🌸 سید و هادی تصادف کرده بودند و درد داشتند.
🌼 هادی تو #آمبولانس از درد گریه می کرد که ناگهان سید شروع کرد به مداحی.
👈 می گفت حیفه این اشکی که داره سرازیر میشه برای #امام_حسین نباشه.
🌷 #همسفر_شهدا_سید_علیرضا_مصطفوی
یــــــــــٰاحُـسیٖــــــــــــــــنْ🏴
@Karbala_1365🏴
●➼┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#اعزام_به_جبهه 🌻در تیر ماه 1361 پس از گذراندن امتحانات نهائی خود جهت #اعزام به جبهه به بسیج مراجعه
#نحوه_شهادت
🔻شهید فرهای و همرزمان #دلاورش موفق می شوند در اولین #عملیات یرون مرزی ایران که برای تنبیه متجاوز و انهدام ماشین #جنگی عراق و تهدید بزرگترین بندر عراق انجام شد شرکت کنند ( عملیات رمضان ) شب قبل از #عملیات عقرب پایش را می گزد اما موفق می شود در حمله شرکت نماید در ساعات اول حمله ذر اثر #گلوله مزذوران بعثی از ناحیه پا مجروح می شود و همرزمانش به او اصرار می نمایند که برای #معالجه به عقب برگرد او می گوید که من هرگز با زخمی شدن به عقب بر نمی گردم و دوستانم را در شرایط سخت رها نمی کنم ( رفیق نیمه راه نیستم ) به حق آنطور که در وصیت نامه اش آمده است با شوق قراواتی که به شهادت داشت همچنان به پیش می رودتا اینکه سر انجام براثر #اصابت ترکش #خمپاره به سینه اش در صبحدم 24/4/1361 مطابق با بیست و سوم ماه مبارک رمضان قلب مهربانش از طپش می ایستد و به آرزوی دیرینش #شهادت می رسد و با لب تشه خدایش را دیدار می کند.با زحمات فراوان دوستانش پیکر #پاکش زیر آتش شدید دشمن در چند مرحله به پشت جبهه آورده می شودبعد پیکر پاک این رزمنده دلاور بهمراه دیگر #همسنگرانش شهید #حمزه_لویی ، #شهیدفلاح، #شهید زندی ، به #ملایر منتقل می شود....
#چگونگی_مطلع شدن_از _شهادت_شهید_با_بیان_برادر_شهید:
⭕️هنگام برگشتن به خانه متوجه شدم شهید آورده اند ، برای #انتقال پیکر مبارک شهدا به کمک رفتم تا #شهدا را از آمبولانس به سرد خانه (بیمارستان فخریه) ببریم بعد از بر داشتن اولین جعبه #شهید و حمل آن وقتی برای حمل دومین جعبه وارد #آمبولانس شدم متوجه شدم این شهید به قدری رعنا است که جعبه برای پیکر این عزیز خدا کوچک است
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
وقتی تعداد #غواص ها ، هفتادو دونفر شد همه بغض راه گلویشان را گرفته بود عجب عدد #مقدسی! آن روز سه ناش
#صبح نامه آمده بود که باید برگردند
پولکی وحمیدی نور به واحد اطلاعات
عملیات دزفول و #محرابی به #همدان ..
نمیدانستم چطورباید به آنها بگویم
چهره های نور بالای آنها ...
چادر از #حضوربچه ها خالی شد که
صدای انفجاربلند شد . دوبار از میان
کوه . بمب های خوشه ای و #انفجارهای
مداوم ، پناه گرفته بودیم و صدای
کسی درنمی آمد ..
کریم فریاد میزد: #آمبولانس ..
سیدرضا رادیدم که #سرپولکی را روی
پایش گذاشته ،غرق درخون وترکش
آرام جان داد .
آن طرف تر بچه ها #حلقه زده بودند
دور کسی وبرانکارد میخواستند
جلو رفتم یک لبخند با عینک شکسته
روی #صورتش بود و #محرابی که ..
احساس گنگی داشتم وبه رفتن
محرابی رشک ورزیدم ...
دنبال #حمیدی نور گشتم میدانستم
بعدازنماز کنارنیزار میرود . آنجا
پیکری بی سر افتاده بود ...
یکدفعه بوی #جزیره_مجنون پیچید
وصدای فریادها و#شلیک گلوله ها
و آن گشت رویایی و اخرین شناسایی
قبل از#عملیات و #سجده های طولانی
حمیدی نور ..
یکی #فریاد زد یک سر اینجاست .
دویدم سمتش ودیدم چشم های
حمیدی نور سمت آسمان خیره است
سر کنار یک بوته ی #نعنا آرام گرفته
بود .
و ما هنوز همان هفتاد ودونفر بودیم..
راوی✍#آزاردهوجانبازمحسنجامعبزرگ
🇮🇷 『شُهَــدایِکـ♡ــرْبَلایِ۴🕊』
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
وقتی تعداد #غواص ها ، هفتادو دونفر شد همه بغض راه گلویشان را گرفته بود عجب عدد #مقدسی! آن روز سه ناش
#صبح نامه آمده بود که باید برگردند
پولکی وحمیدی نور به واحد اطلاعات
عملیات دزفول و #محرابی به #همدان ..
نمیدانستم چطورباید به آنها بگویم
چهره های نور بالای آنها ...
چادر از #حضوربچه ها خالی شد که
صدای انفجاربلند شد . دوبار از میان
کوه . بمب های خوشه ای و #انفجارهای
مداوم ، پناه گرفته بودیم و صدای
کسی درنمی آمد ..
کریم فریاد میزد: #آمبولانس ..
سیدرضا رادیدم که #سرپولکی را روی
پایش گذاشته ،غرق درخون وترکش
آرام جان داد .
آن طرف تر بچه ها #حلقه زده بودند
دور کسی وبرانکارد میخواستند
جلو رفتم یک لبخند با عینک شکسته
روی #صورتش بود و #محرابی که ..
احساس گنگی داشتم وبه رفتن
محرابی رشک ورزیدم ...
دنبال #حمیدی نور گشتم میدانستم
بعدازنماز کنارنیزار میرود . آنجا
پیکری بی سر افتاده بود ...
یکدفعه بوی #جزیره_مجنون پیچید
وصدای فریادها و#شلیک گلوله ها
و آن گشت رویایی و اخرین شناسایی
قبل از#عملیات و #سجده های طولانی
حمیدی نور ..
یکی #فریاد زد یک سر اینجاست .
دویدم سمتش ودیدم چشم های
حمیدی نور سمت آسمان خیره است
سر کنار یک بوته ی #نعنا آرام گرفته
بود .
و ما هنوز همان #هفتادودونفر بودیم..
راوی✍
#آزاردهوجانبازمحسنجامعبزرگ
⊰❀⊱ #تنهاکانالشهدایِکربلایِ۴
#شهدایغواص👣
…❀
@Karbala_1365🌾
●➼┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
وقتی تعداد #غواص ها ، هفتادو دونفر شد همه بغض راه گلویشان را گرفته بود عجب عدد #مقدسی! آن روز سه ناش
#صبح نامه آمده بود که باید برگردند
پولکی وحمیدی نور به واحد اطلاعات
عملیات دزفول و #محرابی به #همدان ..
نمیدانستم چطورباید به آنها بگویم
چهره های نور بالای آنها ...
چادر از #حضوربچه ها خالی شد که
صدای انفجاربلند شد . دوبار از میان
کوه . بمب های خوشه ای و #انفجارهای
مداوم ، پناه گرفته بودیم و صدای
کسی درنمی آمد ..
کریم فریاد میزد: #آمبولانس ..
سیدرضا رادیدم که #سرپولکی را روی
پایش گذاشته ،غرق درخون وترکش
آرام جان داد .
آن طرف تر بچه ها #حلقه زده بودند
دور کسی وبرانکارد میخواستند
جلو رفتم یک لبخند با عینک شکسته
روی #صورتش بود و #محرابی که ..
احساس گنگی داشتم وبه رفتن
محرابی رشک ورزیدم ...
دنبال #حمیدی نور گشتم میدانستم
بعدازنماز کنارنیزار میرود . آنجا
پیکری بی سر افتاده بود ...
یکدفعه بوی #جزیره_مجنون پیچید
وصدای فریادها و#شلیک گلوله ها
و آن گشت رویایی و اخرین شناسایی
قبل از#عملیات و #سجده های طولانی
حمیدی نور ..
یکی #فریاد زد یک سر اینجاست .
دویدم سمتش ودیدم چشم های
حمیدی نور سمت آسمان خیره است
سر کنار یک بوته ی #نعنا آرام گرفته
بود .
و ما هنوز همان #هفتادودونفر بودیم..
راوی✍
#آزاردهوجانبازمحسنجامعبزرگ
⊰❀⊱ #تنهاکانالشهدایِکربلایِ۴
#شهدایغواص👣
…❀
@Karbala_1365🌾
●➼┅═❧═┅┅───┄