eitaa logo
💖یاران مهدی عجل الله 💖
247 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
85 فایل
ماییم و سینه اے کہ ماجراے عشق توست😍یامهدے❤ • • 👤|ارتباط با ادمین جهت انتقاد وپیشنهاد در راستای کیفیت و ارتقاء کانال| : 👇👇 @Mehrsa9081
مشاهده در ایتا
دانلود
شهادت سفیر ولایت و عبودیت حضرت علیه السلام را به محضر نورانی حضرت سیدالشهدا صلوات الله علیه و حضرت بقیه الله الاعظم عجل الله تعالی فرجه الشریف و شیعیان تسلیت وتعزیت عرض می نمائیم. @Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تک "رولت سیب زمینی و گوشت" 🍀🍀🍀🍀🍀 سیب زمینی 4 تا 5 عدد کره 1 قاشق غذاخوری تخم مرغ 1 عدد شیر ولرم ربع پیمانه ( یک چهارم) نمک فلفل سیاه مواد میانی گوشت چرخکرده 200 گرم میتونین از 100 گرم گوشت و 100 گرم سویای خیس کرده استفاده کنین و مخلوط بریزین پیاز بزرگ 1 عدد فلفل دلمه ای نصف عدد سیر خام 1 تا 2 حبه رنده شده نمک فلفل زردچوبه رب گوجه فرنگی 1 قاشق غذاخوری پنیر پیتزا کاغذ روغنی خب حالا اول سیب زمینی هارو بزارین بپزه پیاز رو نگینی خرد کنین و سرخش کنین وقتی طلایی شد ادویه اضافه کنین و بعد گوشت رو بریزین و مرتب تفتش بدین تا حسابی سرخ شه وقتی سرخ شد سیر رو بریزین و فلفل دلمه ای نگینی خرد شده تفتش بدین و در آخر رب رو باهاش سرخ کنین یه استکان کوچیک آب بریزین و در تابه رو بزارین تا مغز پخت شه بعد درش رو بردارین تا ابش کشیده شه و دوباره یکم سرخ شه سیب زمینی های پخته رو له کنین شیر ولرم ، کره ، نمک و فلفل رو اضافه کنین و حسابی مخلوط کنین تا پوره شه روی کاغذ روغنی پوره را یکدست و مستطیل پهنش کنین میتونین با استفاده از یه قاشق پهن یا کفگیر به آرومی همه جا پخشش کنین و کناره هاشو مرتب کنین مواد میانیش رو روی رولت پهن کنین حواستون باشه گوشتتون خیلی روغن نداشته باشه که مواد وا بره وقتی پهن کردین پنیر پیتزا رو بچینین و به ارومی پوره را رول کنین میتونین لبه ی کاغذ رو غنی رو برگردونین رو مواد و به ترتیب مثل شکل رولش کنین حتما به شکل دقت کنین و مثل شکل رولش کنین کار خیلی راحتیه روشم میتونین یکم پنیر بریزین با همون کاغذ روغنی برش داری 💫@Jameeyemahdavi313💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖یاران مهدی عجل الله 💖
🌸🍃 #سه_دقیقه_در_قیامت #قسمت_بیست_و_دوم بعد از سقوط صدام در دهه هشتاد چند بار به کربلا رفته بودم. د
🌸🍃 در دوران جوانی در پایگاه بسیج شهرستان فعالیت داشتم شب های جمعه همه دور هم جمع بودیم و بعد از جلسه قرآن📖 فعالیت نظامی و.. داشتیم. در پشت محل پایگاه، قبرستان ⚰شهرستان ما قرار داشت. ما هم بعضی وقت ها دوستان خودمان را اذیت می کردیم😎. البته تاوان تمام این اذیت ها را در آن جا دادم.😩 یک شب زمستانی برف🌨 سنگینی آمده بود. یکی از رفقا گفت: کی میتواند الان به ته قبرستان⚰ برود و برگردد؟ گفتم: اینکه کاری ندارد. من الان می روم. او به من گفت باید یک لباس سفید بپوشی. من از سر تا پا سفید پوش شدم و حرکت کردم.👻 صدای خس خسِ پای من بر روی برف❄️ از دور شنیده می‌شد. اواخر قبرستان⚰ که رسیدم صوت قران📖 شخصی را شنیدم.😇 یک پیرمرد روحانی از سادات بود شب های جمعه تا سحر داخل یک قبر مشغول قرائت قرآن می شد. فهمیدم که رفقا میخواستند با این کار با سید شوخی کنند! می خواستم برگردم اما با خودم گفتم که اگر الان برگردم رفقا من را به ترسیدن متهم می کنند.🙄 برای همین تا انتهای قبرستان⚰ رفتم هرچی صدای پای من نزدیکتر میشد صدای قرائت قرآن سید هم بلندتر می شد. از لحنش فهمیدم که ترسیده ولی به مسیر ادامه دادم.😏 تا این که بالای قبر 🕳رسیدم که او در داخل آن مشغول عبادت بود. تا مرا دید فریاد زد و حسابی ترسید.😱😨 من هم که ترسیده بودم پا به فرار گذاشتم. پیرمرد رد پایم را در داخل برف گرفت و دنبال من آمد. وقتی وارد پایگاه شد حسابی عصبانی 😡بود .ابتدا کتمان کردم اما بعد معذرت خواهی کردم و با ناراحتی بیرون رفت 😡😠😡 حالا چندین سال بعد از این ماجرا در نامه عمل حکایت آن شب را دیدم!☹️ نمی دانید چه حالی بود وقتی گناه یا اشتباهی را در نامه عمل می دیدم مخصوصاً وقتی کسی را اذیت کرده بودم از درون عذاب می کشیدم.😖😫😩 از طرفی در این مواقع باد سوزان☄ از سمت چپ وزیدن می‌گرفت. طوری که نیمی از بدنم از حرارت آن داغ می شد.😰😭😨 وقتی چنین عملی را مشاهده کردم و آتش 🔥را در نزدیکی خودم دیدم دیگر چشمانم 👁👁 تحمل نداشت.😰😨😭 همان موقع دیدم که این پیرمرد سید که چند سال قبل مرحوم شده بود از راه آمد و کنار جوان پشت میز قرار گرفت. 😳 سپس به آن جوان گفت: من از این مرد نمیگذرم او مرا اذیت کرد و ترساند.☹️ من هم گفتم به خدا من نمی دانستم که سید در داخل قبر دارد عبادت می کند.😨😰 جوان به من گفت: اما وقتی نزدیک شدی فهمیدی که دارد قرآن 📖 می‌خواند چرا برنگشتی؟🤔 دیگر حرفی برای گفتن نداشتم.😬🤐 خلاصه پس از التماسهای من، ثواب دو سال از عبادت هایم را برداشتند و در نامه عمل سید قرار دادند تا از من راضی شود. دوسال نمازی که بیشتر به جماعت بود 😰 دو سال عبادت را دادم فقط به خاطر اذیت و آزار یک مومن...!😨😰😭 ادامه دارد ...
‎⁨دعای عرفه آسان⁩.pdf
1.82M
📗 متن دعای با تقسیم بندی و ترجمه زیرنویس @Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
9.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 نظام تربیتی پرودگار عالم چگونه است؟ ➕توصیه امام صادق(ع) در مورد تربیت فرزند که والدین آن را نمیپذیرند! @Jameeyemahdavi313
📌💌 • اونجاڪہ‌خدامیگہ: ﴿ قــالَ‌لا‌تَخافاً،إنَّنِي‌ مَعَكُما‌أسمَـعُ‌وأري ﴾🌙 «نترسید؛خودم‌هواتونو‌دارم..!» • –چقدردل♡آدم‌قرص‌میشه!!! :)🌱 • •{@Jameeyemahdavi313}•
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_بیست_و_سوم_او_را 🌹 چشماشو خون گرفته بود😰 داد زد : باز کن در این خراب شده رو😡 با ترس درو باز ک
🌹 شوکه شدم. آدرس بیمارستانو از علیرضا گرفتم و سریع حاضر شدم. بدو بدو رفتم پایین ،قبل اینکه به در خونه برسم صدای مامان و بابا بلند شد برگشتم طرفشون -سلام.خسته نباشید -علیک سلام ترنم خانوم!کجا!؟ -بابا یه کار خیلی ضروری پیش اومده،یکی از دوستام حالش خوب نیست،بیمارستانه یه سر برم پیشش زود میام -کدوم دوستت؟ -شما نمیشناسیدش😕 -رفتن تو دردی رو دوا نمیکنه بیا بشین غذاتو بخور -بابا لطفا حالش خیلی بده😢 مامان شما یچیزی بگو -ترنم دیگه داری شورشو در میاری فکرمیکنی نفهمیدم چه غلطایی میکنی؟ چرا باشگاه و آموزشگاه نمیری؟ دانشگاهتم که یکی در میون شده😡 -بابا دوست من داره میمیره بعدا راجع بهش صحبت میکنیم. باشه؟ با اخمی که بابا کرد واقعا ترسیدم اما همین که سکوت کرد،از فرصت استفاده کردم و با گفتن "ممنون،زود میام" از خونه زدم بیرون با سرعت بالا میرفتم سمت بیمارستان😰 خدا خدا میکردم زنده بمونه اینجوری که علیرضا میگفت اصلا حال خوبی نداشت! رسیدم جلوی بیمارستان،داشتم ماشینو پارک میکردم که گوشی زنگ خورد. مرجان بود -الو -سلام عشقم😚 چطوری؟ -سلام خوب نیستم😢 -چرا؟ عرشیا بهت زنگ زد؟ -مرجان عرشیا😭😭 -عرشیا چی؟ چیشده ترنم؟😳 -عرشیا خودکشی کرده😭 -بازم؟😒 -این سری فرق میکنه مرجان اصلا حالش خوب نیست! ممکنه زنده نمونه -به جهنم پسره وحشی😒 الان کجایی؟ -جلو بیمارستان داشتم ماشینو پارک میکردم -ها؟😟 برای چی پاشدی رفتی اونجا؟ -خب داره میمیره -خب بمیره😏 مگه خودت صبح دعا نمیکردی بمیره؟ -خب عصبانی بودم -یعنی الان نیستی؟😳 دیووووونه اگر بمیره تو راحت میشی نمیره هم مجبوری دوباره بهش قول بدی که باهاش میمونی و دوباره همین وضع😏 دیوونه اون داره از این اخلاق تو سوءاستفاده میکنه!! دیگه هیچی نگفتم مرجان راست میگفت اگر بخواد زنده نمونه رفتن من که فرقی نداره اگر هم بخواد بمونه دوباره گیر میفتم واقعا دیگه اعصابشو نداشتم با مرجان خداخافظی کردم چنددقیقه به بیمارستان زل زدم و تو دلم از عرشیا خداحافظی کردم و دور زدم گوشیمو خاموش کردم تا علیرضا دیگه نتونه بهم زنگ بزنه. برگشتم خونه مامان و بابا هنوز تو هال نشسته بودن، با دیدنم با شک و تعجب بهم نگاه کردن. -سلام☺️ دیدم ناراحت میشید نرفتم -چه عجب!! ماهم برات مهمیم!!😒 -بله آقای سمیعی😉 برام مهمی مهمتر از دوستام -کاملا مشخصه!! شامتو بخور و بیا اینجا،کارت دارم! وای اصلا حوصله جلسه بازجویی و محاکمه نداشتم😒 فکرمم درگیر عرشیا بود. به روی خودم نمیاوردم اما دلم آشوب بود یه لحظه به خودم میگفتم خیلی دلسنگی که نرفتی پیشش یه لحظه میگفتم اون هیچیش نمیشه به قول مرجان،عرشیا نقطه ضعفمو فهمیده بود و داشت از احساساتم سوءاستفاده میکرد😏 با بی میلی تمام،یکم از غذامو خوردم🍝 میدونستم امشب دیگه نمیتونم بابا رو بپیچونم! مثل یه مجرم که داره میره برای اعتراف، رفتم پیش مامان اینا -خب غذامو خوردم بفرمایید مامان به بابا نگاه کرد و بابا به من -خودت میدونی چیکارت دارم ترنم اخه چرا اینجوری میکنی دختر من؟ چت شده تو؟ یکی دو دقیقه سرمو انداختم پایین و با انگشتام بازی کردم، نفسمو دادم بیرون و تو چشمای بابا نگاه کردم! -چون من دیگه اون ترنم قبل نیستم!😒 من دیگه اون آدمی که مثل شما فکر میکرد و مثل شما زندگی میکرد نیستم! چون من این زندگی رو نمیخوام! چون نمیخوام مثل شما بشم -چی؟ چی داری میگی؟ مگه ما چمونه؟😠 -سرکارید بابا جون! سرکارید! اینهمه دویدین به کجا رسیدین؟ -چرا مزخرف میگی ترنم؟ چشماتو باز کن، تا خودت جواب خودتو بفهمی! میدونی چقدر آدم تو حسرت زندگی تو هستن؟ صدامو بردم بالا -ولی من این زندگی رو نمیخوام! میخواید به کجا برسید؟ مگه چند سال دیگه زنده اید؟ آخرش که چی؟ -ترنم حرف دهنتو بفهم😠 چته تو؟ از بس لی لی به لالات گذاشتیم پررو شدی! -هه😒 لی لی به لالای من گذاشتید؟ شما؟ شما کجا بودید که بخواید لی لی به لالام بذارید؟ -من و مادرت از صبح داریم میدویم که تو توی آسایش باشی😡 -میدونم میدونم میدونننننمممم ولی آخرش که چی؟😠 اصلا کدوم اسایش؟ کدوم ارامش؟ من دیگه این زندگیو نمیخوام😡 بعد حدود یه ساعت بحث بی نتیجه، در حالیکه چشم دیدن همو نداشتیم هرکدوم رفتیم اتاق خودمون دیگه حتی حوصله مامان و بابا رو هم نداشتم😒