_
من از تو دست برنمیدارم،
چه کسی شنیدہ است
بارانی که از آسمان آمده؛ دوبارہ برگردد ...
•#محمدصالحعلا
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺💍༻๏◉
فاطمه صداقت
حس خفته
#قسمت_33
◉๏༺💍༻๏◉
صبح روز پنج شنبه قرار بود بهرام عصر به منزل مادر خانمش بیاید. بعد از یک سفر بلندمدت، حالا دیدن چهره همسرش میتوانست خستگیاش را تسکین ببخشد.
سارا به خودش رسیده بود و لباس مناسبی پوشیده بود. خانه را مرتب کرده بود و منتظر رسیدن بهرام کنار حوض آب نشسته بود. صدای زنگ در آمد و سارا خودش را به در رساند.
پشت قاب آهنی در مردی بود که میگفتند شوهرش است. دیگران میگفتند شوهر، ولی برای سارا هنوز خواستگار سمجی بود که میتوانست ردش کند.
-سلام. رسیدن بخیر بهرام جان.
بهرام نگاه خریدارانهای به سارا انداخت:
-سلام سارا. خوبی؟
سارا دستی به موهای پریشانش کشید:
-بله. تو رو دیدم بهتر شدم.
در دلش به دروغ شاخداری که گفته بود خندید. آن طرف اما بهرام بود که دسته گلی بزرگ و زیبا برای سارا آورده بود و پاکتی که دستش بود. آن را سمت سارا دراز کرد:
-بیا. واسه تو خریدم.
سارا گل را گرفت و بو کرد. بسیار با سلیقه پیچیده شده بود. از بهرام تشکر کرد و پاکت را گرفت. بهرام را به داخل راهنمایی کرد.
مریم و مادر به استقبال بهرام رفتند و سلام کردند. سارا با دست پر وارد شد و پاکت را بالا گرفت و چشمکی به مریم زد. مریم خندید. انگار سارای آن روزها را نمیشناخت.
بهرام که با آن شلوار جین آبی و بلوز یقه هفت سپید و کت چرم مشکی اش، داشت در دل سارا جا میگرفت، روی مبلی نشست و سراغ صفدر پدر خانواده را گرفت. اعظم خانم چای به دست از آشپزخانه بیرون آمد:
-غرفه خیلی رونق گرفته. سرش شلوغه. از محبتهای شماست. سرش گرمه.
بهرام پایش را روی دیگری انداخت و به مبل لم داد:
-من که کاری نکردم. خودش لیاقت داشت.
اعظم لبخند زد:
-دست شما درد نکنه. الان سارا رو صدا میکنم.
سارا از اتاق بیرون آمد. کنال بهرام رفت و زیر گوشش گفت:
-خیلی قشنگ بودن. ممنونم ازت.
بهرام درحالیکه به روبرو نگاه میکرد جواب داد:
-خواهش میکنم.
سارا با دلبری پرسید:
-از کجا میدونستی رنگ آبی دوست دارم؟
بهرام دست به سینه شد:
-تو اون مهمونی اول رنگ آبی پوشیده بودی. خیلی بهت میاومد.
گویی شعلهای به اندازه یک کبریت کوچک در دل سارا شروع به جوانه زدن کرد.
-چه نکته سنج!
-اونجا چیز خاصی نداشت. برا همین برات لباس آوردم.
حالا که بهرام بعد از ده روز آمده بود، میخواست سارا را خوشحال کند. بهرام عاشق سارا شده بود. اتفاقی که با دل سارا بیگانه بود. سارا هنوز هم به چشم موش آزمایشگاهی به بهرام نگاه میکرد.
پدر که از تره بار برگشت، با دیدن بهرام، به استقبالش رفت و حسابی تحویلش گرفت. از کارها و اتفاقات غرفه برایش حرف زد. از کارگرها. وضع محصولات. بهرام راضی بنظر میرسید. حس کسی را داشت که معامله ای پرسود کرده. صفدر کارگرش بود و کاربلد وفعال و سارا همسرش.
شب که شد، همه اعضای خانواده قلیزاده به یمن وجود بهرام، در منزل پدری جمع شده بودند. کبری بود با بچههایش که حالا سحر هم به جمع ستار و ستاره اضافه شده بود. لیلا و دو فرزندش، بهاره و بهناز. رحیم و محمد از باجناق جدیدشان خوششان آمده بود و با او گرم گرفته بودند.
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺💍༻๏◉
فاطمه صداقت
حس خفته
#قسمت_34
◉๏༺💍༻๏◉
بچهها در اتاق خاله مریم و خاله سارا نقاشی میکردند و شعر میخواندند.
اعظم و دخترها هم در آشپزخانه اختلاط زنانه میکردند.
- خب لیلا خانوم. چه میکنی؟ میبینم که بچه دوم حسابی سرتو گرم کرده!
کبری بود که داشت تربچه سبزیها را از آب در میآورد وبه شکل گل درست میکرد.
لیلا درحالیکه داشت به بهناز شیر میداد جواب داد:
-وای وای. خیلی سخته کبری جان. پدرم دراومده. ولی وقتی میخندهها انگار دنیا رو بهم میدن.
مریم ادامه حرف را گرفت.
-الهی خاله قربونش بشه. ببین چه چشمهای خوش رنگی داره!
کبری تربچههای گل شده را روی سبزی های چیده شده میگذاشت.
-فقط سارا انقدر چشمهاش خوشگله. مگه نه عروس؟
سارا نشسته بود و کاهوها را خرد میکرد و در عالم خودش غرق بود. اصلا حواسش به خواهرانش نبود. داشت به برنامههای بعدیاش فکر میکرد. میخواست از بهرام ایراد درست و درمانی بگیرد ولی نمیدانست باید چه بگوید.
کبری با تحکم بیشتری گفت:
-سارا. سارا! دختر با توام ها!
سارا از دالان تو در توی افکارش بیرون آمد و نگاهش را به کبری که طلبکارانه صدایش میکرد انداخت:
- بله. دارم گوش میکنم.
کبری با کنایه پرسید:
- معلومه واقعا .به چی فکر میکردی ناقلا؟ به شادوماد؟
با گفتن واژه شاه داماد همه زنهای آشپزخانه خندیدند و به سارا چشم دوختند. سارا هم برای اینکه خودش را از تک و تا نیندازد خندید.
- نه بابا.
کبری سبزیها را داخل سینی چید:
-راستی برات سوغاتی چی آورده کلک. زود باش بگو.
سارا با یادآوری پاکت بزرگی که چند دست لباس داخلش بود و دسته گل قشنگ گلهای نرگس و زنبق ،خونی به گونههای سرد و سفیدش دوید و انگار حس پیروزی کرده باشد گفت:
- برام چند دست لباس خریده. میگفت اونجاها چیز خاصی چشمش رو نگرفته.
-اوهو. چه با کلاس. خوش به حالت!
کبری بود که فقط خدا میدانست در حرفهایش چه حسرتی موج میزند. ولی از رفتار سرد و بی احساس بهرام چیزی نمیدانست.
-خانوما. سفره رو نمیندازین؟ روده کوچیکه روده بزرگه رو خورد!
رحیم با لحن بانمکی از داخل پذیرایی زنان داخل آشپزخانه را مورد خطاب قرار میداد.
کبری با ناز جواب داد:
-چشم رحیم جان. الان میندازیم.
رحیم هم کم نگذاشت:
-چشمت بی بلا خانومی.
کبری مثل ناظمهای مقرراتی رو به جمع زنانه خانه صفدر کرد:
-بچهها زود باشین. مردا گشنشونه.
سارا با شنیدن واژه«خانومی»از سوی رحیم دلش فشرده شد. بهرام هیچ وقت او را با محبت صدا نزده بود. در آن دوهفتهای که با هم محرم بودند، فقط واژه «سارا»را از زبانش شنیده بود. سارای غرغرو دست بردار نبود. دوباره داشت اعتراض میکرد.
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
رمان ۹۰۲ قسمته
وی آی پی هم داره که رمان داخلش کامله
@HappyFlower
لینک ناشناس جهت انتقادات و پیشنهادات
https://harfeto.timefriend.net/17373710703564
گروه نقد و نظر
https://eitaa.com/joinchat/4119986287C1051036abf
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺💍༻๏◉
فاطمه صداقت
حس خفته
#قسمت_35
◉๏༺💍༻๏◉
سفره بزرگی در پذیرایی پهن شد و همه اعضای خانواده دورش جمع شدند. زنها پیش شوهرانشان نشسته بودند. سارا هم به طرف بهرام رفت تا بنشیند. بهرام سرش را بلند کرد و با دیدن سارا لبخندی بر لبانش نشست.
-بیا سارا.
سارا از شنیدن اسمش به با آن لهجه و آن شکل، مکدر شد. اهمیت نداد و نشست. او که نمیخواست جواب مثبت بدهد. دو هفته تمام میشد و بهرام را برای همیشه فراموش میکرد و میرفت سراغ کار و زندگی خودش. با این فکر لبخندی به بهرام زد.
-بیا برات بکشم بهرام جان.
-دستت درد نکنه. بریز.
سارا پشت چشمی نازک کرد و بشقاب را از جلوی بهرام برداشت. حس خوبی نداشت. چرا بهرام سادهترین چیزها را نمیدانست؟ چشمش به رحیم و کبری افتاد که زیر زیری میخندیدند. رحیم چه با محبت به کبری نگاه میکرد و جلویش کاسه ماست را میگذاشت.
شب از نیمه گذشته بود. سارا دوباره داشت فکر میکرد. آن روزها فقط کارش شده بود فکر کردن. این مقایسههایی که میکرد، ذهنش را بههم ریخته بود. سقف اتاق دیگر روی نگاه کردن به سارا را با آن چشمان بی خواب و درگیرش نداشت. او هم انگار شرمگین اینهمه ناراحتی سارا بود.
فقط سه روز تا پایان صیغه مانده بود. سارا برای مادر و خواهرانش بازهم از بی احساسی.ها و رمانتیک نبودن بهرام گفته بود. گفته بود برایش کادو میخرد ولی انگار که دارد به کارگرش میدهد. هیچ حسی ندارد. گفته بود یک کلمه حرف عاشقانه به او نمیزند. گفته بود فقط و فقط به فکر کارش است. گفته بود روحیاتشان به هم نمیخورد.
همه اینها را گفته بود ولی کبری خواهرش او را ترسانده بود.
-نگو سارا. اسمت سر زبوناست. همه میدونن صیغه بهرام شدی. بخوای باهاش به هم بزنی بی آبرو میشیما!
سارا حرصی شد:
-بی آبرویی چیه کبری. میگم از اول هم من راضی نبودم. بابا بهرام اصلا بلد نیست حتی دست منو بگیره. ببرتم تو یه پارکی بگه عزیزم دوستت دارم. بگه قربون چشمات بشم. چه میدونم. یه حرف قشنگ نزده تا حالا به من. خب منم دل دارم.
کبری خونسرد بود:
-سارا درست میشه.
سارا به التماس افتاد. با زاری به کبری نگاه کرد:
-کبری با بابا حرف بزن. حرف تو رو میخونه. بگو صیغه تموم شد، بهرام رو رد کنه. خواهش میکنم.
کبری ناخنش را بشری دندان گرفت:
-نمیشه سارا. بابا دق میکنه. گناه داره.
-آخه واسه چی دق کنه. مگه از اول قرارمون نبود که من بیشتر بشناسمش. خب الان شناختم. میگم نه. نه! من با آدم بی احساس و بی شر و شور نمیتونم زندگی کنم. دووم نمیارم.
کبری به انگشتانش نگاه کرد؛
-اینا که چیزی نیست بابا.
سارا درحالیکه از عصبانیت روی پایش میزد گفت:
-کی گفته چیزی نیست؟ برای من هست. من شوهر میخوام نه مترسک سر جالیز!
کبری درحالیکه انگشتش رو به سارا بود تشر زد:
-سارای بی فکر. لگد نزن به بختت. بعدشم دختر، تو فکر کردی بهرام رو رد کنی دیگه کسی میاد بگیرتت؟ فکر حرف مفت مردم نیستی؟ نمیگی پشتت حرف میزنن، عیب روت میذارن، میگن پسره یه عیب و ایرادی دید ولش کرد رفت؟ فکر خانوادهات نیستی؟ فکر اون مریم بدبخت نیستی که دو نفر خواستگار میخواستن پا پیش بذارن ولی مامان و بابا بخاطر تو ردشون کردن. اصلا همه اینا به کنار. فکر قلب بابات نیستی؟نمیگی از این بی آبرویی سکته میکنه.
سارا حس میکرد داخل گردابی گیر کرده که هرلحظه بیشتر فرو میرود. پس چرا هیچ کس به فکر دل بیچاره او نبود؟ آبرو مهمتر بود یا یک عمرسرکردن با مردی که دوستش نداشت؟
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
🌺🍃عیـــــد است و جــهان روضه رضـــــوان حسین است
از عــــرش الی فـــرش، گلستان حسیـــن است
بـا گریـه شـوق نبـی و حیـــــدر و زهـرا
چشم همـــــگان بر لــــب خندان حسیـــن است
میلاد_امام_حسین علیه السلام مبارک
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺💍༻๏◉
فاطمه صداقت
حس خفته
#قسمت_36
◉๏༺💍༻๏◉
سارا عصبی شده بود. با بغض نالید:
-اخه کبری. تو نمیدونی که. بابا به چه زبونی بگم.
اشکش را پاک کرد و ادامه داد:
-من دوست دارم شوهرم بهم عاشقانه نگاه کنه. دست بندازه دور گردنم بگه تو عزیز دلمی. چه میدونم. میخوام احساس داشته باشه. ولی بهرام مثه سنگ میمونه. اصلا احساس نداره. محبت نداره.
-سارا. من نمیدونم. فکر قلب بابامون باش. فکر حرفهای خاله اکرم که الان همه جا رو پر کرده باش. فکر آبرومون باش. فکر مریم بیچاره که بعد تو معلوم نیست تکلیف آیندهاش چی میشه باش.
کبری همه اینها را گفت. داشت میرفت. سارا ماند و یک دنیا فکر و آرزوهای برباد رفته. باید مصلحت اندیشی میکرد برای همه. مگر چند سالش بود؟
-وایسا کبری خانوم! وایسا جوابتو بدم. یادته میگفتی تا آخر صیغه صبر کن دوستش نداشتی بگو نه؟
-اون موقع هنوز خاله اکرم همه جا پر نکرده بود که تو صیغه یه مرد ۳۵ساله پولداری!
حقیقت مثل پتکی بر سر سارا فرود آمد. کبری راست میگفت. خاله اکرم برایش بس بود که آبرویش را ببرد و پشتش صفحه بگذارد. از خشم صورتش برافروخته شد. دستش را مشت کرد و کف دست دیگرش کوبید.
-کبری. کبری. ببین منو. یه روز از عمرم باقی مونده باشه، این اکرمو سر به نیستش میکنم.
این را گفت و به سمت اتاقش دوید. چقدر خوب بود که مریم و مادرش در خانه نبودند. بالشش را برداشت و جیغهای ممتدی بود که بر سرش خالی میکرد. آن روزها همدمش شده بود و غصههایش را دیده بود. فقط او بود که حرف سارا را میفهمید انگار.
دخترک غمگین خانه صفدر، نشسته بود و فکر میکرد. سه روز دیگر صیغه تمام میشد و آنها را عقد دائم هم میکردند. از تصور زندگی با بهرام، دلش به هم خورد. واقعا اگر بهرام پول نداشت، باز هم اصرار میکردند تا زن او بشود؟
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺💍༻๏◉
فاطمه صداقت
حس خفته
#قسمت_37
◉๏༺💍༻๏◉
سارا تصمیم گرفت خودش با پدر صحبت کند. باید آخرین تلاشهایش را میکرد. بهرام مرد خوبی بود ولی نه برای سارا.
غروب بود و صفدر از راه رسیده بود. آن روز در غرفه با یکی از کارگرها اختلافش شده بود. زود برگشته بود. سارا به استقبال پدر رفت.
-سلام بابا جون. خسته نباشی.
-سلام عروس خانوم. ممنونم.
-برم براتون یه چایی بریزم.
-دستت دردنکنه بابا.
سارا به آشپزخانه رفت و حرفهایش را یک بار دیگر مرور کرد. اگر میتوانست پدر را راضی کند، آن وقت یک لشگر خاله اکرم هم حریفش نمیشد. با این فکر به پذیرایی برگشت.
-بفرمایین.
-مامانت کو؟ مریم کجاست؟
-رفتن خرید کنن برای مریم.
-برای مراسم عقد؟
-عقد کی؟
پدر درحالیکه قندی را بر لبانش میگذاشت، گفت:
-تو و بهرام دیگه.
سارا حس کرد حالا که حرفش پیش آمده، باید شروع کند. باید آخرین تلاشش را برای رهایی از مرداب زندگی با بهرام بکند. باید زندگیاش را نجات بدهد!
-بابا میخواستم یه چیزی بگم بهتون؟
-چی شده بابا؟
-اوم. چطور بگم. ببینین من با بهرام خیلی اختلافات دارم.
-چی. سنش رو میگی؟ باور کن تو میدون هیشکی باورش نمیشه بهرام۳۵سالش باشه. همه میگن نهایت ۲۹-۲۸باشه. خوب مونده.
-نه منظورم اختلافات فرهنگی و اخلاقی هست.
-چطور بابا؟ بی ادبی کرده؟
-نه.اصلا. تو این یک ماه چیزی ندیدم
.
-برات کم میذاره؟
-کم که نمیذاره هیچ، کلی هم برام چیزی خریده.
-پس چی بابا جان؟
سارا کلافه موهای بی نوای جلوی سرش را محکم تاب میداد. حالا چطور با پدرش درمورد عواطف و احساسات زن و شوهری حرف میزد؟ چطور میگفت بهرام مرد رمانتیکی نیست؟ چطور میگفت بهرام احساس و محبت و عشق ندارد؟ چقدر حرف زدن با پدر سخت بود برایش.
-چطور بگم بابا. خیلی احساساتی نیست. بهم قشنگ حرف نمیزنه. راستش من دوستش ندارم بابا.
پدر که حالا چایش را کامل خورده بود و تکیهاش را کامل به مبل داده بود گفت:
-بابا جان .اینا که مهم نیست. درست میشه دو روز دیگه. بهرام بچه سربه زیر و توداریه. حتما خجالت میکشه.
-اما بابا. من چی؟ من هیچ حسی بهش ندارم.
-خوب میشه. قدیم عروس و دوماد سر سفره عقد تازه همو میدیدن. الان که وضع شماها خیلی خوبه بابا.
-خب الان الانه. چه ربطی به قدیم داره؟
-دخترجان، برو اون کیسه آب گرم رو بیار. بذارم رو کمرم. درد گرفته.
پدر که حرف را عوض کرد، سارا فهمید که حرف زدن دیگر فایده ای ندارد.فهمید پدر کوتاه بیا نیست. فهمید پدر بهرام را از همان روز اول داماد خودش میدانسته و صیغه و آشنایی هم همه حرف بوده وبس. دلش گرفت و به دنبال کیسه آب گرم به اتاق رفت. کاش کسی هم بود که کیسه آب گرمی روی قلب او میگذاشت و مرهمی برای دردش میشد. دردی که کسی نمیفهمید.
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
ماه میلاد سـه پرچم دار عشق
دلبر و دلداده و دلدار عشــــق
ماه میلاد ســـــه ماه عالمین
سید سجاد و عباس و حسین
#فرخنده_اعیاد_شعبانیه_مبارک