eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
893 دنبال‌کننده
18.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از .
🔸یاد وخاطره ، فرمانده سپاه گرامیباد.🌷 ... 🌷☘🌷 _بهشت زهرا (س) قطعه 24 ،ردیف 31 ،شماره31
🌸🍃🌸🍃 ياد_مرگ بدان تو براى آخرت آفريده شدى، نه دنيا، براى رفتن از دنيا، نه پايدار ماندن در آن، براى مرگ، نه زندگى جاودانه در دنيا، كه هر لحظه ممكن است از دنيا كوچ كنى، و به آخرت در آيى. و تو شكار مرگى هستى كه فرار كننده آن نجاتى ندارد، و هر كه را بجويد به آن مى رسد، و سرانجام او را مى گيرد. پس، از مرگ بترس نكند زمانى سراغ تو را گيرد كه در حال گناه يا در انتظار توبه كردن باشى و مرگ مهلت ندهد و بين تو و توبه فاصله اندازد، كه در اين حال خود را تباه كرده اى...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ای خدای قهار، شر و ریشه این مفسدان را بکن😱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 2⃣4⃣ 👈 بخش دوم: جنگ و اسارت بعد از آخرین محاکمه و حمایت تیمسار عزاوی از من، ابو وقاص و مأمورانش دنبال فرصت و بهانه ای بودند که من را به دام بیندازند و تلافی کنند. اما خدا شرایط دیگری برایم رقم زده بود؛ به طوری که آزادی بیشتری داشتم و همه از من حساب می بردند. سربازان هم با من رفیق شده بودند و اخبار داخل استخبارات را برایم می آوردند. هر بار که اسرا را می آوردند اول به من خبر می دادند. مأمور تحویل غذا بودم و وقتی غذا را می آوردند و بیرون اتاق می گذاشتند، سرباز نگهبان پشت در اتاق صدایم میکرد: - صالح البحار! بیا غذایشان را ببر. من هم بیرون می رفتم، هوایی تازه می کردم و غذا را می آوردم و بین اسیرانی که در اتاق بودند و هر بار تعدادشان کم و زیاد میشد، تقسیم می کردم. درواقع هواخوری من، لحظه آوردن غذا و آمدن اسرای جدید و تخلیه اطلاعاتی آنها بود. اجازه رفتن به دستشویی هم زیاد نمی دادند و از حمام هم خبری نبود. اگر کسی می خواست حمام بگیرد، در همان توالت با آفتابه روی خودش آب می ریخت و شوره هایی را که از عرق بر بدنش نشسته بود می شست؛ اما در مبارزه با شپشها همیشه شکست می خوردیم! چون پتوها کثیف بود و بوی تعفن میداد و نظافتی هم در کار نبود. طبق روال، اسیران نوجوانی که با هر گروه می آمدند، در اتاقی کنار اتاق نیم دایره نگهداری می شدند. یک روز کنار پنجرۀ سلولم ایستاده و در فکر فرو رفته بودم. به حیاط نگاه می کردم و به بازی روزگار و به آنچه خدا تا آن روز از دید بعثیها پنهان داشته بود، به لنج پر از اسلحه فکر می کردم و نمی دانستم چند صباح دیگر باید در این زندان بمانم و سپر بلای ایران دیگر باشم. همان طور که به حیاط نگاه می کردم، دروازه ساختمان استخبارات باز شد و نفربر نظامی داخل محوطه آمد. وسط حیاط ایستاد. رو به هم اتاقی هایم گفتم: برادرها! اسیر جدید آوردند. همه به طرف پنجره کوچک آمدند تا اسیران تازه وارد را ببینند. راننده پایین آمد و با پشت آستینش عرق پیشانی اش را پاک کرد. دستهایش را باز کرد و مرتب بالاتنه اش را به راست و چپ می چرخاند. ظاهرا خسته و از راه دوری آمده بود. مأموران به سرعت آمدند و سلاح به دست اطراف کامیون حلقه زدند. در عقب کامیون باز شد و مأمور درجه داری با صدای بلندی که رعب و تهدید در آن بود، فریاد زد: - يا الله ينزلوا! (یاالله بیاید پایین)... 🍂
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 3⃣4⃣ 👈 بخش دوم: جنگ و اسارت اسرا بلند شدند و سر پا ایستادند. پیر و مسن، جوان و نوجوان، دستها و چشم هایشان بسته بود. از نحوه بلندشدن و حرکتشان معلوم بود که خیلی خسته اند. بعضی قدرت ایستادن نداشتند. بعضی شان زیر پیراهنی و بعضی هم خاکی شوره زده به تن داشتند که لکه های خون و گل خشکیده بر آن نمایان لباس بود. سر و روی بعضی هم زخمی بود. از خون سرازیر شده بر صورتشان میشد فهمید پانسمان نشده اند. خستگی و بی خوابی در صورتشان داد میزد. لبها از تشنگی خشک و سفید بود. برآمدگی و کبودی روی دست و صورتشان از عفونت زخم هایشان حکایت می کرد. یکی از سربازان بالا رفت و چشم بندشان را باز کرد. که از مأموران باتوم به دست با فحش و ناسزا فریاد میزد: - يا الله بسرعه نزلوا! يا الله طفرو! (یالا زود باشید بیایید پایین بالا ببريدا) آنها که سرحال تر بودند، پایین می پریدند؛ هرچند بعضی از شدت ضعف و درد و خستگی روی زمین ولو میشدند. پیرترها خود را به سختی می کشیدند و هرکس با تعلل پایین می آمد، ضربات باتوم بر او نواخته می شد. همه کنار هم ایستاده بودند. سرها پایین بود. یکی از درجه دارها که چوب خیزرانش را به دست گرفته بود و به پایش آهسته ضربه می زد، داد زد: - يا الله اخذوهوم! (یالا ببریدشان!) به سمت داخل ساختمان رفتند و مأموران باتوم به دست بر سر و بدنشان زدند و از آنها استقبال کردند. همه وارد اتاق شدند و در سلول با صدایی محکم بسته شد. بدنها خسته و کوبیده و دردناک، و چهره ها غمگین و نگاهها نگران بود. نگاهی به آنهایی که در اتاق بودند انداختند. با آغوش باز به طرفشان رفتم و از آنها استقبال کردم؛ - السلام علیکم، برادرها خوش آمدید! آنها را در بغل گرفتم و روبوسی کردم. در کنار همدیگر بوی وطن را حس می کردیم. زخمیها را سرپایی پانسمان کرده بودند. مثل همیشه با مهربانی و عطوفت رو به آنها گفتم: - آقایان! نمیدانم چه بگویم. از اینکه شما را اینجا می بینم، ناراحت هستم. بنده اسمم صالح البحاره! مثل شما اسیرم، منتها مترجمتان نیز هستم. بنده در کنار بازجوها سؤالاتشان را برای شما و جواب های شما را برای آنها ترجمه میکنم. تازه واردها با شنیدن حرف های من که دشداشه رنگ ورورفته پوشیده بودم و با لهجه ای عربی فارسی حرف میزدم، به هم نگاه می کردند. حق هم داشتند؛ چون آنها هم مثل اسيران قبلی چون شناختی از من نداشتند، نمی توانستند اعتماد کنند. 🍂
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 4⃣4⃣ 👈 بخش دوم: جنگ و اسارت همان طور که اسرای تازه وارد غریبانه نگاهم می کردند، ادامه دادم: ۔ قبل از شما خیلی از برادران به این اتاق آمدند و چند روز بعد هم رفتند. شما هم اینجا موقتی هستید و زیاد نمی مانید. یکی از اسرایی که از قبل آنجا بود، رو به آنها کرد و گفت: - نگران نباشید! صالح از خودمان است، خیلی هم به نفعمان کار می کند. خیال تازه واردها کمی راحت شد، ولی هنوز بی اعتمادی در نگاهشان دیده میشد. دستهایم را بر سینه قرار دادم و لبخندی زدم: - ای بابا! من هم وطنتان هستم و مثل شما اسیر شدم. همه مثل هم هستیم. یادتان باشد در حدی که از شما می پرسند، جواب بدهید؛ نه بیشتر و نه کمتر. از شاخه ای به شاخه ای دیگر هم نپرید. حتی اگر به امام خمینی هم فحش دادند، شما عکس العملی نشان ندهید. آنها می خواهند با این کار شما را عصبانی و بیشتر شکنجه کنند. پس از این که اعتمادشان را جلب کردم، در کنار هم نشستیم و صحبت کردیم تا بدانم کجا و کی اسیر شده اند و اینکه دوستدار نظام اند یا ضد نظام. ساعتی بعد مأموران سلاح به دست به طرف اتاق آمدند و در را باز کردند. یکی از آنها فریاد زد: - یا الله، قوموا طلعوا (یالا بلند شوید، بیایید بیرون) خیلی زود و با خشونت، همه را با ضرب و شتم و ضربات باتوم، مجبور به رفتن به حیاط کردند. همه رو به جایی که رئیس زندان و مأمورها بودند، به حالت خبردار به صف ایستادند. ابو وقاص حرف می زد و فریاد و تهدید می کرد و توی دل تازه واردها را خالی می کرد. من هم با فاصله از او ایستاده و حرف هایش را ترجمه می کردم. او حرف هایش را با فریاد میزد. با اینکه تیمسار سفارشم را کرده بود، ولی باز هم می ترسیدم و ضربان قلبم تند میزد. بیچاره اسرا خود را باخته بودند. بعد از اینکه عربده هایش را کشید، به من نگاه کرد که یعنی ترجمه حرف هایش را برای اسرا بگویم: - آقایان! ایشان می گوید: بهتر است با ما همکاری کنید. به نفعتان است. هرکس همکاری نکند، کارش با کرام الكاتبين است! همین حالا خودتان را معرفی کنید، بهتر است ابو وقاص دوباره با فریاد حرف هایش را تکرار کرد و من نیز ترجمه کردم: - برادران ایشان می گوید: بسیجی ها یک طرف، ارتشی ها هم یک طرف، پاسدار هم که نداریم یک طرف بایستند. متوجه صحبتم شدید؟! با شنیدن این جمله تازه واردها به خود آمدند، نگاه معنی داری به من انداختند و بچ پچ می کردند؛ لابد می گفتند: این مترجم دارد چه می گوید؟! بار دیگر با حالتی خاص که توجه آنها را بیشتر جلب کنم، حرف های ابووقاص را ترجمه کردم. اسیران دیگر متوجه شدند که منظورم چیست و به آنها چه می گویم. منظورم این بود که ای پاسدارها، اگر در میان جمع حضور دارید، خودتان را معرفی نکنید. پاسدار بودن گناه بزرگی بود و عواقب بسیار بدی را به دنبال داشت. پیگیر باشید...🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مردان قبیله ام ڪجا رفتید ؟ دستان من از حضورتان خالی ست ماندم به گِل و دلم به صد رویا دامان وطن زِ یادتان جـاری ست . . . 🍃🌹🍃
این است چقدر من از خدا دورم🍂 و اگر پیدا نمیشدی تو شاید که مرده بودم....💔 🍃 🌹 شهادت: ۸ معروف به شهیدعطری مزار:بهشت زهرای 🌸.... @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#قصه این است چقدر من از خدا دورم🍂 و اگر پیدا نمیشدی تو شاید که مرده بودم....💔 🍃 🌹 #شهیدسیداحمدپلار
👇 .. ❤️ ، و 🌹 🍃تقریبا دوهفته پیش خواب دیدم که حرم امام رضا(ع) هستم که آقای جوانی به من گفت بیا بشین قرآن بخون و قرآن رو باز کرد و گذاشت روبروم و گفت شروع کن بخون. خودش هم کنارم نشست همینطور که داشتم میخوندم صفحه قرآن رو گم کردم و برگشتم نگاش کردم و گفتم الان پیداش میکنم. داشتم دنبال صفحه قرآن میگشتم که گفتم حفظ هستم و شروع کردم به خوندن که آخرش متوجه شدم دارم آیت الکرسی میخونم...✨ 🌺قرآن رو بستم وآقای جوانی که درکنارش هم خانم محجبه و چادری ایستاده بود بلندشد و گفت: ما بریم یه کم استراحت کنیم از راه دوری اومدیم مشهد. گفتم:از کجا اومدید؟ گفت:از . گفتم:پس راه من دورتر بوده چون من از اومدم. 🍃 رو کرد به خانمی که کنارش بود و گفت:بریم. و خداحافظی کرد و رفت.❣ وقتی بیدار شدم پیش خودم فکر میکردم شاید چون چند شب قبلش چله سوره احقاف گرفتم و قراره ان شاالله برم چنین خوابی رو دیدم.. تااینکه کلا این خواب یادم رفت تا شب شهادت (ع) به چندنفر از دوستام پیام دادم جایی روضه و هیئت سراغ ندارید که برم؟ که با شنیدن جواب منفی روبرو شدم.😔 💔دلم گرفته بود... تااینکه آخر شب برام از طرف یکی از دوستام که شاید ماهی یه پیام به هم نمیدادیم کلی عکس و پیام اومد. عکسهارو که باز کردم دیدم مال یه گروه ختم قرآن هست که به نیابت شهدا قرآن خوندن و حاجت گرفتن.✨ 🍃دوستم گفت راستش حدود ده شبه که میخوام اینارو برات بفرستم ولی هی یه چیزی پیش اومده و مانع میشد که امشب یهویی یادم افتاده برات بفرستم. بعد برام از گفت که به معروفه و همیشه از قبرش بوی گلاب میاد و قبرش همیشه خیس از گلابه و از نحوه شهادتش و چندتام عکس شهیدپلارک رو برام فرستاد...🌸 ❣نمیتونم توصیف کنم لحظه ای که شهید پلارک رو دیدم چه حالی شدم و چطور اشک میریختم آخه شهید پلارک همون آقای جوونی بود که توی خواب توی حرم امام رضا (ع) بهم گفت بیا قرآن بخون...😭❤️ اینجابود که خوابم یادم اومد. اونشب در به در دنبال بودم و حالا روضه رو ساعت یک نصفه شب آورده بود گوشه اتاقم😭😭 🌱همون شب به ادمین کانال ختم قرآن پیام دادم و ازش خواستم به نیابت شهیدپلارک بهم یه جز بده و برام جزاول قران اومد...💫 🍃 حاجتی که از شهید پلارک خواسته بودم بعد از خوندن ۶ صفحه از جز قرآن برآورده شد و اصلا باورم نمیشد و باز انگار خواب میدیدم.🌸✨ و به این رسیدم که واقعا شهدا چقدر پیش خدا عزیزند و آبرو دارند و بهش ایمان آوردم...❣ و تصمیم گرفتم این گروه ختم قرآن و شهدا رو به بقیه دوستام معرفی کنم ولی خدا شاهده برای بعضی ها هر کاری میکردم دستم به ارسال پیام براشون نمیرفت بعدش حکمت این روهم فهمیدم چون برای بعضی از دوستام که فرستادم همشون زنگ زدن و گفتن تو اوج ناامیدی و چه کنم چه کنم روزگار بودند و واقعا از خدا خواستن یه راه نجات و امیدی نشونشون بده که پیام من براشون رفته... بازفهمیدم گلچین میکنن و کسی که لایق باشه تو این رو سهیم میکنن پس بیایم قدر این انتخاب شدنهارو بدونیم😭😭😭 التماس دعا ❤️ .... 🌺ارسالی از: 🌸.... @Karbala_1365
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢درست کار کنیم... "دقت در کار و رعایت حق الناس در اموراتی که به ما محول میشود" 🌸حضرت محمد (ص)، وقتی (سعد بن معاذ) را در قبر گذاشتند، با دقت و خاصی روی آن گذاشتند و با خِشت، درزهای قبر را پوشاندند. وقتی کار تمام شد، قبر را هموار و مرتب کردند و فرمودند: ✨می‌دانم که به زودی این فرسوده و خراب می‌شود، اما خداوند بنده ای را دارد که وقتی کاری انجام می‌دهد، آن را درست انجام دهد. 📚وسائل الشیعة، ج۲، ص۸۸۴
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
نشسته ام که تو اذن پریدنم بدهی که تا همیشه‌ی دنیا کبوترت باشم... 💚
🌸🍃🌸🍃 ياد_مرگ بدان تو براى آخرت آفريده شدى، نه دنيا، براى رفتن از دنيا، نه پايدار ماندن در آن، براى مرگ، نه زندگى جاودانه در دنيا، كه هر لحظه ممكن است از دنيا كوچ كنى، و به آخرت در آيى. و تو شكار مرگى هستى كه فرار كننده آن نجاتى ندارد، و هر كه را بجويد به آن مى رسد، و سرانجام او را مى گيرد. پس، از مرگ بترس نكند زمانى سراغ تو را گيرد كه در حال گناه يا در انتظار توبه كردن باشى و مرگ مهلت ندهد و بين تو و توبه فاصله اندازد، كه در اين حال خود را تباه كرده اى...
🌺 : ۸سال دفاع مقدس ما صرفاً یک امتداد زمانی وفقط یک برهه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی زمانی نیست گنجینه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی عظیمی ست که تامدتهای طولانی ملت میتوانداز آن استفاده کند،آن را استخراج کندومصرف کند.
🌷مزار دو شهید گرانقدری که سفارش کردند چون قبور قبرشان خاکی بماند..❣ شهیدان سوق گلزار 🌷سلام برقبرهای بی نشان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 5⃣4⃣ 👈 بخش دوم: جنگ و اسارت اسرا به سرعت جابه جا شدند و در دو صف ایستادند، افسر بعثی با عصبانیت با صورت خیس عرق به صف های تشکیل شده با دقت نگاهی انداخت و با غضب چشم هایش را گرد کرد و داد زد: - وين حرس خمینی؟! كلهم، حرس خمینی هل صوب يوگفون. (پاسدارهای خمینی کجا هستند؟! به آنها بگویید، پاسدارها این طرف بایستند.) و به سمت راستش اشاره کرد. بار دیگر حرف هایش را ترجمه کردم: - برادران! ایشان می گوید... و همان جملات قبلی را تکرار کردم. با شگردی که به کار بردم توانستم به اسرا بفهمانم که اگر در میان آنها پاسداری هست، خود را معرفی نکند؛ چون می دانستم آنها به پاسدارها رحم نمی کنند و همان لحظه اسارت، آنها را اعدام می کنند یا در زیر شکنجه می کشند. هربار بعد از این جریان خدا را شکر می گفتم؛ چون امکان داشت در میان اسرا خودفروخته ای باشد و این ترفندم را به مأموران بعثی لو بدهد و کارم را تمام کنند؛ اما خداوند به چشم ها و گوشهای آنان گویی مهر میزد و باعث نجات اسرا میشدم. ابو وقاص دوباره فریاد زد: - وينهم حرس خمینی؟! اسرا در صف ها ایستاده بودند، به افسر بعثی نگاه می کردند و از حقه ای که به بعثی ها زده بودم، در دل میخندیدند. فرمانده ابووقاص وقتی مطمئن شد در میان اسیران پاسدار نیست، دستور داد دو نفر را باهم برای بازجویی به اتاق ببرند. سربازها جلو آمدند و دو نفر را از صف بیرون کشیدند. از راست و چپ با باتوم و مشت و لگد بر سروصورت و بدنشان می زدند و به اتاق بازجویی بردند. جواد فاضلی نیا بچه محله مان در دهکده بریم بود که اسیر شده و مدت ها زیر شکنجه بود و من بی خبر بودم. هر بار بعد از شکنجه او را با بی حالی و بیهوشی به سلولش می بردند. آن روز هم در سلول انفرادی اش را باز کرده و او را به درون سلول پرت کرده بودند. جواد بیهوش و غرق در خون افتاده بود. مأموری که با او دوست بودم، برایم گفت که بعثیها بارها جواد را شکنجه کرده اند و هر بار همان جوابها را به بازجوها می داده است. مأمور به من گفت که می خواهند بی سروصدا اعدامش کنند. دستپاچه شدم تا او را هرجور شده نجات بدهم. جواد در عملیاتی اسیر شده بود و چون چهره اش شبیه عربهای عراقی بود و به عربی حرف میزد، از همان ابتدای اسارت به اتهام عضویت در حزب الدعوه از دیگران جدا و شکنجه اش کردند. هرچه جواد می گفت که من ایرانی ام و برای سربازی آمده بودم که ارتش من را به جبهه آورد، قانع نمی شدند. یک روز در ساعت هواخوری به سلولش نزدیک شدم و جریان را به او گفتم و سفارش کردم که موقع بازجویی به آنها بگوید: من پسر شیخ عشیره ام و در دهکده بریم آبادان، در محله صالح البحار زندگی می کنم و او خانواده ام را می شناسد، پدرم از مبارزان ضد شاه بوده است. بروید از صالح بپرسید. فردای آن روز جواد را برای بازجویی بردند، دوباره به شدت کتکش زدند تا به عضویت در حزب الدعوه اقرار کند. او آنچه را که گفته بودم در بازجویی تکرار کرد وگفت: - باورتان نمی شود از صالح بپرسید! و با سفارش عزاوی در استخبارات جایگاهی داشتم که اگر چیزی میگفتم یا سفارشی می کردم، کسی نمی توانست پشت گوش بیندازد. فهمیده بودم که مرتب گزارش حالم را به عزاوی می رسانند. سفارش های تیمسار عزاوی و حمایتهایش از من توانست به آن بیچاره کمکی کند. 🍂
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 6⃣4⃣ 👈 بخش دوم: جنگ و اسارت در سلول، کنار دوستان نشسته بودم که صدای قدم هایی که نزدیک میشد و همهمه داخل راهرو توجهم را به خود جلب کرد. در باز شد و دو مأمور به سراغم آمدند. وقتی درباره جواد پرسیدند، من هم حرف های او را تأیید کردم و از آنها خواستم که از او بگذرند. بعثی ها هم که نتوانسته بودند از جواد حرفی بکشند، با شهادت و وساطت من از اعدام او گذشتند. بعدازظهر یک روز آفتابی، سروصدا از داخل حیاط به گوش رسید. کامیون حامل اسرا روبه روی ساختمان اصلی استخبارات ایستاد. فریاد بلندی در محوطه طنین انداز شد: - يا الله، بشرعه، نزلوا!' (زود باشید، پیاده شوید) فوری بلند شدم و به طرف دشداشه ام رفتم که شسته بودم. هنوز کمی نم داشت. آن را پوشیدم و پشت پنجره منتظر ایستادم. می دانستم که به زودی صدایم می کنند. از روزی که به اسارت درآمده بودم، لباس تنم همان یک دشداشه بود که بارها آن را شسته و به تن کرده بودم؛ طوری که نازک و نخ نما شده بود. با هیجانی که هر بار با آمدن اسرا به من دست می داد تا بتوانم به آنها بفهمانم که چه بگویند و اطمینان آنها را جلب کنم، کنار پنجره، منتظر، به حیاط نگاه می کردم. اسیران را از کامیون پیاده کردند. دستها و چشمهای تازه واردها بسته و همگی در صفی ایستاده بودند. یکی از آنها عمامه ای سیاه بر سر داشت. با تعجب گفتم: - برادرها! یکی از مهمانها روحانی است. همه باهم به طرف پنجره یورش آوردند. صدای رئیس استخبارات را می شنیدم که به مامورانش دستور می داد و مثل همیشه خط ونشان می کشید. منتظر بودم که به دنبالم بیایند تا مثل همیشه به اسیران تازه وارد خوش آمد بگویم و آنها را توجیه و تخلیه اطلاعاتی کنم. از اوضاع آنجا برایشان بگویم و بایدها و نبایدها را گوشزد کنم. طولی نکشید که در باز شد و مأمور نگهبان صدایم کرد. نگاهی به دوستانم انداختم و به حیاط رفتم. دستها و چشم های اسرا را باز کرده بودند. با عجله به سمت سید رفتم. - السلام علیکم یا سیدی! سید برگشت و با من، مردی دشداشه پوش که فارسی را با لهجه عربی حرف میزد، روبه رو شد. با خوشرویی همدیگر را بغل کردیم. صورت سید را غرق بوسه کردم. فهمیدم که نامش ابوترابی است. چنان از دیدار یک روحانی سید در اردوگاه خوشحال بودم که اصلا فراموش کردم کجا هستیم. مأمورها که مصافحه من را با او دیدند به طرفم آمدند و ما را از هم جدا کردند. چند دقیقه بعد و مثل هر بار، به محض اینکه مأموران کمی دور شدند، آنچه لازم بود، دور از چشمشان به تازه واردها گفتم؛ اما به محض آمدن مأموران باتوم به دست لحنم را عوض کردم و برای گمراهی شان شروع به فریاد و تشرزدن به تازه واردها کردم.... 🍂
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 7⃣4⃣ 👈 بخش دوم: جنگ و اسارت در گوشه و کنار اتاق نیم دایره، پتوهای کثیف و متعفن و پر از شپش پهن بود. در چنین شرایطی علاوه بر کمبود جا و تعداد زیاد اسیران، بعضی سر بر زانو، بعضی مچاله بر زمین و آنهایی که پیرتر و بیمار بودند، درازکش می خوابیدند. سالم ترها حال پیرها و مریضها را مراعات می کردند. اتاق فوق العاده کوچک بود و چاره ای جز تحمل شرایط سخت نداشتیم. هر وقت فرصتی پیش می آمد، کنار سید ابوترابی می نشستم و با او درد دل می کردم و درباره اسرای دیگر از او می پرسیدم. هفت ماه از آمدن سيد به استخبارات گذشته بود. دوستی و رابطه ما صمیمی و عمیق شده بود. هر وقت از آنچه در اتاق های شکنجه و بازجویی می دیدم، قلبم به درد می آمد، سراغ سید میرفتم تا با او درد دل کنم و از هم صحبتی با او روحیه می گرفتم. آهسته با سید حرف میزدم تا صدایم را نگهبان پشت در نشنود: - سیدی! همان طور که قبلا هم گفتم، به خدا مجبورم نقش بازی کنم تا این بیچاره ها شکنجه نشوند و بعثی ها هم نفهمند که من هم مثل شما روحانی هستم و برای چه مأموریتی آمده بودم. اینها فکر می کنند من دریانوردم. از همان اول که اسیر شدم، به آنها گفتم روی لنج کار می کنم وگرنه با خبرچینی آن منافق ملعون که از سوابقم گفت، اگر خدا اسم عزاوی را به دل و زبانم جاری نمی کرد، کارم تمام بود و اعدامم می کردند. نگاهی به هم اتاقی های تازه وارد انداختم و نفسی تازه کردم و ادامه دادم: - البته به این بیچاره ها حق می دهم که درباره من نظر خوبی نداشته باشند؛ چون بعضی وقتها سرشان داد میزنم، تشر میزنم تا مأمورها متوجه واقعیت امر نشوند. هرچند اینها از من دلگیر می شوند، ولی من همه سعی خودم را می کنم تا نقشه های آنها را برایشان بگویم تا بیشتر حواسشان را جمع کنند. حتی در اتاق بازجویی، گاهی حرف هایشان را طوری دیگر ترجمه می کنم تا به آنها سخت نگیرند. پیگیر باشید...🍂