eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
907 دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
2.7هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
هــزار سَـر ... به فدای غباری از خاڪم نباشـد اگـر ، تن چه ارزشـــــی دارد به هشت سال دفاع مقدسم سوگند هـوای خاڪ مـرا دارد 💠 @karbala_1365
🌲 #راز_درخت_کاج... همیشه چند عدد کاج دروسایلش داشت پس ازشهادتش متوجه شدیم مزارش زیر یک درخت کاج است.... 🌹 #شهیده_زینب_کمایی🌹 ❤️
هدایت شده از #مرگ_بر_آمریکا #مرگ_بر_اسرائیل
🌼 خاصه امام رضا علیه السلام 🌼التماس دعا
💢 برای دفاع از باید با آقازاده ها مبارزه کرد!
💢 اختلاس!! اوایل بچه های جهادسازندگی دیر به دیر خونه میرفتن، توی اداره یک تلفن بود که کنارش یه گذاشته بودن، صندوق سکه! هرکدوم از بچه ها که به زنگ میزدن تا حال و احوال کنن، یه سکه مینداختن توی اون صندوق! میگفتن این تلفن مال ما واسه کار شخصی زنگ زدیم پس باید خودمون هزینه ش رو بدیم! ✅ این روحیه جهادی و خدایی رو مقایسه کنید با کارمندی که از کارش میزنه، با رئیسی که با رانت برخورد نمیکنه و....
من در آن روز که رخسار شمارا دیدم، گفتم عنقریب است که بازار قمر می‌شکند! ❤️ 🌸..... @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
من در آن روز که رخسار شمارا دیدم، گفتم عنقریب است که بازار قمر می‌شکند! ❤️ 🌸..... @Karbala_1365
🌺🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃 🌸 ۴🌸 🌾محفل آسمانی رزمنده های . 🌺روای: فرمانده لشکر32 🍃🌷🍃 ❣همه چیز حکایت از و گسترده می کرد. شور و شعف عجیبی در بین بچه ها بود. با که از هم محله ای من بودند برای دیدنم آمدند غواصی و با آنها خوش و بشی کردیم و نماز و نهار با ما بودند و بعد رفتند. قرار بودعملیات شب باشد. بنابراین تمام کارها رو سر و سامان دادیم و بچه ها آماده عملیات شدند. من و حاج محسن جام بزرگ و مسئولین دسته های به رفتیم. برای توجیه مجدد منطقه. بچه ها رو حاج حسین بختیاری به خرمشهر آورد و آنها در منطقه که از مناطق عیان نشین و خانه های سازمانی بعضی سازمانها بود مستقر کرد. خانه ها ویالیی و بزرگ و پذیرایی بزرگ داشت. دوتا از این خانه ها رو به ما دادند و گردان ها هم در خانه های دیگر مستقر شدند. از دیوار پذیرایی سوراخ بزرگی باز شده بود به خانه دیگر که رفت و آمد ما رو راحت کرده بود و همه پیش هم بودیم. کار ما شده بود توجیه منطقه و تا رده معاون دسته توجیه شده بودند. در یکی از اتاق های بچه های و عملیات ماکت بزرگی از منطقه درست کرده بود و همه عوارض و امکانات و تجهیزات و... دشمن رو پیاده کرده بود و بچه ها روی آن توجیه می شدند. من هم دائم در ارتباط با ستاد فرماندهی و تدارکات پیگیر رفع نواقص و گرفتن امکانات بودم. حاجی " الهی" هم در بین دو نماز سخنرانی های حماسی و جانداری می کرد و استنادش به روایتی از حضرت علی (ع) بود که بدست عده ای که پاهای پهنی دارند تصرف می شود که می گفت این فین های غواصی همان پاهای پهن است و اینکه "عده ای با شال های سیاه که به کمر می بندند" بنابراین هم شال های سیاهی تهیه کرده بودند و به کمرشان بسته بودند. امام جمعه و نماینده ولی فقیه در استان و و حاجی صالح استاندار همدان آمده بودند خرمشهر. خبر دادند از فرماندهی که عملیات امشب انجام نمی شود به ستاد رفتم برای دانستن دلیلش که گفتند یک شب عملیات به عقب افتاده است. فرصت خوبی بود و حاج آقا موسوی و آقای صالح قرار شد شب بیابند مقر ما.بچه ها از لحاظ روحی در وضعیت بسیار بالایی قرار داشتند معنویت به اوج خودش رسیده بود. همین یک شب عقب افتادن عملیات حال بعضی هارو گرفته بود، شاید فکر می کردند وصالشان یک شب عقب افتاده. شب حاج آقا و آقای صالح آمدند ساختمان ما. همه جمع بودند. چند دقیقه ای من خیر مقدم و صحبت کردم و حاج آقا موسوی صحبت کردند. دیگه نمی شد بچه ها رو آرام کرد و نگهداشت. حال عجیبی در آنجابود.✨ حاج آقا هم حال خودش نبود. انگاری آن شب بچه ها سیمشان بدجوری وصل شده بود. اشک و صدای هق هق بچه ها فضا رو پر کرده بود..🌸 بعد حاجی الهی شروع به خواندن ذکر مصیبت کرد. خدای من دیگه بچه ها از زمین کنده شده بودند و روحشان به پرواز درآمده بود.✨ هر کدام با شهیدی زمزمه می کرد.😭 نمی دانم من وا مانده آنجا چکارمی کردم. من کجای قصه بودم بچه ها آن شب آنچه که می خواستند گرفتند.😭😭😭 یاد همه شهدا بخصوص شهدای (ع) و لشگر به خیر... 🌸شادی روح شهدا 🌸 📚 com.navideshahed://http 🌸.... @Karbala_1365
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 1⃣5⃣ 👈 بخش سوم: مترجم صدام دو طرف راهرو چند سلول محل نگهداری سربازان فراری عراقی و مردم مظلوم به دست مأموران بعثی گرفتار و شکنجه میشدند. در یکی از اتاق ها باز بود؛ همان اتاق مخوفی که از عمد درش را باز گذاشته و وسایل مختلف شکنجه در گوشه و کنارش دیده می شد. بالای سردر اتاق روی مقوا جمله ای نوشته بود که خواندنش لرزه بر تن آدمی می انداخت: "لا يدخل انسان حتی یخرج انسان جديد". به محض اینکه چشمشان به وسایل شکنجه افتاد، بیچاره ها رنگ خود را باختند. با خواندن این جمله وحشت بر دلشان افتاد. به انتهای راهرو رسیدند و در اتاقی به رویشان باز شد و همه داخل رفتند؛ همان جایی که من در آن به سر می بردم. این اتاقی بود که همه اسرا را در آن نگه می داشتند. اتاق، کوچک و جا برای آنهمه تازه وارد کم بود. آن قدر خسته بودند که نای نشستن نداشتند. همه روی زمین ولو شدند و خیلی زود خوابشان برد. نگاهشان کردم: همه نوجوان و کم سن وسال بودند. چشمانم پر از اشک شده کنارشان نشستم و خیره به آنها و به سرنوشت نامعلومشان فکر می کردم. در اتاق با صدایی گوش خراش باز شد. خواب آلود بودم و با شنیدن صدا چنان وحشتی کردم که انگار قلبم می خواست از جا کنده شود. خاطره بارها باز شدن این درها که به دنبالش شکنجه و درد برایم جا مانده بود، بدجور در ذهنم جا خوش کرده بود و آزارم میداد. سربازها داخل اتاق آمده بودند. ترسان و لرزان چشم باز کردم. از بس قلبم ترسیده و لرزیده بود، دیگر خسته شده بودم و در عجب بودم که این قلب چطور نمی ایستد. به بچه ها نگاه کردم. بعضی هنوز در خواب بودند. شب بدی را در بزم شپش ها و خارش مدام بدن و تنگی جا برای خوابیدن گذرانده بودیم. مسئول زندان استخبارات با دو مامور اتاق، داخل آمده بود و به ما نگاه می کرد. یکی از مأمورها با لحنی تند و بلند گفت: - یاالله گوم!. ( یالا بلند شوید)... 🍂
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 2⃣5⃣ 👈 بخش سوم: مترجم صدام مأمور اتاق، داخل آمده بود و به ما نگاه می کرد. یکی از مأمورها با لحنی تند و بلند گفت: - یا الله گومو! (یالا بلند شوید) تازه واردهای نوجوان، خواب آلود چشمها را باز کردند. بدنها کوفته بود. با دیدن رئیس زندان و مأموران باتوم به دست، بالای سر خود وحشت کردند و خواب از سرشان پرید. رنگ از صورتشان پریده بود و میشد حس کرد که قلبشان از ترس چقدر تند می تپد. رئیس زندان که متوجه ترسشان شده بود، لبخندی ساختگی بر لب آورد. با دقت به آنها نگاه می کرد. رو به من گفت: - لهم ایگومون يوقفون.(بگو بلند شوند و بایستند) من مفلوک، هر بار که رئیس زندان را می دیدم، چنان ترسی به دلم می افتاد که قلبم تیر می کشید و دل وروده ام به هم می ریخت؛ همان ترسی که از روز اول به خاطر لو رفتن ماهیت اصلی ام در دلم خانه کرده بود. حرفهایش را ترجمه کردم. همه بلند شدند و ایستادند. با دقت به صورتها و قد و قواره شان نگاه می کرد. سپس آن هایی را که از لحاظ قد و قواره و جثه از دیگران کوچکتر و نحیف تر بودند، جدا کرد که در نهایت بیست و سه نفر شدند. رئیس زندان شروع به حرف زدن کرد. کنارش ایستاده بودم و حرف هایش را ترجمه می کردم. گفت: - سيد الرئيس فيلم شما را دیده و گفته بچه ها را آزاد می کنیم تا به دامن مادرانشان به ایران برگردند. بچه ها با تعجب هاج و واج به هم نگاه می کردند. نمی دانستند حرف هایش را باور کنند یا نکنند. رو به یکی از مأموران همراهش گفت: - اعزلهم و جی بهم (جدایشان کن و بباورشان) این بیست و سه نفر کوچکتر را از پنجاه نفری که در اتاق بودند، جدا کردند و به اتاق دیگری بردند. 🍂
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 3⃣5⃣ 👈 بخش سوم: مترجم صدام وقت نهار شده بود. بچه ها از دیروز چیزی نخورده بودند. گرسنگی بدجور بر آنها غلبه کرده بود. همه در سکوت، کنار هم نشسته بودند و نای حرف زدن نداشتند. در سلول باز شد و بوی غذا به داخل پیچید. شامه ها تحریک شد و بزاقها به راه افتاد. در برابر چشم های شگفت زده ما، سینی های بزرگ غذا در دست سربازان، داخل سلول آمد و روی زمین مقابلشان قرار گرفت. بچه ها بزاقشان را قورت می دادند و با نگاهی متعجب به سینی ها که پر از برنج و روی آن سیخ های کباب و نان و سبزی بود، نگاه می کردند و با ایماواشاره از هم می پرسیدند چه خبر است؟! غذای درون سینی ها اشتها آور و تحریک کننده بود. بوی مست کننده غذا در اتاق پیچیده بود. بچه ها به هم نگاه می کردند؛ شاید هرکس میخواست عکس العمل دیگری را ببیند. همه از گرسنگی بیحال بودند. صدای شکم ها درآمده بود و دل ضعفه گرفته بودند. با بیرون رفتن مأمورها، بچه ها به سینی ها حمله ور شدند و دلی از عزا درآوردند. حوالی عصر بود که با مأموران دوباره سراغشان رفتیم. با صدای بازشدن در، بچه ها که استراحت می کردند نیم خیز شدند. - ایگومون ایجون، اویانه. ( آقایان! بلند شوید، با ما بیایید بیرون) بچه ها با تعجب به من و مأمورها نگاه می کردند. لبخندی زدم؛ نترسید، باید به جایی بروید. همگی بلند شدند و به دنبال من و مأمورها از اتاق بیرون آمدند. خود من هم نمی دانستم آنها را به کجا می خواهند ببرند. چند دقیقه بعد به اتاقی رفتیم که بازجوها و عکاس آنجا بود. یکی از بازجوها که همیشه در این اتاق حضور داشت فؤاد سلسبیل بود که برای من یک تهدید به شمار می آمد و کارش عکاسی و بازجویی از اسرا بود. عکاس عکس می گرفت و به برگه ای که نام و مشخصات هر یک از آنها در آن نوشته می شد، می چسباند. بعد نوبت بازجویی تکمیلی شد. بچه ها روی صندلی، پشت میزی روبه روی بازجو نشسته بودند. بازجو می پرسید و من ترجمه می کردم. فؤاد چون فارسی بلد بود، بعضیها را هم خود بازجویی می کرد. دیگر برای همه مسلم شده بود که آنها از این کارها قصد و نقشه ای دارند و این همه پذیرایی و مهربانی بی دلیل نیست. بازجو با تحکم و تهدید، باتومش را مرتب روی میز می کوبید و خواسته اش را به آنها القا می کرد و من حرف هایش را ترجمه می کردم: - شما باید در مصاحبه ای که با شما می شود، این دو مطلب را عنوان کنید: اول اینکه سن خودتان را کمتر از این که هست، بگویید؛ دوم بگویید ما را به زور و به دستور خمینی به جبهه آوردند. ما در مدرسه بودیم، ماشین آوردند و ما را به زور سوار کردند و بردند جبهه. اسیران نوجوان مطمئن شده بودند، قصد و غرضی از آن مهربانی ها و توجه مأموران بعثی در کار است. مانده بودند چه کنند. پیگیر باشید...🍂
#شهید_حمید_محمودی🕊🌹