🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#قسمت_75
دل توی دلم نبود. منی که هرشب مثل خرس قطبی خوابم میبرد، از استرس زیاد، همینطوری نشسته بودم و داشتم در و دیوار را نگاه میکردم. بلند شدم و در اتاق مشغول قدم زدن شدم. خدای من باید کاری میکردم ولی چه کار؟ هر کاری میکردم لو میرفتم.
رفتم وضو گرفتم و مشغول خواندن نماز شدم.
-دورکعت نماز هدیه به مادر امام رضا. قربه الی الله.
بعد از نماز حالم بهتر شده بود. نیاز به آرامش داشتم. پازلی که چیده بودم و خانه آخرش فقط مانده بود، با یک حرکت در هم ریخت و خراب شد. نمیدانستم باید چه کار کنم. باید میفهمیدم یاسر کی قرار است به مشهد بیاید. خدای من، چقدر گیج بودم!
از سرما خزیدم زیر پتو و چشم دوختم به دیوار روبرویم. دوباره نور چراغ ماشینها و حدسهای شبانه و بعد هم خواب بود که من را در آغوش گرفت.
صبح برفی و سفید هفته اول اسفند بود. دیشب تا صبح با نگرانی خوابیده بودم. دعا دعا میکردم الهه سوتی ندهد. دیروز بعد از خواندن شعر یاسر دست به دامن او شده بودم دوباره.
سر ظهر بود. کارگرها کارشان تمام شده بود و حق الزحمهشان را گرفته بودند و داشتند میرفتند. فرشته خانم از آنها تشکر کرد و راهی شدند.
با شکم قلنبهام نشسته بودم پشت میز و داشتم رفتنشان را تماشا میکردم. منتظر الهه بودم. انتظار زیادی بود که روز اول بتواند همه چیز را بفهمد.
بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم. همه نشسته بودند و استراحت میکردند. من هم به جمعشان اضافه شدم.
شیدا داشت کاهو میخورد که گفت:
-خب حالا اسم این وروجکها چی هست؟
اسم؟ مگر میتوانستم بدون یاسرم برایشان اسم انتخاب کنم؟ یار زندگیام، رفیق همیشگیام باید میبود و نظر میداد.
-هنوز هیچی.
-هیچی؟ این بچه دوروز دیگه به دنیا میاد، اونوقت هنوز اسم نذاشتی براش؟
-آخه یاسر نیست. میخوام نظر اونم بدونم.
-وای چه رمانتیک.
رمانتیک بودم؟ بله بودم. زن یاسر بودن رمانتیکم کرده بود. اصلا بد عادتم کرده بود مرد مهربان و عاشقم. چقدر دلم برای حرف زدن با او تنگ شده بود.
در فکر و خیالات بودم که گوشیام زنگ خورد. رفتم سمت رختکن و نفس نفس زدم. این وروجکها جای ششهایم را هم اشغال کرده بودند.
-الو؟
-سلام حنانه.
-وای سلام. خوبی؟ چی شد؟ چیزی فهمیدی؟
-آره. مامانش میگه انگار این پسر یهو قاطی کرد. گفت حتما میخوام برم حرم امام رضا. گفته میرم حنانهامو از آقا میگیرم.
-ینی چی؟ آخه یهو؟
-مامانشم از همین تعجب کرده بود. بمیری حنانه. دوباره بهم گفتن خبر نداری ازش؟منم یه جوری پیچوندمشون. ببین چه کار میکنی؟
-خیل خب. نگفت کی میاد؟
-به زور تونسته مرخصی بگیره. سه هفته دیگه میاد. احتمالا ۲۲ام یا۲۳ام اسفند میرسه مشهد. وای خیلی هیجان انگیزه. میشه منم بیام ببینم؟
-مگه سینماست الهه. خیل خب،کاری نداری؟
-نه برو به سلامت..
با خودم نجوا کردم:
-امروز چندمه؟ ها امروز دومه.
بیست روز وقت داشتم خودم را آماده کنم. باید چهکار میکردم؟
خیلی زودتر از برنامهام داشت اتفاق میافتاد. چاره ای نبود. باید با نوشتههایم میرفتم سروقتش!
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#قسمت_76
برگشتم به آشپزخانه فرشته خانم داشت درمورد بکارگیری دو تا نیروی جدید حرف میزد. میگفت من نهایتا تا آخر اسفند بتوانم با آنها همکاری کنم و بخاطر وضعیتم دیگر صلاح نیست بیایم سر کار.
من اما دلم میخواست تا آخرین دقیقه پیششان باشم. جمع مهربان و صمیمیشان به من حس خوبی میداد. هفت ماه بود با آنها کار کرده بودم. تلاش کرده بودم. زندگی کرده بودم. دلم برای لحظه لحظه آنجا تنگ میشد.
-فرشته جون. نمیشه بیام بشینم فقط نگاتون کنم. دلم میپوسه تو مسافرخونه به خدا.
-ای جان. دختر قشنگم. آخه نمیتونی. ببین شکمت رو. خیلی بزرگ شده. تازه هفت ماهته و دو ماهه دیگه داری.
-من میام. این دوتا وروجک با من..
وضربهای به شکمم زدم که انگار از خواب زمستانی بیدار شده بودند که هردویشان لگدی نثارم کردند که یک لحظه تکان خوردم.
-خب من میام بهت سر میزنم عزیزم. غصه نخور. راستی مریمم که میاد. دیگه چی؟
-نه من دلم شماها رو میخواد. به شماها عادت کردم.
همهشان خندیدند و به چشمهای من زل زدند. قرار شد تا آخر اسفند که پایان هفت ماهگی و ورود به ماه هشتم بارداریام است آنجا کار کنم. خیلی خوب بود. حداقل تا آمدن یاسر سرم گرم بود و فکرم مشغول نمیشد.
رو به حرم سلام دادم و از شیدا خداحافظی کردم. از فردا دیگر رستوران به روال عادیاش برمیگشت و شاهد رفت و آمد مردم بودیم. از ته دل دعا کردم کار و بار فرشته خانم رونق بگیرد.
وارد مسافرخانه شدم. در اتاقم را باز کردم و وارد شدم. حس میکردم روزهای آخری است که آنجا خواهم بود. لباسهایم را عوض کردم. آبی به صورتم زدم و لب تاب را روشن کردم.
دلم هوای نوشتن کرده بود:
«انگار پیله تنهایی میل به باز شدن دارد. انگار کسی دارد می آید. انگار دلش با دلم همراه شده. لحظه ها چه سخت گذشتند. روزها چه پر امید طی شدند. شبها چه با آه و اشک رفیق شدند. تنهایی چه با کینه به سمتم هجوم آورد. دلم چه با حسرت منتظر نگاهت بود. انگار تمام میشوند همه آنچه تو را از من گرفته بود»
دکمه ارسال را زدم. الهه هم آن لاین نبود که با او حرف بزنم. رفتم سراغ پوشه عکسها. نگاهی به چهره معصوم رعنا انداختم.
دخترک بیچاره و قشنگم. کاش بودی و عاشقی دوباره مادر و پدرت را میدیدی. کاش میدیدی چقدر سختی کشیدم تا دوباره یاسر را بدست بیاورم. کاش میدیدی چه شبها که از پشیمانی، قلبم به در و دیوار کوبید که برگردم، ولی تسلیم نشدم. من میخواستمش. یاسر را میخواستم. پس تحمل کردم. خیلی سخت بود خیلی.
بوسه ای به روی موهای قشنگش کاشتم. با چشمهای بینهایت مشکیاش به من خیره شده بود و داشت با اسب چوبیاش بازی میکرد.
شروع کردم به گریه کردن. دیوانه شده بودم انگار. یاسر داشت میآمد و من مثل مجنونها غصه میریسیدم و گریه تحویل میگرفتم.
چشمهایم را بستم و دستم را روی شکمم گذاشتم. انگار حنانه و یاسر داشتند با هم حرف میزدند. گوش دلم را به حرفهایشان سپردم:
((
-شنیدی مامان چی گفت؟
-ها؟ نه چی گفت؟
-اه. همش فکر اون شکم گندتی. بیچاره نمیتونی بیای بیرون ها. از بس میخوری؟
-خب حالا بگو ببینم مامان چی میگفت خانم مانکن؟
-داشت از رعنا حرف میزد. انگار خواهرمونه.
-واقعا؟ کاش داداش بود.از همینجا معلومه شما دخترا آش دهنسوزی نیستین.
-با منی؟ بگیر که اومد.))
لگدی که حنانه به سمت یاسر پرت کرد باعث شد دست از خوردن بکشد و کشتی اساسی با او بگیرد.
من هم از این دعوا بی نصیب نماندم و لگدی به من زدند.
با خودم گفتم:
-اینا بیان بیرون چی میشن.
خندیدم و خوابم برد.
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c🍁
سلام و درود.
صبح است و زمان حرکت و پیشروی به سمت هدفها. هدفهایی که در خودش خدای بزرگ و مهربان دارد.🌹🌹
زندگیتون پر از اهداف خدایی🌸
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#قسمت_77
کار رستوران حسابی رونق گرفته بود. انگار تغییر دکوراسیون واقعا استراتژی خوبی بود و جواب داده بود. بخاطر رشتهام و اینکه در آشپزخانه کارهایم را کرده بودم، مسئول دخل و خرج هم شده بودم.
با نگرانی به تقویم نگاه کردم. پانزده اسفند داشت به من لبخند میزد. دو روز تا چاپ شدن مجله مانده بود و باید سر از کار یاسر در میآوردم.
جواب ایمیل هایم را همچنان نمیداد. من اما خستگی ناپذیر به کارم ادامه میدادم. مشغول کارم بودم و راضی. دوقلوها گاهی با لگدهایی که میزدند اظهار خسته نباشید به من میکردند. من هم در جوابشان میزدم به پشتشان.
ننه سرما داشت بند و بساطش را جمع میکرد و میرفت. هوا خیلی گرمتر و ملایمتر شده بود. آفتاب سر ظهر حال آدم را جا میآورد. کم کم شهر داشت شلوغ میشد. هتلها و زائرسراها و مسافرخانهها داشتند پر میشدند.
مسافرخانه راهیان بهشت هم بی نصیب نبود و به خودش زائرهای زیادی میدید.
صبح شنبه هفده اسفند از راه رسید. با هن و هن خودم را به سمت دکه کشاندم تا مجلهای بخرم.
جوان ایرانی از بین همه مجلهها به من چشمک میزد. برش داشتم و راه افتادم سمت رستوران.
در مسیر مسافرخانه داشتم به حرفهایی که قرار بود به یاسر بزنم فکر میکردم. به خداحافظیام با رستوران، آینده مبهمم، دوقلوهایم، تصمیمم برای ماندن و به دنیا آوردن بچه هایم همانجا.
در سرم هزاران فکر بود که رژه میرفت و نمیدانستم به کدامشان فکر کنم ولی چیزی که به آن یقین داشتم این بود. یاسر باشد همه چیز درست میشود. فقط باشد.
رسیدم رستوران و پشت میزم جا گرفتم. دونفر نیروی جدید برای تست دادن آمده بودند. یاد روزهای اول خودم افتادم. یاد حمایتهای فرشته خانم. یاد ضمانتنامه حاج رضا.
وای حاج رضا. چند وقت بود که حالش بهتر شده بود و مرتب به مسافرخانه سر میزد. حال من را هم میپرسید حتی. با یادآوری آن روزها لبخند زدم. چقدر خوشبخت بودم. بله خوشبخت بودم!
صدای زنگ موبایلم من را از عالم شیرین شمارش خوشبختی هایم بیرون کشید. الهه خبر مهمی داشت:
-حنانه مجله امروز رو خوندی؟
-نه چطور ؟
-فقط برو بخون خداخافظ.
با عجله قطع کرد و من را با دنیایی از سوال تنها گذاشت. مجله را از کیفم درآوردم و ورق زدم.
یاسر شعری نوشته بود که نوید آمدنش در چند روز آینده را میداد:
((دیدار یار غایب دانی چه لطف دارد؟
ابری که در بیابان بر تشنهای ببارد))
میدانستم عاشق این بیت هست. هرچه فکر کردم اسم شاعرش را بیاد نیاوردم.
الهه خوش خبر من! من آماده شده بودم. هزارتا سوال و اما اگر در ذهنم بود ولی وقتی به یاسر فکر میکردم، همهاش دود میشد و به هوا میرفت.
یاسر باشد همه چیز خوب است!
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c🍁
#قسمت_78
نگران بودم یاسر جایی پیدا نکند؛ مرد خسته و تنهای من. کارم شده بود شمارش معکوس آمدن یاسر. فقط سه روز مانده بود تا آمدنش. هر روز به رستوران میرفتم و برمیگشتم. لبتاب را باز میکردم. با الهه حرف میزدم و میخوابیدم.
روز آخر بود. شمارش معکوس به آخر رسیده بود. فردا یاسر عازم مشهد میشد. تصور اینکه قرار است در شهری نفس بکشد که من هم دارم نفس میکشم، جان تازه ای به تنم آمد.
پنج شنبه رسید. روز آمدن یاسر.
صبح آن روز همه چیز رنگ و بوی دیگری داشت. انگار همه چیز داشت به من تبریک میگفت. انگار همه منتظر آمدن مرد عینکی دفتر مجله بودند. حس خوبی داشتم. انگار پیروز شده بودم.
هنوز هم نفهمیده بودم یاسر چطور متوجه شده من مشهد هستم. وقتی پیدایم میکرد و میدیدمش، حتما میپرسیدم.
پنجشنبه دوباره بهاری شده بود. درست مثل پنجشنبههای ده سال پیش. با امید و شادی راهی رستوران شدم.
بچه های رستوران نمیدانستند یاسر راهی مشهد است. فقط من و الهه و دو تا فسقلی خبر دار بودیم. الهه ده بار به من زنگ زده بود و همه تلاشش را کرده بود از خر شیطان پیاده بشوم. خبر نداشت خودم مشتاقتر از یاسر بودم به دیدنش.
سلامی به امام رضا دادم و وارد رستوران شدم. فرشته خانم من را دید و به استقبالم آمد.
-سلام. عزیز دلم. دیگه خاله رورو شدیا.
-سلام. ممنونم.
-ماشاءالله رنگ و روت امروز خیلی بهترهها دخترم.
-بله. آخه خدا بخواد خبرای خوبی تو راهه.
-چی شده مادر؟
-بعدا میگم براتون. اگر ختم به خیر بشه.
-باشه دخترم. برو لباساتو عوض کن. امروز پنج شنبهاس سرمون خیلی شلوغه.
چشمی گفتم و به سمت رختکن رفتم. امشب میخواستم زودتر بیرون بیایم و حرم بروم و با آقا درد دل کنم. که به من آرامش بدهد. که به یاسر آرامش بدهد. که به هم برسیم. بی هیچ دردسری. دلم لک زده بود برای غرق شدن در چشمان قشنگش.
لباسهایم را عوض کردم و پشت میزم نشستم. تلفنم زنگ خورد. خیلی سخت نبود حدس اینکه چه کسی پشت گوشی است.
-بله. جانم؟
-سلام. ببین من تحقیق کردم. یاسر امشب میرسه ها. حواست هست؟
-بله خانوم هست.
-ببین دیگه دقش ندیا. جان من برو باهاش حرف بزن. کوتاه بیا.
-چشم مامان بزرگ.
با دلخوری در حالیکه میگفت اصلا به تو دلسوزی نیومده، گوشی را قطع کرد.
حالم خوب بود. عالی بودم. یاسرم در راه بود.
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c🍁
سلام و درود🌸🌸
به آخرین پنجشنبهی پاییز خوش آمدید.
صدای غیژ غیژ چرخهای چمدان نارنجی پاییز هزاررنگ میآید.
کمکم دارد روزهای آخر را قدمزنان و سرمست میگذراند.
دلم تنگ میشود برایش..تنگ میشود..🍁
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#قسمت_79
نشسته بودم وسط صحن انقلاب. چشمم به گنبد طلایی بود. داشتم مناجات میکردم. دعا میکردم برای زندگیام. برای خوشبختیام. برای عاقبت به خیریام.
دستی روی شکمم کشیدم. برای فسقلیهایی که تا یک ماه و نیم آینده به دنیا میآمدند دعا کردم. از امام خواستم ما را به هم برساند.
حس روزهای قبل از ازدواجم را داشتم. دلشوره ای از جنس ترس. میدانستم هنوز هم مال یاسرم، ولی این چه دلهرهای بود که به جانم افتاده بود؟ انگار هفت ماه و نیم ندیدنش، شرمی از حضورش در وجودم ایجاد کرده بود. دعایم را کردم و بلند شدم.
باید زود به مسافرخانه برمیگشتم. برای تاکسی دست تکان دادم و سوار شدم. دلم میخواست کمی پیاده روی کنم. تصمیم گرفتم یک ایستگاه زودتر پیاده بشوم و بقیه راه را پیاده بروم.
پول را به راننده دادم و پیاده شدم. دلشوره افتاده بود به جانم. نمیدانستم چه شده بود. راه میرفتم و قلبم مثل ماهی بی قراره داخل تنگ، در حال پیچ و تاب خوردن بود.
برای اینکه خودم را مشغول کنم، رفتم سراغ لواشکهای خوش رنگ چیده شده و دوتا برداشتم. یکی برای دخترم، یکی برای پسرم. ازمن بعید بود اما وسط خیابان شروع کردم به خوردنش. خیلی لذت بخش بود. انگار داشتم خوشمزه ترین غذای عالم را میخوردم.
قدم زنان به سمت مسافرخانه پاتند کردم. سلامی به آقای زارعی کردم و به سمت اتاقم رفتم. همزمان با بسته شدن در اتاقم، در ورودی مسافر خانه باز شد.
در آن سکوت شب تشخیص صداها کار راحتی بود. داشتم چادرم را درمیآوردم و با ولع به لواشکهایم چشم دوخته بودم که از شنیدن صداهایی که داشت از بیرون میآمد و مکالمات آقای زارعی با مرد روبرویش، خشکم زد.
مثل بچه های تخس و فضول گوشم را به در چسباندم و سعی کردم از بین لایه های چوبی در اتاقم، متوجه مکالماتشان بشوم.
-آقا چقدر شلوغ شده مشهد. اصلا جا پیدا نکردم.
-بله. دم عیده، یا همه رزرو شدست یا پره.
انگار در خواب بودم. خدای من باور نمیکردم. نه امکان نداشت. مگر میشد؟
-اسمتون؟
-یاسر محبی هستم.
-اتاق چند روزه میخواین؟
-تا سال تحویل هستم.
-باشه. شرمنده فقط اتاق ۱۰۲خالیه. دیگه بقیه جاها پره.
-عیب نداره. مگه غیر از یه جای خواب چی میخوام.
در آن لحظه خدا را صدا زدم:
-خدایا داری با قلب من چکار میکنی؟یاسر رو فرستادی درست روبروی اتاق من اتاق بگیره! من تحمل اینهمه هیجان و خوشحالی رو ندارم.
از شدت بیقراری و شگفتزدگی پشت در نشستم و شروع کردم به گریه کردن!
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#قسمت_80
نمیدانم چقدر پشت در نشسته بودم و گریه میکردم که با شنیدن صدای قدمهایش، گوشهایم تیز شد. انگار قلبم داشت در حلقم میزد. وقتی یاسر به آقای محسنی، نظافتچی مسافرخانه، گفت ممنونم، دلم هری ریخت. در را باز کرد و داخل اتاقش شد.
هزارجور فکر مثل خوره افتاد به جانم!
-حالا چطوری برم رستوران؟ وای من حبس شدم اینجا! آقای زارعی یهو بهم نگه خانم حاجی؟ چطوری برم دستشویی؟ نکنه یهو همو ببینیم تو لابی؟
داشتم دیوانه میشدم. گوشی را برداشتم و با الهه تماس گرفتم. بعد از دومین بوق برداشت:
-چی شد؟ دیدیش!
-اگه بگم باور نمیکنی. کاش اینجا بودی. دارم خل میشم الهه!
-چی شده مگه؟ دیدیش؟ باهاش حرف زدی؟
-چی میگی؟ بدتر از اینا!
-خب بگو دیگه دق مرگ میکنه آدمو!
-اومده روبروی اتاق من اتاق گرفته!
-چی؟
صدای جیغش آنقدر بلند بود که حس کردم پرده گوشم پاره شد.
-الان باید چهکار کنم الهه؟
-خب معلومه! مثه بچه آدم برو جلو بگو سلام. من اتاق روبروتونم.
-خوبی؟ من آمادگیشو ندارم آخه. چی برم بگم؟
-ینی تو این هفت ماه و خرده ای آمادگی پیدا نکردی؟ چقدر پروژه سنگینی هستی تو بابا!
-دارم میمیرم از استرس. ولش کن. خودم یه کارش میکنم. تو فقط محبت کن همچنان مخفی کن ارتباطت با منو. الهه، جان من تو بهش نگفتی؟
-پا میشم طی الارض میکنم میام میزنمتها. میگم من قسم خوردم دختر. إإإ. عجب آدمیهها.
-باشه باشه. من برم.
-به سلامت. سر راهت درم ببند. شب خوش!
خندیدم و گوشی را قطع کردم.
شده بودم مثل مجنونها. طول و عرض اتاق دوازده متریام را طی میکردم و نمیدانستم چهکار کنم. دلم هم درد گرفته بود از این همه دلشوره. نمیدانستم برنامهاش چیست؟ مغزم خالی شده بود. مثل بادکنکی که هی باد شود و پر از هوا، مغزم داشت بزرگ و بزرگتر میشد!
در درگیری با خودم بودم که تقهای به در اتاقم خورد. ترسیدم:
- یا امام رضا کیه این وقت شب؟
دویدم چادرم را برداشتم. خندهام گرفته بود از دویدن خودم. مثل پنگوئن شده بودم.
-بله؟
-زارعی هستم.
خیالم راحت شد. در را باز کردم و گفتم:
-امرتون؟
-ببخشید خیلی وقتتون رو نمیگیرم. من مجبور شدم اتاق روبرو رو بدم به یک آقایی که تنها هستن. از نظر شما اشکالی نداره؟ اگر سختتون میشه عوض کنم اتاق ایشون رو.
هول و دستپاچه گفتم:
-نه نه. مشکلی نیست. من که صبح تا شب نیستم، دلیلی برای نگرانی وجود نداره.
در دلم ولوله بود و میگفتم:
- زارعی اگر بدونی مرد اتاق روبرو، عشقمه ! عمرمه! شوهرمه! هر آینه از تعجب مرده بودی!
-باشه شبتون بخیر.
-ممنونم از توجهتون. شبتون بخیر.
نگاهی به در انداختم. یعنی یاسر الان آنجا چهکار میکرد؟ خواب بود؟ بیدار بود؟ داشت لباس عوض میکرد؟ پای لبتابش بود؟ با خودم گفتم:
-وای. خدا کنه لبتابشو آورده باشه.
در فکر و خیال بودم که ناگهان در اتاقش باز شد. با آنچنان سرعتی در را بستم که فکر کنم باید در گینس ثبت میشد.
از شدت هیجان دو طرف سرم نبض میزد. به موقع در را بسته بودم و اِلا لو میرفتم!
گوشم را چسباندم به در تا ببینم مرد مهربان عینکیام با چه کسی کار دارد؟
-ببخشید آقای زارعی، سرویس کجاست؟
-انتهای همین راهرو. سمت راست.
-ممنونم.
نشستم روی تختم و سعی کردم خونسردیام را حفظ کنم. باید نقشه درست و درمانی میکشیدم. تا الان که همه نقشههایم نقش بر آب شده بود. درست مثل روزی که پشت در اتاقش برای اولین بار با دیدنش، نقشههایم نقش بر آب شده بود!
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c🍁