eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
884 دنبال‌کننده
18.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
صبح همان آغوش خداست که گرم تو را میخواند .... صبح یعنی دوباره مرا ببین ! دوباره دوستم بدار....... دوباره سلام کن..... دوباره شروع کن...... نو شو تازه باش لبخند بزن .... واااای چقدر صبح، زیباست! و شاید من امروز زیباترم..... ای جانم.........
4_5927275990576268025.mp3
5.87M
می باره بارون روی سر مجنون سلام بر حسین♥️ اینم رزق سرصبحی☺️
🌹💧🌷 ﺧﺪﺍﯾﺎ ! ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ ﻣﺎﻩ شعبان و ورود به رمضان ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﻣﻘﺎﺭﻥ ﺑﺎ ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﮔﻨﺎﻫﺎﻥ و ورود به سعادت و خوشبختی ﻗﺮﺍﺭ ﺑﺪﻩ... ﺍﻟﻬﯽ ﻧﺼﯿﺮﻣﺎﻥ ﺑﺎﺵ ﺗﺎ ﺑﺼﯿﺮ ﮔﺮﺩﯾﻢ ﺑﺼﯿﺮﻣﺎﻥ ﮐﻦ ﺗﺎ ﺍﺯ ﻣﺴﯿﺮ ﺑﺮﻧﮕﺮﺩﯾﻢ. ﺍﻟﻬﯽ ﮐﯿﻨﻪ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺳﯿﻨﻪ ﻫﺎ ﯾﻤﺎﻥ ﺑﺰﺩﺍﯼ ﺯﺑﺎﻧﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺭﻭﻍ ﻭ ﺗﻬﻤﺖ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭ ﺍﮔﺮ ﻧﻌﻤﺘﻤﺎﻥ ﺑﺨﺸﯿﺪﯼ ﺷﺎﮐﺮﻣﺎﻥ ﮐﻦ ﺍﮔﺮ ﺑﻼ ﺍﻓﮑﻨﺪﯼ ﺻﺎﺑﺮﻣﺎﻥ ﮐﻦ ﺁﺯﻣﻮﺩﯼ ﭘﯿﺮﻭﺯﻣﺎﻥ کن. پیشاپیش ماه رمضان مبارک باد 🌸🌸 🌹💧🌹 @Karbala_1365
👇 ﺩﺭﻭﯾﺸﯽ ﺗﻨﮕﺪﺳﺖ ﺑﻪ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮﺍﻧﮕﺮﯼ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺷﻨﯿﺪﻩ‌ﺍﻡ ﻣﺎﻟﯽ ﻧﺬﺭ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﯾﺸﺎﻥ ﺩﻫﯽ، ﻣﻦ ﻧﯿﺰ ﺩﺭﻭﯾﺸﻢ ... ﺧﻮﺍﺟﻪ ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﻧﺬﺭِ ﮐﻮﺭﺍﻥ ﮐﺮﺩﻩ‌ﺍﻡ ﺗﻮ ﮐﻮﺭ ﻧﯿﺴﺘﯽ ...! ﭘﺲ ﺩﺭﻭﯾﺶ ﺗﺎﻣﻠﯽ ﮐﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﺍﯼ ﺧﻮﺍﺟﻪ ﮐﻮﺭ ﺣﻘﯿﻘﯽ ﻣﻨﻢ ﮐﻪ ﺩﺭﮔﺎﻩِ ﮐﺮﯾﻢ ﺭﺍ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ و ﺑﻪ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﭼﻮﻥ ﺗﻮ ﮔﺪﺍﺋﯽ ﺁﻣﺪﻩﺍﻡ ...! ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﺑﮕﻔﺖ ﻭ ﺭﻭﺍﻧﻪ ﺷﺪ ... ﺧﻮﺍﺟﻪ ﻣﺘﺄﺛﺮ ﮔﺸﺘﻪ ﺍﺯ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻭﯼ ﺷﺘﺎﻓﺖ ﻭ ﻫﺮ ﭼﻪ ﮐﻮﺷﯿﺪ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻪ ﻭﯼ ﺩﻫﺪ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﮑﺮﺩ ... ﺍﺯ ﺍﻭ ﺑﺨﻮﺍﻩ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ می‌خواهدﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺑﺨﻮﺍﻫﯽ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻣﺨﻮﺍﻩ ﮐﻪ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻭ ﻣﯽﺗﺮﺳﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺑﺨﻮﺍﻫﯽ ... @Karbala_1365
مداحی آنلاین - توبه واقعی چجوریه؟ - حجت الاسلام عالی.mp3
2.67M
♨️توبه واقعی چجوریه؟ بسیار شنیدنی حجت الاسلام 📡حداقل برای یک☝️نفر ارسال کنید. @Karbala_1365
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 بسم الله الرحمن الرحیم 🎬 🎭 یه راه میانبر، برای اینکه زودتر ، بتونیم صفات بد اخلاقی‌مون رو ترک کنیم!
مظلوم‌تر از « » همانا « » است، چه اینکه علی‌القاعده دفاع از نهضت، آسان‌تر از دفاع از نظام است!  🍃❣
🔍عضویت در این صفحه را ازدست ندهید! @zakhmhaye_ofouni1
واقعا خسته نباشید😐😑
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
... 🍃 : افرادی که به ایشان توهین کرده بودند و بعدها خدمتشان می رسیدند برای عذرخواهی ، ایشان می فرمودند برای چه عذرخواهی می کنید!؟ من چیزی به خاطر ندارم !♥️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @Karbala_1365
🌹صلابت، استقامت و صبوری، معنای زینبی بودن یک زن رو‌‌ تو این عکس‌‌ می‌تونید ببینید. ❤️سکینه واعظی مادر ۶ شهید به فرزندان شهیدش پیوست، برایش فاتحه بخوانید.. عکسش رو ذخیره کنید هر بار مثل من دلتون از این دنیا گرفت نگاهش کنید قوی و‌صبور می‌شوید.... عطیه آقابابایی
🌹شهادت یک سرباز وظیفه در درگیری با گروهک تروریستی در ارومیه ♦️ فرزند برومند احمد سلیمانی در درگیری با گروهک‌های تروریستی در به شهادت رسید.🕊🌹 @Karbala_1365
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 🍃 ✨نشان بہ اینڪہ شب جمعہ اشك و آهے بود ببخش روز حسابم اگر گناهے بود ✨تویے ڪه بوده نگاهٺ همیشہ و هرجا بہ من، منے ڪه دلم با تو، گاه گاهے بود 🌙 ❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 #حقیق
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 ۴ ۳۱ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌾💧ساعت ۳:۳۰ شب بود و تا ساعتی دیگر هوا روشن می‌شد. هنوز بین ماندن و برگشتن مردد بودم که دو نفری با هم هُلم دادن داخل آب. اولین موج که به گلویم خود، آب از داخل زخم تا ته ريه ام رفت و شوری نمک، همراه با سرفه های خونی تا مغزم را سوزاند؛ اما چاره‌ای نبود، باید فین می زدم. فقط سرم نباید زیر آب می رفت.💧 کمی که از ساحل دشمن جدا شدیم معصوم زاده و که تا آن لحظه زیر بغلم را گرفته بودند و کمک می‌کردند، یک آن رهایم کردند. معصوم زاده گفت: این دیگه بردن نداره! یکی شان رفت به سمت چپ و آن دیگری به سمت راست و من فکر کردم که خسته شدن و رهایم کردند، اما خیلی زود برگشتند و دوباره زیر بازوهایم را گرفتند. کمی فین زديم و جلو آمدیم. همه طرف آب بود درست مثل وسط دریا. اصلاً ساحل پیدا نبود. معصوم زاده می گفت: از این طرف برویم و طرف دیگر را نشان می‌داد. فهمیدم جهت را گم کرده‌اند. به سمتی که مطمئن بودم ساحل است، چرخیدم و با کف دست روی آب زدم تا جهت را نشانشان بدهم. بالاخره تسليم نظر من شدند. به سمتی که آمده بودیم، فين زدیم. مقداری آمدیم و باز این دو زیر بغلم را رها کردند و رفتند و دوباره آمدند. این صحنه تا چند بار تکرار شد و هر بار من فکر کردم جهت را گم کرده‌اند؛ اما نمی دانستم که هر دو زخمی اند و خسته شده اند و گلوی شکافته من را که می‌بینند بیشتر ناامید می‌شوند. اما انگار وجدان رهایشان نمی‌کرد و دلشان نمی آمد که مرا وسط رها کنند. توی آن تاریکی، یکباره چشم منطقی به یک باک بنزین قایق موتوری افتاد که روی آب افتاده بود. پیدا بود قایق را زده‌اند. تکه های سوخته قایق، کمی آن طرف‌تر با جریان آب به سمت می‌رفت. منطقی شنا کنان به طرف باک بنزین رفت و آن را آورد و گذاشت زیر شکم من و همانجا گفت:آخیش راحت شدیم از دست این اوسا کریم. توی برزخ بین مرگ و زندگی لبخندی روی لبم گُل کرد. چند متر به راحتی آمدیم که رگبار تیربارچی های دشمن از پشت سر سرعتمان را بیشتر کرد. تیرهای سرخ وزوزکنان به سینه آب می خوردند، کمان می کردند و می رفتند رو به آسمان. هر آن منتظر بودم گلوله ای پشت سرم بنشیند و مغزم را متلاشی کند. نمی ترسیدم ولی نگران این دو مجروح بودم که صدای رگبار که بلند می شد هر دو سر شان را زیر آب می‌بردند و بعد از چند ثانیه بیرون می‌آمدند. رگبار تیربارها و شلیک آرپی‌جی تمام شد و جایش را به انفجار پی‌درپی روی آب داد. خمپاره‌ها مثل شهاب سنگ از آسمان فرود می آمدند و با انفجارشان روی آب، حجمی از آب بالا می‌رفت و روی سر و صورتمان می‌ریخت. هر چه جلوتر می رفتیم لاشه‌های قایق‌های متلاشی شده خودی بیشتر می‌شدند. قریب یک ساعت بود که روی آب بودیم و فین می زدیم که یکدفعه پاهایمان به گل نشست. هوا هنوز تاریک بود، اما منورها نشان می‌دادند که آب جزر شده و ما باید مسافت زیادی را از داخل گل و لای که بوی ماهی مرده می‌داد، عبور کنیم. سرم گیج می رفت. گلویم از شدت آب شور اروند می سوخت. رمقی در پاهایم باقی نمانده بود. این دو نفر که تا حالا جورم را کشیده بودند، با وجود زخمشان و پاهایی که تا زانو توی گل رفته بود، دیگر نمی توانستند دستم را بگیرند. چاره‌ای نبود به هر شکل باید این ۱۰۰ متر را از میان گل و باتلاق می‌رفتیم. می رفتیم و می‌افتادیم. بالاخره رسیدیم به جایی که مقابلمان پر از و موانع بود. سیدحسین معصوم زاده گفت:اشتباه آمدیم اینجا جزیره و ما با دست خودمان آمدیم داخل عراقی ها...😢 …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 ۴ ۳۲ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌾خواستم بفهمانم که نه اشتباه می کنی درست آمدیم، اما نتوانستم. آنجا ساحل بود و این موانع را عراقی‌ها وقتی که پنج سال پیش خرمشهر را تصرف کرده بودند ایجاد کرده بودند. معصوم زاده گفت: شما همین جا بمانید من برم جلو ببینم چه خبره!! به سختی رفت و بعد از چند دقیقه آمد و گفت معلوم نیست کی به کیه. اینجا عراقه و ایران، هر جا هست حرف اولش خالیه و پشت این خاکریز کسی نیست. روی زانو با آرنج چند متر جلوتر رفتیم. من به آنها بفهماندم که راه را درست آمدیم و همین را باید ادامه بدهیم. این ۱۰۰ متر بسیار سخت‌تر از ۹۰۰ متر داخل آب بود. گاهی روی گل می غلتیدیم و گاهی سینه‌خیز می رفتیم و کم کم داشت راه نفسم بسته می‌شد و در هر قدم، یک گام به مرگ نزدیک تر می شدم، رسیدم به جایی که مثل یک تکه چوب خشک افتادم. با التماس گفت:کریم به امام زمان قسمت می دهم که این چند متر رو بیا...✨ می خواستم اما نمی‌توانستم. زمان برایم متوقف شده بود. دوباره توی دلم را گفتم. علی چند متر دستم را روی گل کشید. او هم خسته شده بود. می‌افتاد و باز بلند می‌شد و دستم را می کشید. تا باتلاق تمام شد و یک آن هر دو پشت خاکریز افتادیم. در این فاصله، معصوم زاده بازهم جلوتر رفته بود تا اطمینان پیدا کند که اینجا خط خودی است نه دشمن. به هوش که آمدم تو اورژانس بودم. کنارم سید حسین معصوم زاده و علی نشسته بودند و کسی داشت زخمشان را می بست. خمپاره دشمن هم یک ریز دور و اطراف اورژانس می‌خورد. پرستاران گلوله و خون را ار دور گلویم پا کرده بودند. اما از سرما می لرزیدم. چند پتو رویم کشیدند. چشمم به ساعت غواصی ام افتاد. به سیدحسین اشاره کردم که ساعت را باز کن. همین کار را کرد و پرتش کرد یک گوشه. بهم برخورد. خواستم داد بزنم:اون بیت الماله که یکی قیچی به دست آمد و لباس غواصی ام را پاره کرد و کارت و پلاک شناسایی را که زیر آن داشتم، به فردی دارد که از واحد تعاون لشکر، مسئولیت ثبت اسامی مجروحان و را داشت. وقت نماز صبح بود. خاک خشک شده لای موهای سرم را ریختم و با کف دست روی آن زدم و تیمم ‌کردم ولی نمازم را بی کلام، با زبان دل خواند. نماز که تمام شد، یاد شبهای گذشته و نمازهای جماعتی افتادم که با می‌خواندیم.✨ چشمانم را پر کرد.💔💧 گلویم پاره بود. در دلم روضه تازه شد و منقلب شدم و از هوش رفتم...🍂 …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄