#ازمشهدتاکاخصدام
#اسارت🍂
#قسمتپنجم
راوی: #محمودرعیتنژاد
🍂🕊
🍂همان خواستهای که مادربزرگ از من طلب کرده بود. با نگاه به #صندلی میز جلوی صندلی به افسرانی که دورتر از صدام ایستاده بودند، در ذهنم نقشه میکشیدم که هم زمان که آماده عکس گرفتن میشویم و به پشت صدام میرویم، در عرض دو دقیقه گردنش را بگیرم و او را #خفه کنم. نیاز به کمک دوستان داشتم آرزو میکردم کاش از این ملاقات با خبر بودیم تا از قبل نقشهای طراحی میکردیم.
هنگام رفتن به پشت صندلی، به بقیه بچهها این نقشه را گفتم. من دقیقا پشت سر صدام ایستاده و نزدیکتر از بقیه بچهها به او بودم. دستانم کمی میلرزید. هر چند ثانیه نگاهی به بچههایی که کنار و پشت سرم بودند،میانداختم و منتظر بودم که موافقت همه بچهها اعلام شود و کار را شروع کنم. چندین بار نقشه را در ذهنم مرور کردم هر از چند گاهی هم دست چپم را به شانه صدام نزدیک میکردم.
#صدام نیز که چهره انسان دوستانهای از خود به نمایش گذاشته بود، با نزدیک شدن دست من یا اینکه حتی لحظاتی دست من شانهاش را لمس کند، مخالفتی نمیکرد. چشمانم را بسته و آماده خفه کردن صدام بودم. نه چیزی میدیدم و نه میشنیدم. بیشتر از همه چیز و همه کس به مادربزرگ فکر میکردم و خواستهاش. گاهی خوشحال میشدم و گاهی ناراحت. دو سه بار مشتم را باز و بسته کردم. انگشتانم میلرزید.😠
در ذهنم شمارش معکوس را شروع کرده بودم که یکی از محافظان صدام که نزدیکتر از بقیه به ما بود و ظاهراً متوجه حرکات غیر عادی و مشکوک من شده بود، نزدیک آمد و با دستش ضربهای به دست چپ من زد و مرا کمی دورتر راند. حیف شد. نقشهای که دقایقی از کشیدنش نمیگذشت، نقش بر آب شد. فقط یک قدم مانده بود تا انتقامی که مادر بزرگ از من خواسته بود.😔
صدام خیلی اصرار داشت که لبخند بزنیم و بخندیم تا عکسی از ما گرفته شود و خوشحالی ظاهریمان نمایان باشد، اما همه بی توجه به خواسته صدام، سر را پایین انداخته بودیم.
👇👇👇
~
🍃♥️
#کتابعشقبازیباامواج
زندگینامهی داستانیِ #غواصشهید
« #امیرطلایی»🕊
#قسمتپنجم
♥️🕊
از بیرون آمد، رفت یک گوشه نشست، ناراحت بود. چند روز بیشتر تا شروع
مدرسهها نمانده بود، از بابا پول گرفت تا برود سلمانی. هر چه منتظر شدم تا
حرفی بزند چیزی نگفت.
امیر، رفتی سلمانی؟ کلاتو بردار ببینم چطور شده؟
آره رفتم.
رفتم جلو دست دراز کردم و کلاه را برداشتم. نیم خیز شد تا کلاه را از دستم
بگیرد.
چه کار میکنی؟ بده کلاه را.
چشمم افتاد به سرش. انگار پوست سرش کنده شده بود. داد زدم: »سرت چی
شده؟ کی این کار را کرده؟
«گفت:»این پسره با ناپدریش مشکل داره مردم رو
اذیت می کنه. می خواد مشتریهای باباش را بپرونه سر مردم را خراب میکنه.
اینقد دستش را فشار داد که دود از سرم بلند شد.«
داشتم قاطی میکردم:»
یعنی تو هیچی نگفتی؟ بلند شو. باید بریم سراغش.
......
🍃خوب از امیر بزرگتر بودم، همیشه سعی می کردم مراقبش باشم و ازش حمایت
کنم. هر چند امیر خیلی اجازه این کار را به من نمیداد، آخه عادت داشت
کارهاش را خودش انجام بده.
رسیدیم جلو سلمانی، پسره داشت کف مغازه را جارو میکشید، سرش را که
بالا آورد کپ کرده بود. فقط یک سیلی زدم، رنگ از صورتش پرید. افتاده بود
ت ت پ
به ت :»ببخشید دیگه تکرار نمیکنم«
دلم براش سوخت، دست امیر را گرفتم و از مغازه آمدیم بیرون. بعد از سالها
هر وقت من را میبیند یاد آن خاطره میافتد و سرش را پایین میاندازد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ.ن:
🌸راوی: #کریمطلایی(برادر شهید)
🌾🕊
#تنهــاکانالشهـدایکربلای٤👇
@Karbala_1365