eitaa logo
.کافـهـ‌‌گـانــدو‌|حامیــن .
1.2هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
2.2هزار ویدیو
18 فایل
📿. (إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ...:)+ پاتوق‌مامورای‌امنیتی‌وقاری‌های‌آینده🕶️ "حبیبی‌کپی‌درشأن‌شمانیست تبلیغات‌وتبادل‌نداریم «دمتگرم‌که‌هستی‌پیشمون» آیدیم:https://eitaa.com/jsbxjhs نویسنده: @F_Jenab 🍅
مشاهده در ایتا
دانلود
______________________.🍃 رمان برادران امنیت پارت۱۱۹ کدوم پیک موتوری؟ اصلا یه پیک موتوری چی داره؟ علی: خب داوود: .... علی: داوود؟ بازم جوابی نداد که علی اقا دست راستشو تکون داد جلوی صورتش علی: الو داوود: ها علی: کجا سِیر میکنی؟ داوود: ببخشید جانم علی: میگم بقیش؟ داوود: اها... آدرس مغازه شونو پیدا کردم فقط یه نکته خیلی مشکوک داره علی: چی داوود: عه... از جام بلند شدم که علی اقا گفت: کجا خانم سعادت رستا: احساس میکنم مزاحمم! میرم آبدار خونه تا شما حرف هاتون رو بزنید داوود: اینطور نیست. چون درباره رسوله بیانش جلوی شما واسم سخته رستا: خب پس من میرم که راحت باشید داوود: دختر عمو! بمونید اشتباه از من بود! "دخترعمو" عمته. مگه من اسم ندارم پسره بی ادب. از کی تاحالا به من میگی دخترعمووو!؟ از حرصی شدن خودم تعجب کردم. چرا برای یه خطاب انقدر حرصی شدم علی: بشینید لطفا نشستم که داوود شروع کرد به حرف زدن این بار سعی میکرد استرسش مشخص نشه من که باهاش بزرگ شدم هیچ، علی اقا هم فهمیده بود از استرس داره خفه میشد ولی به روش نمیاوردیم داوود: هر روز میاد تو همون کوچه به بهانه های مختلف! تعداد سفارش تو اون کوچه طبق چیزی که توی خود سامانه شون ثبت شده 6 تا بوده ولی این پیک موتوری 11 بار توی این کوچه اومده عکس طرف رو انداخت رو وال همه چیز برام نامفهوم بود. الان میخواست بگه یکی بپای رسوله؟؟ داوود: همیشه همین یه نفر میاد. مهرداد قریشی، بیست و هفت ساله، دیپلم برق داره، مجرده ولی با خانوادش زندگی نمیکنه و یک ماهه که توی فست فودی امین مشغول به کاره علی: خوبه، چیز بیشتری پیدا نکردی؟ داوود: چرا! یک: همیشه از یه خونه ثابت مشتری داشته و دو: حتی اگه فیش به اسم کسی دیگه ای باشه باز باید به این خونه غذا بده علی: خیلی خیلی مشکوکه! داره یکارایی میکنه رستا: ببخشید دخالت میکنم. ولی بنظرتون بهتر نیست یه نفر بره فست فودیش؟ علی: اتفاقا خوبه، ولی یه نفر که اطراف خونه شما نیومده باشه! داوود تکمیل؟ داوود: فعلا تکمیل، ولی سعید داره دوربین هارو هم چک میکنه علی: خب گزارشش رو بنویس بده آقای عبدی تا منم اجازه سوار شدن رو مغازه رو بگیرم انجام دادن عملیات، اونم الان، تو این وضعیت، با اون مدارک گیج کننده! میتونست گره پرونده رو کور کنه ولی از طرفی جون محمد در خطر بود! سعی می کردم نگران محمد فرمانده باشم تا محمدِ حسینم! ولی انگار نمیشد دلم نمیخواست اتفاقی برای امانت حسین بیوفته. _______________________.🍃 پ ن: اوووو دخترمون حساس شده😂 پ ن: پیشنهاد رستا... پ ن: نگران محمدِ حسینشه;) _______________________.🍃
_______________________.🍃 رمان برادران امنیت پارت۱۶۹ زنگ زدم به امیر امیر: سلام آقا _سلام! کیارش چیشد؟ امیر: اتاق عملِ _نیرو میفرستم جات! تو برو موقعیت صادق، نزدیک سفارت امیر: چشم _یاعلی رو به علی گفتم: دو پرندهِ ساکن میخوام علی: موقعیت؟ _سفارت و سوله خارج از شهر علی: الان میفرستم _دستت درد نکنه بلند شدم و رفتم سمت بهداری که آیهان از بهداری اومد بیرون آیهان: سلام آقا _سلام آیهان! حال رسول چطوره آیهان: فعلا که تعریفی نداره! میخواد شما برید داخل، امید کامل براتون توضیح میده _چیزی شده؟ آیهان: حال کاظمی بد شده _باشه برو وارد بهداری شدم. چشمم خورد به رسول بیهوش رنگش به زردی میزد و قفسه سینش سخت بالا و پایین میشد رفتم بالای سرش.. امید: سلام آقای عبدی _سلام امید جان امید: درخدمتم _حالش چطوره امید: اصلا خوب نیست! آرامبخشم براش خوب نیست، مجبور شدم بزنم براش... بلاخره رسیدیم سایت عقاب و کریم روسپردم دست بچه ها و خودم رفتم بالا.. اولین چیزی که دیدم علی بود که نشسته بود رو صندلی رسول! پس حال رسول خیلی بد بود سرگیجه ام شروع شده بود ولی الان برام مهم نبود وارد بهداری شدم که صدای امید رو شنیدم: رسول نباید آقا محمد رو تو اون وضعیت بد میدید! سرگیجم بدتر شد مکه آقا محمد تو چه وضعی بود؟ چجوری بود که حال رسول بد شده؟ ما که دیدی.. نه!! سعید و بچه ها دیدن! من ندیدم شاید، شاید که نه حتما سعید منو فرستاد تا آقا محمد رو تو اون وضعیت نبینم... یه لحظه انگار، یه وزنه خیلی سنگین گذاشتن رو سرم دستمو به در بهداری تکیه دادم که باز شد و آقای عبدی نمایان شد عبدی: داوود اینجا چیکار میکنییی داوود: غریبه بودم؟ عبدی: چی میگی داوود داوود: اضافی بودم یا غریبه بودم که بهم نگفتید حال محمد بده، حال رسول بده!؟ امید: داوود رنگت پریده، بیا بشین داوود: نگفتید آقا؟ چرا باهام عین غریبه ها رفتار میکنید؟؟؟ عبدی: نه غریبه هستی و نه عین غریبه ها باهات رفتار میشه! حالت خوب نبود! به بچه ها گفتم بهت نگن تا حال محمد و رسول بهتر بشه امید: اما آقا، داوود به من زنگ زد و گفت میدونه.. داوود؟ _______________________.🍃 پ ن: آخخخ داوود.. پ ن: حرف های دردناک داوود:( پ ن: امید فهمید داوود بهش یه دستی زده😂 ______________________.🍃
______________________.🍃 رمان برادران امنیت پارت۱۸۳ دستمو به شیشه تکیه دادم تا نیوفتم سعید: چیشدی داوود رسول برگشت سمتم و گفت: چرا رنگت.. محمدو که تو اون وضعیت دید ادامه حرفشو خورد رو به سعید گفت: این..این..این که رو این تخت خوابیده، واقعا داداش منه؟ واقعا فرمانده ی منهههههه صداش رفته بود بالا: باور کنم محمد تو این وضعیته و آقای عبدی اجازه نمیداد بیام بیمارستاننن سعید دستاشو گرفت و سعی تو آروم کردنش کرد.. کسی حواسش به من نبود به منی که تو یه لحظه نابود شدم! سردرد و سرگیجه امونمو بریده بود و نفس کشیدن رو برام سخت کرده بود هاله ی اشکام نمیزاشت محمدو درست ببینم صدا ها برام غیر واضح شده بودن و تاریکی... چقدر به داوود و رسول گفتم اصرار نکنیدددد اخرش راضیم کردن سعید زنگ زد و گفت داوود بیهوش شده و رسول هم حالش بده عصبی بودم! هم از خودم و هم از بچه هااا نگاهی به ساعت کردم با دیدن ساعت بهونه ایی برای برگردوندن رسول پیدا کردم زنگ زدم بهش بعد چند تا بوق صدای گرفته و گریه آلودش پیچید تو گوشم... رسول: سلام، بله آقا عبدی: سلام، یه ربع از مرخصی ساعتیت گذشته کجایی پس حس کردم فکر نمیکرد اینو بگم، ولی من مجبور بودم! شاید الان ازم دلگیر بشه یا بهم بگه خودخواه! ولی بهتر از اینکه که بلایی سر خودش بیاره رسول: آقا.. عبدی: تا یه ربع دیگه ساعت باش سنگین و بزور گفت: چشم گوشیو قطع کردم و سرمو بین دستام گرفتم.. به سعید زنگ زدم سعید: جانم آقا عبدی: داوود چطوره سعید: فعلا بیهوشه! مثل اینکه قرصاشم نخورده بوده لجبازی زمزمه کردم که سعید گفت: متوجه نشدم آقا عبدی: مراقبش باش! سعید: چشم ولی آقا.. عبدی: چیشده سعید سعید: یه نیرو میخوام! آقا محمد همراه نداره.. خودتون میدونید، ممکنه.. عبدی: اره میدونم! فرشید کجاست سعید: نمیدونم عبدی: زنگ میزنم میگم بیاد اونجا سعید: اون خسته ست آقا، نمیتونه حواسش به همه چی باشه عبدی: میکی چیکار کنممم؟ چند دقیقه سکوت کرد و گفت: نیازی به نیرو نیست! داوود تا نیم ساعت دیگه مرخص میشه! میفرستمش خونه و میرم پیش آقا محمد ______________________.🍃 پ ن: حرف های رسول... پ ن: آقای عبدی:) پ ن: چه شیر تو شیری شده ______________________.🍃
______________________.🍃 رمان برادران امنیت پارت۱۹۵ مرتضی: باید برم بابا رستا: باشه فقط یادت نره.. مرتضی: نه یادم نمیره، خدافظ رستا: خدافظ دلشوره بدی افتاده بود به جونم از وقتی که عطیه رفت دلم عین سیر و سرکه میجوشید سپهر: مامان +جانم پسرم؟ سپهر: حالتون خوبه؟ چرا رنگتون پریده توجه نرگس بهمون جلب شد بچه به بغل اومد سمتم نرگس: مامان؟ نکنه قلبت درد میکنه نمیگی؟ +نه عزیزم نرگس: قرصاتو خوردی +بله خوردم نرگس: پس چرا رنگت پریده!؟ +شلوغش نکن نرگس سپهر: نرگس جان، وقتی مامان میگه خوبه یعنی خوبه نرگس: هوفف بلند شدم و رفتم تو آشپز خونه که سپهر هم دنبالم اومد سپهر: مامان +جانم سپهر: نرگس خیلی حساس شده! هر چی میگم زود بهش برمیخوره! هر کاری میخوام بکنم همش پاپیچ میشه.. +طبیعیه! فقط نرگس چون یکم ناز نازی بار اومده حساس تره یکی از پرستار ها آب قند برام آورد پرستار: بخور عزیزم بزور دو قلوپ خوردم: ممنون زل زدم به شیشه اتاقش بعد از نیم ساعت در اتاق باز شد چنان بلند شدم که دکتر یه قدم عقب رفت عطیه: ح.حالش چ.چط.وره؟ دکتر: فشار بدی بهش وارد شده، من به این آقا(اشاره به صادق)گفته بودم نباید فشار بهشون بیاد! متاسفانه میرن تو کما شوک شدم، خشکم زد در حدی که حتی میتونستم بگم نفسم نمیکشیدم با تکونی که پرستار بهم داد به خودم اومدم و با جای خالی دکتر مواجه شدم.. نگاهی به همراهش(صادق) کردم اونم حال خوبی نداشت با گریه داشت با کسی صحبت میکرد ولی من هنوز خودمو پیدا نکرده بودم! خودمو لعنت کردم که به عزیز و نرگس نگفتم گفتن اینکه محمد کماست خیلی سخت تر از گفتن اینه که محمد بیمارستانه بزور تلفنم رو از کیفم در آوردم و شماره آقا سپهر رو گرفتم سپهر: سلام عطیه خانم عطیه: س.سلام لرزیدن صدام دست خودم نبود که کنترلش کنم سپهر: اتفاقی افتادههه؟ عطیه: میش.شه ب.برید جایی که ع.عزیز و نرگس نباش.شن؟ سپهر: دارید نصف جونم میکنید! چشم الان میرم چند دقیقه بعد گفت: بفرمایید اومدم چیزی بگم که صدای پیج بیمارستان بلند شد سپهر: بیمارستانیددد؟ یا ابالفضل! حالتون خوبه عطیه: حال من خوبه، اما محمد... سپهر: محمد چی عطیه خانوممم عطیه: رفته کما..😭 سپهر: یعنی چیییی؟ کدوم بیمارستان عطیه: بیمارستان امام خمینی! فقط تو رو خدا یواش به عزیز و نرگس بگید سپهر: باشه باشه تلفن رو قطع کردم و نشستم روی صندلی اشکام بدون وقفه جای همدیگرو میگرفتن انگار باهم مسابقه گذاشته بودن.. یعنی باید باور کنم محمد من رفته کما؟ یعنی باید باور کنم محمد من با دستگاه ها نفس میکشه و زنده ست؟ نفسم تنگ بود داشتم خفه میشدم انگار یکی دستشو گذاشته بود جلوی دهنم و راه نفسم رو بسته بود! محمد علی(آقای شهیدی) رو فرستادم از کریم و آرش بازجویی کنه نشسته بودم و داشتم گزارش هارو میخوندم که تلفنم زنگ خورد صادق بود _سلام آقا صداش مخطولی از بغض و ترس داشت ____________________.🍃 پ ن: و دلنگرانی هایی که گواه بد میدن پ ن: محمد رفت کما.. پ ن: عطیه.. ____________________.🍃