💥💥💥💥💥😨😨😨
با دیدن #ماهان تو قاب آیفون چشمام سیاهی رفت.
نوشین محکم به پیشونیش کوبید و رو به من گفت:
-نسیم! میگی ماهانو پیچوندم بعد آدرسو گذاشتی کف دستش؟ اینجا رو چطوری پیدا کرده؟
قلبم داشت از دهنم بیرون میزد.
-بِ، به خدا، من که آدرس ندادم به این.
گوشی آیفونو به گوشم گذاشتم. فریادش تنمو لرزوند:
-نسیم کجایی؟ بهت گفتم حق نداری بری دورهمی! بیا پایین..
ترسیده پشت نوشین سنگر گرفتم. نوشین گفت:
-آخه یه پیچوندن هم بلد نیستی؟
نالیدم:
-چه میدونم از کجا پیداش شده؟!
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
♨️♨️♨️♨️مرده #مخالف رفتن زنش به دورهمی با دوستاشه، ولی زنه لجباز این کار رومیکنه. #مرده مچش رومیگیره و میره دم خونه دوستش.بیا ببین با زنش چه کار کرد...😭😭😭
لطفا زیر ۱۸ سال نیاد🙏🙏 لطفا❗️
⬅️⬅️♨️♨️♨️ #فول_عاشقانه،#اجتماعی #خانوادگی
⛔️واقعی و دردناک⛔️
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
رمان جذاب دورهمی
جهت تهیه کتاب بفرمایید پیوی
@HappyFlower
هزینه ۵۰۰ تومان با ارسال رایگان و امضای نویسنده ✅🌹
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺💍༻๏◉
فاطمه صداقت
حس خفته
#قسمت_80
◉๏༺💍༻๏◉
-خب مادر. تعریف کن ببینم چه میکنی؟
-هیچی؟ صبح تا شب خونهداری میکنم.
مریم آن قدر با هیجان به سارا نگاه میکرد انگار دارد فیلم روز دنیا را نگاه می کند.
-از این ورا؟ خونه ساغر رفته بودی؟
-آره. میرم پیشش نقاشی یاد می گیرم. بلکه از فکر وخیال و بیکاری دربیام.
-چه خوب. تنوعیه مادر.
تنوعهای زندگی سارا این بود که وقتی پزشک شد، هر از چند گاهی به روستاها برود و بیماران را رایگان درمان کند. هر از چند گاهی به خارج از کشور برود و آموزشهای روز دنیا در حیطه پزشکی را ببیند.
-آره دوست دارم.
سارا دنبال بهانه میگشت تا به اتاق خودش و مریم بروند. باید تنهایی با مریم حرف میزد.
-بیا بریم ببینم اتاق منو چه کار کردی.
دو خواهر از پذیرایی بلند شدند و به سمت اتاق رفتند و اعظم را با پیازهای درحال سرخ شدنش تنها گذاشتند.
-خب تعریف کن ببینم. چی به چیه؟
-سارا تو تعریف کن. خوبی؟من مهم نیستم. دلم لک زد باهات حرف بزنم.
سارا نگاهی به مریم کرد. چقدر مریم عاقل شده بود. چقدر بزرگ شده بود. خانم شده بود. بی اراده مریم را در آغوش کشید و غرق بوسه کرد. اولین نفر از خانوادهاش بود که داشت سراغ حال زارش را میگرفت!
-میخوای چطوری باشم؟
دست مریم را گرفت و مشغول نوازشش شد.
-روزمو به شب میرسونم بی هیچ امیدی. تکرار مکررات. صبحانه بهرام رو بدم، به خونه برسم، یهکم کتاب بخونم، ناهار هم که حال ندارم برای خودم درست کنم، عصرها فقط میشینم رو ایوون به آسمون نگاه میکنم. کلی باهاش درد دل میکنم. شب بهرام میاد. یه ذره سر به سرم میذاره. بعدم میخوابیم.
مریم به خواهرش نگاه میکرد که رنگی از سارای گذشته را نداشت. آدم روبرویش را نمیشناخت. سارای با نشاط و پر شر و شور را نمیدید. زن متاهلی را میدید که اسیر روزمرگی شده.
-خب. چطور شد اومدی کلاس نقاشی پیش ساغر؟
-بهم پیشنهاد داد تو خونه نمونم. یه هنری یه کاری یاد بگیرم. تازه یه چیزی بگم پیش خودمون میمونه؟
-معلومه.
-بهرام گفته برم کلاس رانندگی. اگر یاد بگیرم ها، دیگه یک لحظه هم تو خونه نمی مونم. میرم گردش و تفریح واسه خودم.
-وای. عالیه. اینا همه اتفاقای خوبی ان!
سارا لباسهایش را آویزان کرد و روی زمین نشست و زانوهایش را بغل کرد. با دست دو ضربه به زمین زد و به مریم اشاره کرد پیشش بنشیند. مریم هم با اشتیاق به سمت خواهرش رفت.
-نوبتی ام باشه، نوبت مریم خودمه. خب بگو میشنوم.
-چی بگم. من که میدونی خیلی وقته میرم کتابخونه. یه چند جلسه بود که آقای اردکانی..
سارا محکم به پشت سارا زد و گفت:
-لوس نشو بابا. بگو سهیل دیگه..
مریم شرم دخترانهای تمام وجودش را گرفت. سهیل برایش خیلی غریبه بود و نمیتوانست آنطور صمیمی نامش را بیاورد. سارا ولی انگار خیلی وقت بود خیلی چیزها برایش مهم نبود.
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺💍༻๏◉
فاطمه صداقت
حس خفته
#قسمت_81
◉๏༺💍༻๏◉
-روم نمیشه آبجی. بذار راحت باشم دیگه.
-خیل خب. دختره خجالتی. چطوری میخوای باهاش حرف بزنی؟
-میگفتم. میاومدش تو کتابخونه با چندتا از دوستاش درس میخوندن. اوایل همه چیز عادی بود. من با قلم و دفترم کشتی میگرفتم تا یه خط بنویسم، اونام درسشونو میخوندن. انگار پروژه داشتن.
-خب خب.
-سه چهار ماهی میشد که میاومدن و میرفتن اونم فقط هفتهای یک بار. یه روز خانم کتابدار اومد پیشم گفت این کاغذ رو بنده خدایی داده بدم شما. گفتم کی بوده؟ گفت یه آقایی دیروز داد و رفت.
-وای چه هیجان انگیز بعدش چی شد؟
مریم کمی هول شده بود که باعث شد آب دهانش در گلویش بیفتد و سرفه ایجاد کند.
-چی شد؟ وای خوبه خودش نداده بهت!
مریم در حالیکه سعی میکرد بین سرفه هایش پاسخ سارا را بدهد گفت:
-خیلی. اوهوع. ماخوذ. ب به. حیاست.
نفس راحتی کشید و ادامه داد.
-اولش برام مهم نبود. کاغذ رو باز کردم. دیدم خیلی عادی نوشته که سلام. من فلانیام. دانشجوام و اینا. اگر اشکالی نداره، شماره منزلتون رو بدین به خانم ساجدی، همون مسئول کتابخونه، من بدم مادرم برای امر خیر تماس بگیرن.
-چه مودب.
-آره. من که نمیدونستم کیه. چون با دوستاش بودن. ولی روزی که خانم ساجدی داشت برگه منو بهش میداد، پشت قفسهها واسه جاسوسی وایسادم و شناختمش.
-الهی. خب
.
-دیدمش. در نگاه اول بد نبود. حالا باید بیاد آخر هفته ببینم بقیه چی میگن.
سارا خوشحال شد. بحث به جای اصلی رسیده بود. چهار زانو نشست و دو دست مریم را در دستش گرفت.
-ببین عزیزم، نظر خودت مهمه. نمیگم از بقیه مشورت نگیر، ولی به دل خودت نگاه کن. تو میخوای یک عمر با اون زندگی کنی. ببین اگه پنج شنبه باهاش حرف زدی و ازش خوشت اومد، بی رودروایسی بگو. از کسی نترس.خجالت هم نکش.فهمیدی؟
مریم دلیل اینهمه نگرانی سارا را نمیدانست. یک خواستگاری ساده مثل پنج شش مورد قبلی بود که برگزار میشد.
-آره آبجی. فهمیدم. ولی چرا اینقدر نگرانی؟
-چون نمیخوام توام مثه من بدبخت بشی!
سارا این را گفت و از جایش بلند شد و کنار پنجره اتاق جای گرفت.
-سارای عزیزم. اگر بدونی چقدر همه حسرت زندگی تو رو دارن. من چندباری که خونه عزیز رفتم شنیدم.
سارا کفری به سمت مریم برگشت.
-بله. آواز دهل شنیدن از دور خوش است. همه فکر میکنن من چقدر خوشبختم. ببین. من فقط رفاه مادی دارم. ولی مگه همه چی پوله. من امنیت عاطفی ندارم. امنیت احساسی. روانی!حس میکنم با بهرام فقط هم خونهام. میدونی چقدر بده؟
مریم از جایش بلند شد و کنار سارا رفت. دستش را گرفت و به سمت خودش برگرداند.
-ولی بهرام خیلی دوستت داره. اینو بابا از لای حرفاش فهمیده.
-میخوام نداشته باشه. بی احساس مغرور از خود راضی.
سارا دستهایش را از دستان مریم بیرون کشید و اشکهایش را پاک کرد.
-ول کن این حرفا رو. برای پنج شنبه چی میخوای بگی؟ فکراتو کردی؟
-آره. از انتظاراتم میگم از همسرم، از آرزوهام واسه آیندهام. شرایطی که مورد نظرمه و...
سارا و مریم داشتند خواهرانه جیک جیک میکردند. آن طرف دیوار، اعظم بود که پا به پای اشکهای سارا، خون گریه میکرد ولی فایدهای نداشت. کسی صدای سارا را نشنیده بود!
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
دستِ مرا بگیر
که باغ نگاهِ تو
چندان شکوفه ریخت
که هوش از سَرم ربود..
#فریدون_مشیری
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺💍༻๏◉
فاطمه صداقت
حس خفته
#قسمت_82
◉๏༺💍༻๏◉
#
ساعت۶شب پدر از راه رسید. با دیدن سارا گل از گلش شکفت و با علاقه بغلش کرد. سارا هم پدر را بوسید و کنارهم روی مبل نشستند.
-خوبی بابا؟ بهرام نگفته بود اومدی اینجا؟
سارا با شنیدن نام بهرام انگار که برق از سرش پریده باشد، مثل دیوانهها به سمت تلفن دوید و گوشی را برداشت. دو سه باری از زور نگرانی شمارهها را اشتباه زد ولی بالاخره توانست گوشی بهرام را بگیرد. یادش رفته بود به شوهرش بگوید که منزل ساغر نیست و باید به منزل پدرش بباید. از شدت نگرانی ناخنهایش را میجوید. با بوق ششم صدای عصبانی بهرام داخل گوشی پیچید.
-الو.
سارای ترسیده و وحشت کرده با دودلی گفت:
-ا. الو. بهرام.
-سارا بیا پایین دیگه. چندبار گوشیتو گرفتم. بجنب.
-کجایی الان؟
-باید کجا باشم؟ نه باید کجا باشم؟ جلو در خونه بلبل جونت!
-ببین من خونه ساغر نیستم. اومدم خونه بابام اینا. میای او جا دنبالم؟
-أی بابا. أی بابا. چقدر تو گیجی!
گوشی را قطع کرد. سارا میترسید دوباره زنگ بزند. ترجیح داد اوضاع را عادی جلوه دهد ولی دست و پای لرزانش او را لو میدادند.
-چی شد بابا جان؟
-هیچی. بهرام الان میاد.
ساعت۱۱شب شد و از بهرام خبری نشد. سارا رخت خوابش را کنار مریم پهن کرد و دراز کشید. خیلی دمغ شده بود. فقط فراموشش شده بود زنگ بزند و بگوید کجاست. نمیتوانست کسی غیر از خودش را سرزنش کند. او که اخلاق بهرام را میدانست باید بیشتر حواسش را جمع میکرد.
به سقف اتاق خیره شده بود. همان سقفی که خجالتِ ماهها غصه و گریهاش را داشت. انگار آبیاش انتها نداشت و هرچه بیشتر به آن نگاه میکرد، بیشتر غرق میشد. تشنهاش شده بود. به آرامی بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت. صدای پچ پچ از داخل حیاط میآمد. مادر و پدر چه حرفی داشتند آن وقت شب؟ کنجکاویاش تحریک شد و پشت پنجره رفت.
-نمیدونی بچهام چقدر گریه میکرد.
-آخه مگه بهرام چهکارش میکنه اعظم؟
-کاریش نمیکنه. فقط اون.جور که من شنیدم، انگاری اصلا بهش محبت نمیکنه. فقط بهش پول میده یا خریدای آنچنانی برای خونه میکنه.
-مرده دیگه خانم.
-خب تو هم مرد بودی صفدر. ولی حداقل یه وقتی یه خندهای بهم میکردی، یه شوخی، یه حرف قشنگی، ولی این بچه چی؟ کبری اون اولا بهم میگفت مامان سارا این چیزا رو میگه، منم بهش گفتم اولشه. بهرام خجالتیه حتما. ولی صفدر آقا خجالتی نبود. گِلش بود. ذاتش بود.
سارا به وضوح شانههای پدر را میدید که خم شده بود. غصه دخترش را میخورد و با حسرت به حرفهای اعظم گوش میکرد. سارا بغضش گرفته بود. این حسرت خوردنها دوایی برای درمان دردهای روحش نبود. راه برگشتی نداشت.
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺💍༻๏◉
فاطمه صداقت
حس خفته
#قسمت_83
◉๏༺💍༻๏◉
#83
-میبینی؟امشبم نیومد دنبالش..خب بچم یادش رفته زنگ بزنه..
-نگو اعظم..من این بهرام رو میشناسم..خیلی رو قرارها و برنامه هاش حساسه..وقتی به هم میخوره یا جابه جا میشه ،انگار آسمون و زمین کن فیکون شده..خیلی عصبانی میشه..
-خب تو که اینا رو میدونستی،چرا گذاشتی بیاد خواستگاری سارا..
-دیدم جوون لایقیه،جربزه داره،سرش به تنش می ارزه،گفتم بچم خوشبخت بشه..
سارا دیگر علاقه ای به شنیدن ادامه حرفهایشان نداشت...همه دلسوزی ها را الکی می دانست..اگر دلشان واقعا می سوخت،او را به زور به کسی نمی دادند..بارها گفته بود که بهرام آدم من نیست.
به هر سختی بود ،به هر جان کندنی بود،فکر و خیال را از خودش دور کرد و توانست سه چهار ساعتی بخوابد..صبح زود صبحانه اش را خورد و آژانسی را خبر کرد..نمی توانست خانه پدرش بماند..باید برمیگشت..
-مامان من رفتم..خدافظ
-خدا به همرات مادر..ولی کاش میموندی خودش میومد دنبالت..
-نه مامان..اشتباه از من بوده..خودم برمیگردم..
-پس رسیدی خبرم کن..سارا مادر..مراقب خودت و زندگیت باش ..
سارا به چشمان مادرش خیره شد..غمی که در آن موج می زد،چه ناشیانه راز دل پر درد مادرش را فاش می کرد..در دلش گفت چه فایده!..
افکارش را منظم کرد و از مادر خداحافظی کرد...
-آقا بریم
-کجا برم خانوم؟
-قلهک..
صدای گاز ماشین و سرعتی که می گرفت،ضعف و زبونی اش و سن بالایش را لو می داد..ماشین پیکان خسته و فرسوده پیرمرد آژانسی،در آن وقت صبح،سرحال تر از سارای جوان و تازه عروس بود انگار..زل زده بود به بیرون از پنجره و داشت فکر می کرد چه برخوردی با بهرام داشته باد..
ماشین جلوی خانه در سفید پلاک ۳۶توقف کرد..سارا از آن پیاده شد و جلوی در خانه ایستاد..
-خانوم صلواتی نبودا..
سارا که غرق در خیال بود،به سمت پیرمرد برگشت و عذرخواهی کرد و هزینه را داد..در را باز کرد ..بهرام هنوز خانه بود..با احتیاط و بدون صدا وارد شد..داخل خانه شد و همه جا را از نظر گذراند..همه چیز مرتب بود..آشپزخانه هم تمیز بود..سارا فهمید که بهرام دیشب خودش را مهمان یک غذای خوشمزه رستورانی کرده..خنده ای کرد و به سمت اتاق خوابشان رفت..آرام در را باز کرد..بهرام به عادت همیشه دمر خوابیده بود و یک دستش از تخت آویزان شده بود و آن قدر تکان خورده بود که پتو از رویش کنار رفته بود..سارا جلو رفت و با لبخند مشغول تماشایش شد..پتو ا رویش کشید و مشغول عوض کردن لباسهایش شد..
به آشپزخانه رفت و وسایل صبحانه را حاضر کرد..بهرام هر روز ۸صبح بیدار میشد و صبحانه می خورد و بعد به محل کارش می رفت..سارا به عادت هر روزه اش داشت میز را میچید..در یخچال را باز کرد و چشمش به گوشت چرخ کرده ای افتاد که قرار بود دیشب شامشان شود..با یادآوری اتفاقات دیشب خنده تلخی کرد و تصمیم گرفت برای خودش ماکارونی درست کند..
چشمش افتاد به آشپز ملاقه به دست روی دیوار که ساعت ۸را نشان میداد..کم کم بهرام پیدایش میشد..
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺💍༻๏◉
فاطمه صداقت
حس خفته
#قسمت_84
◉๏༺💍༻๏◉
-تو اومدی؟
بهرامِ خوابالو با موهای پریشان و چشمان نیمه باز درحالیکه دستش در موهایش بود و سرش را میخاراند از سارا سوال میپرسید.
-سلام.بله
سارا تصمیم گرفت سرسنگین باشد تا برخوردی اول صبح پیش نیاید. ولی اتفاقات دیشب مثل خوره مغزش را میخورد. باید درموردش حرف میزد.
-وای دیشب خیلی خسته بودم. حال نداشتم اونهمه راه برگردم. گفتم یه شب پیش مامانت اینا باشی بِهِتَم خوش میگذره. رودر رو میشینی باهاشون اختلاط میکنی انرژی میگیری!
سارا که فهمیده بود بهرام دارد به حرفهایش درمورد نیاز آدمها به گفتگوی رودرو کنایه میزند چیزی نگفت. ترجیح داد اوضاع از این بدتر نشود.
-بشین صبحانهات رو بخور.
-باشه. میام الان. راستی برات غذا گرفتم دیشب. اون گوشتو بذار یخچال.
با سر به گوشت چرخ کردهای اشاره کرد که روی کابینت بود و انگار توفیق مهمان شدن در معده سارا را داشت از دست میداد.
-پس چرا من ندیدم؟
-پایین گذاشتم. معلوم نی.
سارا از اینکه بهرام برایش غذا گرفته کمی خوشش آمد. هرچند که چرکینی حرکت دیشب بهرام از ذهنش و دلش پاک نمیشد. بهرام دست و رویش را شست و پشت میز نشست.
-خب چه خبر بود حالا؟
-میخوای چه خبری باشه؟
-چه میدونم. شما زنا اونقدر حرف واسه زدن دارید که تمومی نداره!
-چیزی نبود.
سارا عزمش را جزم کرد تا آنچه در دلش بود بیان کند .
-دیشب یه زنگ میزدی حداقل میگفتی نمیای.
-میخواسم زنگ بزنم. یادم رفت.
-خب من چشم انتظارت بودم.
-جون من؟ هه هه هه.
-برات مهم نیست نگرانی آدما؟
-بچه که نیستم. بالاخره یه کاری میکردم.
سارا دیگر ادامه نداد. مفهوم نگرانی هم انگار برای بهرام غریبه بود.
-اگه منم این کار رو بکنم ناراحت نمیشی؟ نگران نمیشی برام؟
-خب وقتی میدونم عقلت میرسه، از چی بترسم؟
سارا متعجب داشت به مردی نگاه می کرد که هر روز داشت زاویهای از شخصیتش را کشف میکرد!
بهرام صبحانهاش را خورد و از پشت میز بلند شد. رفت تا برای شروع یک روز کاری آماده شود. سارا که میز را جمع کرده بود و داشت ظرفها را میشست، ناگهان به یاد پیشنهاد دیروز بهرام افتاد. باید خودش را به آموزشگاه رانندگی میرساند. به طرف اتاق خواب رفت تا با بهرام حرف بزند:
-راستی بهرام،منم باهات میام.
-کجا؟
-آموزشگاه رانندگی دیگه.
-آهان. آره خودم بهت گفتم. باشه. پ بجنب ها. دیرم نشه!
سارا سراسیمه حاضر شد و به حیاط رفت. بهرام ماشین را بیرون برده بود و داشت در حیاط را میبست. سوار شد و چند نفس عمیق کشید. نیاز داشت به اعصابش مسلط شود. میخواست راننده بشود!
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝