه جانم شو، فقط باید قبلش منو ببری
حرم خانم حضرت معصومه
+ به روی چشم، نوکرتم نرگسم
فرداشب عروسی زهراست
علی شوهرش ۲۰ روز بعداز عروسیشون اعزام میشه سوریه
عروسیشون به خیر خوشی تموم شد
تو ماشین نشسته بودیم به سمت قم در حرکتیم رسیدیم قم وارد صحن شدیم
من رفتم قسمت خواهران زیارت
- یا حضرت معصومه خانم جان صبر و قراربود که دوری همسرمو تمام زندگیم تحمل کنم
خانم جان شما را به جان برادرتون
امام رضا قسم میدم مراقب مرتضی من باشید
#ادامہ_دارد
تنهامسیریهایاستانفارس💕
#علمدار_عشق قسمت 0⃣4⃣ #راوی نرگس سادات با استرس از خواب پریدم به ساعت تو اتاق نگاه کردم، یه ربع
#علمدار_عشق
قسمت 1⃣4⃣
هیچکس نپرسید چطوری آروم شدی
نمیخواستم کسی بدونه، ماجرای رضایت دادن من شد یه راز بین منو مرتضی
تو کاروانی که اعزام بودن، علی آقاو سید هادی و مرتضی باهم میرن
خیلی از بچههای پایگاهشون میرفتن
برای همین مرتضی و علی آقا خواستن همین جا تو خونه خداحافظی کنیم
مرتضی ازهمه خداحافظی کرد
اومد سمتم دستمو گرفت، گفت: بااجازتون میخوام نرگس سادات سربندمو ببنده برای همین بریم تو اتاق
تو اتاق مرتضی بودیم اومد سمتم گفت: ساداتم بشین به حرفهام گوش بده
-بگو عزیزم
نرگس اینطوری رضایت دادی؟
- رضایت دادم، اما حق دارم گریه کنم، مرتضی داره تمام زندگیم میره به جنگ حرمله، شاید شهید بشه
عزیزم من فدات بشم، نرگس ببین دوست دارم، وقتی رفتم مثل یه شیرزن رفتار کنی، دوست ندارم گریه کنی
نرگس اگه من شهید شدم، جوانی، دوباره ازدواج کن
- نگوووووو.... نگووووو.... مرتضی
زشته جیغ نزن
اگه میخوای گریه نکنم، جیغ نزنم، حرف ازشهادت نزن
چشم، اما نرگس ببین بقول خودت
جنگه، بذار حرفهام بگم
#راوی مرتضی
منو علی تصمیم گرفتیم
نذاریم خانمهامون بیان پیش پایگاه مارا بدرقه کنن
از نرگس خواستم سربندمون اون ببنده
شاید درخواست ظالمانه ای بود
اما دلم میخواست رفتنمو باور کنه
با عمق جان حس کنه
مادرم قرآن به دست جلوی در ایستاده بود
علی تازه داماد بود، همش ۲۰ روز بود که ازدواج کرده بودن، با زهرا دست داد و خداحافظی کرد از زیر قرآن رد شد رفت بالاکوچه
میدونستم از عمد اینکار میکنه تا نرگس مؤذب نشه
رفتم سمت نرگس، دستش گرفتم تو دستم فشارش دادم، مراقب اون چشمای قشنگت باش
رو به خواهرم گفتم: زهراجان مراقب هم باشید
رسیدیم پایگاه، بچهها تقریبا اومده بودن
کاروان ما همه رفیق بودیم، از بچگی باهم بزرگ شده بودیم
قرار شد از پایگاه با اتوبوس بریم فرودگاه امام خمینی از اونجا ان شاالله به سمت مقصد عاشقی
تو کاروان همه جوان بودن، چندنفر نامزدبودن مثل من، چندنفر تازه داماد بودن مثل علی، چندنفر هم تازه پدرشده بودن مثل سیدهادی
یکی از رفقا میگفت: دیشب دخترم شدید مهمون نوازی کرد تا بخوابه ۱۰۰ بار گفت بابا... نه ماهشه
قرار براین شد توجیه اصلی عملیات معقر حضرت عباس تو سوریه باشه.
#ادامه_دارد
#علمدار_عشق
قسمت 2⃣4⃣
هواپیما اوج گرفت ۳ ساعت بعد تو دمشق به زمین نشست
چه هوای غریبی داره، وقتی خیلی بچه بودم با پدر اومدیم سوریه
اون موقع همه جا خیلی آباد بود
اما حرمله زمان داعش چه کرد
اما شیر بچههای حیدری اومدن انتقام بگیرن
رسیدیم معقر، ساکها رو گذاشتیم و به سمت حرم بی بی حضرت زینب حرکت کردیم تا اولین زیارتمون کنیم
مسافت بین معقر تا حرم طولانی بود
طوری تدارک شده بود این شپشوها خنگ
( داعش) توانایی شناسایی نداشته باشن
بااتوبوس به سمت حرم راه افتادیم یکی از بچهها که مداح بود شروع کرد به مداحی و همه همراهیش کردیم
منو یکم ببین سینه زنیمو هم ببین
ببین که خیس شدم عرق نوکریه این
دلم یه جوریه ولی پر از صبوریه
چقدر شهید دارن میارن از تو سوریه
منم باید برم اره برم سرم بره نزارم هیچ حرومی به طرف حرم بره
یه روزی هم بیاد نفس آخرم بره
حسین اقام،اقام
حسین اقام،اقام،اقام
یه دست گل دارم برای این حرم میدم
گلم که چیزی نیست برا حرم سرم میدم
برای قربانی اسماعیل میدم با عشق خودم با بچه هام فدای بانوی دمشق
منم یه مادرم پسرمو دوسش دارم ولی جوونمو به دست بی بی میسپارم
بی بی قبول کنه بشه مدافع حرم
حسین اقام،اقام
حسین اقام اقام
رسیدیم حرم
بعداز قرائت زیارت عاشورا به سمت معقر حرکت کردیم
قراربراین بود
یک ساعتی استراحت کنیم
بعد فرمانده بیاد برای توجیح و شناسایی
یک ساعت گذشت فرمانده اومد
و شروع کرد به صحبت کردن
بسم رب الشهدا و الصدقین
رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي وَ يَسِّرْ لِي أَمْرِي وَ احْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسانِي يَفْقَهُوا قَوْلِي
برادران عزیز
بزرگترین لیاقت دنیا و آخرت نصبتون شده
مدافع حرم ناموس حسین شدید
بزرگواران هدف ما باز پس گیری شهر حمص از دشمن حسین است
در قالب تیپ ۱۷صاحب الزمان
متشکل از سه تیپ
عملیات از روز شنبه هفته آینده شروع میشه
فردا تمامی افراد میتونن با خانواده هاشون تماس بگیرن
اما برادران لازم بذکر است هیچگونه اطلاعات از خودتون در تماس اعلام نکنید
فقط خانواده از صحت سلامتی خود باخبر کنید
یاعلی
#راوی نرگس سادات
خونه مادرشوهرم اینا بودم، زهرا نمیذاشت برم خونه خودمون
میگفت تنهایی میشنی فکر و خیال میکنی...
واقعا راست میگفت
دومین شبی که مرتضی من اعزام شده سوریه.... یعنی الان داره چیکار میکنه
غذا خورده...
چادرم سر کردم، رفتم تو حیاط، اشکام جاری شد
-مرتضی من کجایی؟ عزیزدلم... خدایا خودت مراقبش باش، یا امام رضا خودت حفظش کن
صدای زهرا اومد، مامان نرگس سادات کو؟ تو اتاق داداش نبود
مادر: زهرا خیلی نگرانشم، خیلی بی تابی میکنه، برو پیشش تو حیاط
زهرا: نرگس... نرگس
دستش نشست رو شانه ام، کجایی آجی؟
- جسمم اینجا تو این زندان، اما روحم سوریه پیش مرتضی
زهرا: نرگس آجی، عزیزم توروخدا بی تابی نکن، بخدا داداشم راضی نیست
- زهرا خیییییلی سخته
زهرا: میدونم، شوهرمنم رفته، تازه دامادم، نرگس ببین اگه زبانم لال علی شهید بشه، یکی ازم بپرسه از زندگی مشترکتون چه خاطرهای داری، باید بگم همش ۲۰ روز کنارش بودم
نرگس آجی، من درحالی لباس عروس پوشیدم که میدونستم شاید مردم که راهی میدان جنگ شد هیچوقت برنگرده
یا عروستون اون مگه آدم نیست
همش ۹ روزه مادرشده
الان اوج زمانیکه ب همسرش نیاز داره
اما مردش تو جنگه، شایدم شهید بشه
ان شاالله فردا داداش زنگ میزنه تو از دلواپسی درمیای، پاشو بریم بخوابیم
زهرا و مادرجون رفته بودن خونه مادرشوهر زهرا، من خونه تنها بودم
که تلفن خونه زنگ زد
- الو بفرمایید
+ الو ساداتم
- وایییییی مرتضی خودتی؟
+ سلام خانمم خوبی؟نمیتونستم زودتر زنگ بزنم، دلم برات تنگ شده عزیزم
مراقب خودت باش، خیلی دوست دارم
به زهراهم بگو عصری حول حوش ساعت ۴-۵ گوش به زنگ باشه
نرگس اینجا نمیشه زیاد زنگ زد با تعداد نفرات بالا حرف زد پس مراقب خودت باشه
- منم دوست دارم، مراقب خودت باش
+ خداحافظ عزیزم
گوشی که قطع شد، زدم زیر گریه، های های گریه کردم به گذر زمان توجه نمیکردم
یه ساعت گذشت با تکونهای زهرا به خودم اومدم
نرگس... نرگس... چی شده، چرا گریه میکنی
- مرتضی زنگ زد، گفت عصر حول و حوش ساعت ۴-۵ خونه باشی علی آقا زنگ میزنه
رفتم سمت چادرمشکیم
زهرا: نرگس سادات کجا میری؟
- میخوام برم مزارشهدا
زهرا: صبرکن باهم بریم، تنهایی میترسم بری، حالت بد بشه
- باشه بریم
#ادامہ_دارد
تنهامسیریهایاستانفارس💕
#علمدار_عشق قسمت 2⃣4⃣ هواپیما اوج گرفت ۳ ساعت بعد تو دمشق به زمین نشست چه هوای غریبی داره، وقتی خ
#علمدار_عشق
قسمت 3⃣4⃣
زهرا به اصرار بامن راهی مزارشهدا شد
وقتی قدم به مزارشهدا گذاشتم
یاد چندهفته پیش افتادم که پیکرپاک سیدرسول پسرداییم روی دست مردم تواین مزار برای همیشه آرام خوابید
به رسم احترام و ادب اول رفتیم مزارسیدرسول، یک ردیف بعداز مزارسیدرسول، مزارشهدای گمنام مدافع حرم بود
-زهرا میشه تنهام بذاری
میخوام با این گمنام ها تنها باشم
زهرا: باشه آجی
نشستم کنار مزارشهیدگمنام مدافع حرم
چرا اینجا خوابیدی؟ مادرت چشم انتظارت نیست؟ زن داشتی؟ یا مثل مرتضی من عقدکرده بودی؟ میدونم عاشق بودی....
میدونم یه عشق زمینی داشتی
میدونی شهدا منو تا اینجا کشوندن
من اصلا محجبه نبودم، من فقط یه نخبه علمی بودم، شما چادربهم دادید، شما مرتضی به من دادید
خیلی انتظار سخته....
من میدونم لیاقت میخواد زن شهیدشدن
اومدم بگم این لیاقت اگه قسمتم شد
اگه مرتضی من آسمانی شد، فقط فقط صبرش بهم بدید
فاتحه خوندم پاشدم برم پیش زهرا
چندقدم مونده به زهرا، چشمام سیاه شد و از حال رفتم
چشمامو که باز کردم دیدم تو بیمارستانم
مامانم و بابام، مادر مرتضی، زهرا... پیشم بودن
عزیزجون: مادر فدات بشه چرا خودتو عذاب میدی انقدر، یه ذره محکم باش
یه ذره صبر زینبی داشته باش
- مامان خیلی سخته.... خیلی...
بعداز اتمام سرم دکتر اجازه مرخصی داد
مادرم اصرارداشت برم خونهی خودمون اما من نمیخواستم از جایی که بوی مرتضی میده دور بشم
امروز بایدمیرفتم دانشگاه حلقه صالحین داشتم، مربی حلقه بودم، همه دانشگاه خبرداشتن مرتضی من و علی آقا بعنوان مدافع حرم رفتن سوریه
وارد حسینه دانشگاه شدم، بچهها اومده بودن
بسم الله الرحمن الرحیم
بعد از تلاوت چند آیه از قرآن
دخترا امروز میخوایم در مورد دفاع از حرم صحبت کنیم
نظرتون آزادانه درمورد دفاع از حرم و مدافعین حرم بگید
*برای چی میرن؟ بخاطر پول از زن و بچه شون میگذرن؟
&اصلا به ما چه مگه تو کشور ما جنگه؟
√عربها چه به ما
خودمون فداشون کنیم
££اگه اونا نرن برای دفاع داعش الان تو نمک آبرود آفتاب گرفته بود
بچهها شما نظرتون گفتید همه
حالا حرفای منو گوش کنید
بچهها ما از بچگی با عشق به امام حسین (ع) بزرگ شدیم
همش میگفتیم اگه کربلا بودیم فلان میکردیم
خب الان دشمن یه سری آدم ازخدا بیخبر جمع کرده که هدفشون خَشن نشون دادن چهره اسلام هست
بچهها بدون رودرواسی چندتاتون ماهواره دارید؟
سامره شما بگو... تو چندتا فیلم از رسانههای غربی آدم بده سریال اسمش از ائمه بوده، آدم خوبه عایشه، عثمان و عمر .....
سامره: همه
نرگس: خب بچهها ببینید اینطوری که دارن چهره ائمه تو ذهن اونور آبی ها خراب میکنن. الان یه سری جمع کردند علناً اسلام وخشن نشون بدن
لپ تابم روشن کردم، بچهها ۳ تا فیلم بهتون نشون میدم توضیحشم زیرش هست
ازم توضیح نخواید که بی حیا هست گفتنش
فیلم اولی فروش بانوان سوری بعنوان برده است
فیلم دوم جهاد نکاح
فیلم سوم شهادت یه مدافع ایرانی
بچهها بنظرتون اینجور پریدن به سوی معشوق و گفتن ذکر یاحسین با پول میشه؟
بچهها شما همتون منو میشناسید از عشقم به آقای کرمی هم باخبرید
از مریضی این مدتم باخبرید، ازوضع مالی عالی خانواده من و آقای کرمی همینطور
صدام لرزید بچهها به جدم قسم هیچکدوم از مدافعین پول نمیگیرن
ناموس شیعه درخطره، کربلا به پاست
مردامون نرن حضرت زینب دوباره اسیر میشن
بچهها سالهای بین ۵۹-۶۸ نیرو بعث به کشور ما حمله کرد
هیچ کشوری به ما کمک نکرد
۹۰خورده ای کشور
نیروی بعث تا بن دندان مسلح کردن
بچههامون شهید شدن، خرابی ها بار اومد
بچهها ما شیعه ایم باید پشت هم باشیم
ما مزه جنگ کشیدیم، بعداز جنگ مزه آرامش به لطف امام زمان و از لطف رهبری سیدعلی داریم
ما وظیمونه به سوریه کمک کنیم
امیدوارم قانع شده باشید
چرا مدافعین حرم میرن
با صلوات بر محمد و آل محمد پایان جلسه
اللهم صلی محمد و ال محمد و عجل فرجهم
#ادامہ_دارد
#علمدار_عشق
قسمت 4⃣4⃣
ماشین روشن کردم به سمت خونه مرتضی اینا حرکت کردم آویز توماشین عکس مرتضی بود، دستمو بردم سمت عکس گفتم: مرتضی دلم برات یه ذره شده. نکنه خیلی عاشق حرم بشی بپری مرتضی میدونم آره زهرا خواهرت مائده سادات عروس برادرم شریطشون خیلی سخترازمن هستش اما مرتضی همه نمیتونن بشن حضرت زینب یک دفعه صدات تو ماشین میپیچه
ساداتم مثل حضرت زینب چیه؟ بوی خانم حضرت زینب که میشه گرفت؟روزای سختی در پیش داری
بعد بوی حضرت زینب بگیر یهو زدم رو ترمز خوب بود کمربند بستم واگرنه صددرصد سرم میشکست
زدم زیر گریه یا حضرت زینب خود ذره ای از صبرت بهم بده
رسیدم خونه مرتضی اینا
-سلام مامان زهرا کجاست؟
سلام عزیز مادر زهرا گفت این در و دیوار بهش فشار میاره رفت خونه خودش
-مامان اگه اجازه میدید من یه سر برم به زن و بچه سیدهادی بزنم
برو عزیزمادر
نرگس سادات
-بله مامان
تو واقعا راضی هستی که شوهرت رفته دفاع از دختر أمیرالمومنین؟
-آره مامان با عمق جان راضیم
الان برای سرانجام این اعزام راضیم به راضی خدا. من برم وارد کوچه سیدهادی اینا شدم سیدهادی برادرزاده ام ۴سال از منو نرجس سادات بزرگتره چندروزی قبل از اعزامش دخترش دنیا آمد اسمش گذاشت زینب سادات اما رفت سوریه دنیا اومدن زینب پاگیرش نکرد همونطور که بی تابی من مرتضی زمین گیر نکرد زنگ زدم مائده در باز کرد
*سلام عمه جان خوبید؟خوش اومدید؟
-ممنون عزیز عمه تو خوبی؟ سادات کوچلو خوبه؟
وارد خونه شدیم
*اونم خوبه خوابیده بچم
-مائده جان عزیزم کم کسری ندارید که در نبود هادی
*نه عمه از اول عقدمون تا الان هرماه یه مبلغی میریختیم به صاحب مشترکمون. الان اون حساب است
-خب خداشکر
*عمه میخوام از طرف بسیج محلات بهم یه پروژه پیشنهاد شده اگه شما و زهرا هم میخواید اسمتون بدم
-چه پروژه ای عزیز عمه؟
*پروژه مصاحبه مدافعین حرم
-یعنی چی؟
لیست رزمندها وجانبازان میدن باهشون مصاحبه میکنیم سپاه نمیخواد مثل دوران بعد از جنگ تحملی میشه تازه بعداز۳۰سال یاد جمع آوری خاطرات جبهه و جنگ افتادن و متاسفانه عده ای زیادی از رزمنده ها و جانبازان شهید شدن و اینکه میخوان از خانواده شهدا DNA بگیرن برای شهدای گمنام مدافع حرم حالا اگه میخواید اسم شماها بدم
-آره عزیزم بده
همین حین صدای گریه زینب سادات بلندشد مادرش رفت سمت اتاق خواب..
دخمل مامان عشق مامان چرا گریه میکنی؟
بیا بریم ببین مهمون داریم
زینب گرفتم بغلم. سلام خانم گل
وای مائده چقدر شبیه هادی شده
یه نیم ساعتی دیگه هم نشستم
خب مائده جان من برم عزیزم
*عمه ناهار پیش ما باشید
-نه عزیزم برم یه سرم خونه خودمون دلم برای آقاجون تنگ شده. ماشین پارک کردم. زن عموم دیدم
این زن عموم دو سال پیش خیلی اومد خواستگاریم برای پسرش اما من گفتم نه. بعدش رفت دخترخاله ام بعنوان عروس انتخاب کرد،الان خدا بخیر کنه میخواد چه زخم زبانی بزنه رفتم سمتش -سلام زن عموخوب هستید؟ پسرعمو وعروس عمو خوبن؟
زن عمو:سلام الحمدالله
نرگس جان بدت نیادا اما خداشاکرم عروسم نشدی چون بخاطر۱۰۰میلیون پول شوهرت راهی سوریه کردی سرم انداختم پایین و هیچی نگفتم قطرات درشت اشک از چشمام راهی صورتم شد
زن عمو: خوب کاری نداری دخترم
زنگ در زدم مامانم تا منو دید گفت خاک توسرمـ...نرگس چی شده؟
چراگریه میکنی؟
-مامان چرا مردم فکر میکنند پول میدن
اصلا کدوم زنی حاضر تو اوج جوانی تنها بشه برای پول اصلا حال خوش بچههای مدافع موقع شهادت به پول گرفتن میخوره
عزیزجون: نرگس دخترم برو استراحت امروز پیش خودمون بمون دلمون برات تنگ شده
-چشم
عزیزجون: بی بلا..
خودم تو یه بیابان بی آب و علف دیدم
هیچکس نبودشروع کردم به دادزدن.. کســــــــــــی اینجانیست؟
کســــــــی اینجا نیست؟ لباس عربی با نقاب و چادر عربی سرم بودشروع کردم به راه رفتن تو بیابان صدای طبلهای جنگی و شیع های اسبا و شیپور ازفاصله نزدیکی میومدچند مترکه رفتم جلو یه آقا دیدم صداش کردم ببخشید برادر روش برگردون طرفم دیدم مرتضی است دویدم سمتش اون لباس جنگی تنش بود زره و شمشیر
-مرتضی اینجا کجاست؟چرا ما اینطوری لباس تنمون
+اینجا کربلاست بیا بریم پیش. آقاامام حسین
رفتیم جلودیدم آقامون امام حسین، حضرت عباس وخیلی ازافراد حاضر درکربلا اونجا بودن یهویه خانم نورانی رفت پیش امام حسین
حسین برادرم یاران من آمده اند تا دررکابت باشند اذن میدانش بده برادر جنگ شروع شد سرها بریده شد مرتضی.اومد پیشم. نرگس زینب وار رفتار کن به وسط میدان رفت
نیزه بالارفت تا در قفسه سینه اش ماندگار بشودکه دادزدم نــــــــــــــــــه یا امام رضا خودت کمکش کن نرگس نرگس بابا از خواب بیدارشو نرگس عزیز بابا پاشو سرم گذاشتم روسینه آقاجون بابا خیلی سخته خیلی سخته
هشت روز ازرفتن مرتضی میگذشت که مائده سادات زنگ زد...
#ادامہ_دارد
تنهامسیریهایاستانفارس💕
#علمدار_عشق قسمت 4⃣4⃣ ماشین روشن کردم به سمت خونه مرتضی اینا حرکت کردم آویز توماشین عکس مرتضی بود،
#علمدار_عشق
قسمت 5⃣4⃣
-الو سلام مائده جان خوبی عزیزم؟
مائده: ممنونم عمه شما خوبی؟
عمه جان پس فردا یه مهمون ویژه داریم
صدام لرزید مهمون کیه؟
مائده سادات: عمه نترسید فعلا ما لایق نشدیم یه شهید مدافع حرم بعداز سه ماه پیکرش برگشته عقب چندروزه اومده شهرما اما اصالتا شیرازیه، حالا پس فردا خانواده اش دارن میان قزوین
ما داریم میریم معراج الشهدا آماده کنیم
حالا میخواستم ببینم شما و زهرا خانم میاید کمک؟
- آره عزیزمـ ماهم میایم
به زهرا زنگ زدم قرارشد برم دنبالش
آقا مجتبی هم قرارشد باما بیاد
به مادرجون گفتیم که این دوروز اصلا نمیایم خونه
همه معراج ابتدا سیاه پوش کردیم
بعد چون نزدیک محرم بود، یه صحنه از عاشورا درست کردیم
دوروز مثل برق و باد گذشت خانواده شهید ساعت ۹ صبح رسیدن معراج الشهدا
یه بچه سه -چهارماهه همراهشون بود
گویا زمان اعزام شهید همسرش ماههای آخر بارداری طی میکرده
بعداز گفتگوی مادر، همسرش نزدیکش شد...
محمدجانم، ببین آقا علی آوردم
بی وفا چه زود ازپیشم رفتی
رجعت مبارک آقا، باباشدنت مبارک بی وفا، محمد یادت نرها گفتی اینجا فقط یه سال کنارت بودم، اون دنیا همیشه کنارت میمونم، میدونم حرفت همیشه حرفه
محمد من پسرتو یه شیر مرد بزرگ میکنم، تا اونم فدای حضرت زینب بشه
کارای انتقال اون شهید بزرگوار به زادگاهش انجام شد
یازده روز از اعزام مرتضی میگذشت
و من فقط یه بار صداشو شنیده بودم
خونه مادرجون بودم، زهرا تو اتاقش بود داشت رو تحقیقش کار میکرد
مادرجون هم تو آشپزخونه مشغول آشپزی بود، تلفن زنگ خورد،
مادرجون: نرگس سادات دخترم لطفا تلفن جواب بده
#راوی مرتضی
امروز روز آخر حضورما تو معقر حضرت ابوالفضل هست، قرارساعت ۹ شب فرمانده بیاد برای توجیه عملیات
فردا صبح تاظهر اعضا با خانوادهاشون تماس بگیرن ظهر بریم حرم بی بی خداحافظی وحرکت کنیم به سمت حمص
به سمت سیدحسن و سیدحسین رفتم
این برادرا دوقلو بودن سیدحسن ۶ دقیقه از سید حسین بزرگتر بود
+ سیدحسن میگم چطورشد حاج خانم اجازه داد شما هردوتون باهم بیاید سوریه؟
سیدحسن: از اول قرارمون همین بود
آخه یه قراری بین ما و عمه جانمون هست
+ چه قراری؟
سیدحسن: قراره هردومون غریب بمونیم
داداش مرتضی
+ جانم سیدحسن
سیدحسن: یادت نره اسم منو داداشم زنده نگهداری
+ یعنی چی؟
سیدحسن: پدرشدی پسراتو به اسم ما بذار
رفقا حاضر باشید فرمانده داره میاد
فرمانده
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام بر شهــدا
آن مهــدے باوران و یاوران
ڪہ"لبیڪ"گفتند بہ نائب المهدے
و مهدے نیز"ادرڪنـے"شان را خریدار شد
اے ڪاش"ادرڪنـےِ"ما جاماندگان
با"لبیڪِ"شهدا اجابت گردد
و شهید شویم!
رفقا امشب شب وداع باهم است شاید فرداشب خیلی هامون دیگه تو این جهان نباشیم وصیت نامه هاتون بنویسید
از هم حلالیت بگیرید درهای بهشت باز شده
آقا حضرت عباس ماه منیر بنی هاشم
و آقاسیدالشهدا منتظر شمان... آغوش باز کردند تا شمارو در آغوش بگیرن هرکسی پرید سلام سایرین به حضرت زهرا برساند
و بگویید تا شیر بچههای حیدرکراراست
حرم دخترش بی بی حضرت زینب امن میماند
رفقا یادمان باشد اسارت و جانبازی بطور حتم کمتر از شهادت نیست
بقول شهید باقری فرمانده دلها
آنان که رفتن کار حسینی کردن
آنها که میمانند کار زینبی بکند
رفقا ما قراراست این خط از دشمن پس بگیریم در دو خط آتش جدا
فردا با خانواده ها تماس بگیرید
بگید شاید تا ۱۵ روز باهشون تماس نگیرید
بگید قراره منتقل بشید یه معقر دیگر
در اولین فرصت صددرصد تماس میگرید
شماره خونمون گرفتم باز خداشکر سادات برداشت
+ الو سلام
- الو مرتضی خودتی؟
+ آره خانم گل
- مرتضی کی میای؟
+ سادات وقت نیست، زنگ زدم بگم داریم میریم یه جایی دیگه شاید دیگه زنگ نزنم، حلال کن اگه تو این ۶-۷ ماه بدی دیدی، خیلی دوست دارم خداحافظ
به سمت حرم بی بی حضرت زینب به راه افتادیم
۵۰-۶۰ متری به حرم خانم مونده بود
من و سید هادی داشتیم حرف میزدیم
که صدای خمپاره اومد
#ادامہ_دارد
#علمدار_عشق
قسمت 6⃣4⃣
همه سریع خودشون به نقطه انفجار رسوندن چیزی که میدیدیم اصلا قابل باور نبود انفجار تو نطقه ای بود که سیدحسن و سیدحسین بودند
یکیشون که اصلا محو شده بود
انگار نبود دیگری هم سرش نبود
هیچ پلاک و کد شناسایی هم نبود
ثانیه ثانیه های سختی بود
باید میرفتیم حمص در حالی که نمیدونستیم این شهید سید حسن یا حسین
فرمانده بیسیم زد عقب
حسین حسین عباس
عباس جان بگوشی
عباسم
حسین جان بگو
دوتا پرستو بدون بال پریدن یکیشون تو لانه ماندگارشد یکیشون بال نداره
پرستو باید برگرده کلا آشیونه
یه چندساعتی طول کشید تا اومدن شهید ببرن
بعنوان شهیدگمنام ما مجبوریم محکم باشیم تو حرم از خانم شهادت خواستم
اما چرا بقیه مخصوصا سیدهادی بوی خدایی میده نوربالا میزد
بالاخره سوار اتوبوس شدیم
همه سرشون به شیشه بود
شاید بعضی گریه میکردند
که یک دفعه سیدهادی، وسط اتوبوس ایستاد کیستم رهبرمن پور ابیطالب است
پیرو هر بی پدری نیستم
علویم پسر کرارم
رگ ناموس پرستی ز ابوالفضل دارم
من به جنت نروم خرده حسابی باشد
تا عمر نزنم پا به جنان نگذارم
ای داعش
بی سبب که از شام به عراق آمده اید
شما کمتر از آنید که حسین تیغ بکشد
وعلمدار علم بردارد
ماجوانان بنی فاطمه اربابیم
بیحیا عمه عمه ما مالک اشتر دارد
ایل ما ایل عجمهاست
یک کودک ما جگری برابربا شیر دارد
اینکه مادست به شمشیر و زهره ایستادیم
سبب این است که این طایفه رهبر دارد
کشور ضامن آهوست بزرگتر دارد
وای اگر گرد و حرم عمه ما بنشیند
تیغ ما آن زمان شوق سر افکندن دارد باید شام به آرامش بگردد.
چونکه شب جعمه حرم روضه مادر دارد
دوران معاویه صفتها به سرآید
این پرچم شیعه است که برقله دنیاست هرکس زعلی دم بزند هموطن ماست
یاحیدر کرار زند به زودی
نقش بر پرچم عربستان سعودی
ما منتظر حمله ی از سوی حجازیم
تا مابین بقیع حرمی ناب بسازیم
مکه بشود مرکز شیعه چه قشنگ است کلنا عباسک یا زینب
مداحی سید که تموم شد
رفتم سمت عباس تنها مدافع ترک تو کاروان ما، اصالتا ترک بود اما قزوین زمین گیر شده بود عاشق یه دختر قزوینی شده بود و ماندگار شهرما بود خودش میگفت شب اعزام فهمیده پدر شده اما اومده. فارسی میفهمید اما نمیتونست جواب بده
رفتم سمش زدم رو شانه اش
عباس جانا قارداش(جانم داداش)
برامون مداحی ترکی بخون
اخی من مداحیه ترکی اوخوسام سسیز که بولمییجاخسوز
آخه من مداحی ترکی بخونم شما نمیفهمید که.
اشکال نداره یه تیکه خیلی کوتاه بخون
من غم عشقه گرفتار اولموشام
اهل عشقه یار و غمخوار اولموشام
دلبریم باب الحوائج دور منیم
عاشق دست علمدار اولموشام
یا ابوالفضل یا ابوالفضل یا حسین
( من دچارغم وگرفتارعشق شدم
اهل عشق یاروغم خواریارشدم
کسی که دلبرمنه ودلم برده باب الحوائج
عاشق دست علمدارشدم
یاابولفضل
رو به سیدهادی کرد و گفت
حضرت ابوالفضلیدن ایستریم که اوزی تک شهید اولام .قوللاریم بدنیمنن ایریلا و بدنم تکه تکه اولا
( از حضرت عباس خاستم مثل آقا شهید بشم بدنم شرحه شرحه)
عباس به سیدهادی میگفت سیدهادی هم برای ما ترجمه میکرد
رسیدیم حمص. منتظردستورفرمانده بودیم فرمانده به جمع ما پیوست
بسم الله الرحمن الرحیم
برادراخط آتش قبلی خیلی شهیدداده واکثرا گمنام هستن به چهره ها نگاه کنید
اگه کسی شناختیداعلام کنید
اخوی هاببینیدخانمی که شمامدافع حرمش شدید زینب کبری است تو کربلا شهادت ۱۸عزیزش دیده سر ۷۲ نفر روی نیزه دیداما رسالتش انجام دادما آمدیم تاحرامی پابه حرم نذاره پس محکم باشید
خیلی دقیق به چهره شهدا نگاه میکردیم یهو گفتم یاحسین بن علی
این استاد مرعشی نیست
علی: چراخودشه
حاج حسین این شهیداستادماتودانشگاه بودن اسم فامیلشون هم علی مرعشی هست. حاج حسین: عباس
عباس. اخوی بیااینجااین شهیدهویتش معلوم شد ما به خط آتش تزریق شدیم اوضاع به نفع مابود داعش عقب رفت وارد منطقه مسکونی حمص شد
-حاجی چیکار کنیم حاج حسین: دست نگه دارید
بعدازنیم ساعت سیدهادی و عباس. آماده باشید باید برید تو خط دشمن برای شناسایی
هادی اومد سمتم: مرتضی جان مابریم اون سمت صددرصدشهید برمیگردیم این انگشتر بده ب مائده سادات بگو وقتی زینبم بزرگ شدبگه باباخیلی دوست داشت
بهش بگوزینب من حتما چادرمادرسرش کنه هادی تو سالم برمیگردی
ثانیهها به ما سال میگذشت. چندساعت بعد داشتم دیدبانی میدادم
حاجی حاجی بچهها اسیر داعش شدن. فرمانده داعش حاج حسین علمدار ببین چه میکنن بانیروهاش عباس بستن به درخت ونارنجک سراسربدنش کارگذاشتن و درچشم بهم زدنی عباس شهیدشد موهای هادی گرفت رو. پلاکش نوشته سیدهادی حاجی
ببین این عجم عربنما چی کارش میکنن سرهادی برید و پرت کرد سمت ما، بدن بیجانش گلوله باران کردن بعددستورحمله شدید به خط آتش ما داد، یه گلوله توپ بین منوعلی خورد
#ادامہ_دارد
تنهامسیریهایاستانفارس💕
#علمدار_عشق قسمت 6⃣4⃣ همه سریع خودشون به نقطه انفجار رسوندن چیزی که میدیدیم اصلا قابل باور نبود ان
#علمدار_عشق
قسمت 7⃣4⃣
#راوے نرگس سادات
امروز پنجشنبه است
ازصبح که ازخواب پاشدیم هممون یه حالی هستیم خیلی بی تابم
دیشب با مائده سادات تماس گرفتم
اونمـ گفت ڪہ سیدهادی زنگ زده حلالیت از این حرفا
دیگه مطمئن شدم یه خبری هست
خدا خودش ختم بخیر کنه دم اذان بود
زهرا آجی میای بریم مزارشهدا من خیلی بی تابم
زهرا: آره آجی بریم خودمم خیلی دلم شور میزنه
رفتیم مزارشهدا، دعای کمیل، بازم آروم نشدیم، وارد خونه شدیم
باهمون چادرمشکی لب حوض نشستم
دستم کردم تو آب، چقدر دلم برای سیدهادی و مرتضی تنگ شده در کوچه بازشد آقامجتبی داخل خونه شد،
چشماش قرمز بود با صدای آروم ،بغض آلودی گفت سلام زنداداش
رفت تو خونه
یهو صدای یاحسین مادر بلندشد
زهراهم مثل ابربهار گریه میکرد
با سرعت وارد اتاق شدم
چی شده
سر سیدهادی و مرتضی بلایی اومده
زنداداش آروم باشید
یه مجروحیت کوتاهه باید بریم تهران
دستم زدم به دیوار گفتم یامادرسادات
مامان نرگس دخترم بریم تهران
ببینیم چه بلای سرمون اومده
وارد بیمارستان شدیم
چون آقا مجتبی انترم اون بیمارستان بود خوب میشناختنش
تو ایستگاه پرستاری یکی از پرستارا صداش کرد آقای کرمی
مجتبی: بله
استاد شعبانی گفتن تا اومدید برید پیششون
مجتبی: حتما
به سمت اتاق دکتر حرکت
کردیم درزدیم واردشدیم
همگی سلام کردیم
دکتر: سلام کدوم همسر مرتضی و کدوم همسر علی هستید
-آقای دکتر من همسرم مرتضی هستم حالش چطوره
دکتر: ببینید علی آقا ما یه شیمیایی سطحی شده البته فعلا تحت نظر ما هستن
زهرا: آقای دکتر برادرم چی
دکتر: نظر نهایی درمورد مرتضی را باید استادمون خانم ارغوانی بدن اما چیزی که من دیدم مرتضی شیمیایی بالا وارد بدنش شده صددرصد پیوند ریه میخواد
باتوجه به مهماتی که نزدیکش منفجر شده اعصاب دستشم آسیب دیده
امکان قطع بالاست
ولی همه این موارد و زمان انجامش وابسته به آرامش اعصاب مرتضی است
خانم شما پیشش تو اتاقش باشید
اما حرفی از این مجروحیتش نزنید
وارداتاق مرتضی شدم ماسک اکسیژن رو دهانش بود، چشماش بسته بود
نزدیکش شدم و صورتش نوازش کردم
پیشانیش بوسیدم، چشماشو باز کرد
-سلام عزیزم خوبی آقا دلم برات تنگ شده بود ماسک برداشت
بریده بریده گفت: من م دل م بر ات تن گ شده بود
ماسک بزن حرف نزن من اینجام
برات زیارت عاشوا بخونم
تو ماسک گفت: آره بخون
تایم ناهارشد، پرستاری اومد
خانمی بیا تو راهرو غذات بخور
داشتم باغذام بازی میکردم که دوتا از این پرستار سوسولا رد شدن
این نامزد همین پسره مدافع است
ببین برا پول چه میکنن
وارد اتاق مرتضی شدن
با خودم گفتم یه چیزی یه وقت نگن حالش بد بشه
بالا سر مرتضی گفتن ارزش داشت برا پول
رسیدم چی دارید میگید برید بیرون
وای خاک عالم مرتضی داشت خون بالامیاورد
دویدم سمت ایستگاه پرستاری خانم احمدی توروخدا کمک کنید حالم همسر بده
دکتر و پرستار اومدن
دکتر: خانم احمدی دکتر ارغوانی پیچ کن
اتاق عملم آماده کن زنگ بزن پایین ببین
خانواده اون مرگ مغزی رضایت دادن برای پیوند
#ادامہ_دارد
#علمدار_عشق
قسمت 8⃣4⃣
مرتضی بردن اتاق عمل
بعداز ۵-۶ساعت دکتر ارغوانی هم به تیم پزشکی پیوست
به خاطر شوکی بهش واردشده بود
مجبور شدن دستشم قطع کن
ساعتها ساعتهای سختی برای همون بود
گوشیم زنگ زد
به اسم روش نگاه کردم
داداشم محمد بود
الو سلام داداش
سلام خواهر
داداش صدات چرا گرفته
نرگس بیا قزوین
بیا تا برای آخرین بار سیدهادی ببین
گوشی تلفن ازدست افتاد
ازمن چه توقعی داشتید
برادرزاده ام.شوهرم
چندساعتی با ترزیق چندتا آرامش بخش به دنیا خوش بیخبری رفتم
فقط چشمام باز کردم
مادرشوهرم کنارم بود
با چشمای اشک آلود
عزیزمادرصبور باش
به مجتبی گفتم تو رو برسونه
برگرده تا الان عمل مرتضی خوب بوده.برو خداحافظی برگرد عزیزم
سوار ماشین شدیم سرم به شیشه چسبونده بودم گریه میکردم مجتبی یه جای نگه داشت بعداز چند دقیقه زد به شیشه
بله آقا مجتبی
زنداداش روسری مشکی خریدم براتون
تا من یه چیزی بخرم که فشارتون دوباره نیفته
شما سرش کنید بالاخره به خونه خودمون رسیدیم
مجتبی گفت:زنداداش من واقعا شرمندم باید برگردم.شما بیزحمت با سیدمحسن برگردید یا زنگ بزنید آژانس وارد خونه شدم
گویا به شرایط سخت شهادت هادی
اجازه بازگشایی تابوت نمیدادن
مائده تاچشماش به خورد
عمه دیدی سیاه بخت شدم
عمه سیدهادیت پرپر شد
عمه نمیذارن ببینمش
عمه زینبم بی پدرشد
خودم هق هق میزدم اما دویدم سمت
بغلش کردم
عمه فدای مظلومیت بشه
آروم باش عزیزم
عمه دخترم حتی روی پدرش ندید
مراسم به سختی تموم شد
مائده سادات جیغ نمیزد
امابارها بارها بیحال شد
زینب یه ماهه هم که چیزی متوجه نمیشد
فقط گریه میکرد
ساعت ۹شب بود به سمت بیمارستان راه افتادم
با آژانس رفتم
تا وارد حیاط بیمارستان شدم
زهرا دیدم
نزدیکش شدم
زهرا چی شده
چرا اینطوری هستی
صداش به زور دراومد
داداشم
ترسیدم
داداشت چی
خودش انداخت تو بغلم
نیم ساعت پیش نبضش ایستاد
-یعنی چی
دستش تکان دادم
زهرا بگو مرتضی زنده است
تروحضرت زهرا بگو زنده است
نرگس سادات عزیزم آروم باش بیا بریم ببیننداداش.وارد راهرو سردخانه یاد خوابم افتاد حرکاتم دست خودم نبود تو راهرو داد زد امام رضا
مگه نگفتی آقا بسپرش به من
پس چرا رفت چرا شهیدشد
چرا برادرزاده جوانم پرپر شد
آقا شوهر جوانم بهم بده
واردسردخونه شدم
انقدر سرد بود
من با لباس داشتم منجمد میشدم
زیرلب گفتم
مادرجان
تاحالا ازتون چیزی نخاستم
شمارا ب حسینتون قسم میدم
شوهرم بهم برگردونیدیخچال بازشد زیب کاور پایین اومدیهو اون دکتر سردخونه گفت
کاور دوم بخار کرده
یاامام رضا.مرتضی خیلی سریع منتقل شدبخش مراقب ویژه
سه چهار روز طول کشید تا حالت.صداش طبیعی بشه
امروز ده روز مرتضی من برگشته
قراره منتقل بشه بخش مرتضی جان اجازه میدی من برم خونه
برگردم
چشماش باز بسته کرد گفت برو اما زود بیا
چشم
وارد خونه شدم
نرجس سادات روتاب تو حیاط نشسته بود تمام سعیم کردم نشون ندم خستم
سلام آبجی خانم
چه عجب ازاینورا
سلام عجب به جمالت
چیه آبجی خانم قرمزشدی
من مامان شدم
ای جانم
عزیزم.امروز چه روزخوبیه مرتضی هم قراره بخش من برم لباسهام جمع کنم برگردم تهران بهش قول دادم زود برگردم نرگس لباسات جمع کردی قبل از رفتن بیا میخام باهات حرف بزنم.چشم لباسام جمع کردم گذاشتم تو ماشینم آبجی خانم بفرماییدبنده درخدمتم.نرگس تصمیمت برای آینده چیه؟یعنی چی حرفت؟تو که نمیخای مرتضی تنها بذاری نرجس میفهمی چی میگی
پاشدم وایستادم اشکام جاری شد اون مردی که تو بیمارستان هست عشق منه نفسم به نفسش وصله شیمیایی،پیوند و قطع دست چیزی نیست که اگه حتی یه تیکه گوشت برمیگشت همسرم بودفهمیدی نرجس خانم خواهرت انقدرنامرد فرض کردی.نرگس من منظورم این نبودبسه به همه بگو نفس نرگس به نفس مرتضی وصله پس فکر بیخود نکنن.راهی تهران شدم تمام راه اشک میرختم سرراهم یه شاخه گل رزقرمزبراش خریدم وارد بخش شدم.پرستارخانم.کرمی.دکترارغوانی گفتن اومدیم حتما برید پیششون چشم وارد اتاق مرتضی شدم چشمام قرمز بودلب زدطوری که مادر نبینه چیزی شده.سرم به چپ و راست تکان دادم یعنی نه با صدای بغض آلودی گفتم این گل مال تو خریدم عزیزم رو کردم به.مادر:مامان چنددقیقه دیگه میشه باشید من برم پیش دکتر برگردم مادر:آره عزیزم درزدم صدای خانم دکتربودکه گفت بفرماییدخانم دکتر گفتید بودید بیام پیشتون.خانم دکتر:آره دخترم بشین.ببین دخترگلم معجزه است شوهرت برگشته شایدهمکاری دیگه بگن من خرافاتیم اما من باوردارم خانمی ببین شوهرت ازاینجارفت تاشش ماه باید غذاش میکس بشه چون پیوند ریه زده
چشم، ممنونم .
خواستم خارج بشم صدام کرد.
دخترم
بله
میشه از امام رضا بخوای گمشده منم برگرده باتعجب نگاش کردم گفت: میشه بشینی چند لحظه
#ادامہ_دارد
تنهامسیریهایاستانفارس💕
#علمدار_عشق قسمت 8⃣4⃣ مرتضی بردن اتاق عمل بعداز ۵-۶ساعت دکتر ارغوانی هم به تیم پزشکی پیوست به خا
#علمدار_عشق
قسمت 9⃣4⃣
بله ۳۰سال پیش که بعث به ایران حمله کرد مرد منم رفت جبهه الان۲۷ساله تو مجنون گم شده دعا کن برگرده
سرمو انداختم پایین گفتم چشم وارد اتاق مرتضی شدم مادر داشت میرفت ازماخداحافظی کرد و رفت
ساداتم چی شده خانم مرتضی من عاشقتم قبول کن
میدونم عزیزم
پس چرا ازم میخوان نرم
کی گفته: گریه ام گرفت تو چشماش نگاه کردم گفتم دوستت دارم سرم گذاشت رو سینه اش گفت
میدونم
روزها از پی هم میگذشتن و من همچنان کنار مرتضی تو بیمارستان بودم
ازش دور نمیشدم
چون طاقت دوری هم نداشتیم
اگه نبودم غذا نمیخورد و این براش خیلی ضرر داشت
دیروز دکتر بهم گفت از سوریه بپرسم ازش، تا تو خودش نگه نداره... چون باعث ناراحتیش میشه
باهم تو حیاط بیمارستان نشسته بودیم
-مرتضی
+جانم خانم
-از شهادت سیدهادی بگو برام
چطوری شهید شد
+نرگس خیلی سخت و تلخ بود
طاقت شنیدنش داری؟
-آره
میخوام بشنوم بگو
+ما که از اینجا راه افتادیم
بعداز چندساعت رسیدیم سوریه
نرگس تا روزی میخواستیم بریم حمص همه چیز خوب بود
اما اونروز نزدیکای حرم....
صدای مرتضی بغض آلود شد
نرگس تو کاروان ما یه جفت برادر دوقلو بودن، چندصد متری حرم، این دوتا داداش شهیدشدن
نرگس یکیشون که کلا مفقودالاثر شد
یکیشون هم سر در بدن نداشت
ما بدون اونا رفتیم حمص، هادی جلو چشمای ما مثل ارباب، سر بریدن
ما کاری نتونستیم کنیم.
من مرده بودم، تو یخچال، یهو چشمام باز شد، دیدم تو یه باغم همه همرزهای شهیدم بود
خانم حضرت زهرا و امام رضا بین بچهها بودن
امام رضا اومدن سمتم دستشونو گذاشتن سر شانه ام گفت: به خانمت بگو منو به مادرم قسم نمیدادی هم، به حرمت سادات بودنت شفای همسرتو میدادم
آستین مانتوم به دهن گرفته بودم
هق هق میزدم
یهو مرتضی با دستش محکمـ تکونم داد
سادات.... سادات....حرف بزن دختر
یهو به خودم اومدم، سرم گذاشتم رو پاش، گریه کردم
-گریه کن خانمم، سبک میشی
یک ماهی میشد مرتضی تو بیمارستانه
رفتم نماز خونه نمازمو خوندم و برگشتم وارد اتاق شدم که خانم دکتر ارغوانی دیدم
-سلام خانم دکتر
~~سلام عزیزم
داشتم به آقامرتضی میگفتم که دیگه مرخصه
-إه چه عالیه
ممنونم بابت زحماتتون
وظیفه ام بوده
به مرتضی کمک کردم لباساشو پوشید
سوار ماشین شدیم داشتم ماشینو روشن میکردم که مرتضی گفت: سادات لطفا زنگ بزن مائده سادات و زینب سادات بیان خونه ما تا هم امانتی هادی بهش بدم هم سفارششو
فقط بگو دم غروب بیان قبل از خونه هم برو مزار هادی
-چشم قربان
به سمت قزوین حرکت کردیم ورودی شهر رد کردیم ماشینو به سمت مزارشهدا کج کردم
میدونستم مرتضی میخواد الان تنها با هادی سایر همرزماش باشه
تو اون عملیات ۱۳۰ نفر از سراسر کشور شهیدشدن که ۱۰تاشون قزوینی بودن
یادمه تو اون هاله زمانی ما هرروز شهید داشتیم
البته من به خاطر مرتضی فقط تو مراسم برادرزاده جوانم حاضر شدم
نزدیک مزارشهدا که شدیم به مرتضی گفتم: من میرم پیش شهیدم تو راحت باشی
+ممنونم
یهو باد وزید
همزمان که چادرم به بازی گرفت
ومن فکر میکردم قشنگترین صحنه دنیاست
آستین خالی مرتضی تکون خود، دلم خالی شد
چه ابوالفضلی شده
آستین خالیشو بوسیدم
گفتم بوی حضرت عباس میدی آقا
ازش دورشدم
یه نیم ساعت بعد رفتم پیشش
چونـ ممکن بود هیجانی بشه
و این براش خیلی ضرر داشت
-آقا بریم خونه؟
+بله بی زحمت برو خونه
الانا دیگه مهمون کوچولومون میرسه
وارد خونه مرتضی اینا شدیم
صدای زهرا و علی آقا بلندشد خوش اومدی فرمانده
مرتضی خندید گفت: شرمنده اخوی من حاج حسین علمدار نیستم
خطتات قاطی کرده برادر
بعد رو به زهرا گفت مجتبی کجاست؟
به مادر زنگ زدی کربلا رسیدن یا نجف اشرف هستن؟
زهرا: مادراینا که هنوز نجف اشراف هستن مجتبی هم رفته سپاه ببینه با اعزامش به سوریه موافقت میشه
+صبح زنگ زدم به یکی از بچهها گفت:
به احتمال ۹۹درصد یه هفته دیگه بعنوان معاون تیم پزشکی اعزام بشه
-خب خداشکر
آقامجتبی هم داره به عشقش میرسه
مرتضی جان یه ذره استراحت کن تا سادات اینا بیان
چشم فرمانده
یه نیم ساعتی میگذشت صدای زنگ در بلندشد
سلام عزیزعمه
زینب ماشاالله بزرگ شدی
(مائده سادات): سلام عمه
آره دیگه دخترم الان ۲ماهه ۷روزشه
-بیا تو عزیزم
عمه آقا مرتضی کجاست؟
- تو اتاق الان صداش میکنم
در زدم وارد اتاق شد
- إه بیداری بیا سادات اینا اومدن
همسری الان میام
مرتضی زینب سادات به سختی بغل گرفت
بعداز احوال پرسی نشست
+مائده خانم من لایق شهادت نبودم
موندم تا عکسای رفقام و جای خالیشون دلمو آتیش بزنه
هادی وقتی میخواست بره شناسایی منقطه مسکونی حمص، این انگشتر داد تا بدم به شما و گفت: هروقت ساداتش بزرگ شد اینو بدید بهش و بگید بابا خیلی دوست داشت
#ادامہ_دارد
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت68
دکتر گفت: دوباره باید عکس بندازید تا بتونم تشخیص بدم. بعدازعکس انداختن، دوباره مطب رفتیم، دکترچشم هایش راکمی جمع کرد و همانطورکه به عکس نگاه میکرد گفت:
–خیلی بهتر شده، چون جوون هستید زود جوش خورده، ولی هنوز هم باید مراقبت کنید و به پاتون فشار نیارید تا کاملا خوب بشه.
بعد از این که از بیمارستان بیرون آمدیم. کمیل در حال جابه جا کردن ریحانه روی صندلی عقب ماشین گفت:
–اول بریم یه بستنی بخوریم بعد بریم خونه.
با تعجب گفتم: با این پام که من روم نمیشه.
فکری کردو گفت: خوب پیاده نشید داخل نمیریم، تو ماشین میخوریم.
با بی میلی گفتم: زودتر بریم خونه بهتر نیست؟ آخه من باید زود برگردم.
اخم نمایشی کردوگفت:
–حرف از رفتن نزنید دیگه، حالا بریم خونه یه ساعتی بشینید بعد بگید باید زود برگردم. حالا که دارم فکر میکنم یادم نمیاد، مادرتون موقعی که داشت سفارشتون رو میکرد گفته باشه زود برگردونش.
لبخندی زدم و گفتم: از بس بهتون اعتماد داره میدونه حواس خودتون هست.
سرش را تکان دادو زیر لبی چیزی گفت که من متوجه نشدم.
بعد از چند دقیقه سکوت گفت:
–باشه، هر چی شما بگید، نمیریم بستنی بخوریم. یه راست میبرمتون خونمون.
حرفی نزدم، برگشتم نگاهی به ریحانه انداختم اوهم ماتش برده بود به من. دستهایم را دراز کردم و اشاره کردم که بیاید بغلم. اوهم سریع ازصندلیش پایین امدو پرید توی بغلم و یهو بی هوا گفت:
– مامان.
از این کلمه هم خجالت کشیدم، هم خوشم آمد، ریحانه را داشتن، لذت بخش است.
با حرف ریحانه، کمیل هم یک لحظه زل زد به من و حیران شد، ولی حرفی نزد و به روبرو خیره شد.
سر ریحانه راروی شانهام گذاشتم و شروع کردم به نوازش کردنش، اوهم بی حرکت باگوشهی چشمش نگاهم میکرد.
احساس کردم این بچه با تمام سلولهای بدنش طالب این نوازش است. مثل کویری که طالب آب است. کویری که روزی برای خودش گلستانی بودبه لطف مادرش، ما باعث تشنگی بی حدش شدیم،
من و سعیده...
شاید اگر مواظبت بیشتری میکردیم این اتفاق نمیافتاد. ما با سبک سریمان یک خانواده را از هم پاشیدیم.
کاش آن شب سر سعیده فریاد میزدم و اجازه نمیدادم با سرعت رانندگی کند.
اصلا کاش آن روزمثل حالا پایم میشکست و نمیتوانستم تکان بخورم.
با این فکرها دلم گرفت،
نمیدانم آقامعلم در چهرهام چه دید که، پرسید: حالتون خوبه؟
سعی کردم غمم را پشت لبخندم پنهان کنم. سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
ــ بریم از رستوران غذا بگیریم ببریم خونه بخوریم.
ــ نه، رسیدیم خونه، خودم یه چیزی درست میکنم.
با چشمهای گرد شده گفت: شما؟ با این پاتون، اونم حالا که بعد از مدتها مهمون ما شدید؟ اصلا حرفشم نزنید.
فوری جلو رستوران پیاده شدو بعد از یک ربع، غذا به دست آمد.
در طرف من را، باز کردو گفت:
–خسته شدید. ریحانه رو بدید به من بزارمش عقب.
وقتی رسیدیم خانه، ریحانه بالاوپایین میپرید حرفهایی میزد که من نمیفهمیدم.
کمیل با حسرت نگاهش کردو گفت:
– ببینید چقدر خوشحالی میکنه، حداقل به خاطر این بچه گاهی بیایید اینجا.
چطوری میگفتم که مادر به آمدنم زیاد راضی نیست.
با فکر کردن به مادرم یادم افتاد اینجا امدنم رابه او خبر ندادهام. گوشی را برداشتم و پیام دادم.
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامه_دارد...
✿○○••••••════••••••○○✿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#درسهای_یک_فتنه
#قسمت_اول
یکی از امتحانات خیلی مهم در آخر الزمان فتنه های مختلف هست ....
#ادامه_دارد...
•┈••✾🍃🌼🌺🌼🍃✾••┈•
🔰 کانال مجمع ادوار خواهران بسیج دانشجویی دانشگاه شهید چمران اهواز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#درسهای_یک_فتنه
#قسمت_دوم
ما دشمنی داریم که هر لحظه منتظر فرصتی هست که به ما ضربه بزنه....
#ادامه_دارد ...
•┈••✾🍃🌼🌺🌼🍃✾••┈•