eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
911 دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
2.7هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
💝 🍃 یک سال و خورده‌ای بود که از سوری برگشته بود. توی این مدت خودش را به هر آب و آتشی زده بود تا دوباره اعزامش کنند.اما نمی کردند. بهش می گفتند: "یک بار رفتی کافیه .همین هم از سرت زیادی بود. نیروی تازه کار و دوباره اعزام به سوریه⁉️ محاله." عین خیالش نبود. به هر کسی که فکرشو بکنی رو مینداخت. پیش هر کسی که فکرش را بکنی می رفت و به او التماس می کرد. اما دریغ از یک ذره فایده.😞 بی قرار شده بود. ناآرام شده بود. مثل مرغ سرکنده شده بود. نمی توانست یک لحظه هم نرفتن به را توی ذهنش تصور کند. شنیده بود لشکر هم نیرو می فرستند سوریه به ذهنش رسیده بود که از این طریق برود. برای همین رفت دنبال کار اش. می خواست زندگی و بارو بندیل را جمع کند و بیاید ساکن قم بشود‼️ فقط برای همین مسئله; به سوریه.اما نشد. یک بار هم که با یکی از دوستانش رفته بود مشهد، افتاد دنبال اینکه خودش را جا بزند و با بچه های برود سوریه.😥😲 اما همان هم نشد. رفیقش به او گفت:" محسن، چته تو؟🤨 میدونی داری چیکار می کنی؟" جواب داد: "آره. می خوام اونقدر این درو بزنم تا بالاخره در رو به روم باز کنن."😌 ❇️❇️ بارها بهم می گفت: "مامان من اگه تو سوریه شهید نشدم، به خاطر این بود که تو راضی نبودی." می‌گفت: "مامان نارنجک می‌افتاد نزدیکم، منفجر نمی‌شد. گلوله از بیخ گوشم رد می‌شد، بهم نمیخورد. حتما تو راضی نیستی."😔 ماه ۹۶، خانمش و پدرش و من را برداشت و ۱۰ روز برد مشهد. می‌خواست آنجا ازم بگیرد که دوباره به رود سوریه یک روز وسط کنار حوض ایستاده بودیم و داشتیم زیارت نامه میخونم دیدی یه دفعه را آوردند توی حرم. مردم زیرش را گرفته بودند و داشتن بلند می گفتند. جمعیت آمد و از کنار مان گذشت. از یکی از آنها پرسیدم: "این بنده خدا کی بوده؟" گفتند: "جوان بوده یک بچه هم داشته." محسن این حرف را شنید. سریع رو کرد بهم گفت: "می بینی مامان؟ دنیا همینه. اگه شهید نشیم باید بمیریم. تو کدومو دوست داری؟ اینکه بچه ات معمولی بمیره یا در راه حضرت زینب علیها السلام بشه؟" مدام بهم میگفت: "مامان اگه بدونی تو چه خبره و تکفیری ها چه بلاهایی دارن سر مردم میارن، خودت از من می خواهی که برم." توی آن سفر مدام به عروسم می‌گفت: "به مادرم بگو برا و برای دعا کنه." شب یکدفعه وسط برایم داد... @Karbala_1365
#کربلای۴ قطعه ای ازبهشت +علقمه کجاست؟ _جایی فرا سوی #عشق❤️ +یعنی دقیقا کجا؟ _یعنی یه نقطه رهایی که باید بهش دل بدی تا بتونی ببینی #غواصها ش چطور از دل #اروند به سمت آسمان پرکشیدن... _هرکسی نمیتونه دل بده و عاشق بشه اما اگر عاشق هم بشه دیگه دلش دست خودش نیست... _همون جایه که هرکسی نمیتونه به راحتی روایتگری کنه مگراینکه شهداش بخوان. +چرا؟؟؟🤔 _چون #کربلای۴ خیلی بزرگ ومقدسه اما خیلی غریب و مظلوم واقع شد.😔 بخاطرهمین همه چیزش دست شهداشه.. آخه میدونی شهداش تماما خاص بودن... +اگه بخوام دل بدم باید چکارکنم؟ _کاری نداره فقط چشمات رو ببند دستت رو بذار توی دست شهداش و بقیه اش رو بسپار به شهداش، اونا دیگه خودشون حلش میکنن😉💞 _پیوند باشهدای کربلای۴ پیوند قلبت با قلب شهداست...💞 @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#کربلای۴ قطعه ای ازبهشت +علقمه کجاست؟ _جایی فرا سوی #عشق❤️ +یعنی دقیقا کجا؟ _یعنی یه نقطه رهایی که
❤️ دلم آرامش می‌خواهد ؛ آرامشی از جنس آرامشِ شب های منطقه..‌. آرامـــشۍ در دل هیاهو و جنگ، در کنجِ سنگر ، وقتِ خلوت با خدا، شبیه آن شب هایی که قلب بچه ها آرام میشد با ذکر و دعا و قرآن ... دلم روضه میخواهد ؛ شبیه روضه های شبِ عملیات ! خلاصه کنم ، دلم دنیایی میخواهد شبیه دنیای شهدا ... ... 🕊
هدایت شده از دِلْنِوِشْتِه‌هآیِ‌شُھـَدآوَمَنْ🌿
❤️ نگاهـم کن ای شهــــــید ما خسته‌ایم! خسته به معنای واقعی دل‌های ما شــــکسته به معنای واقعی . این‌زخم سجده نیست به پیشانی‌ام رفیق جای دری‌ست بسته به معنای واقعی ...!
⭕️ #مادر_شهید زمانی که من شب کار بودم به خانه بر می گشتم ایشان برای این که من استراحت کنم چراغ را خاموش می کرد و زیر نور شمع درس می خواند تا نور چراغ من را اذیت نکند . #شهید_دانشجو #شهرامعلی_بنار #قائمشهر روز دانشجو بر تمامی شهدای دانشجو مبارک 🌺
#شهید_گمنام؛ نکند فکر کنی، در دل من یاد تو نیست. #شادی_روح_شهدای_گمنام_صلوات روزتون شهدایی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#کربلای۴ قطعه ای ازبهشت +علقمه کجاست؟ _جایی فرا سوی #عشق❤️ +یعنی دقیقا کجا؟ _یعنی یه نقطه رهایی که
غواص به فرمانده اش گفت: اگر رمز را اعلام کردی و تو آب نپریدم من رو هُل بده تو آب! فرمانده گفت:اگه مطمئن نیستی میتونی برگردی. غواص جواب داد: نه پای حرف امام ایستادم فقط میترسم دلم گیر خواهر کوچولوم باشه. آخه تو یه حادثه اقوامم را از دست دادم و الان هم خواهرم رو سپردم به همسایه ها تا تو عملیات شرکت کنم والفجر8 اروند رود وحشی،فرمانده تا داد زد یا زهرا(س) غواص اولین نفری بود که تو آب پرید! اولین نفری بود که به شهادت رسید! خوش بحال آنان که تا پای جان پای حرف امامشان ایستادند... #ب یاد شهدا
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
✍شما مسئولین، در برابر ، فردای ، و جواب‌گو خواهید بود اگر بخواهید را نادیده بگیرید و به ، بی‌حجابی‌ها و زورگویان و منافقین باشید. 📚منبع:وب سايت يادمان ايثار @karbala_1365
آن #خاڪ ڪه بر لباس ‌های شماست ڪاش #ذره_‌ای بر تن آلودۀ ما بنشیند.. تا پاڪمان ڪند از هرچه تعلق است.. 🌷 @karbala_1365
💠 رمان عاشقانه مذهبی - شهدایی 🍃 ❤️🍃
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_عشق_که_در_نمیزند 💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ #قسمت_یازدهم مثبته‼️‼️ - چی مثبته خانم حا
💝 ... قسمت دوازدهم 🍃🌸 ☘همه چیز طبق مرادم بود تا اینکه دوهفته مانده بود به دنیا اومدن شاهزاده کوچولومون که یه روز دیدم علی شاد وخوشحال با یه دسته گل وشیرینی اومد خونه... +ملکه..ملکه کجایی؟😍 _سلام چیه چته چخبره؟😉 +سلام .. یه خبر خوب دارم😍 _چی بگو دلم آب شد...😍 گلهارو داد دستم و گفت بشین تا برات بگم خانومی.. ذوق زده نشستم ، هنوز لبخند روی لبهام بود که علی گفت: قبول کردن که برم 😍❤️❤️❤️ یک آن خشکم زد.. قبلا یکی دوباری حرفش رو زده بود اما فکر نمیکردم بخواد بره یا جدی باشه.. آب دهانم رو بزور قورت دادم و گفتم _چی؟😳 ؟ +آره ملکه ام 😍 _کی؟ +یه هفته دیگه عازمم، خدایاشکرت...😍☺️ مات ومبهوت مونده بودم و علی خوشحال که متوجه حالم شد و پرسید: +حالت خوبه؟ خوشحال نشدی ازاینکه بی بی زینب منم قبول کرده؟ _خوشحالم که لایق امضای بی بی شدی اما...😔 +اما چی ملکه من؟ _تو اصلا کی اسم نوشتی؟ علی گفت همون روز که رفتیم مشهد به امام رضا ع ، گفتم اگر شفای پاهامو بدی منم نذر میکنم بشم مدافع حرم عمه جانت...😭 اقاهم منت گذاشت و شفام داد..البته دعاهای ملکه خوبمم بود وگرنه دعای من تنها اثر نمیکرد.. بعد ازاون وقت ادای نذرم بود و افتادم دنبال کارهاش... _چرا به من چیزی نگفتی؟ +چون خیلی دوستت دارم نمیخواستم بااین وضعت حتی ذره ای بهت استرس واضطراب واردبشه❤️ _اماچرا حالا ، لااقل میذاشتی امیرطاها باباشو ببینه بعد میرفتی ازجاش بلند شد و با بغض گفت: +راستش از وقتی اسمم رو نوشتم شور وشوق عجیبی در دلم ایجاد شده یک حس غریب که نمیدونم چیه، نتونستم صبرکنم دلم دمشق بود دلم پیش حرم بود، بارها خواب حرم رو دیدم و آخرین بار که خواب بی بی رو دیدم و بهم گفت: _چی؟ چی گفت؟ +من منتظرتم دل دل نکن...😭 بااین حرفش بغضش ترکید و منم همینطور و باهم گریه کردیم، نه اینکه نخوام بره اما دوست داشتم وقتی بچه مون به دنیا میاد کنارم باشه..از طرفیم علی رو خیلی دوست داشتم اون واقعا باهمه فرق داشت.. پراز عشق ومحبت بود پراز شور و شادی.. خبر برام بااون وضعیتم سنگین بود اما علی نذرش بود و حالا که می دیدم از نذر به عشق و علاقه تبدیل شده دلم نمیخواست مانعش بشم.. گفتم می سپارمش به خدا... … 🍃🌸 @Karbala_1365
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ﻣﻦ مادرى ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺳﻢ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﺍﺳﮑﻠﻪ ﯼ ﺧﺮﻣﺸﻬﺮ ﻋﮑﺲ ﻓﺮﺯﻧﺪش ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﮐﻮﺳﻪ ﻫﺎﯼ #اروند ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ...😭💔 #غواص #کوچه_شهید 🍃❣
یاٰ فاٰطِمَةُ اِشْفَعِی لٖی فِی الْجَنَّة فَاِنَّ لَڪِ عِنْدَاللّٰه شَأنَاً مِنَ الشَأن 🖤 ...♡ 🌺
💞عشق یعنی در میان صد هزاران عطر خاص عاشق عطر حریم كربلا باشی و بس...💞 ... وقت خواب است و دلم پیش تو سرگردان است شب بخیر ای حرمت شرح پریشانی ما… 🍃🌺🍃 ❣اللهم عجل لولیک الفرج❣
😍 تقـــدیم به ســـاحت مقـــدس قطب عالــم امڪان 【عجل الله فرجه】 السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدے یاخلیفةَ الرَّحمن و یاشریڪَ القرآن ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان الاَمان ⊰❀⊱و اَلسَّلامُ عَلَيْڪَ يا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَے الاَْرْواحِ الَّتے حَلَّتْ بِفِناَّئِڪَ عَلَيْڪَ مِنّے سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقيتُ وَ بَقِےَ اللَّيْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّے لِزِيارَتِڪُمْ اَلسَّلامُ عَلَے الْحُسَيْنِ وَ عَلے عَلِےِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَ عَلے اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَ عَلے اَصْحابِ الْحُسَيْـــن @Karbala_1365
امام على عليه السلام: تا جايى كه توانايى بر كار خوب داريد، خوبى كنيد؛ زيرا خوبى، [آدمى را ]از مهلكه ها و مرگهاى ناگوار نگه مى دارد ميزان الحكمه ج7 ص299
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اَسیرِ عِشقِ حٌسِینَم اَسیرْ میمیرَم بِه شٌوقِ کَرببلاٰیَشْ حَقیر میمیرَم لِباٰسِ نٌوکَریَت دِادهْ اِعتباٰر مَرا اَگر چِه نوٌکرَم اَماّ اَمیر میمیرَم.. #سلام_ارباب_خوبم 🌹اَلسَلامُ عَليَڪ يا اباعَبدِالله🌹
🌺🍃 فقیـر و خسته به درگـاهت آمدم رحمی که جز ولای توام نیست هیچ دست آویز بیـا که هاتف میخانه دوش با مـن گفت که در مقـام رضـا باش و از قضا مگریز #حافظ #حدیث_دل 🍁
🍃 و من ... مانند آن گنجشگ تنهایی... که از دستان گرمت ... دانه های عشق می چیند... برای دیدنت هر روز می آیم.... نمیدانم که میدانی یا نه…💞 ✨ روزتون قشنگ و شهدایی🌺 هدیه به شهیدبزرگوار سهم هر نفر ۱۴ صلوات (عج)...🌸 🍃❤️ @Karbala_1365
عجیب است که پس از گذشت یک دقیقه به پزشکی اعتماد می کنیم بعد از گذشت چند ساعت به کلاهبرداری بعد از چند روز به دوستی بعد از چند ماه به همکاری بعد از چند سال به همسایه ای اما بعد از یک عمر به اعتماد نمی کنیم...❤ 💖
علیه السلام : وَ إِنْ شَرّاً فَشَرٌّ لَا تَزْنُوا فَتَزْنِیَ نِسَاؤُکُمْ وَ مَنْ وَطِئَ فِرَاشَ امْرِئٍ مُسْلِمٍ وُطِئَ فِرَاشُهُ کَمَا تَدِینُ تُدَان. ؛ اگر شر مرتکب شدی شر می بینی پس زنا نکنید تا با ناموستان زنا ندهد . و هر که به همسر مردى مسلمان خیانت کند ، به همسرش خیانت کنند . با هر دست که بدهى، از همان دست مى گیرى . بحار الأنوار (ط – بیروت)، ج‏۷۲، ص: ۱۷۰ هرکه باشد نظرش در پی ناموس کسان پی ناموس وی افتد نظر بوالهوســــان @karbala_1365
#رمز_موفقیت #کوچک_نشمردن_گناه #شهید_محمود_کاوه حجت الاسلام وکیل پور: جنگیدن شهدا را خوب نشان دادیم اما زندگی کردنشان را نه، در حالیکه کسی که شهید می شود یعنی خوب زندگی کرده است، بیش از 240 هزار شهید داریم که بنده 20 رمز موفقیت که غالب شهدا رعایت می کردند، پیدا کردم و یکی از ویژگی های بارز شهدا این است که گناه را کوچک نمی شمردند. این راوی دفاع مقدس در همین باره به خاطره ای از شهید محمود کاوه به نقل از خواهر ایشان پرداخت و گفت: خواهر شهید نقل می کند ما زندگی سختی داشتیم، پسته می گرفتیم و دهان آنها را باز می کردیم و به صاحب کار تحویل می دادیم. یک روز که مشغول این کار بودیم تا محمود خواست دهان یکی از پسته ها را باز کند، پسته از زیر دستش به پشتِ پشتی اتاق پرید. محمود به دنبال پسته می گشت. به او گفتم حالا صاحب پسته ها به این یک پسته که احتیاجی ندارد. محمود پسته را پیدا کرد و آن را در دست گرفت و گفت: همین یک پسته نمی گذارد شهید شوم. وی در نتیجه گیری از نقل این خاطره، تعهد همه جانبه در زندگی فردی و اجتماعی به ویژه در محل کار را مورد تأکید قرار داد و با تصریح به اینکه گناهان کوچک پا را در معرکه های بزرگ می لغزاند؛ افزود: نکند کسی با خودش فکر کند حالا اگر در اداره یک وقت چرتی زد و یا ماشین بیت المال را استفاده کرد اتفاقی نمی افتد @karbala_1365
هدایت شده از شهدای ملایر
شهید داریوش(رضا) و شهید احمدرضا دانشجو @shohadayemalayer
مداحی آنلاین - دلمو دست تو دادم یاحسین - نریمانی.mp3
5.88M
⏯ #شور احساسی #شهدا 🍃دلمو دست تو دادم یاحسین 🍃میرسی آخر به دادم یاحسین 🎤 #سید_رضا_نریمانی 👌فوق زیبا _ التماس دعا
باماهمراه باشید با👇 زندگی نامه شهید بی سر #محسن_حججی 🌹 🍃 🌸🍃🍂
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#زندگینامه_شهیدحججی💝 #قسمت_پانزدهم 🍃 یک سال و خورده‌ای بود که از سوری برگشته بود. توی این مدت خودش
💝 💥 ۱۶💥 شب یکدفعه وسط برایم داد: "مامان،تو رو خدا امشب دعا کن یه بار دیگه بی بی من رو بطلبه. دعا کن که رو سفید بشم. دعا کن که شهید بشم."❣ آن شب دلم شکست. آخر، بی تابی هایش، به آب و آتش زدن هایش برای رفتن به سوریه را دیده بودم. با همه وجود از خدا خواستم که حاجت روایش بکند. از بی بی حضرت زینب علیها السلام خواستم دوباره او را بطلبد. ¦◊¦◊¦ قرار بود چند نفری را از طرف لشکر اعزام کنیم سوریه. ساعت یازده، یازده و نیم شب بود که آمد دم مان... رفتم دم در. گفتم: "خیر بشه آقا محسن." گفت: "آقای رشید زاده. شما فرمانده لشکر هستید. اومده ام از شما خواهش کنم که بذارید من برم." گفتم: "کجا؟" گفت: "سوریه." شدم.😡 صدایم را آوردم بالا و گفتم: "این موقع شب وقت گیر آوردی!? امروز که بودم. چرا اونجا نگفتی؟"🤨 گفت: "اونجا پیش بقیه نمی شد. اومدم دم خونه تون که التماس تون کنم."😔 گفتم: "تو یه بار رفتی محسن. نوبت بقیه است." گفت: "حاجی قسمت میدم."گفتم: "لازم نکرده قسمم بدی. این بحث رو تموم کن و برو رد کارت."😒 مثل بچه کوچک زد زیر . باز هم شروع کرد به التماس. کم مانده بود دیگر به دست و پایم بیوفتد. دلم به حالش سوخت. کمی نرم شدم. گفتم: "مطمئن باش اگه قسمتت نباشه من هم نمیتونم درستش کنم. اگه هم قسمتت باشه، نه من و نه هیچ کس دیگه نمیتونه مانع بشه." این را که گفتم کمی آرام شد. اشک هایش را پاک کرد و رفت. به رفتنش نگاه کردم.😞 با خودم گفتم: "یعنی این بچه چی دیده سوریه?"⁉️ ¦◊¦◊¦◊¦ بودم. میدانستم دارد خودش را می کشد که دوباره اعزامش کنند به سوریه. من نه کمکش می کردم که برود و نه اصلاً راضی بودم.😑 حتی اگر میشد سنگ هم جلوی پایش می‌انداختم.😬 مدام بهش میگفتم: "محسن، این دفعه دیگه خبری از رفتن نیست. نمی ذارم‌بری. بیخود جلزّ ولزّ نکن."😒 نیمه های شب بهم پیام میدی داد. چهار پنج بار. هربار هم پیام های چهار پنج صفحه‌ای.😐 باید وقت می گذاشتم و می‌خواندم شان. براش می نوشتم: " تو یه بار رفتی سوریه. الان نوبت بقیه ست. لطفاً دیگه تموم کن این مسئله رو!"‼️ وقتی می دید زورش به من نمی رسد پیام می‌داد: "واگذارت می کنم به علیها السلام. خودت باید جوابش را بدی." می‌گفتم: "چرا اسم بی بی رو میاری وسط؟ چرا همه چیز را با هم قاطی می کنی؟"😥 می گفت: "برای اینکه داری سنگ میندازی جلو پام."😭