🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺💍༻๏◉
فاطمه صداقت
حس خفته
#قسمت_79
◉๏༺💍༻๏◉
-خب ساغر جان اگر کاری نداری من برم یه سر خونه مامانم اینا.
سارا وسایلش را برداشت. باید به طرف خانه مادر میرفت. حرفهای زیادی برای گفتن با مریم داشت. داشت از در خارج میشد که خبر خوشش را به ساغر داد.
-راستی. قراره راننده بشم. بهرام گفت باید برم کلاس رانندگی!
-آفرین. برو دختر. پیشرفت کن. خودتو بکش بالا.
-میخوام اونقدر موفق بشم که همه حسودا بمیرن از حسادت. خداحافظ!
دستی تکان داد و از در خارج شد. روی همان پله.های خانه ساغر استاد نقاشی به خودش قول داد که موفق بشود!
سوار اتوبوس شد. روی صندلی کنار پنجره نشست و به درختان خیابان خیره شد. برگهای زرد و نارنجی درختان روح رنجورش را نوازش میکردند. گرمی رنگ برگها، سردی روح غم زدهاش را تسکین میداد.
-خانوم ببخشید ساعت چنده؟
سوال بیموقع خانم پشت سری، خلوت رنگی رنگیاش با درختان را به هم زد.
-ساعت۴.
-ممنونم عزیزم. میگم که میشه پیش شما بشینم.
سارا سرش را به معنای باشه جنباند. زن بلند شد و کنارش نشست.
-خب دخترم چه کار میکنی؟
سارا فکرش درگیر مریم بود و قوه تحلیلش انگار کار نمیکرد.
-نقاشی میکنم.
-به به. چه هنرمند. خب چندسالته مادر؟
-۲۳سالمه. ببخشید این سوالا برای چیه؟
خانم مسن درحالیکه پاهایش را میمالید و ضعف کرده بود از درد گفت:
-مادر من یه پسر دارم، درسش تموم شده، سربازیشم رفته خواستم...
سارا در دلش خندید. بنده خدا فکر میکرد سارا مجرد است. دلش میخواست تا رسیدن به مقصد آن زن را سر کار بگذارد ولی دلش نیامد. او هیچ وقت حلقه گران قیمتش را نمیانداخت. از هرچه او را به یاد شوربختیاش میانداخت، بدش میآمد.
-ممنونم خانم از نظرتون. ولی من ازدواج کردم الان پنج شش ماهه.
-خوشبخت بشی. ببخشید پس.
به مقصد رسیده بودند. در آن هیر و ویر، خواستگاری از او، خنده را برلبهایش جاری ساخته بود. به عادت همیشه از سر کوچه دسته کلیدش را درآورد ولی با دیدن جای خالی کلید خانه صفدر در دسته کلیدش یادش افتاد که دیگر آدم آن خانه نیست. زنگ در خانه را فشرد و وارد شد.
-سلام .
مریم با دیدن خواهرش گل از گلش شکفت و به سمتش دوید. او را در آغوش کشید و بوسید.
-سلام آبجی سارا. چه عجب. نمیگی دلم برات تنگ میشه. بیمعرفت.
-خواهر کوچولو خودم. تو کی اتقدر بزرگ شدی که خواستگار برات پیدا شده؟
مریم خجالت کشید. خون به گونههای شرم زده اش دوید.
-نمیخواد واسه من ادا دربیاری دختر. نگاش کن. چه خجالتی هم میکشه.
-سارا خوب شد اومدی. کلی باهات حرف دارم.
-آره عزیزم. منم باهات حرف دارم.
مادر خودش را یه ایوان رساند و دو دختر را دید که در گوش هم پچ پچ میکردند.
-سلام مادر. بیاین بالا. چرا اونجا وایسادین؟
دو خواهر افسانه ای به سمت خانه راه افتادند. سارا نگاهی به حیاط انداخت. حوض را دید. دیگر ماهیهای قرمزش در آن نبودند. دلش گرفت به حال روزهایی که دیگر برنمیگشتند.
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
رمان ۹۰۲ قسمته
وی آی پی هم داره که رمان داخلش کامله
@HappyFlower
لینک ناشناس جهت انتقادات و پیشنهادات
https://harfeto.timefriend.net/17373710703564
گروه نقد و نظر
https://eitaa.com/joinchat/4119986287C1051036abf
#قسمت_34
رمانی هیجانانگیز و جنجالی
دختری مذهبی🧕 و پسری قرتی🕺🏻...
همونطور که از کوه بالا میرفتم، نگاهی به پشت سرم انداختم، با دیدن #چهرهی خستهی دلنیا دلم به شور افتاد. تو دل گفتم ″ آخه #دورت بگردم میگفتی من بیارم برات.″ چند قدم فاصله بین خودمو #دلنیا رو پر کردم و سمتش رفتم.
- خانوم حبیبی میخواین بدین کوله شما رو من بیارم. #رنگتون پریده.
دلنیا که جا خورده بود و خجالت هم میکشید تشکر کرد.
- نه #زحمت میشه. خودم میارم دکتر بزرگمهر.
من که #نجواهای درونم بیدار شده بود باز با خودم گفتم ″ تو #جون بخواه کوله آوردن که کاری نیست″ و رفتم سمتش که....😊😉
💯رمان شامار یک داستان واقعیه😍
🏃♀بدو همین حالا بیا و بخون یه چی یاد بگیری👊👇
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
#عاشقانه_مذهبی❤️
پسر قرتی و شیطونمون
دلباخته دختر مذهبی و سربهزیر شده
بدبخت جرات گفتن هم نداره، یواشکی تو دلش قربون صدقهش میره😂😉
بیا ببین چیا تو دلش میگذره اخه حیوونکی😍❤️
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
شامار واقعیه بدو بخون از دستش نده🧕🏿👨🏿⚕😉😵
💥💥💥💥💥😨😨😨
با دیدن #ماهان تو قاب آیفون چشمام سیاهی رفت.
نوشین محکم به پیشونیش کوبید و رو به من گفت:
-نسیم! میگی ماهانو پیچوندم بعد آدرسو گذاشتی کف دستش؟ اینجا رو چطوری پیدا کرده؟
قلبم داشت از دهنم بیرون میزد.
-بِ، به خدا، من که آدرس ندادم به این.
گوشی آیفونو به گوشم گذاشتم. فریادش تنمو لرزوند:
-نسیم کجایی؟ بهت گفتم حق نداری بری دورهمی! بیا پایین..
ترسیده پشت نوشین سنگر گرفتم. نوشین گفت:
-آخه یه پیچوندن هم بلد نیستی؟
نالیدم:
-چه میدونم از کجا پیداش شده؟!
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
♨️♨️♨️♨️مرده #مخالف رفتن زنش به دورهمی با دوستاشه، ولی زنه لجباز این کار رومیکنه. #مرده مچش رومیگیره و میره دم خونه دوستش.بیا ببین با زنش چه کار کرد...😭😭😭
لطفا زیر ۱۸ سال نیاد🙏🙏 لطفا❗️
⬅️⬅️♨️♨️♨️ #فول_عاشقانه،#اجتماعی #خانوادگی
⛔️واقعی و دردناک⛔️
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
رمان جذاب دورهمی
جهت تهیه کتاب بفرمایید پیوی
@HappyFlower
هزینه ۵۰۰ تومان با ارسال رایگان و امضای نویسنده ✅🌹
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺💍༻๏◉
فاطمه صداقت
حس خفته
#قسمت_80
◉๏༺💍༻๏◉
-خب مادر. تعریف کن ببینم چه میکنی؟
-هیچی؟ صبح تا شب خونهداری میکنم.
مریم آن قدر با هیجان به سارا نگاه میکرد انگار دارد فیلم روز دنیا را نگاه می کند.
-از این ورا؟ خونه ساغر رفته بودی؟
-آره. میرم پیشش نقاشی یاد می گیرم. بلکه از فکر وخیال و بیکاری دربیام.
-چه خوب. تنوعیه مادر.
تنوعهای زندگی سارا این بود که وقتی پزشک شد، هر از چند گاهی به روستاها برود و بیماران را رایگان درمان کند. هر از چند گاهی به خارج از کشور برود و آموزشهای روز دنیا در حیطه پزشکی را ببیند.
-آره دوست دارم.
سارا دنبال بهانه میگشت تا به اتاق خودش و مریم بروند. باید تنهایی با مریم حرف میزد.
-بیا بریم ببینم اتاق منو چه کار کردی.
دو خواهر از پذیرایی بلند شدند و به سمت اتاق رفتند و اعظم را با پیازهای درحال سرخ شدنش تنها گذاشتند.
-خب تعریف کن ببینم. چی به چیه؟
-سارا تو تعریف کن. خوبی؟من مهم نیستم. دلم لک زد باهات حرف بزنم.
سارا نگاهی به مریم کرد. چقدر مریم عاقل شده بود. چقدر بزرگ شده بود. خانم شده بود. بی اراده مریم را در آغوش کشید و غرق بوسه کرد. اولین نفر از خانوادهاش بود که داشت سراغ حال زارش را میگرفت!
-میخوای چطوری باشم؟
دست مریم را گرفت و مشغول نوازشش شد.
-روزمو به شب میرسونم بی هیچ امیدی. تکرار مکررات. صبحانه بهرام رو بدم، به خونه برسم، یهکم کتاب بخونم، ناهار هم که حال ندارم برای خودم درست کنم، عصرها فقط میشینم رو ایوون به آسمون نگاه میکنم. کلی باهاش درد دل میکنم. شب بهرام میاد. یه ذره سر به سرم میذاره. بعدم میخوابیم.
مریم به خواهرش نگاه میکرد که رنگی از سارای گذشته را نداشت. آدم روبرویش را نمیشناخت. سارای با نشاط و پر شر و شور را نمیدید. زن متاهلی را میدید که اسیر روزمرگی شده.
-خب. چطور شد اومدی کلاس نقاشی پیش ساغر؟
-بهم پیشنهاد داد تو خونه نمونم. یه هنری یه کاری یاد بگیرم. تازه یه چیزی بگم پیش خودمون میمونه؟
-معلومه.
-بهرام گفته برم کلاس رانندگی. اگر یاد بگیرم ها، دیگه یک لحظه هم تو خونه نمی مونم. میرم گردش و تفریح واسه خودم.
-وای. عالیه. اینا همه اتفاقای خوبی ان!
سارا لباسهایش را آویزان کرد و روی زمین نشست و زانوهایش را بغل کرد. با دست دو ضربه به زمین زد و به مریم اشاره کرد پیشش بنشیند. مریم هم با اشتیاق به سمت خواهرش رفت.
-نوبتی ام باشه، نوبت مریم خودمه. خب بگو میشنوم.
-چی بگم. من که میدونی خیلی وقته میرم کتابخونه. یه چند جلسه بود که آقای اردکانی..
سارا محکم به پشت سارا زد و گفت:
-لوس نشو بابا. بگو سهیل دیگه..
مریم شرم دخترانهای تمام وجودش را گرفت. سهیل برایش خیلی غریبه بود و نمیتوانست آنطور صمیمی نامش را بیاورد. سارا ولی انگار خیلی وقت بود خیلی چیزها برایش مهم نبود.
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺💍༻๏◉
فاطمه صداقت
حس خفته
#قسمت_81
◉๏༺💍༻๏◉
-روم نمیشه آبجی. بذار راحت باشم دیگه.
-خیل خب. دختره خجالتی. چطوری میخوای باهاش حرف بزنی؟
-میگفتم. میاومدش تو کتابخونه با چندتا از دوستاش درس میخوندن. اوایل همه چیز عادی بود. من با قلم و دفترم کشتی میگرفتم تا یه خط بنویسم، اونام درسشونو میخوندن. انگار پروژه داشتن.
-خب خب.
-سه چهار ماهی میشد که میاومدن و میرفتن اونم فقط هفتهای یک بار. یه روز خانم کتابدار اومد پیشم گفت این کاغذ رو بنده خدایی داده بدم شما. گفتم کی بوده؟ گفت یه آقایی دیروز داد و رفت.
-وای چه هیجان انگیز بعدش چی شد؟
مریم کمی هول شده بود که باعث شد آب دهانش در گلویش بیفتد و سرفه ایجاد کند.
-چی شد؟ وای خوبه خودش نداده بهت!
مریم در حالیکه سعی میکرد بین سرفه هایش پاسخ سارا را بدهد گفت:
-خیلی. اوهوع. ماخوذ. ب به. حیاست.
نفس راحتی کشید و ادامه داد.
-اولش برام مهم نبود. کاغذ رو باز کردم. دیدم خیلی عادی نوشته که سلام. من فلانیام. دانشجوام و اینا. اگر اشکالی نداره، شماره منزلتون رو بدین به خانم ساجدی، همون مسئول کتابخونه، من بدم مادرم برای امر خیر تماس بگیرن.
-چه مودب.
-آره. من که نمیدونستم کیه. چون با دوستاش بودن. ولی روزی که خانم ساجدی داشت برگه منو بهش میداد، پشت قفسهها واسه جاسوسی وایسادم و شناختمش.
-الهی. خب
.
-دیدمش. در نگاه اول بد نبود. حالا باید بیاد آخر هفته ببینم بقیه چی میگن.
سارا خوشحال شد. بحث به جای اصلی رسیده بود. چهار زانو نشست و دو دست مریم را در دستش گرفت.
-ببین عزیزم، نظر خودت مهمه. نمیگم از بقیه مشورت نگیر، ولی به دل خودت نگاه کن. تو میخوای یک عمر با اون زندگی کنی. ببین اگه پنج شنبه باهاش حرف زدی و ازش خوشت اومد، بی رودروایسی بگو. از کسی نترس.خجالت هم نکش.فهمیدی؟
مریم دلیل اینهمه نگرانی سارا را نمیدانست. یک خواستگاری ساده مثل پنج شش مورد قبلی بود که برگزار میشد.
-آره آبجی. فهمیدم. ولی چرا اینقدر نگرانی؟
-چون نمیخوام توام مثه من بدبخت بشی!
سارا این را گفت و از جایش بلند شد و کنار پنجره اتاق جای گرفت.
-سارای عزیزم. اگر بدونی چقدر همه حسرت زندگی تو رو دارن. من چندباری که خونه عزیز رفتم شنیدم.
سارا کفری به سمت مریم برگشت.
-بله. آواز دهل شنیدن از دور خوش است. همه فکر میکنن من چقدر خوشبختم. ببین. من فقط رفاه مادی دارم. ولی مگه همه چی پوله. من امنیت عاطفی ندارم. امنیت احساسی. روانی!حس میکنم با بهرام فقط هم خونهام. میدونی چقدر بده؟
مریم از جایش بلند شد و کنار سارا رفت. دستش را گرفت و به سمت خودش برگرداند.
-ولی بهرام خیلی دوستت داره. اینو بابا از لای حرفاش فهمیده.
-میخوام نداشته باشه. بی احساس مغرور از خود راضی.
سارا دستهایش را از دستان مریم بیرون کشید و اشکهایش را پاک کرد.
-ول کن این حرفا رو. برای پنج شنبه چی میخوای بگی؟ فکراتو کردی؟
-آره. از انتظاراتم میگم از همسرم، از آرزوهام واسه آیندهام. شرایطی که مورد نظرمه و...
سارا و مریم داشتند خواهرانه جیک جیک میکردند. آن طرف دیوار، اعظم بود که پا به پای اشکهای سارا، خون گریه میکرد ولی فایدهای نداشت. کسی صدای سارا را نشنیده بود!
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
دستِ مرا بگیر
که باغ نگاهِ تو
چندان شکوفه ریخت
که هوش از سَرم ربود..
#فریدون_مشیری