🌴🌾🌴🌾 🕊
🌾 🌴 🕊
🌴 🕊
هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣
💧 #راهکار_اشک
💧
#قسمت_بیست_ویکم
#صفحه۴۷
🕊
🍂🍃🌾
🕊
🍃همانجا تلفن اف ایکس بود. زنگ زدم همسرم. میهمان عزیز بود. مسئولان غواصی، مثل حاج حسین بختیاری و بقیه بچه ها هم برای تبریک ازدواج و بی خبر از ماجرای قولی که به سید خانم داده بودم، آنجا بودند. یک باره دلم ریخت و گفتم گوشی را به حاج حسین بدهید و به حاج حسین گفتم:حاجی میدونی که من اومدم منطقه؟
گفت:نه ، مگه کجایی؟
گفتم:یک جبهه کوهستانی که مثل کوه #الوند خودمونه. بچه های غواصی باید کوهنوردی و سنگنوردی کار کنند. در ضمن اینو بدون که خانواده من خبر ندارند که من اومدم جبهه، حرفی از آمدنم نگو.
بعد از تماس با سروشکل و کله عمامه پیچی شده، با بچههای طرح و عملیات، عازم خط مقدم شدیم.
زیر ارتفاعی به نام " #برده_هوش " که بقول بچه ها هوش از سر آدم می برد، چشمم به #علی_چیت_سازیان خورد.
تا مرا دید زد زیر خنده و گفت:کریم مبارکه توکی رفتی حوزه علمیه و آخوند شدی؟
به علی گفتم:آمدم فرمانده لشکر رو ببینم که ندیدم.
علی آقا که از وضعیت منطقه و شروع شناسایی ها خبرداشت، بااین جمله خاطرم را جمع کرد و گفت:تو این کوهستان سر به فلک کشیده رودخانه نیست که تو بخوای غواصی کنید برو یک ماه دیگه بیا.
به همدان برگشتم و #علی_شمسی_پور کمک کرد تا باند سفید دور سرم را باز کنم و بیندازم توی سطل آشغال اما سوراخی که ترکش وسط کله ام گذاشته بود داد میزد که ترکش خوردم.
اول سری به خانه خودمان زدم. کلاهی روی سرم گذاشته بودم. عزیز و بقیه برخوردشان عادی بود. خوشحال شدم و سری به خانه سیده خانم زدم. آنجا کلاه را برداشته بودم. تا چشمش به من افتاد پرسید:سرت چی شده؟
جرئت نکردم بگویم جبهه بودم. خیلی خونسرد گفتم:یه چیزی مثل سنگ آمد و خورد وسط سرم.
و به خیال خودم دروغ نگفتم. سید خانم باور کرد اما از خودم بدم آمد. برای خلاصی از عذاب درونی، حرف عقد پیش امام را پیش کشیدم و قرارشد که قبل از آن، جشن عقدی در خانه معلم بگیریم. بعداز مراسم دیدار باامام و خواندن خطبه عقدهم پیش امام دست نداد.از سوی باز هم پیغام آمده بود که سریع خودت را به منطقه برسان. این بار #عملیات در پیش بود. اما با تجربه تلخ رفتن دفعه پیش، عزمم را جزم کردم که بعداز عروسی، به جبهه بروم.
دوروز مانده به عروسی ، خبر رسید که #امیرچیت_سازیان، برادر بزرگتر #علی_آقا چیت سازیان در منطقه #ماووت به #شهادت رسیده است.
امیر هم مثل علی آقا دوستم بود. علی و تعدادی از بچههای #اطلاعات_عملیات از جلسه آمدند و با هم امیر را تا گلزار شهدا تشییع کردیم. بازهم تردید مثل خوره به جانم افتاد که به حرمت دوستی با علی آقا و شهادت برادرش مراسم عروسی را عقب بیندازم. موضوع را با علی آقا بعد از مراسم فاتحه امیر در میان گذاشتم.
علی گفت:کریم تو قول دادی.
فکر کردم پریده به گذشته های دور و ماجرای کهنه قول دادن من به دایی عباس را باز کرده. خواستم دو دستی بکوبم روی سرش و بگویم:مگر تو عزادار نیستی؟ آخراین چه وقت شوخی است؟! که نداشت عکس العملی نشان بدهم و ادامه داد که تو بخانمت قول ندادی که بعد از عروسی بیایی جبهه؟ پس به قولت عمل کن. فقط عذر منو بپذیر که نمیتونم توی عروسی شرکت کنم. خوشحال شدم که بهش پرخاش نکردم. بعد از این صحبت، علی آقا از آقام و عزیز هم اجازه گرفت و عذرخواهی کرد که نمیتواند در مراسم عروسی من شرکت کند.
شب عروسی پنج تا ماشین سواری شدیم سر بسیاری از کوچه های شهر حجله شهید گذاشته بودند و نمی خواستم سروصدای داشته باشیم. همین حرکت کردیم، از در و دیوار ماشین های پر از #بسیجی ریختن جلوی کوچه، و شد آنچه که نمی خواستیم.
زودتر از بقیه به خانه رسیدم. اما مراسم پرتاب کردن سیب سرخ پشتبام باقی مانده بود. جمعیت که رفتند، نفس راحتی کشیدم. که یکباره سر و کله یکی از بسیجی های غواصی پیدا شد. چیزی زیر پیراهنش قلمبه شده بود. پرسیدم: این چیه؟!
گفت: آمدم چندتا منور بزنم.
به زور سوار ماشینش کردم و گفتم: مردم سر پشتبامها خوابیدهاند. خدا پدرت رو بیامرزه، برو منورت رو تو جبهه بزن. رفت اما من ناخودآگاه به یاد شبهایی افتادم که #غواصها مثل منور در آسمان #اروند می درخشیدند.
از اینکه یکبار دیگر به جمع پرشور بچه های #گردان_غواصی برگشته بودم، در پوستم نمی گنجیدم. غواصی خانه اول من بود. با یک دنیا خاطره تلخ و شیرین از گذشته های نه چندان دور....
#ادامه_دارد…
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄