eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
884 دنبال‌کننده
18.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#قصه این است چقدر من از خدا دورم🍂 و اگر پیدا نمیشدی تو شاید که مرده بودم....💔 🍃 🌹 #شهیدسیداحمدپلار
👇 .. ❤️ ، و 🌹 🍃تقریبا دوهفته پیش خواب دیدم که حرم امام رضا(ع) هستم که آقای جوانی به من گفت بیا بشین قرآن بخون و قرآن رو باز کرد و گذاشت روبروم و گفت شروع کن بخون. خودش هم کنارم نشست همینطور که داشتم میخوندم صفحه قرآن رو گم کردم و برگشتم نگاش کردم و گفتم الان پیداش میکنم. داشتم دنبال صفحه قرآن میگشتم که گفتم حفظ هستم و شروع کردم به خوندن که آخرش متوجه شدم دارم آیت الکرسی میخونم...✨ 🌺قرآن رو بستم وآقای جوانی که درکنارش هم خانم محجبه و چادری ایستاده بود بلندشد و گفت: ما بریم یه کم استراحت کنیم از راه دوری اومدیم مشهد. گفتم:از کجا اومدید؟ گفت:از . گفتم:پس راه من دورتر بوده چون من از اومدم. 🍃 رو کرد به خانمی که کنارش بود و گفت:بریم. و خداحافظی کرد و رفت.❣ وقتی بیدار شدم پیش خودم فکر میکردم شاید چون چند شب قبلش چله سوره احقاف گرفتم و قراره ان شاالله برم چنین خوابی رو دیدم.. تااینکه کلا این خواب یادم رفت تا شب شهادت (ع) به چندنفر از دوستام پیام دادم جایی روضه و هیئت سراغ ندارید که برم؟ که با شنیدن جواب منفی روبرو شدم.😔 💔دلم گرفته بود... تااینکه آخر شب برام از طرف یکی از دوستام که شاید ماهی یه پیام به هم نمیدادیم کلی عکس و پیام اومد. عکسهارو که باز کردم دیدم مال یه گروه ختم قرآن هست که به نیابت شهدا قرآن خوندن و حاجت گرفتن.✨ 🍃دوستم گفت راستش حدود ده شبه که میخوام اینارو برات بفرستم ولی هی یه چیزی پیش اومده و مانع میشد که امشب یهویی یادم افتاده برات بفرستم. بعد برام از گفت که به معروفه و همیشه از قبرش بوی گلاب میاد و قبرش همیشه خیس از گلابه و از نحوه شهادتش و چندتام عکس شهیدپلارک رو برام فرستاد...🌸 ❣نمیتونم توصیف کنم لحظه ای که شهید پلارک رو دیدم چه حالی شدم و چطور اشک میریختم آخه شهید پلارک همون آقای جوونی بود که توی خواب توی حرم امام رضا (ع) بهم گفت بیا قرآن بخون...😭❤️ اینجابود که خوابم یادم اومد. اونشب در به در دنبال بودم و حالا روضه رو ساعت یک نصفه شب آورده بود گوشه اتاقم😭😭 🌱همون شب به ادمین کانال ختم قرآن پیام دادم و ازش خواستم به نیابت شهیدپلارک بهم یه جز بده و برام جزاول قران اومد...💫 🍃 حاجتی که از شهید پلارک خواسته بودم بعد از خوندن ۶ صفحه از جز قرآن برآورده شد و اصلا باورم نمیشد و باز انگار خواب میدیدم.🌸✨ و به این رسیدم که واقعا شهدا چقدر پیش خدا عزیزند و آبرو دارند و بهش ایمان آوردم...❣ و تصمیم گرفتم این گروه ختم قرآن و شهدا رو به بقیه دوستام معرفی کنم ولی خدا شاهده برای بعضی ها هر کاری میکردم دستم به ارسال پیام براشون نمیرفت بعدش حکمت این روهم فهمیدم چون برای بعضی از دوستام که فرستادم همشون زنگ زدن و گفتن تو اوج ناامیدی و چه کنم چه کنم روزگار بودند و واقعا از خدا خواستن یه راه نجات و امیدی نشونشون بده که پیام من براشون رفته... بازفهمیدم گلچین میکنن و کسی که لایق باشه تو این رو سهیم میکنن پس بیایم قدر این انتخاب شدنهارو بدونیم😭😭😭 التماس دعا ❤️ .... 🌺ارسالی از: 🌸.... @Karbala_1365
❤️🕊 روزهای اول جنگ، شهر اشغال شده‌ی هویزه... را به همراه مادرش به مقر بعثی ها می‌آورند؛ یڪی از مسئولین بعثی (ستوان عطوان) دستور می‌دهد دختر را به داخل سنگرش بیاورند! مادر را بیرون سنگر نگه می‌دارند؛ لحظه ای شیون مادر قطع نمی شود... دقایقی بعد بانوی جوان با حالتی مضطرب، دستان خونی و و لباس پاره شده سراسیمه از داخل سنگر به بیرون فرار می ڪند... تعدادی از سربازان به داخل سنگر می روند و با جسد ستوان عطوان مواجه می شوند؛ دختر جوان هویزه ای حاضر نشده را به بهای آزادی بفروشد و با سر نیزه، ستوان را به هلاڪت رسانده و حتی اجازه نداده چادر از سرش برداشته شود... خبر به گوش سرهنگ هاشم فرمانده مقر می رسد؛با دستور سرهنگ یڪ گالن بنزین روی دختر جوان خالی می ڪنند... در چشم بهم زدنی آتش تمام چادر بانو را فرا می‌گیرد و همانند شعله ای به این سو و آن سو می‌دود... و لحظاتی بعد جز دودی ڪه از خاڪستر بلند می‌شود چیزی باقی نمی ماند!! فریادهای دلخراش مادر برای بعثی ها قابل تحمل نیست، مادر را نیز به همان سبڪ به جگر گوشه اش می رسانند... @karbala_1365
❤️🕊 روزهای اول جنگ، شهر اشغال شده‌ی هویزه... را به همراه مادرش به مقر بعثی ها می‌آورند؛ یڪی از مسئولین بعثی (ستوان عطوان) دستور می‌دهد دختر را به داخل سنگرش بیاورند! مادر را بیرون سنگر نگه می‌دارند؛ لحظه ای شیون مادر قطع نمی شود... دقایقی بعد بانوی جوان با حالتی مضطرب، دستان خونی و و لباس پاره شده سراسیمه از داخل سنگر به بیرون فرار می ڪند... تعدادی از سربازان به داخل سنگر می روند و با جسد ستوان عطوان مواجه می شوند؛ دختر جوان هویزه ای حاضر نشده را به بهای آزادی بفروشد و با سر نیزه، ستوان را به هلاڪت رسانده و حتی اجازه نداده چادر از سرش برداشته شود... خبر به گوش سرهنگ هاشم فرمانده مقر می رسد؛با دستور سرهنگ یڪ گالن بنزین روی دختر جوان خالی می ڪنند... در چشم بهم زدنی آتش تمام چادر بانو را فرا می‌گیرد و همانند شعله ای به این سو و آن سو می‌دود... و لحظاتی بعد جز دودی ڪه از خاڪستر بلند می‌شود چیزی باقی نمی ماند!! فریادهای دلخراش مادر برای بعثی ها قابل تحمل نیست، مادر را نیز به همان سبڪ به جگر گوشه اش می رسانند... ⊰❀⊱ ۴ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄