『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 💧 #حقیقت_کربلای۴ #قسمت_دوم
🌴🌾🌴🌾 🕊
🌾 🌴 🕊
🌴 🕊
💧 #حقیقت_کربلای۴
#قسمت_سوم
#صفحه۵
🕊
🍂🍃🌾
🕊
🌾میخواستم وضوبگیرم که باهمان راه رفتن شلینگ تخته اش آمد،
گفتم باهات کار دارم.
جواب داد:نوکرتیم آق کریم!
باجدیت گفتم:گوش کن آقای #مجیدپورحسینی! اینجا گردان غواصیه. یه #غواص باید خیلی توش و توان و جثه قوی داشته باشه. یه غواص باید شب و روز توی آب باشه. فکر میکنم شما اینجا خیلی اذیت می شین. بهتره برید گردان پیاده که کارش کمتره.
همینطور که صحبت کردم ، دیدم سرش را انداخته پایین و گاهی با نوک پوتین به سنگ ریزه های جلوی پایش ضربه می زند. سکوت او برایم مایه تعجب و البته خوشحالی بود که حتما صحبت های من را پذیرفته که جوابی نمیدهد. صحبتم که تمام شد سرش را بالا آورد. چشمانش از اشک خیس شده بود.🌺 باهمان لحن داش مشتی ولی بغض آلود گفت:حاجی من میدونم که چرا داری نصیحتم میکنی و میگی که از غواصی برم. نقل ضعیف بودن جثه و کم سن وسالی من نیست. اینها بهانه است. شما از تیپ و قیافه من خوشتون نمیاد و گرنه بچه تراز من توی غواصی زیاده. حالا خواهش میکنم، التماس میکنم که بذاری همین جا بمونم.😔💔
انگار بااین جمله دلم را قاپید.💗 ازش خوشم آمد و گفتم:باشه بمون.🌸
با خوشحالی رفت و انگار از قبل به بچه ها اشاره کرده باشد، ریختند دوروبرش و قیچی و شانه آوردند و موهای سرش را کوتاه کردند و مثل یک بچه مدرسه ای از این رو به اون رو شد. اما لحن بیانش همچنان داش مشتی و داملایی بود.😂
بعداز نمازظهروعصر، بچه ها چادرها را به هم وصل کردند که باهم سرسفره وحدت بنشینند. جمع را او صمیمی ترمیکرد و تیکه های بامزه می گفت و سفره وحدت شور میگرفت و من خوشحال شدم که اورا جواب نکردم.♥️
🍃آموزش های شبانه روزی را شروع کردیم.
پنهانی به حاج محسن گفته بودم که باید از جایی مثل #اروندرود عبور کنیم.
این حدس من بود وگرنه به درستی نمی دانستم که منطقه عملیاتی همان جایی است که نیروهای پیاده را هفته قبل در خرمشهر آرایش داده بودم.
حاج محسن هم که استاد شنا و غواصی بود، سنگتمام میگذاشت. معلمی و مدرسه در شهر را رها کرده بود و تکیه گاه اصلی من در آموزش بچهها بود.
آب سرد بود و شبها سردتر؛ اما او روزی دو نوبت بچه ها را داخل آب می برد. نوبت اول توی روز ، و نوبت دوم از ساعت یک نیمه شب به بعد.
تا یکی دو ساعت به اذان صبح مانده، آموزش ادامه داشت. تا آن وقت که بچهها با تن لرزان، لباس غواصی را از تن در می آورند و لباس خاکی می پوشیدند و به قول #علی_منطقی، می رفتند به موقعیت منورها.✨
✨این اصطلاح را اولین بار از او شنیدم. وقتی که بعد از تمرین سنگین شبانه و ساحل کشی از آب بیرون آمدم و لجن ها را از تنم پاک کردم و گلهای خشک شده لای موهای سر و ریش هایم را با شانه جدا کردم و دو سه پتو از سرما به خودم پیچیدم و تنها سرم از پتو بیرون بود،
که لشکر پشه کوره ها یک ریز می چرخیدند و رگباری نیشم میزدند. کنارم #علی منطقی خوابیده بود. خواب که نه ، از آن چرت زدن های ملالآور که حالتی بین خواب و بیداری است. گاهی سرش را از زیر پتو در می آورد و می گفت:لامصبا از روی لباس غواصی هم مته میزنند تا ته گوشت ، تا برسه به استخوان. پشه ها را می گفت.😐
🍂_____________________
پ.ن:
۱_مجید پورحسینی با آن جسم نحیف و سن کم در شب عملیات کربلای۴ ، غواص آرپی جی زن شد و در اروندرود مردانه جنگید و همانجا به شهادت رسید.🌹
۲_علی منطقی که درعملیاتی ایثارگرانه ماسک خود را به کس دیگر میدهد و خود شیمیایی میشود، که در سال ۷۲ براثر عارضه شیمیایی بشهادت رسید.🌹
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊
🌾 🌴 🕊
🌴 🕊
هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣
💧 #حقیقت_کربلای۴
#قسمت_دوازدهم
#صفحه۲۵
🕊
🍂🍃🌾
🕊
حرکت سریع ستون نشان میداد که همه با قدرت فین میزنند. به پشت روی آب خوابیده بودم و همزمان با فین زدن، چشمم به مانورهایی بود که یکی یکی خاموش می شدند. آسمان هیبت شبانه گرفت. اما باز صدای هواپیماها توی مغزم پیچید که این بار به جای ریختن منور، ساحل #خرمشهر و اسکله های ما را در حاشیه رودخانه کارون بمباران کردند. این بمباران هم مثل ریختن منورها حساب شده بود، چراکه اسکلهها مملو از نیروی پیاده بودند که میخواستند بعد از شکسته شدن خط به ما ملحق شوند.
حالا به جای آسمان، اسکله حاشیه کارون با شعله هایی که بر جان قایق ها افتاده بود روشن شد. دیدن این صحنه توسلم را بیشتر کرد. اگر در ادامه راه تردید می کردم، ستون ناچار به بازگشت میشدند و معلوم نبود هنگام برگشت، کسی از رگبار تیربارها و شلیک آرپیجی هایی که به سویمان گشوده شده بود، جان سالم به در ببرد تنها یک راه داشتیم، که این ۱۰۰ متر باقیمانده را به سمت دشمن فین بزنیم و زیر این همه آتش خط را بشکنیم.
در این لحظه، خش خش صدایی از بی سیم تلفنکن که همراهم بود میآمد. صدای سیدمسعودحجازی (فرمانده طرح و عملیات لشکر)را شنیدم.
کریم،کریم، مسعود.
گفتم:ماکمتراز صد متر با هدف فاصله داریم.
گفت:معطل نکنید؛بزنید! معطل نکنید؛بزنید!
حتی اگر دستور #فرمانده طرح و عملیات لشکر هم نبود، آتش دشمن مجبورمان میکردند که دست هایمان را از داخل طناب بیرون بیاوریم و ستون خطی و منظم تبدیل به آرایش افقی و پراکنده شود و لابد کسانی که تا آن لحظه تیر خورده بودند یا شهید شده بودند تسلیم امواج خروشان #اروند شدند. از میان بچهها #امیرطلایی با اینکه سرش تیر خورده بود اما باز فین میزد تا به ساحل دشمن برسد در هنگامه آتش و انفجار و باروت، اولین آرپیجی را #نادرعبادی_نیا زد و متعاقب آن، #مجیدپورحسینی(شهید) با نارنجک انداز به طرف دشمن شلیک کرد. چند نفری هم از داخل آب به طرف دشمن که _ تیر تراش _ میزد، چند رگبار گرفتند. ولی من با حاج محسن فقط فریاد می زدیم: "خودتان را برسانید به ساحل."
🍂____________________
پ.ن:
آزاده وجانبازسیدرضاموسوی:
من دقیقاً پشت سر امیرطلایی بودم. یک تیر رسامی آمد، میانآب نشست و کمان کرد و خورد میان پیشانی امیرطلایی و از پشت سرش آمد بیرون. امیر همیشه کلاه غواصی داشت این سردی آب و کلاه باعث شد که خونریزی آنچنانی نداشته باشد. به هوش هم بود.
گفتم: امیر شما تیر خوردی بیا برگرد.
گفت:هیس. به بچهها نگو. تاهرجاکه توانستم میایم .هر جا هم نتوانستم هلم بده. فقط بچه ها نبینند، نمیخواهم روحیه شان به هم بریزد. رفتیم تا رسیدیم به ساحل دیدم پشت سر هم هی میرود زیر آب. نمیتوانست حرف بزند با یک حالت خرخر داشت جان می داد...شهیدطلایی درکنارساحل براثر همان تیر بشهادت می رسد.🕊🌹
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊
🌾 🌴 🕊
🌴 🕊
هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣
💧 #راهکار_اشک…
💧
#قسمت_شانزدهم
#صفحه۳۵
🕊
🍂🍃🌾
🕊
هنوز یکی_دو روز از بستری شدنم در #همدان نگذشته بود که علی شمسی پور به عیادتم آمد. باورم نمی شد که او زنده مانده باشد.
وقتی او را دیدم، انگار همه بچه های غواصی را دیده ام. او هم با تن مجروح و البته بعد از ما به تنهایی از سمت دشمن، از ساحل #خرمشهر شنا کرده بود.
کاغذ و قلمی کنارم بود، نوشتم:
علی جان از بقیه بچه ها چه خبر؟ کدام بیمارستان هستند؟ کیا شهید شدند؟
علی که چند ساعت داخل آب بود و بسیاری از ماجراها را توی روشنایی روز دیده بود گفت:
خلاصه کنم. به غیر از سیدحسین معصوم زاده و #علی_منطقی که تو رو آوردند، هیچ کدام از بچه ها زنده برنگشتند.
باورم نمی شد که از جمع ۷۲ #غواص، فقط ما چهار نفر زنده مانده باشیم.
حسرت جاماندن از قافله بچهها، چشمانم را در اشک نشاند. #علی شمسی پور اسم یک یک آنها را می گفت که چگونه شاهد شهادتشان بوده است.
بعد از رفتن علی شمسیپور غمی به بزرگی #اروند، به سینه ام سنگینی کرد.
پیکر هیچ شهیدی برای خانواده اش نیامده بود و برخلاف عملیاتهای قبلی، خبری از تشییع پیکر شهدا نبود. قیافه های نورانی و سیمای دوست داشتنی یک یک بچه ها در خاطرم مرور شد؛ " حاج محسن جام بزرگ، #نادرعبادی_نیا،
#امیرطلایی، #مجیدپورحسینی، سیدرضاموسوی، #غلام_جوادی، #محمدامینی، قاسم بهرامی، #سیدمهدی_رهسپار و…"
و یاد شب رهایی و شماره هایی افتادم که به آنها دادم. شماره هایی که تا عدد یاران #سیدالشهدا رسید و ۷۲ نفر و حالا از این مقتل #کربلای۴ ، فقط ما چهار نفر آمده بودیم.
غرق در این افکار آغشته به #حسرت بودم که #حاج_ستارابراهیمی فرمانده گردان حضرت علی اکبر را آوردند، که مثل من مجروح شده بود. از ۳۲ غواصی که او به آب فرستاد هم خبری نبود و حتماً دسته غواصی گردان قاسم ابن الحسن هم همین سرنوشت را پیدا کرده بود.
حاج ستار ابراهیمی مثل یک قصه گو آنچه را که بر او و گردانش گذشته بود، همان جا در بیمارستان برایم تعریف کرد:
" خبر عقبنشینی به من رسیده بود. بسیاری از قایق ها را عراقی ها با دوشکا و پدافندهوایی و آرپیجی وسط #اروندرود زدند. من با هفت_هشت نفر، که یکی از آنها برادرم #صمد بود، داخل یک قایق، از میان سد آتش دشمن عبور کردیم و به جای رسیدیم که #غواصها خط را شکسته بودند. پیش روی و پاکسازی را به طرف خط دوم ادامه دادم،
اما تنها بودم. بیشتر بچه ها، از جمله برادرم صمد، پیش چشمم به #شهادت رسیدند.
با روشن شدن هوا و فشار دشمن و رسیدن آنها به سنگر های قبلی شان، ناچار شدم که بدون لباس غواصی به آب بیفتم
و داخل یک کشتی به گل نشسته پنهان شدم. یک روز و یک شب آنجا بودم. تا دو #غواص خودی از بچه های #لشکرالمهدی #شیراز به کمکم آمدند و مرا مثل تو در حالی که زخمی بودم روی آب کشیدند تا به ساحل #خرمشهر آمدیم. دسته غواص های گردان من و دسته غواص های گردان قاسم بن الحسن هم مثل غواص های تو، آن سوی آب، #غریب و تنها ماندند. مظلومانه جنگیدند و شهید شدند و شاید هم اسیر."
حاج ستار همین گزارش را به فرمانده لشکر داده بود و هنوز نه من و نه حاج ستار نمیدانستیم که همه لشکرها برای ادامه عملیات #کربلای۴ به #شلمچه رفته اند تا عملیات بزرگ #کربلای۵ را آغاز کنند.
کم کم سر و کله بچه های آبی_خاکی #گردان_جعفرطیار هم پیدا شد. همانان که اگر لباس غواصی به آنها میرسید و آن سوی آب می رفتند ، سرنوشتشان مثل بقیه غواصها میشد…
#ادامه_دارد…
🍂_____________________
پ.ن:
یک ماه بعد ، حاج ستار ابراهیمی در عملیات کربلای۵ ، در نخلستان های حاشیه نهر جاسم به شهادت رسید.
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄