eitaa logo
.کافـهـ‌‌گـانــدو‌|حامیــن .
1.3هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
14 فایل
. إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ...:)+ پاتوق‌مامورای‌امنیتی‌وقاری‌های‌آینده🕶🌿:/ "حبیبی‌کپی‌درشان‌شما‌نیست✔️" Me: @Nazi27_f چنل‌ناشناسمون: < @Nashenaas_Gando > چنل‌‌‌‌خافانمون: < @CafeYadgiry > ▓تبلیغات❌ حله؟🤝 .
مشاهده در ایتا
دانلود
رسول داشت زره زره جلومم چشمم آب میشد و من نمیتونستم کاری براش بکنم... دلم میخواست الان من جای داوود بودم تا حداقل اذیت شدنشون رو نمیدیدم ...🥺
اون موقعی که دکتر گفت میخوایم دستگاه هارو از داوود جدا کنیم ،یه حال عجیبی داشتم یه حالی که انگار عروسک خیمه شب بازی هستمو بقیه دارن تکونم میدن... اون موقع میدونستم فقط رسول میتونه کاری انجام بده و دکتر رو قانع کنه... بعد از کاری که رسول با دکتر کرد من از اونجا خارج شدم... وقتی اون چیزی چند روز مهمون قلبم بود رو به رسول گفتم ، انگار یه پارچ آب یخ رو ریختن روم... رسول یه پسر مغرور بود که حتی تا حالا اینقدر به من نزدیک نشده بود... یعنی...یعنی امروز که منو کشوند سمت خودش و بدن من رو بین شونه هاش جا داد،تمام بدنم دردی رو از خودش خارج کرد... خیلی کم این جور اتفاق ها میافتاد ... خودم میدونستم که این حسی که تو دلم هست یه حسی که مهمان هست و به زودی از بین میره... اما هیچ وقت نمیتونستم باور کنم که آقا داوود الان به خاطر من روی اون تخته همش اون صحنه تیر خوردنش تو ذهنم پخش میشد و اذیتم میکرد...🥺 تو حال خودم بودم که آقای فرشید از بیمارستان اومد بیرون و با چشمای پر از اشک به طرف خیابان رفت... ادامه دارد...
تو حال خودم بودم که آقا فرشید از بیمارستان اومد بیرون و با چشمای در از اشک به طرف خیابان رفت... یکدفعه دلم ریخت... اینقدر آقا فرشید پریشون بود که گفتم همچی تموم شد... با عجله به سمت بیمارستان رفتم و به طرف سالنی که آقا داوود بستری بود میدویدم ... همش ا...احساس میکردم اگه مادر آقا داوود بفهمه شاید ... نه نمیشه داوود باید زنده بمونه بایدددد هرچی میدویدم نمیرسیدم انگار پاهام رو هوا بود... شونه هام به بقیه میخورد اما نمیدونستم ایست کنم ... جلو در سالن که رسیدم،دیدم آقا محمد و آقای عبدی خیلی عادی هستن و رسول هم مثل همیشه نمیشد فهمید... در رو باز کردم و گفتم: چیشده؟ محمد: دریا آجی حالت خوبه؟؟ رنگت چرا پریده؟؟ اتفاقی افتاده ؟؟ چرا گریه کردی؟؟ من: آقا داوود چیشد؟؟ آقامحمد: مثل قبل دکترش که چیزی نگفته... من: یعنی...یعنی... آقامحمد: یعنی چی؟ من: پس چرا آقا فرشید داشت گریه میکرد؟؟ یکدفعه رسول سرش رو بلند کرد و گفت: رسول: گریه؟؟ چرا گریه؟ من: ر....رسول صورتت... رسول: چیزی نیس نگران نباش... من: توروخدا بگین چی شده؟؟😭 رسول: من عقلمو از دست داده بودم فرشید اونو دوباره بهم داد... بعدش هم خندید... انگار دیوانه شده بود ... اصلا انگار حواسش نبود که الان کجاست و چی موقعیتیه... سرم داشت گیج می‌رفت... پاهام شل شده بود نفس به زور بالا می اومد که یکدفعه کوبیده شدم به زمین و دیگه هیچی نفهمیدم...😢 حالم خوش نبود... یکدفعه ناخداگاه خندم می‌گرفت یا مسخره بازی میکردم یا یکدفعه میزدم زیر گریه و اشک میریختم... دریا انگار خیلی بیشتر از همه نگران بود... میدونستم اگه تو شرایط دیگه ای بودیم این نظر رو نداشتم ... خب....خب داوود داداشمه ...اون پسر خیلی خوبیه منم اگه دریا راضی باشه نظری ندارم اما باید خیلی حواسش به دریا باشه... صورتم یخ زده بود ... دست و پاهام می‌لرزید و همش به خودم میگفتم: حالا که دریا چنین حسی داره اگه ... اگه زبونم لال...خدایی نکرده اتفاقی برای داوود بی افته ریحانه ضربه خیلی بدی میبینه... تو حال خودم که محمد با نگرانی صدام کرد و گفت: رسول ...رسووول... من: ها چی شده ...عه عه ببخشید بله؟؟ آقامحمد: رسوووول دریااا ... من: ها چی؟؟ چیشده؟؟ سرم رو بالا آوردم و دیدم دریا افتاده رو زمین ... با عجله رفتم سمتش و سرش رو بلند کردم: گفتم: دریاا دریاااا جان؟؟ آبجییی؟؟ جواب نمی‌داد ... داد زدم آقا محمد یه پرستار خبر کن ... خواهش میکنم... بعد از چند دقیقه دوتا پرستار و یک برانکارد اومدن سمت ما... دریا رو گرفتیم و گذاشتیمش روی برانکارد و برندش... برگشتم سمت آقا محمد و گفتم: آقا ببخشید میشه مراقب داوود باشین من برمیگردم... آقا محمد: نمیخواد برگردی برو پیش خواهرت بعدش از همونجا برو تو ماشین تا ماهم بیایم... من: آخه... آقامحمد: با جدیت تمام گفتم: آخه نداره...برو... از در سالن اومدم بیرون دنبال پرستار ها رفتم... آقای عبدی نشست روی صندلی و منم رفتم سمت شیشه ... داوود اصلا هیچ تکون نخورده بود می ترسیدم ..خدایی..نکرده... یکدفعه گوشیم زنگ خورد... تا نگاه کردم دیدم از همون اتفاقی میترسیدم اومد به سرم... عزیز زنگ زده بود بهم... اول گفتم که هیچی نمیگم ولی باز بعدش گفتم من که نمیتونم این اتفاق رو پنهان کنم ... مونده بودم بین دوراهی یکدفعه آقای عبدی که پریشونی منو دیده بود ،فهمید که کی زنگ زده... بهم گفت: جوابشو بده محمد ... مادر شاید با این کار بیشتر نگران بشه... من:دولی آقا اگه... آقای عبدی: نگران نباش... من: باشه چشم... تلفن رو جواب دادم و گفتم:الو؟سلام علیکم عزیز خودم... عزیز:؛محمد؟سلام مادر خوبی ؟داداشت خوبه؟؟ من: ممنون خداروشکر من خوبم داوود هم ...داوود هم خوبه... عزیز:مادر گوشی رو میدی به داوود باهاش حرف بزنم؟؟ من: امممم چیزه عزیز امممم داوود الان خونه نیس... عزیز:خونه نیست؟کجاست؟محمد نکنه اتفاقی افتاده؟؟ من: نه نه نه داوود و فرشید و رسول ،باهم رفتن یه خورده دور شهر بگردن... عزیز : باشه مادر مراقب خودتون باشین خداحافظ...✋🏻 من: باشه مادر گلم خداحافظ ✨👋🏻 ادامه دارد... @Kafeh_Gandoo12😎 😎
اکیپ سه نفرمون اینجا هستن😍🥺😎 آقا محمد و سعید و داوود😎 @Kafeh_Gandoo12😎
😎ادیت گاندو😍 کپی ممنوع حتی برای استفاده از بنر🥰 @Kafeh_Gandoo12😎
۶۹۰ تاییی شدنمون مبارکک🥳🥳🥳
8.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ما خشم کنیم سفره تان برچیده اس😎👏 @Kafeh_Gandoo12😎 (گاندویی نیست ولی پیشنهاد میکنم دانلود کنید😍)