#ستــاره_های_زمینی
#فصل_اول
#پارت_پنجاه_و_ششم
#رسول
وقتی چشمای پر از اشک محمد و جسم داوود رو دیدم خون جلو چشمامو گرفت و رفتم سمت دکتر...😡
#دکتر
داشتم از در خارج میشدم که دیدم پشتم هیاهویی شد ...
محمد: یکدفعه رسول برگشت و با قدم هایی سنگین رفت سمت دکتر فرشید جلوشو گرفت اما اون فرشید رو هلش داد و با صورتی سرخ رفت به سمت دکتر...
دکتر: تا برگشتم ببینم چی شده یکدفعه کوبیده شدم به دیوار و گوشی پزشکی از دور گردنم افتاد...
سرم رو بالا گرفتم دیدم یه جوون ۲۶ یا ۲۷ ساله با ضربان قلب زیاد و صورتی سرخ و چشمایی قرمز داره نگاهم میکنه...😡
یکدفعه یکی داد زد رسول به خدا کاری کنی میرم خودمو گم و گور میکنم
اما اون فقط دستش رو از روی یقه لباسم گرفت و گفت:
رسول: ببین آقا خوشتیپ...
یک لایه مو از سر داداش کوچیکم کم بشه به جان خودش که میخوام اون باشه و این دنیا نباشه ،این بیمارستان رو سرت خراب میکنم...
من: آقای محترم سطح هوشیاری برادر شما خیلی پایینه ما هیچ کاری نمیتونیم بکنیم ...
در ضمن بیمارستان هم جای این کارا نیست...
رسول: ببین من این چند مدت اعصاب ندارم...
اگه میبینی آرومم به خاطر اینه که همه رو ریختم تو خودم...
ببینم اصلا شما کی باشی؟؟
کی بهتون اجازه داده بیاین؟؟
دکتر شریفی کجان؟؟
من: چشمام خیلی وحشتناک شده بود ...یه جورایی ازش میترسیدم...
بهش گفتم: پس هزینشو چیکار میکنین؟؟
رسول: اونو خدا میرسونه اگه هم نشد حاضرم جفت کلیه هامم براش بدم...
یکدفعه یکی کشیدش عقب و از من معذرت خواهی کرد...
اما اون انگشت اشارشو برام تکون داد و گفت: مراقب کارایی که میکنی باش...😏
#آقای عبدی
داشتم میرفتم بیمارستان که به بچه ها بگم واسه تشیع جنازه فرزاد بیان...
همه چی آماده بود ...
وقتی وارد شدم دیدم رسول نشسته رو صندلی فرشید هم جلوی شیشه ایستاده ...
محمد هم همش راه میره...
بلند سلام کردم و همه برگشتن سمتم به جز رسول...
بهشون گفتم : الان به جای شماها چند نفر میان بلند شین بلند شین باید بریم...
رسول: شما برین من میمونم...🙂
من: رسول جان میدونم نگرانی ولی فرزاد هم مثل برادرت بود...
پاشو من تضمین میکنم اتفاقی نمی افته...
رسول: چی دارین میگین آقا؟؟
اگه الان یکی از همین پرستارا خدایی نکرده بخواد بلایی سر داوود بیاره ما چجوری میفهمیم...
گفتم که شما برین من خودم بعدا میرم سر خاکش...
من: پاشو دیگه رسول الان حسین آقا و چند نفر دیگه میان اینجا مراقبن...
رسول:آقای عبدی چرا شرایط منو درک نمیکنین ؟؟
من به همه شک دارم به همه ی این پرستار و دکترا شک دارم میفهمین شک دارممم(با لحنی تند)...
من: رسول جان خیالت راحت هیچ اتفاقی نمی افته بیا بریم...
رسول: ای باباااا عجب گیری دادین به من ...
من حتی به خودمو شما ها هم شک دارم...
داوود رو ببینین چجوری رو تخت افتاده ...
نمی تونه خودش دفاعی کنهههه...
من از جام تکون نمیخورم تا وقتی که صدای داوود رو بشنوم تمام...
من که از این رفتار رسول تعجب کرده بودم بهش گفتم: به منم شک داری یعنی؟؟
رسول: (با لحنی تند و عصبی) ببخشید ولی بلههه من به هیچ کس الان اعتماد ندارم ...
شماهم برین خودم هستم پیش داوود برین...
یکدفعه فرشید از روی صندلی بلند شد و با عصبانیت و قدم های محکم به سمت رسول رفت...
رسول هم فقط داشت داد و بیداد میکرد و از ما میخواست بریم ...
سریع به محمد اشاره کردم و گفتم که فرشید رو داشته باشین اتفاقی نیوفته ...
ولی تا محمد خواست بره سمت فرشید یکدفعه یه صدای عجیبی تو سالن پیچید و رسول دیگه ساکت شد و دستش رو گذاشته بود روی صورتش...
چشمای فرشید کاسه خون بود...
بعدش به رسول گفت:
فرشید:الان با این کارات داوود بلند میشه؟؟
اینجور داد و بیداد کنی سر بقیه داوود حالش خوب میشی؟؟دیگه نمیشناسمت ...
تو اون رسول قبلی دیگه نیستی!
اصلا فکرشو کردی که داری با بزرگترت اینجور حرف میزنی ها؟؟
اگه داوود اینجوری میخواد باشه بیا باهم داد بزنیم ...
خوبه آره خوبههه؟چرا جواب نمیدی هااا؟
اگه تا آخر امشب این اخلاق گند و گذاشتی کنار که هیچی اگه نذاشتی دیگه حق نداری اسم منو به زبون بیاری ...
بعد هم از اتاق رفت...
وقتی رسول دستش رو از روی صورتش برداشت جای انگشت های فرشید روی صورتش مونده بود...
انگار با این کار رسول به خودش اومد...
محمد یه نگاه به من کرد و گفت: آقا من واقعا شرمنده ام ،اصلا فکرشو نمیکردم که اینجوری بشه واقعا معذرت میخوام...
من: دشمنت شرمنده .این بچه ها هیچکدوم الان تو وضعیت خوبی نیستن ...
همش نگرانن و استرس دارن که مبادا خدایی نکرده اتفاقی بی افته...😇
#فرشید
وقتی از سالن خارج شدم،همش تو ذهنم اون صدای برخورد دستم با صورت رسول اکو میشد...
داشتم داغون میشدم ،دلم نمیخواست اینطور بشه ...
فقط میخواستم آرومش کنم ،همین!
باز هم اشک های لعنتی گونه هام رو خیس کردن...
رسول داشت زره زره جلومم چشمم آب میشد و من نمیتونستم کاری براش بکنم...
دلم میخواست الان من جای داوود بودم تا حداقل اذیت شدنشون رو نمیدیدم ...🥺