eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
1.1هزار دنبال‌کننده
19.7هزار عکس
3هزار ویدیو
53 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
. 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 #حق
. 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 ۴ ٢٤ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 💧از یعنی از تیررس عراقی هایی که با انگشت ما را نشان می دادند دور شدیم. ما باید بدون درگیری به سمت ساحل یعنی جناح چپ ام الرصاص می رفتیم. هنوز باورمان نمی‌شد که به میانه راه رسیده باشیم و هنوز نمی دانستیم در این شرایط، دشمن چرا به طرف ما تیراندازی نمی‌کند! فقط تیراندازی‌های کور می‌شد و من فکر کردم که آیا کسی هم مجروح یا شده است یا نه. برای اطمینان از این موضوع دستم را از حلقه طناب جدا کردم و ستون را از ابتدا تا انتها رفتم. انتظار داشتم که حداقل با پیکر بی‌جان ۳_۴ روی آب مواجه شوم. اما همه سالم بودند. فقط گفت:میان امواج فین از هایم جدا شد. گفتم: برگرد. گفت: نمی خواهم برگردم. حاج محسن هم نظر من را داشت و به قدرت الله گفت باید برگردی. قدرت الله علی‌رغم میلش، حلقه طناب را از دست بیرون آورد و بدون فین به طرف خرمشهر شنا کرد. بیشتر را طی کرده بودیم و از کنار جزیره ام الرصاص دور شده بودیم. دلم روشن شد که به خط مقابل که راهکارمان بود، خواهیم رسید و خط را خواهیم شکست. که یکباره صدای وحشتناک پرواز هواپیمای دشمن در پیچید و چند ثانیه بعد انبوهی از منورهای خوشه‌ای از رها شد و سرتاسر رودخانه اروند را مثل روز روشن کرد. تا آن زمان، نه من و نه همرزمانم و پس از گذشت پنج سال از جنگ، ندیده بودیم که هواپیماهای دشمن هنگام شب به پرواز درآیند و منور بریزند. منور هایی که مثل چراغ در آسمان ایستاده بودند و تا جایی که چشم کار میکرد روشن کرده بودند. # آیا_عملیات_لو_رفته؟؟!! دیگر شک نکردم که دشمن از پیش برای مقابله با ما در این منطقه ما آماده شده؛ اما راهی جز فین زدن به سمت دشمن وجود نداشت. دشمنی که با کمک این مانورها می‌توانست تک تک هایی را که سرهایشان از آب بیرون بود، بشمارد و با تک تیراندازهایش آنان را بزند. اما ترجیح می داد ما به خط شان نزدیک‌تر شویم تا تیرهایشان خطا نرود. زیر نور ها توی آب سرد اروند من و حاج محسن با تمام قدرت فین می‌زدیم و حتماً انرژی ما به نفرات پشت سرمان توان و انگیزه فین زدن بیشتری می‌داد. 🍂____________________ پ.ن: جانبازکریم مطهری: طلبه جوان قدرت الله نجفی به اصرار من و حاج محسن جام بزرگ به ساحل خودی برگشت؛ اما همان جا در خشکی در خرمشهر بر اثر انفجار گلوله توپ دشمن به شهادت رسید. او اولین شهید از شهدای جمع ما در کربلای ۴ بود.🕊🌹 …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 ۴ ۳۳ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 …💧 🌾💧 🍃به هوش آمدم. روی برانکارد، کنار چند مجروح دیگر از داخل خارجمان می کردند. آمبولانس‌ها صف کشیده بودند و هر کدام یکی دو مجروح را حمل می کردند. من را هم تنها سوار یک آمبولانس کردند. آمبوالانس آژیر وکشان به بیمارستانی رسید که روی سر در آن نوشته شده بود بیمارستان آنجا همه مجروحان از گوش و حلق و بینی خورده بودند. کنار هفت نفر خوابیدم. صورت یکی را ترکش جوری صاف کرده بود که دماغ نداشت. چند پرستار آمدند و زخمم را شستشو دادند. شب که شد از کمردرد ناشی از آرام و قرار نداشتم. از روی تخت بلند شدم و روی زمین دراز کشیدم. شب سختی بود. صبح که شد شنیدم که سرپرست به پزشک جراح می گفت:این آقا از گونه چپش تیر خورده، رفته دندانها شکسته، انتهای زبونش رو بریده، حلقش رو پاره کرده و از گلوش بیرون اومده. پزشک جراح گفت:آماده اش کنید برای اتاق عمل. ساعتی بعد مرد میانسالی آمد و با لهجه شیرین شیرازی گفت:کاکو حاضر شو! باید آن ریش های قشنگت رو بتراشم. یک سال بود که تیغ به صورتم نیفتاده بود. ریش های بلندی داشتم، با یک سیبیل پرپشت که از نوجوانی تیغ نخورده بود. ریشم را که زد، زخم و نگرانی را در صورتم دید و به سبیلم دست نزد. قیافه ای عجیب و غریب پیدا کردم که آن مجروحی که بینی اش را ترکش صاف کرده بود، بهم حسابی خندید و یک آینه آورد تا خودم را ببینم. حق داشت بخندد. من بیشتر از آن مجروح صورت صاف، به خودم خندیدم. با این صورت زرد و گونه های استخوانی و ریش صاف و سبیل چنگیزی، شده بودند عینهو معرکه گیرهای خال باز محله قدیمیمان در سرگذر. با این سروشکل رفتم به اتاق عمل و نمی‌دانم بعد از چند ساعت از اتاق عمل بیرون آمدم. به هوش که آمدم پزشکان همچنان توی بخش بالای سرم بودند و گفتند:تو اتاق عمل نتوانستیم لوله‌ای از راه بینی به معده بفرستیم. گیج و منگ فقط نگاه می کردم و اثر آمپول بیهوشی رفته بود و درد را می‌فهمیدم. گلویم را بسته بودند و از راه بینی لوله ای را به زحمت تا معده ام فرو کرده کردند و سرنگ بزرگی سرلوله زدند و از راه آن، مایعات و غذاهای آبکی را تا ته معده ام فرستادند. کمی که وضعیتم بهتر شد، دکتر دوباره با چند پزشک جوان آمدند بالای سرم. دکتر پانسمان را باز کرد و به دانشجویان پزشکی توضیحاتی علمی داد که من از تمام آن، این جمله آخرش را فهمیدم: " این گلوله همه چی رو شکافته و پاره کرده، الا رگ گردنشو. همان حبل الوریدی که خدای متعال فرموده، من به بنده ام از رگ گردنش بهش نزدیک ترم." از این تعبیر قرآنی پزشک جراح خوشم آمد.✨ بعد از چند روز، شماره تلفن برادر بزرگم، حاج حمید را روی کاغذ نوشتم و به ایستگاه پرستاری دادم و همان روز " داملا " خودش را از به رساند و کمک کارم شد. داشتیم بااو روی ویلچر داخل بخش می چرخیدیم که قیافه گردان بچه های را ته راهرو دیدم. با اشاره به برادرم فهماندم که او را صدا کند. او هم مثل من روی ویلچر بود و از شکم بدجوری مجروح شده بود.❣ دو سال پیش در کمینی در سومار به دام عراقی ها افتاده بود که تیرخلاص هم به سرش زده بودند؛ اما خدا خواست که از آن مهلکه جان سالم به در ببرد و حالا در ۴ از ناحیه شکم به شدت مجروح شده بود و نمی توانست سرپا بایستد؛ اما برعکس من می توانستم راحت حرف بزند. دیدن او شوروشعفی به من داد و با زبان لالی فهماندم که از عملیات چه خبر؟… … 🍂___________________ پ.ن: ، در کربلای۴ بشدت مجروح میشود اما باهمان مجروحیت شدیدشان ، با آمبولانس در عملیات کربلای۵ حضور می یابد تا نیروهایش روحیه شان را از دست ندهند.. حاج حسن در چهارم تیرماه ۱۳۶۷ در جبهه غرب بشهادت می رسند.🕊🌹 …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄