eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
911 دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
2.7هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#لحظاتی_باشهدا... اطلاعات عملیات استان همدان به فرماندهی سردار شهید #علی_چیت_سازیان👇👇👇
🍂💔 ... قسمت پنجم این داستان: 🌺راوی: °•°•°•°•°•° 🌷 در آن حال و هوای قبل از عملیات که مقر دوم را زده بودیم باز هم کنار یک ولی با موقعیت بهتر و کمی امن تر ، قرار گرفتیم... 🍃چند روزی شروع به درس دادن کرد. یک روز ساعت8 که شروع کلاس بود نیامد و برای کاری از مقر خارج شده بود. بنده آن روز شهردار بودم و با خیال راحت داشتم ظرف می شستم. ساعت8 و دو دقیقه یکی از دوستان آمد و گفت:بدو علی آقا آمده... سراسیمه رفتم سر کلاس اما درس شروع شده بود. آقا کن را که دید گفت: تو آب. منظور برو داخل رودخانه؛ اطاعت کردم و رفتم. اما باکلاش آمد بالای سرم کنار رودخانه. گفت:بشین. نشستم . گفت:سر زیر آب. دست بردم جیبم که کارتم و... را در آورم که گفت:دست از جیبت دربیار وإلا اطرافت رو با گلوله میزنم. گفتم علی آقا مدارکم.... که نشانه گرفت....😳 💦 سرم رو بردم زیر آب و درآمدم رفتم داخل کلاس. مثل موش آب کشیده شده بودم. بچه ها هم پلاستیک بزرگی انداختند زیرم و نشستم. شروع کرد درس جلسه قبل را از بچه ها پرسیدن. اول از پرسید که مِنُ مِن کرد. علی آقا گفت تو آب ایشان هم رفت و آمد کنار من نشست. تا اینجا تکلیف هر دویمان دیگر روشن شده بود. تااینکه نفر سوم هم به همین ترتیب و شدیم سه نفر ،هر سه مثل موش آب کشیده و الباقی درس شروع شد...😂 همه چیز با خنده و شوخی پیش میرفت. 🌸بنده ایشان را از سال55 میشناسم. با اول راهنمایی هم کلاس شدیم و سوم بود.. 🍃با همان شوخی هایش دل همه را بدست آورده بود. به همه احترام میگذاشت و شخصیت بچه ها را خیلی خوب حفظ میکرد... مثلا زمانی که وارد شدم ، دوستانی داشتم و غریب نبودم . اما کسی تازه می آمد و آشنا یا دوستی در آنجا نداشت ، احساس غربت میکرد. اگر فرصت داشت خودش میرفت با او دوست میشد و اگر کمتر فرصت داشت ، کسی را مامور میکرد که آن تازه وارد غریب نماند و در نهایت خودش با او دوست میشد. باایشان شوخی میکرد..در دل میکرد و آموزش میداد ، طوری که بعداز یک مدت آن تازه وارد با همه دوست میشد و احساس میکرد بهترین دوست تمام زندگیش همان علی آقا است… اینها کمی از شخصیت زیبا و بااخلاص بود... 🌺شادی روحش 🌺 🌸….. @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 💧 #حقیقت_کربلای۴ #قسمت_هفتم
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 💧 ۴ ۱۵ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 از ستاد لشکر دستور آمد که شبانه بچه‌ها را برای استقرار در منطقه جدید به روستای خسروآباد در کنار ساحل رودخانه بهمن شیر در جزیره آبادان ببرید. انتقال غواصها به خسروآباد به عهده حاج حسین بختیاری بود. او همیشه برای تامین امکانات یا جذب نیرو در رفت و آمدبود. در شامگاه ۲۱ آذرماه بچه ها را سوار چند اتوبوس کردیم. حاج حسین که محل استقرار را می‌شناخت جلو افتاد. من باید برای جلسه به ستاد لشکر می‌رفتم و بعدا به جمع بچه ها ملحق می شدم. وقت رفتن هر کسی یک کوله‌پشتی شخصی داشت و یک ساک غواصی ؛ بسیاری از بچه ها فکر می کردند که جایی که می روند تا یکی دو شب دیگر عملیات می شود، لذا سعی می کردند خودشان را قبراق و آماده نشان دهند، حتی نوجوانی مثل که پایش فلج مادرزادی بود هم، شاداب و سرحال نشان می‌داد. جلوی اتوبوس مثل شاگردهای پارکابی راننده ایستاده بود و با صدای بلند می خواند:"باید به شرط خون شنا کنیم ، شِلِپ شُلُوپ...." و دست هایش را مثل حرکت شنای کرال تکان می‌داد و با دهان صدا در می آورد: " شلب شلوپ " و ادامه می داد:" باید با اتوبوس سفر کنیم، تِلِپ تُلُوپ" و بچه ها هم با او تکرار میکردند. ها که از دور شدند، من با کارت ترددی که از حفاظت اطلاعات لشکر گرفته بودند، به خرمشهر رفتم تا منطقه عملیاتی را از نزدیک ببینم. رفتن به خرمشهر حالت قرنطینه داشت و برای هر کسی امکان پذیر نبود. به لشکر ما فقط ۵ کارت تردد از سوی قرارگاه داده بودند. که یکی در اختیار فرماندهی لشکر ، یکی در اختیار مسئول واحد ، یکی در اختیار مسئول واحد طرح و عملیات، و یکی در اختیار و مسئول واحد تدارکات بود. پنجمی هم به شکل چرخشی به فرماندهان گردان‌های عمل کننده داده می شد و اولین گردانی که باید منطقه را از نزدیک می دید بود. وقتی وارد خرمشهر شدند شهر ساکت و خلوت بود. به جز نیروهای درخط، که اجازه خروج از شهر را به عقب نداشتند، کسی در شهر نبود. باحاج محسن یک راست به دیدگاه اطلاعات عملیات در محل تلاقی با رفتیم. دست چپمان کارون بود که به اروند می‌ریخت و روبه رویمان اروند خروشان و آن سوتر، جزایر عراقی و پشت جزیره، نخلستان هایی که از وسط آن، جاده آسفالته عبور می‌کرد. 🍂_____________________ پ.ن: یک پای محمد خلیلی فلج بود و عضله نداشت وقتی راه میرفت می لنگید اما از ترس اینکه او را به عملیات نبریم پا به پای بقیه غواصی می کرد. یک بار حاج کریم برای درمان پای او فرش خانه اش را می فروشد و او را به درمانگاه می‌برد اما پزشک ارتوپدی می‌گوید:این پا فلج مادرزادی است و قابل درمان نیست. محمد خلیلی با همان پای فلج به عملیات آمد و در شلمچه جاودانه شد.🕊🌹 …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 💧 ۴۷ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🍃همانجا تلفن اف ایکس بود. زنگ زدم همسرم. میهمان عزیز بود. مسئولان غواصی، مثل حاج حسین بختیاری و بقیه بچه ها هم برای تبریک ازدواج و بی خبر از ماجرای قولی که به سید خانم داده بودم، آنجا بودند. یک باره دلم ریخت و گفتم گوشی را به حاج حسین بدهید و به حاج حسین گفتم:حاجی میدونی که من اومدم منطقه؟ گفت:نه ، مگه کجایی؟ گفتم:یک جبهه کوهستانی که مثل کوه خودمونه. بچه های غواصی باید کوهنوردی و سنگنوردی کار کنند. در ضمن اینو بدون که خانواده من خبر ندارند که من اومدم جبهه، حرفی از آمدنم نگو. بعد از تماس با سروشکل و کله عمامه پیچی شده، با بچه‌های طرح و عملیات، عازم خط مقدم شدیم. زیر ارتفاعی به نام " " که بقول بچه ها هوش از سر آدم می برد، چشمم به خورد. تا مرا دید زد زیر خنده و گفت:کریم مبارکه توکی رفتی حوزه علمیه و آخوند شدی؟ به علی گفتم:آمدم فرمانده لشکر رو ببینم که ندیدم. علی آقا که از وضعیت منطقه و شروع شناسایی ها خبرداشت، بااین جمله خاطرم را جمع کرد و گفت:تو این کوهستان سر به فلک کشیده رودخانه نیست که تو بخوای غواصی کنید برو یک ماه دیگه بیا. به همدان برگشتم و کمک کرد تا باند سفید دور سرم را باز کنم و بیندازم توی سطل آشغال اما سوراخی که ترکش وسط کله ام گذاشته بود داد میزد که ترکش خوردم. اول سری به خانه خودمان زدم. کلاهی روی سرم گذاشته بودم. عزیز و بقیه برخوردشان عادی بود. خوشحال شدم و سری به خانه سیده خانم زدم. آنجا کلاه را برداشته بودم. تا چشمش به من افتاد پرسید:سرت چی شده؟ جرئت نکردم بگویم جبهه بودم. خیلی خونسرد گفتم:یه چیزی مثل سنگ آمد و خورد وسط سرم. و به خیال خودم دروغ نگفتم. سید خانم باور کرد اما از خودم بدم آمد. برای خلاصی از عذاب درونی، حرف عقد پیش امام را پیش کشیدم و قرارشد که قبل از آن، جشن عقدی در خانه معلم بگیریم. بعداز مراسم دیدار باامام و خواندن خطبه عقدهم پیش امام دست نداد.از سوی باز هم پیغام آمده بود که سریع خودت را به منطقه برسان. این بار در پیش بود. اما با تجربه تلخ رفتن دفعه پیش، عزمم را جزم کردم که بعداز عروسی، به جبهه بروم. دوروز مانده به عروسی ، خبر رسید که ، برادر بزرگتر چیت سازیان در منطقه به رسیده است. امیر هم مثل علی آقا دوستم بود. علی و تعدادی از بچه‌های از جلسه آمدند و با هم امیر را تا گلزار شهدا تشییع کردیم. بازهم تردید مثل خوره به جانم افتاد که به حرمت دوستی با علی آقا و شهادت برادرش مراسم عروسی را عقب بیندازم. موضوع را با علی آقا بعد از مراسم فاتحه امیر در میان گذاشتم. علی گفت:کریم تو قول دادی. فکر کردم پریده به گذشته های دور و ماجرای کهنه قول دادن من به دایی عباس را باز کرده. خواستم دو دستی بکوبم روی سرش و بگویم:مگر تو عزادار نیستی؟ آخراین چه وقت شوخی است؟! که نداشت عکس العملی نشان بدهم و ادامه داد که تو بخانمت قول ندادی که بعد از عروسی بیایی جبهه؟ پس به قولت عمل کن. فقط عذر منو بپذیر که نمیتونم توی عروسی شرکت کنم. خوشحال شدم که بهش پرخاش نکردم. بعد از این صحبت‌، علی آقا از آقام و عزیز هم اجازه گرفت و عذرخواهی کرد که نمی‌تواند در مراسم عروسی من شرکت کند. شب عروسی پنج تا ماشین سواری شدیم سر بسیاری از کوچه های شهر حجله شهید گذاشته بودند و نمی خواستم سروصدای داشته باشیم. همین حرکت کردیم، از در و دیوار ماشین های پر از ریختن جلوی کوچه، و شد آنچه که نمی خواستیم. زودتر از بقیه به خانه رسیدم. اما مراسم پرتاب کردن سیب سرخ پشتبام باقی مانده بود. جمعیت که رفتند، نفس راحتی کشیدم. که یکباره سر و کله یکی از بسیجی های غواصی پیدا شد. چیزی زیر پیراهنش قلمبه شده بود. پرسیدم: این چیه؟! گفت: آمدم چندتا منور بزنم. به زور سوار ماشینش کردم و گفتم: مردم سر پشت‌بام‌ها خوابیده‌اند. خدا پدرت رو بیامرزه، برو منورت رو تو جبهه بزن. رفت اما من ناخودآگاه به یاد شبهایی افتادم که مثل منور در آسمان می درخشیدند. از اینکه یکبار دیگر به جمع پرشور بچه های برگشته بودم، در پوستم نمی گنجیدم. غواصی خانه اول من بود. با یک دنیا خاطره تلخ و شیرین از گذشته های نه چندان دور.... … …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 💧 ۵۱ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌾روز بعد حاج مهدی روحانی و جواد قزل از برگشتند. راه افتادیم و بدون اینکه به سمت بیاییم، از مسیر به و از آنجا به و ، یعنی مقر ستاد لشکر رفتیم. حاج علی شادمانی از من خواست که را به شلمچه ببرم و خط پدافندی کانال پرورش ماهی را تحویل بگیرم. رُک و صریح گفتم: بچه های ما کار تخصصی غواصی می کنند. آموزش غواصی دیده اند. نیروی پیاده هم می تواند توی شلمچه خط پدافندی را اداره کند. من و بچه های غواصی را مأمور کن به جایی کار عملیاتی توی آب هست برویم، حتی توی خلیج فارس. منظور من از این حرف، فقط و فقط کار غواصی بود، اما فرمانده لشکر تصمیمش را گرفته بود وگفت:حاج مهدی روحانی به من پیشنهاد داد که شما را توی طرح و عملیات به کار بگیرم. شما بیا پیش خود ما در شمال غرب و گردان رو برای پدافند در شلمچه تحویل حاج حسین بختیاری بده. هوای عملیات در سرم بود و می‌دانستم که چون بچه‌های اطلاعات عملیات از یک ماه پیش به شمال غرب و جبهه ماووت آمده‌اند، آنجا عملیات خواهد شد و در شلمچه وضعیت پدافندی حاکم است. به همدان برگشتم. همه امکانات ، مثل موتورسیکلت و مقداری پول را تحویل حاج حسین دادم و با بچه های غواصی و خانواده ام خداحافظی کردم. هرچقدر بچه های غواصی کنجکاوی کردند که چرا با همه عشقم از آنها جدا میشوم، حرفی نزدم. ساکم را برداشتم و خودم را به جبهه ماووت رساندم و در واحد طرح و عملیات ، کارم را شروع کردم. ارتباط من در این واحد بیشتر با بچه‌های عملیات بود. آنچه را که آنها از خط دشمن می کردند من با همفکری پردازش و جمع بندی می کردیم و برای تنظیم طراحی عملیات، بر اساس راهکارهای پیدا شده و سازمان رزم مورد نیاز، به معاونت طرح و عملیات می دادیم. خیلی زود دلتنگ بچه های غواصی شدم،💔🍂 اما مشغله ام زیاد بود. از بچه های غواصی مستقر در شلمچه هم گاهی اخباری میرسید. بیشتر خبر آتش سنگین توپخانه دشمن که حاصل آن شهادت ، و بود.🕊🌹 خبر هر شهادت را که می شنیدم، دلم با خواندن آرام می گرفت و گاهی هم سری به گود بچه‌های اطلاعات عملیات می‌زدم. گودی که کنار رودخانه ای در مقر اطلاعات عملیات بود. علی آقا وسط گود، میانداری می‌کرد و من با دست سالم در کنار رفقای قدیمی میله می گرفتیم. آبان ماه رسید و ما در محور ارتفاعات مشرف به شهر آزاد شده ماووت، به ویژه روی کوه بلند کار می کردیم که دشمن به برده هوش حمله کرد و آن را گرفت. حالا هم باید در کنار فتح قله قامیش، برای بازپس‌گیری برده هوش چاره ای می اندیشیدیم. همه مسئولان لشکر در مقر فرماندهی حاضر شدند. علی آقا را که فرمانده محور عملیاتی شده بود، در جلسه ندیدم. پرسیدم:علی آقا کجاست؟! گفتند: مجروح شده و برگشته به مقر واحد. جلسه به پایان نرسیده بود که اجازه گرفتم و با تویوتای جنگی از مقر اطلاعات با شتاب رفتم. دوست قدیمی و از هسته های اولیه بود که با او از گشت های از سال ۱۳۶۰ خاطره ها داشتم… … …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
  فرمانده دلاور واحد لشگر32 (ع) همزمان با میلادحضرت امیرالمومنین علی(ع) در 13 رجب سال 1343 دیده به جهان گشود. وی درعملیات مسلم بن عقیل با اینکه بیش از۱۷ سال سن نداشت ۱۴۰ نفر ازنیروهای بعثی راکه به اسارت رزمندگان اسلام در آمده بودند ازداخل خاک عراق به پشت جبهه انتقال دادو شهامت وشجاعت خودرا به اثبات رساند. این سردارسرافراز در سن 19 سالگی به دلیل لیاقت وشایستگی‌هایی که داشت توانست به تشخیص سرلشکر شهید ، فرماندهی واحد اطلاعات عملیات لشگر 32 انصارالحسین(ع) رابرعهده گیرد. سردارشهیدعلی چیت سازیان سرانجام در 4 آذرماه سال 1366 درحین انجام به آرزوی دیرین خودرسید، ردای سرخ شهادت را برتن کردو به دوستان وهمرزمان شهیدش پیوست.🕊🌹 جمله مشهور "کسی میتوانداز سیم های خاردار دشمن عبورکند که ازسیم‌های خاردار نفس خودگذشته باشد"، عبارت مشهور شهیدچیت‌سازیان است که باوجود گذشت سال‌ها ازشهادتش، هنوز ورد زبان مردم است، جمله‌ای که حتی رهبر معظم انقلاب نیز پس از مطالعه کتاب تحسین شده " گلستان یازدهم" خاطرات "زهراپناهی روا همسرشهیدعلی چیت‌سازیان"، تحت تاثیر آن قرارگرفته و چندین بار در محافل رسمی ازاین شهید یادکرده واین جمله رابیان کردند. درباره "کتاب گلستان یازدهم" متنی بدین شرح را تقریظ کردند: ✨بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم ✍این روایتی شورانگیز است از زندگی سراسرجهاد و اخلاصِ مردی که در عنفوان جوانی به مقام مردان الهی بزرگ نائل آمد،و هم در زمین و هم در ملأاعلیٰ به عزّت رسید. هنیئاً له.🌷 @Karbala_1365
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 💧 ۵۸ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 با سعید اسلامیان و دوستان قدیمی علی آقا، در مسجد جمع شدیم و قرار شد خبر را اول به پدرش حاج ناصر بدهند و بعد بقیه، اما چگونه و توسط کی؟! کسی حاضر نبود این کار را به عهده بگیرد. حاج ناصر ظرف سه ماه دو فرزندش را در راه خدا داده بود. چه کسی جرات داشت با آن مرد همیشه خوش رو و بزرگ، روبه‌رو شود و بگوید باز هم پیراهن سیاه بپوش. بسیاری از نگاه ها به من بود اما دل و جرات گفتن این خبر را نداشتم. قرار شد سعید اسلامیان با یک نفر بروند و به تک تک اعضای خانواده علی آقا خبر بدهند. امروز از با تن مجروح از جبهه ماووت برگشت و تعریف کرد: " با علی آقا و علی میرزایی مطلوب برای گشت رفته بودیم. به جایی رسیدیم که علی آقا گفت از اینجا به جلوتر را خودم می روم شما عقب بمانید. اصرار کردیم که ما میرویم و تو بمان. گفت: نه من این دفعه رو خودم باید شناسایی کنم. وقت رفتن علی آقا ایستاد و بو کشید و گفت:بچه ها شما هم این بو را حس می‌کنید؟! گفتیم:نه. گفت: این بو، عطر کربلاست و رفت. من و علی میرزایی طاقت نیاوردیم و پشت سرش به راه افتادیم کمی جلوتر پایش به تله مین والمری گرفت. مین منفجر شد ولی آقا افتاد...(۱)" با علی شمسی پور و بقیه بچه ها جمع شدیم و برای دیدن پیکر علی آقا به سپاه رفتیم. سرتاپای علی آقا غرق خون و پر از ترکش بود، اما صورتش مثل ماه می درخشید. پیشانی بند سبزی به پیشانی‌اش بسته بودند و بچه‌ها ریش بلند خرمایی اش را شانه می کردند و چند نفر سرشان را به تابوت می‌کوبیدند. پدر و برادر بزرگترش حاج صادق هم یک گوشه ایستاده بودند و بغض کرده بودند. پیدا بود که هنوز کسی خبر را به همسرش نرسانده است.(۲). خوب شد همسرش نبود وگرنه ما نمی‌توانستیم این گونه سر روی شانه های هم بگذاریم و زار بزنیم. مثل پروانه شده بودیم و کنار شمع خاموش جمعمان میسوختیم و آب می شدیم. اذان صبح شد. هنوز باور نمیکردم که کنار پیکر بی جان علی آقا نماز می خوانم. فردا روز تشییع، همه شهر آمده بودند و جای سوزن انداختن نبود. روی امواج متلاطم دستان مردم می‌چرخید و بالا و پایین می شد. سعید صداقتی سرش را به تابوت میکوبید. اکبر امیر‌پور پشت سر تابوت می‌خواند و سینه می‌زد. و ما و بسیاری از مردم از میدان اصلی شهر تا گلزار شهدا ، پابرهنه پشت سر تابوت، گریه کنان سینه می‌زدیم. از روستاها و شهرهای اطراف بسیاری از رزمندگان و خانواده شهدا آمده بودند. حتی بسیاری از جانبازان قطع نخاع روی ویلچر ، برای او بر سر و سینه می‌زدند و شهر یکصدا فریاد شده بود:"وای علی کشته شد! شیر خداکشته شد." بچه‌ها از بخش فارسی رادیو شنیدن که گفته بود:"عقرب زرد کشته شد." به گلزار شهدا رسیدیم. هرکس می‌خواست در آخرین لحظه وداع با علی آقا داخل قبر برود. قبری که کنار قبر برادرش امیر کنده شده بود. بچه‌های پارچه‌ای آوردند و روی آن نوشتیم که: "علی جان! با تو و پیکر تو هم قسم می شویم که راهت را تا آخر ادامه دهیم. از او خواستیم که در روز محشر شفاعتمان کند." پارچه را امضا کردیم و زیر سر علی آقا گذاشتیم و زیارت عاشورا خواندیم. چه زیارت عاشورایی… 🍂______________________ پ.ن: ۱_یک سال بعد علی میرزایی مطلوب در آخرین روزهای جنگ در عملیات به شهادت رسید و علی شمسی پور با کوله باری از غم فراق دوستان شهیدش، راه شهدا را بعد از جنگ پیش گرفت. او نیز در بهار سال ۱۳۹۶ در حین یافتن پیکر چند شهید در ارتفاع کانی‌مانگا در کردستان عراق، بر اثر انفجار یک مین والمری به شهادت رسید. ۲_چهل روز بعد از شهادت علی چیت سازیان ، تنها فرزندش محمد علی به دنیا آمد. …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
✨ 🌷 #پاسدارشهیدهانی_تکلو🕊🌹 تولد:۳خرداد ۱۳۴۲ #ملایر شهادت:۳۰دی ۱۳۶۲ …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───
🌹🕊 ♥️ …♥️ 🌱🌴 ✍داشتم گزارش شناسایی را روی کاغذ کامل می‌کردند که آیت الله حاج آقارضا امام جمعه و استاد اخلاق و پدر معنوی بچه‌های اطلاعات عملیات آمد و مهمان ما شد نماز ظهر و عصر را که خواندیم دور شمع وجود حاج آقا رضا حلقه زدیم. حاج آقا با بیشتر بچه ها صیغه برادری خوانده و از آن زمان صیغه برادری خواندن سکه رایج بچه‌های اطلاعات عملیات شد. و بعد از رفتن حاج آقارضا، از خوش صداهای جمع ما اکبر امیر پور و حسین رفیعی خواست که چند خطی بخوانند. حسین هم به سبک مرشدی غزلی خواند و اکبر امیرپور که بچه‌ها عمو اکبر صدایش می کردند این نوحه را با صوتی حزین خواند: شد شب هجران، خواهر نالان، کم نما افغان، با دل سوزان فردا به دشت کربلا، زینب ای زینب، گردد سرم از تن جدا زینب ای زینب… بعد از نوحه و روضه عمواکبر روی یک قطعه کاغذ اسم همه را نوشت و هرکسی جلوی اسمش را امضا کرد. در این شفاعت نامه هم قسم شدیم که اگر کسی به فیض عظمای شهادت رسید دیگر همرزمان را شفاعت کند.✨ اولین شهید از جمع ما در بیشکان بود. هانی جوانی بود با صورت مهتاب گون که گاهی از دور، محو نمازشب های او در بخشداری می‌شدم. هم‌تیمی‌اش تعریف کرد:" برای شناسایی نهایی به بیشکان رفته بودیم که در مسیر برگشت یک پایه هانی روی رفت. خواستم پای او را از زمین بلند کنم که پای دیگرش هم روی رفت و هر دو پا متلاشی و نیمه قطع شدند. پاهای غرقه خون را با بند پوتین بستم تا مانع از ادامه خونریزی شوم. خودم هم ترکش خورده بودم و نمی‌توانستم اورا کل کنم. منورهای دشمن هم پشت سر هم بالای میدان مین روشن می شدند، برای اینکه دشمن ما را نبیند به هر زحمت، هانی را تابیرون میدان مین کشیدم. استخوان های پایش روی خاک کشیده می‌شد اما ناله نمی کرد. وقتی از میدان مین دور شدیم گفت:کمی آب به من بده. 💧اما من از ترس اینکه خونریزی اش بیشتر شود به او آب ندادم. او را گوشه‌ای گذاشتم و گفتم می روم با نیروهای کمکی بر می گردم و برایت آب می آورم. آمدم و با سه نفر کمکی برگشتم بعد از ۴ ساعت به سختی او را پیدا کردیم. میترسیدم با روشن شدن هوا، عراقی ها برسند. داشت جان می داد. گفتم هانی برایت آب آوردم.💧 منتظر بودم آب را بگیرد اما گفت:آب خوردم… گفتم اما تو تشنه بودی مگر از من نخواستی؟! گفت: آبم داد... این آخرین جمله هانی بود. او را روی پتو خواباندیم، اما همین که راه افتادیم دست و پا زد و جان داد.🕊🌹 فردا صبح همه بچه‌های با پیکر هانی وداع کردند. علی آقا صحبت گرمی کرد و گفت: خون هانی راه را به ما نشان داد. . ذکر را همواره بر لب داشت. حتی هنگام شناسایی. پس بیایید، هم‌قسم شویم، تا زنده ایم در جبهه بمانیم و خدا مرگ ما را مثل هانی در راه خودش قرار بدهد.❣ 🌺راوی:همرزم شهید 📚منبع: …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄