🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#قسمت_71
قلبم تاپ تاپ میکرد. به او میگفتم:
- آروم باش. معلوم نیست چی نوشته باشه که.
نمیتوانستم وارد جعبه دریافت شوم. حسی به من میگفت:
- حنانه بازش نکن. تو ذوقت میخوره.
ولی بعد از پنج ماه بی خبری، اولین پیامی بودم که به من میداد. اگر بدو بیراه هم گفته بود به جان میخریدم. هرچه از دوست رسد نیکوست. روی جعبه دریافت کلیک کردم و نامه باز شد.
«بنام خدای مهربان
سلام. وقتتون بخیر. خواننده عزیز هفته نام جوان ایرانی، نوشته های شما هرهفته دریافت میشوند. زیبا هستند.
از اینکه ما را شریک لحظههای زیباتون میکنید ممنونم.
مدیر واحد ادبی و هنری
یاسر محبی.»
لبم به خنده باز شده بود ولی انتظار پیام روتین هفتهنامه به همه افراد فعال و مرتبط با مجله را نداشتم. در دلم گفتم:
-حنانه ادامه بده. میتونی برش گردونی.
باران شدت گرفته و پر سروصدا شده بود. در موقعیتی که داشتم، دلم میخواست یک دل سیر گریه کنم. میترسیدم آنطور که فکر میکنم نقشهام پیش نرود. کمتر از چهار ماه فرصت داشتم تا یاسر را به مشهد بکشانم ولی هیچ اتفاقی نیفتاده بود.
در دلم داشتم غرغر میکردم و از عالم و آدم شکایت میکردم. با دختر و پسرم که حالا ورجه وورجهشان حسابی کلافهام کرده بود، مشغول صحبت بودم. چقدر سخت میگذشتند آن شبها.
نشستم پای لب تاب و جوابش را دادم.
«سلام آقای محبی. ممنونم از نظرتون. فقط اگر اشکالات کارم رو هم میگفتین، عالی بود. خیلی دوست دارم پیشرفت کنم.»
لب تاب را بستم و خوابیدم. امیدی نداشتم جواب بدهد چون اگر میخواست وقتش را روی همه ایمیلها بگذارد، به کارهای اصلیاش نمیرسید. ولی تیری در تاریکی بود که زده بودم.
صبح شده بود. شروعی دوباره که پیامش این بود:
-نا امید نشو! هزاران ساله خورشید از مشرق طلوع میکنه ولی ناامید نشده. پاشو و تلاش کن.
بلند شدم و روی دومین روز از ماه پنجم خط زدم. دست و صورتم را شستم و مشغول صبحانه خوردن شدم. اشتهایم زیاد شده بود.
خیلی وقت بود حرم نرفته بودم. با خودم قرار گذاشتم بعد از رستوران سری به حرم بزنم.
تاکسی که جلوی رستوران ایستاد از چرتم درآمدم.. حس میکردم اگر دو روز هم پشت سر هم بخوابم بازهم جادارم. خیلی تنبل شده بودم.
از ماشین پیاده شدم و به سمت در رفتم. چندتا کارگر داشتند به رستوران رفت و آمد میکردند. اندازه گیری میکردند و باهم درمورد رنگ ها نظر میدادند. به سمت آشپزخانه رفتم.
-سلام.
-سلام. به به. «مادر زن، مادرشوهر درجا»
خندهام گرفته بود. تازگی ها این اسم را برای من درنظر گرفته بودند و معتقد بودند بسیار برازندهام هست.
-میگم این کارگرها اینجا چه کار میکنن؟
-میخوایم یکم به سر و وضع رستوران برسیم عزیزم.
فرشته خانم بود که از آن طرف داشت جوابم را میداد.خدای من! یک تغییر اساسی برای آن روزها. واقعا عالی بود.
-خیلی خوبه. چقدر خوشحال شدم.
-مجبوریم حنانه جون. مشتری ها دنبال جای شیک و باکلاس میرن. تو این اوضاع، کلی قسط برامون درست میشه. ولی عیب نداره. یه تنوعیه.
به او روحیه دادم. گفتم :
-خدا برکت میده. بجاش چند برابر برمیگرده سرجاش.
مشغول کارم شده بودم که ناگهان دلم ریخت. اگه رستوران تعطیل میشد من چه کار میکردم؟
فکرم را به زبانم آوردم و از فرشته خانم سوال کردم:
-راستی رستوران تعطیل میشه تو این مدت؟
فرشته خانم درحالیکه داشت کاهوهای شسته شده را به سمتم میآورد تا با چاقو ریز ریزشان کنم گفت:
-رستوران بله ولی آشپزخونه برقراره. برای این دو ماه که رستوران تو بناییه، کار گرفتم از یه زائر سرا. روزی پونصد تا غذا. دویست و پنجاه تا نهار، دویست و پنجاه تا شام.
-وای عالیه. داشتم دق میکردم که تو این دوماهه چه کار کنم تنها تو مسافرخونه.
با این فکر که کارم را همچنان داشتم، مشغول خرد کردن کاهوها شدم. بیشتر از کار به جمعشان نیاز داشتم و انرژی خوبی که بینشان رد و بدل میشد..
شب که کارمان تمام شد از شیدا خواستم با هم به حرم برویم. از من عذرخواهی کرد و گفت مجبور است زودتر برود. باشه ای گفتم و به مسیرم ادامه دادم. آیه الکرسی خوانده بودم و خیالم راحت بود.
سالها بود که موقع ترس و نگرانی، آیه الکرسی همدمم میشد. وقتی میخواندم دیگر ترسی در دلم نبود چون مطمئن بودم خدا حتما حواسش به من هست و مراقبم.
بسم الله الرحمن الرحیم
الله لا اله الا هو الحی القیوم. لا تاخذه سنته و لانوم.
.
-خدای همیشه بیدارم، میشه حالا که نیستم مراقب یاسرم باشی. تو نور خوابش نمیبره. باید شبها بالای سرش آب باشه. از غذای تند خوشش نمیاد.
با یادآوری مرد مهربانم، اشکی ریختم و وارد حرم شدم.
-السلام علیک یا علی بن موسی الرضا!
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#قسمت_72
یک ماه بود که کار جدید رستوران شروع شده بود. پختن پانصد غذا کار سختی بود. هر روز که میگذشت، تغییرات زیادی در رستوران دیده میشد.
هر طرف که کارش تمام میشد، کارگرها مثل نقاشی که دارد به تابلویش با افتخار نگاه میکند، به حاصل کارشان نگاه میکردند. نیمی از کار رستوران تمام شده بود..
شده بودم شش ماهه و شکل ظاهرم شبیه نه ماهگی زمان رعنا بود. دوقلوها با سرعت وزن میگرفتند و بزرگ میشدند. گاهی مینشستم تصور میکردم با هم چهکار میکنند داخل شکمم.
مثلا دختره من بودم و پسره یاسر. میرفتم لگدی نثارش میکردم و هر هر میخندیدم.او هم که خواب بعدازظهرش کوفتش شده بود، با غیظ نگاهم میکرد و از بالا شیر آبرسانی و غذای من را میبست و من گشنهام میشد. من هم بی کار نمینشستم. میرفتم بند نافش را قلقلک میدادم تا از خنده غش و ضعف کند و شیر غذا و آب من را ول کند تا دلی از عزا دربیاورم. بعد او هم فکرهای شیطانی بکند و برایم نقشه بکشد. وقتی که حسابی غذا خوردم و سیر شدم و در چرت مرغوبی رفتم، بیاید زیر دماغم را قلقلک بدهد و چرتم پاره شود.
از این تصوراتم خندهام گرفته بود که شیدا گفت:
-چیه؟ مثل اینکه راستی راستی مجنون شدیا در نبود یاسر.
-اگر بدونی به چه چیزایی فکر میکردم تو ام میخندیدی.
درحالیکه بادمجانهای سرخ شده را داخل ظرف میچید گفت:
-خب بگو منم بخندم.
نشستم همه تصورات کودکانهام را برایش گفتم. او هم از خنده هلاک شده بود و از اینکه اینقدر راحت غرق دنیایی کودکانه میشوم به من غبطه میخورد.
آخرین ظرف بسته بندی را که سر جایش گذاشتم، کار تمام شد. آن روز همه خسته شده بودند. خسته نباشیدی به هم گفتیم و هرکس راهی خانه خودش شد.
من هم با شیدا راهی خانه موقتم شده بودم. بهمن ماه بود. روزهای بهمن انگار دوباره بهاری شدن را داشتند به من نشان میدادند. شنبهی گذشته بود که یاسر شعری در مجله چاپ کرده بود.
از دیدن شعر خوشحال شده بودم و داشتم کیف میکردم. شیدا آمده بود و با حرفی که زده بود، نگرانی را تو ذهنم تزریق کرده بود. گفته بود نکند در غیاب من ستاره دوباره دست به کار بشود و ذهن یاسر را به هم بریزد. گفته بود هرچه زودتر اعلام وجود کنم یا به نوعی سردربیاورم از تحولات خانهمان.
ولی من نمیخواستم فعلا خودم را نشان بدهم. زود بود. یاسر داشت بهتر میشد و میخواستم تا خود خودش نشده، خودم را نشان ندهم ولی انگار حرفهای شیدا کار خودش را کرده بود.
روی تختم نشسته بودم. با تردید داشتم به تلفن همراهم نگاه میکردم. نمیدانستم دارم کار درستی میکنم یانه. میخواستم به مادرشوهرم زنگ بزنم. ببینم حال یاسر چطور است. چه اتفاقاتی در این شش ماه افتاده ولی منصرف شدم. این راهش نبود. باید از الهه کمک میگرفتم.
ماهها بود به ایمیل قبلیام سر نزده بودم. لبتاب را روشن کردم و دکمه اتصال رو زدم. وارد ایمیل قدیمم شدم. با دیدن بیست تا پیغام در جعبه دریافتم سریع بازش کردم. الهه بود که پشت سر هم پیام داده بود و گفته بود راهی ایران است و دلش لک زده برای دیدن من.
تعجب کرده بود چرا جوابش را ندادم. از بعد از مرگ رعنا دیگر نه سراغ نت رفته بودم نه ایمیل. داشتم پیامهایش را میخواندم که متوجه شدم آن لاین است. برایش پیام فرستادم.
-سلام خواهر. خوبی؟کجایی دلم لک زده برات.
دکمه ارسال را زدم.
منتظر بودم جواب بدهد.
چشمم به مجلهای که اول هفته خریده بودم افتاد.
بازش کردم و دوباره شعر مسئول ادبی مجله جوان ایرانی را خوندم.
«یادی کنم از بهمن پر تاب و تبی
که حواسم پی آن دختر رویایی بود
روز و شب خنده شیرین و دلی
که به تمنای وصال دل او جان میداد»
بهمن. بهمن! مثل کسی که کشف بزرگی کرده باشد از شدت هیجان کف زدم. گرفته بود. کدی که به او داده بودم دریافت کرده بود. بهمن ماه!
صدای لبتاب بلند شد. الهه بود که داشت پیام میداد. هندزفری را به دستگاه زدم و تماس صوتی را برقرار کردم.
-سلام خانوم دکتر.
-سلام و کوفت! سلام و زهره مار! سلام و درد بی درمون! مرده بودی تا حالا؟ کجا بودی ازت خبر نداشتم. نمیگی دق میکنم از دوریت بی معرفت بی احساس بی ذوق بی ادب....
همینطور یک ریز داشت حرف میزد و آن وسطها یک ثانیه هوا میگرفت خفه نشود. دلم برای وراجیهایش تنگ شده بود. با لذت گوش جان سپردم به بدوبیراههایی که نثارم میکرد.
-لال شدی؟ مردی دوباره؟ حرف بزن دیگه. لا مصب دلم برات یه ذره شده!
در حالیکه نمیتوانستم خندهام را کنترل کنم گفتم :
-مگه تو میذاری آدم حرف بزنه؟
-خب من لال میشم. آه.
آنچنان دستش را به دهانش کوبید که از پشت گوشی هم شنیده شد.
-اول سلام. دوم خوبم. سوم من زنده بودم. چهارم بعد از مرگ رعنا و مامانم اینا اتفاقات زیادی برام افتاد. از همه چی دست کشیدم.
-خب تو میخواستی دست بکشی، من باید جورشو میکشیدم بی فکر. با خودت نگفتی بی خبری هلاکم میکنه. تو آدمی
؟
شروع کرد گریه کردن. دلم ریش ریش شد برایش. از اینکه اینقدر برایم دلتنگی میکرد روی ابرها بودم. الهه واقعا دوستم داشت!
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#قسمت_73
-الهه جان، دلداری نمیدی حداقل فحش نده بهم.
-برو بابا. بدتر از اینا رو باید بهت بگم.آخه آدم عاقل این چه کاری بود کردی؟ نگفتی شهر غریب هزار اتفاق برات میافته. هیچ کسی ام نیست به دادت برسه؟
-کس و کار دارم. خوبشم دارم. امام رضا از اون روز اول همه کس و کارم شد. بعد هم فرشته هایی که دورمو گرفتن و نذاشتن این تنهایی منو از پا دربیاره.
با حالت دلخوری گفت:
-خوبه دیگه. نو که اومد به بازار، کهنه میشه دل آزار.. البته قربون امام رضا برم. بحثش جداست. دوستای جدیدتو گفتم.
از اینهمه دل نازکیاش دلم ضعف رفت.
-اینجوری نیست الهه. چرا باید تو رو نگران میکردم. تو خودت تو غربت و تنها بودی. میخواستی نگران منم بشی؟
-به تو چه. مگه جای من بودی که به جام تصمیم گرفتی. اصلا تو از اولشم دیوونه بودی. خل!
تصور چهره عصبانی الهه خنده را روی لبهایم نشاند. خیلی وقت نبود. باید میرفتم سر اصل مطلب.
-الهه یه زحمتی برات داشتم.
-ها. گذر پوست به دباغ خونه افتاد آره؟نخیرم. برو کارتو به آدمای دوروبرت بگو. من مُردم.
-عزیزم. میشه یه لحظه گوش بدی بهم؟
-نه نمیتونم عزیزم!
وقتی اینجوری عزیزم میگفت که میخواست حرص من را دربیاورد. مثل هوم گفتن آن روزش در بوفه دانشگاه. چقدر هوس شیرکاکائو کردم.
-ببین الهه جان، میتونی بری خبری از یاسر برام بگیری. نگرانشم.
-چرا خودت نمیگیری؟ هان؟
-اذیتم نکن. بهت که توضیح دادم آخه.
-خیل خب. باید چه کار کنم؟
-برو دم خونه مادرشوهرم، بلدی که؟
-آره بابا. نمیخواد خودتو خسته کنی.
-برو ببین از یاسر خبر داره. میترسم ستاره زیر پاش دوباره بشینه.
-اون ستاره هنوز امید داره واقعا؟ که بعد ۸-۹سال یاسر دوباره بره سراغش؟ مردم چه فانتزیهایی دارنا.
-حالا میشه کمکم کنی؟
-باشه میرم. حنانه با خودم قرار گذاشته بودم رسیدم ایران یه کتک مفصل بهت بزنم. نه تنها پیدات نکردم، حالا باید جاسوسی هم بکنم برات!
-ممنونم خواهر قشنگم.
-خودتو لوس نکن بهت نمیاد اصلا. خواهر قشنگم! من باید برم. فعلا.
-کی خبرشو بهم میدی؟
-هروقت صلاح بدونم.
-اذیتم نکن دیگه الهه.
-غش نکنی. نترس بابا. در اولین فرصت.
-نگی با من ارتباط داری ها.
-خودم میدونم چه کار کنم. کارمو بلدم. خداحافظ.
-خداحافظ.
نفس راحتی کشیدم و لب تاب را بستم. الهه دختر باهوشی بود. مطمئن بودم از پسش برمیآید و آنقدر کارش را تمیز انجام میدهد که مو لای درزش نمیرود.
حالا به کلکسیون انتظاراتم، انتظار خبر از الهه هم اضافه شده بود. از خستگی نفهمیدم چطوری خوابم برد!
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#قسمت_74
-عروسک قشنگ من قرمز پوشیده، تو رختخواب مخمل آبیش خوابیده، عروسک من، چشماتو واکن، وقتی که.
صدای هشدار را خاموش کردم. چند وقتی بود این صوت از رعنا را پیدا کرده بودم و برای هشدار انتخاب کرده بودم.
انگار با چسب دوقلو به رختخواب وصلم کرده بودند. دلم نمیخواست از جای گرم و نرمم بیرون بیایم. هوا خیلی سردتر شده بود و آسمان قرمز دیشب، نوید روز برفی را میداد.
از پنجره بیرون را تماشا کردم. برف ریزی در حال باریدن بود. هوا حسابی خنک بود.
یک هفته میگذشت از درخواستی که به الهه داده بودم. انگار فرصت مناسب گیر نیاورده بود هنوز. شانههایم را بالا انداختم و و با گفتن جمله من دیگه به انتظار عادت کردم، به سمت روشویی رفتم. آبی به صورتم زدم و خودم را برای یک روز کاری آماده کردم.
چادرم را سرم کردم. به خودم در آینه نگاه کردم. پف نا محسوسی در صورتم خودنمایی میکرد. با تصور صورت خودم در نه ماهگی لبخند زدم. به سمت تقویمم رفتم و ۱۴امین روز از ماه شش را علامت زدم. فقط دوماه وقت داشتم.
دستشویی بودم که تلفنم زنگ زد. بعد از آن گفتگویی که با الهه داشتم، دو شب بعدش پیام داده بود که :
-خانم فیلسوف! من چطوری بهت خبر بدم؟ تلفنت رو بهم بده!
به او گفته بودم که قسم بخورد به کسی شمارهام را نمیدهد. قسم خورده بود. شماره را داده بودم.
از دستشویی آمدم بیرون و گوشی را برداشتم:
-بله؟
-سلام فراری. خوبی؟
-سلام. چه خبر؟ چی شد؟
-منم خوبم. انقدر هلاک حال و احوالم نباش.
-خیل خب. خوبی؟ چه خبر؟
-ماموریت انجام شد خانوم. رفتم عین مفتشا دم خونه مادرشوهرت. گفتم من از فرنگ برگشتم میبینم جا تره حنانه نیست. یعنی چی؟ چی شده.؟ مثلا من از هیچی خبر ندارم.
-خب.
-مادر شوهرت رنگ به رنگ شد. ناله کرد. جلز و ولز کرد. گفت چی شده بوده بینتون. گفتم خب چرا پسر شما یه کاری کرده که خواهر من بذاره بره. ببین پشتت دراومدما. همچین خواهری به عمرت نداشتی.
-باشه. ممنونم. بگو دیگه.
-گفتم یعنی چی؟ خواهرمو از شما میخوام. پسرتون کجاست؟ رفته پی خوشگذرونی خودش سراغی از خواهر من نمیگیره.
-ای وای. خیلی بد شد که.
-خب باید طبیعی رفتار میکردم لو نریم خانم مارپل!
-راست میگی؟ خب بعدش چی شد؟
-هیچی گفت از روزی که حنانه رفته، پسر من دیگه خواب و خوراک نداره. میگفت یه ماهی تو خونه خودتون بوده فکر کرده برمیگردی، ولی بعدش مادرش از ترس اینکه این از گشنگی نمیره، بردتش خونه خودشون.
-الهی بمیرم براش.
-خب حالا آبغوره نگیر. هنوز اشکش مونده! یهو خود یاسر از پشت سر مامانش اومد بیرون. گفت الهه خانم تو رو خدا اگه میدونی کجاست بهم بگو. من پشیمونم. دلم براش یه ذره شده. آخه چرا رفته؟
اشکم همینطور میچکید. دست خودم نبود. جویبار دلتنگی بود که از چشمه چشمهایم بیرون میریخت.
-حنانه یکی دوبار اومدم قضیه رو بگم، یاد قسمی که خورده بودم افتادم. دلم سوخت. بسشه دیگه. شوک که چه عرض کنم، زندگیش دچار سکته شده دختر. یه خبری از خودت بهش بده.
-یاسر چجوری بود؟ از اون برام بگو.
-بنده خدا رنگ به روش نبود. خیلی لاغر شده بود. فکر کنم بسشه حنانه.
-نه بس نیست. بابد یهکم دیگه تلاش کنه.
-خیلی دلش تنگ بودا ولی.
-موقعش که بشه خودم بهش میگم.
-باشه. من که دیگه عقلم به جایی نمیرسه.
-من کار دارم الهه. فعلا خداحافظ.
گوشی را قطع کردم. انگار ته دلم دوست داشتم انتقام همه آن تنهاییهایم را از او بگیرم. نه الان وقتش نیست. باید روی دلم پا بگذارم.
بهمن رنگی رنگی من تمام شده بود. فقط دوماه مانده بود تا دیدن روی ماه دوقلوهایم. کارهای رستوران کم کم تمام شده بود و باید برمیگشتیم به برنامه قبلیمان. هنوز نقشه درستی برای لو دادن جایی که هستم نداشتم.
آنقدر درگیر بودم و رستوران خستهام میکرد که دیگر مغزم گاهی هنگ میکرد.
من همچنان پیام میدادم و یاسر جوابی نمیداد. فقط به گفتن ماهی یک شعر در مجله بسنده کرده بود انگار.
مجله ای که صبح خریده بودم را بالا و پایین میکردم. امیدی نداشتم که حرفی زده باشد. یک شعر از او دیدم که هری دلم ریخت. نه الان نه!
«دیشب خبری ز مشرق توس آمد.
انگار هوای آمدن دارم من
یاران همه منتظر به راهند انگار
در بین همه یار خودم را عشق است!»
ای وای یاسر داشت میآمد مشهد؟
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#قسمت_75
دل توی دلم نبود. منی که هرشب مثل خرس قطبی خوابم میبرد، از استرس زیاد، همینطوری نشسته بودم و داشتم در و دیوار را نگاه میکردم. بلند شدم و در اتاق مشغول قدم زدن شدم. خدای من باید کاری میکردم ولی چه کار؟ هر کاری میکردم لو میرفتم.
رفتم وضو گرفتم و مشغول خواندن نماز شدم.
-دورکعت نماز هدیه به مادر امام رضا. قربه الی الله.
بعد از نماز حالم بهتر شده بود. نیاز به آرامش داشتم. پازلی که چیده بودم و خانه آخرش فقط مانده بود، با یک حرکت در هم ریخت و خراب شد. نمیدانستم باید چه کار کنم. باید میفهمیدم یاسر کی قرار است به مشهد بیاید. خدای من، چقدر گیج بودم!
از سرما خزیدم زیر پتو و چشم دوختم به دیوار روبرویم. دوباره نور چراغ ماشینها و حدسهای شبانه و بعد هم خواب بود که من را در آغوش گرفت.
صبح برفی و سفید هفته اول اسفند بود. دیشب تا صبح با نگرانی خوابیده بودم. دعا دعا میکردم الهه سوتی ندهد. دیروز بعد از خواندن شعر یاسر دست به دامن او شده بودم دوباره.
سر ظهر بود. کارگرها کارشان تمام شده بود و حق الزحمهشان را گرفته بودند و داشتند میرفتند. فرشته خانم از آنها تشکر کرد و راهی شدند.
با شکم قلنبهام نشسته بودم پشت میز و داشتم رفتنشان را تماشا میکردم. منتظر الهه بودم. انتظار زیادی بود که روز اول بتواند همه چیز را بفهمد.
بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم. همه نشسته بودند و استراحت میکردند. من هم به جمعشان اضافه شدم.
شیدا داشت کاهو میخورد که گفت:
-خب حالا اسم این وروجکها چی هست؟
اسم؟ مگر میتوانستم بدون یاسرم برایشان اسم انتخاب کنم؟ یار زندگیام، رفیق همیشگیام باید میبود و نظر میداد.
-هنوز هیچی.
-هیچی؟ این بچه دوروز دیگه به دنیا میاد، اونوقت هنوز اسم نذاشتی براش؟
-آخه یاسر نیست. میخوام نظر اونم بدونم.
-وای چه رمانتیک.
رمانتیک بودم؟ بله بودم. زن یاسر بودن رمانتیکم کرده بود. اصلا بد عادتم کرده بود مرد مهربان و عاشقم. چقدر دلم برای حرف زدن با او تنگ شده بود.
در فکر و خیالات بودم که گوشیام زنگ خورد. رفتم سمت رختکن و نفس نفس زدم. این وروجکها جای ششهایم را هم اشغال کرده بودند.
-الو؟
-سلام حنانه.
-وای سلام. خوبی؟ چی شد؟ چیزی فهمیدی؟
-آره. مامانش میگه انگار این پسر یهو قاطی کرد. گفت حتما میخوام برم حرم امام رضا. گفته میرم حنانهامو از آقا میگیرم.
-ینی چی؟ آخه یهو؟
-مامانشم از همین تعجب کرده بود. بمیری حنانه. دوباره بهم گفتن خبر نداری ازش؟منم یه جوری پیچوندمشون. ببین چه کار میکنی؟
-خیل خب. نگفت کی میاد؟
-به زور تونسته مرخصی بگیره. سه هفته دیگه میاد. احتمالا ۲۲ام یا۲۳ام اسفند میرسه مشهد. وای خیلی هیجان انگیزه. میشه منم بیام ببینم؟
-مگه سینماست الهه. خیل خب،کاری نداری؟
-نه برو به سلامت..
با خودم نجوا کردم:
-امروز چندمه؟ ها امروز دومه.
بیست روز وقت داشتم خودم را آماده کنم. باید چهکار میکردم؟
خیلی زودتر از برنامهام داشت اتفاق میافتاد. چاره ای نبود. باید با نوشتههایم میرفتم سروقتش!
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#قسمت_76
برگشتم به آشپزخانه فرشته خانم داشت درمورد بکارگیری دو تا نیروی جدید حرف میزد. میگفت من نهایتا تا آخر اسفند بتوانم با آنها همکاری کنم و بخاطر وضعیتم دیگر صلاح نیست بیایم سر کار.
من اما دلم میخواست تا آخرین دقیقه پیششان باشم. جمع مهربان و صمیمیشان به من حس خوبی میداد. هفت ماه بود با آنها کار کرده بودم. تلاش کرده بودم. زندگی کرده بودم. دلم برای لحظه لحظه آنجا تنگ میشد.
-فرشته جون. نمیشه بیام بشینم فقط نگاتون کنم. دلم میپوسه تو مسافرخونه به خدا.
-ای جان. دختر قشنگم. آخه نمیتونی. ببین شکمت رو. خیلی بزرگ شده. تازه هفت ماهته و دو ماهه دیگه داری.
-من میام. این دوتا وروجک با من..
وضربهای به شکمم زدم که انگار از خواب زمستانی بیدار شده بودند که هردویشان لگدی نثارم کردند که یک لحظه تکان خوردم.
-خب من میام بهت سر میزنم عزیزم. غصه نخور. راستی مریمم که میاد. دیگه چی؟
-نه من دلم شماها رو میخواد. به شماها عادت کردم.
همهشان خندیدند و به چشمهای من زل زدند. قرار شد تا آخر اسفند که پایان هفت ماهگی و ورود به ماه هشتم بارداریام است آنجا کار کنم. خیلی خوب بود. حداقل تا آمدن یاسر سرم گرم بود و فکرم مشغول نمیشد.
رو به حرم سلام دادم و از شیدا خداحافظی کردم. از فردا دیگر رستوران به روال عادیاش برمیگشت و شاهد رفت و آمد مردم بودیم. از ته دل دعا کردم کار و بار فرشته خانم رونق بگیرد.
وارد مسافرخانه شدم. در اتاقم را باز کردم و وارد شدم. حس میکردم روزهای آخری است که آنجا خواهم بود. لباسهایم را عوض کردم. آبی به صورتم زدم و لب تاب را روشن کردم.
دلم هوای نوشتن کرده بود:
«انگار پیله تنهایی میل به باز شدن دارد. انگار کسی دارد می آید. انگار دلش با دلم همراه شده. لحظه ها چه سخت گذشتند. روزها چه پر امید طی شدند. شبها چه با آه و اشک رفیق شدند. تنهایی چه با کینه به سمتم هجوم آورد. دلم چه با حسرت منتظر نگاهت بود. انگار تمام میشوند همه آنچه تو را از من گرفته بود»
دکمه ارسال را زدم. الهه هم آن لاین نبود که با او حرف بزنم. رفتم سراغ پوشه عکسها. نگاهی به چهره معصوم رعنا انداختم.
دخترک بیچاره و قشنگم. کاش بودی و عاشقی دوباره مادر و پدرت را میدیدی. کاش میدیدی چقدر سختی کشیدم تا دوباره یاسر را بدست بیاورم. کاش میدیدی چه شبها که از پشیمانی، قلبم به در و دیوار کوبید که برگردم، ولی تسلیم نشدم. من میخواستمش. یاسر را میخواستم. پس تحمل کردم. خیلی سخت بود خیلی.
بوسه ای به روی موهای قشنگش کاشتم. با چشمهای بینهایت مشکیاش به من خیره شده بود و داشت با اسب چوبیاش بازی میکرد.
شروع کردم به گریه کردن. دیوانه شده بودم انگار. یاسر داشت میآمد و من مثل مجنونها غصه میریسیدم و گریه تحویل میگرفتم.
چشمهایم را بستم و دستم را روی شکمم گذاشتم. انگار حنانه و یاسر داشتند با هم حرف میزدند. گوش دلم را به حرفهایشان سپردم:
((
-شنیدی مامان چی گفت؟
-ها؟ نه چی گفت؟
-اه. همش فکر اون شکم گندتی. بیچاره نمیتونی بیای بیرون ها. از بس میخوری؟
-خب حالا بگو ببینم مامان چی میگفت خانم مانکن؟
-داشت از رعنا حرف میزد. انگار خواهرمونه.
-واقعا؟ کاش داداش بود.از همینجا معلومه شما دخترا آش دهنسوزی نیستین.
-با منی؟ بگیر که اومد.))
لگدی که حنانه به سمت یاسر پرت کرد باعث شد دست از خوردن بکشد و کشتی اساسی با او بگیرد.
من هم از این دعوا بی نصیب نماندم و لگدی به من زدند.
با خودم گفتم:
-اینا بیان بیرون چی میشن.
خندیدم و خوابم برد.
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c🍁
سلام و درود.
صبح است و زمان حرکت و پیشروی به سمت هدفها. هدفهایی که در خودش خدای بزرگ و مهربان دارد.🌹🌹
زندگیتون پر از اهداف خدایی🌸
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c