eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
906 دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
2.7هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 9⃣4⃣ 👈 بخش سوم: مترجم صدام چند روزی از رفتن آخرین گروه اسیران و سید ابوترابی از زندان استخبارات بغداد میگذشت. با رفتنش غمی بزرگ در دلم افتاد. هر بار که اسرا میرفتند، غمگین میشدم و قلبم برای رفتن با آنها بال بال میزد. هیچوقت لحظه خداحافظی با سید از ذهنم پاک نمی شود. لحظه ای که بغضم نشست و در میان حلقه بازوانش گریه کردم. انگار با رفتنش روحم را با خودش برد. آرزو می کردم یک روز من هم به اردوگاه بروم. بهار از راه رسیده بود و گرمای درون اتاق ها دیگر قابل تحمل نبود. صدای ایستادن کامیون حامل اسرا برای چندمین بار در محوطه استخبارات به گوشم رسید. به سرعت به طرف پنجره رفتم و به حیاط زل زدم. هر بار با بازشدن دروازه و آمدن اسرای تازه وارد قلبم فرو می ریخت و استغاثه می کردم. از خدا میخواستم این آخرین گروه باشد و این اوضاع هرچه زودتر تمام شود تا من نیز از این اردوگاه بروم. صدای دادوفریاد سربازها می آمد. نگهبان پشت در اتاق، صدایم کرد: - صالح! اسير آوردند. از پشت پنجره به بیرون نگاه می کردم و از آنچه می دیدم، دهانم از تعجب باز مانده بود! اسيران تازه، به قدری کم سن وسال و نوجوان بودند که مویی در صورتها نروییده بود. در اتاق باز شد و نگهبان داخل آمد و با اشاره به من گفت. - يا الله صالح تعال! به سرعت قدم برمیداشتم و به دنبال نگهبان راه افتادم تا هرچه زودتر به حیاط برسم. طبق معمول دستها و چشم هایشان را بسته بودند. صورتها خاکی و آفتاب سوخته بود و سفیدی و خشکی لبها جلب توجه می کرد. ترس در وجود همه نشسته بود، بیشترشان با زیر پیراهنی و شلوارهای خاکی کثیف و پاره بودند. بعضی از آنها مجروح و زخمهایشان عفونت کرده بود. دستها و چشم هایشان را باز کردند. همه با قیافه های غمگین و خسته، با نگرانی به اطراف و جایی که آمده بودند، نگاه می کردند. 🍂
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 0⃣5⃣ 👈 بخش سوم: مترجم صدام با فرمان یکی از مأموران همه کنار هم روبه روی ساختمان ایستادند. من هم مثل بچه های حرف گوش کن با فاصله از رئیس استخبارات ایستادم و منتظر فرصتی بودم تا پیغامم را به تازه واردها تفهیم کنم. ابو وقاص که برای برانداز کردن آنها آمده بود، برای چند لحظه دور شد. کمی پیش آمدم و دور از چشم سربازها با صدایی که سعی می کردم به مهمانان تازه وارد آرامش بدهم، گفتم:" - آقایان خوش آمدید. هیچ نترسید، شما مرد هستید و شجاع! اینها هیچ کاریتان نمی توانند بکنند. من با شما هستم، حمایتتان می کنم. تا آنجا که بتوانم، نمی گذارم به شما سخت بگیرند. همه با تعجب به من نگاه می کردند. مطمئن بودم در نظر خودشان من را خائن میدانستند. برایشان عجیب بود که من این حرفها را در حضور بعثیها میزنم. شاید هم فکر می کردند حقه ای در کار است و به آنها کلک میزنم. شاید هرکس در ذهنش چیزی درباره من تصور می کرد. سربازی از کنارم رد شد و من به سرعت لحنم را عوض کردم و با تشر با آنها حرف زدم و بد و بیراه گفتم. تازه واردها از رفتار دوگانه ام شگفت زده شده بودند. با دورشدن سرباز، لحنم را تغییر دادم و دوباره به نرمی با آنها شروع به حرف زدن کردم. بیچاره ها فقط نگاهم می کردند. چند دقیقه بعد سروکله ابو وقاص پیدا شد. تغییر لحن دادم و همان طور که دستم را بالا و پایین می آوردم، به آنها بد و بیراه میگفتم. ابووقاص که اخمی صورتش را فرا گرفته بود، به سرعت آمد و روبه رویشان ایستاد. پاهایش را از هم باز کرده و دستش را به کمر زده بود و با دست دیگر چوبش را بالا آورده بود. شروع به تهدید کرد. من کمی با فاصله از او ایستاده بودم و حرف هایش را ترجمه می کردم. ابووقاص نگاهی به من کرد و با تشر گفت: - يا الله گلهم! (یالا به آنها بگوا) - آقایان! ایشان می گوید: اگر با ما همکاری کنید به نفعتان است. می گوید: سربازها یک طرف بایستند، بسیجیها یک طرف و پاسدار هم که نداریم طرف دیگر بایستند. فهمیدید چه گفتم؟! پاسدار هم که نداریم یک طرف بایستند. دیگر تکرار نمی کنم. نور تیز آفتاب به سروصورتشان می تابید، اما در میان این هوای گرم، همه متوجه ترفند نجات دهنده ام برای نجات جان پاسدارها شدند. فرمانده دوباره فریاد زد و حرف هایش را تکرار کرد و من نیز دوباره حرف هایش را به تازه واردها تفهيم کردم. اسیرها جابه جا شدند و در دو صف ایستادند. به هم نگاه انداختند. چند دقیقه بعد از رفتن رئيس استخبارات، همه به دنبال هم به طرف داخل ساختمان به راه افتادند. خستگی راه با گرسنگی و تشنگی، آنها را بی حال و رمق کرده بود. وارد راهرویی باریک و نیمه روشن شدند. راهرویی که خود من پس از این همه مدتی که آنجا بودم وقتی از روبه روی اتاقهای شکنجه آن رد میشدم، توی دلم خالی میشد و ترس به جانم می افتاد. صدای ضجه و فریاد کسانی که شکنجه می شدند، لرزه بر تنشان انداخت.... پیگیر باشید...🍂
هــزار سَـر ... به فدای غباری از خاڪم نباشـد اگـر ، تن چه ارزشـــــی دارد به هشت سال دفاع مقدسم سوگند هـوای خاڪ مـرا دارد 💠 @karbala_1365
🌲 #راز_درخت_کاج... همیشه چند عدد کاج دروسایلش داشت پس ازشهادتش متوجه شدیم مزارش زیر یک درخت کاج است.... 🌹 #شهیده_زینب_کمایی🌹 ❤️
هدایت شده از #مرگ_بر_آمریکا #مرگ_بر_اسرائیل
🌼 خاصه امام رضا علیه السلام 🌼التماس دعا
💢 برای دفاع از باید با آقازاده ها مبارزه کرد!
💢 اختلاس!! اوایل بچه های جهادسازندگی دیر به دیر خونه میرفتن، توی اداره یک تلفن بود که کنارش یه گذاشته بودن، صندوق سکه! هرکدوم از بچه ها که به زنگ میزدن تا حال و احوال کنن، یه سکه مینداختن توی اون صندوق! میگفتن این تلفن مال ما واسه کار شخصی زنگ زدیم پس باید خودمون هزینه ش رو بدیم! ✅ این روحیه جهادی و خدایی رو مقایسه کنید با کارمندی که از کارش میزنه، با رئیسی که با رانت برخورد نمیکنه و....
من در آن روز که رخسار شمارا دیدم، گفتم عنقریب است که بازار قمر می‌شکند! ❤️ 🌸..... @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
من در آن روز که رخسار شمارا دیدم، گفتم عنقریب است که بازار قمر می‌شکند! ❤️ 🌸..... @Karbala_1365
🌺🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃 🌸 ۴🌸 🌾محفل آسمانی رزمنده های . 🌺روای: فرمانده لشکر32 🍃🌷🍃 ❣همه چیز حکایت از و گسترده می کرد. شور و شعف عجیبی در بین بچه ها بود. با که از هم محله ای من بودند برای دیدنم آمدند غواصی و با آنها خوش و بشی کردیم و نماز و نهار با ما بودند و بعد رفتند. قرار بودعملیات شب باشد. بنابراین تمام کارها رو سر و سامان دادیم و بچه ها آماده عملیات شدند. من و حاج محسن جام بزرگ و مسئولین دسته های به رفتیم. برای توجیه مجدد منطقه. بچه ها رو حاج حسین بختیاری به خرمشهر آورد و آنها در منطقه که از مناطق عیان نشین و خانه های سازمانی بعضی سازمانها بود مستقر کرد. خانه ها ویالیی و بزرگ و پذیرایی بزرگ داشت. دوتا از این خانه ها رو به ما دادند و گردان ها هم در خانه های دیگر مستقر شدند. از دیوار پذیرایی سوراخ بزرگی باز شده بود به خانه دیگر که رفت و آمد ما رو راحت کرده بود و همه پیش هم بودیم. کار ما شده بود توجیه منطقه و تا رده معاون دسته توجیه شده بودند. در یکی از اتاق های بچه های و عملیات ماکت بزرگی از منطقه درست کرده بود و همه عوارض و امکانات و تجهیزات و... دشمن رو پیاده کرده بود و بچه ها روی آن توجیه می شدند. من هم دائم در ارتباط با ستاد فرماندهی و تدارکات پیگیر رفع نواقص و گرفتن امکانات بودم. حاجی " الهی" هم در بین دو نماز سخنرانی های حماسی و جانداری می کرد و استنادش به روایتی از حضرت علی (ع) بود که بدست عده ای که پاهای پهنی دارند تصرف می شود که می گفت این فین های غواصی همان پاهای پهن است و اینکه "عده ای با شال های سیاه که به کمر می بندند" بنابراین هم شال های سیاهی تهیه کرده بودند و به کمرشان بسته بودند. امام جمعه و نماینده ولی فقیه در استان و و حاجی صالح استاندار همدان آمده بودند خرمشهر. خبر دادند از فرماندهی که عملیات امشب انجام نمی شود به ستاد رفتم برای دانستن دلیلش که گفتند یک شب عملیات به عقب افتاده است. فرصت خوبی بود و حاج آقا موسوی و آقای صالح قرار شد شب بیابند مقر ما.بچه ها از لحاظ روحی در وضعیت بسیار بالایی قرار داشتند معنویت به اوج خودش رسیده بود. همین یک شب عقب افتادن عملیات حال بعضی هارو گرفته بود، شاید فکر می کردند وصالشان یک شب عقب افتاده. شب حاج آقا و آقای صالح آمدند ساختمان ما. همه جمع بودند. چند دقیقه ای من خیر مقدم و صحبت کردم و حاج آقا موسوی صحبت کردند. دیگه نمی شد بچه ها رو آرام کرد و نگهداشت. حال عجیبی در آنجابود.✨ حاج آقا هم حال خودش نبود. انگاری آن شب بچه ها سیمشان بدجوری وصل شده بود. اشک و صدای هق هق بچه ها فضا رو پر کرده بود..🌸 بعد حاجی الهی شروع به خواندن ذکر مصیبت کرد. خدای من دیگه بچه ها از زمین کنده شده بودند و روحشان به پرواز درآمده بود.✨ هر کدام با شهیدی زمزمه می کرد.😭 نمی دانم من وا مانده آنجا چکارمی کردم. من کجای قصه بودم بچه ها آن شب آنچه که می خواستند گرفتند.😭😭😭 یاد همه شهدا بخصوص شهدای (ع) و لشگر به خیر... 🌸شادی روح شهدا 🌸 📚 com.navideshahed://http 🌸.... @Karbala_1365
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 1⃣5⃣ 👈 بخش سوم: مترجم صدام دو طرف راهرو چند سلول محل نگهداری سربازان فراری عراقی و مردم مظلوم به دست مأموران بعثی گرفتار و شکنجه میشدند. در یکی از اتاق ها باز بود؛ همان اتاق مخوفی که از عمد درش را باز گذاشته و وسایل مختلف شکنجه در گوشه و کنارش دیده می شد. بالای سردر اتاق روی مقوا جمله ای نوشته بود که خواندنش لرزه بر تن آدمی می انداخت: "لا يدخل انسان حتی یخرج انسان جديد". به محض اینکه چشمشان به وسایل شکنجه افتاد، بیچاره ها رنگ خود را باختند. با خواندن این جمله وحشت بر دلشان افتاد. به انتهای راهرو رسیدند و در اتاقی به رویشان باز شد و همه داخل رفتند؛ همان جایی که من در آن به سر می بردم. این اتاقی بود که همه اسرا را در آن نگه می داشتند. اتاق، کوچک و جا برای آنهمه تازه وارد کم بود. آن قدر خسته بودند که نای نشستن نداشتند. همه روی زمین ولو شدند و خیلی زود خوابشان برد. نگاهشان کردم: همه نوجوان و کم سن وسال بودند. چشمانم پر از اشک شده کنارشان نشستم و خیره به آنها و به سرنوشت نامعلومشان فکر می کردم. در اتاق با صدایی گوش خراش باز شد. خواب آلود بودم و با شنیدن صدا چنان وحشتی کردم که انگار قلبم می خواست از جا کنده شود. خاطره بارها باز شدن این درها که به دنبالش شکنجه و درد برایم جا مانده بود، بدجور در ذهنم جا خوش کرده بود و آزارم میداد. سربازها داخل اتاق آمده بودند. ترسان و لرزان چشم باز کردم. از بس قلبم ترسیده و لرزیده بود، دیگر خسته شده بودم و در عجب بودم که این قلب چطور نمی ایستد. به بچه ها نگاه کردم. بعضی هنوز در خواب بودند. شب بدی را در بزم شپش ها و خارش مدام بدن و تنگی جا برای خوابیدن گذرانده بودیم. مسئول زندان استخبارات با دو مامور اتاق، داخل آمده بود و به ما نگاه می کرد. یکی از مأمورها با لحنی تند و بلند گفت: - یاالله گوم!. ( یالا بلند شوید)... 🍂
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 2⃣5⃣ 👈 بخش سوم: مترجم صدام مأمور اتاق، داخل آمده بود و به ما نگاه می کرد. یکی از مأمورها با لحنی تند و بلند گفت: - یا الله گومو! (یالا بلند شوید) تازه واردهای نوجوان، خواب آلود چشمها را باز کردند. بدنها کوفته بود. با دیدن رئیس زندان و مأموران باتوم به دست، بالای سر خود وحشت کردند و خواب از سرشان پرید. رنگ از صورتشان پریده بود و میشد حس کرد که قلبشان از ترس چقدر تند می تپد. رئیس زندان که متوجه ترسشان شده بود، لبخندی ساختگی بر لب آورد. با دقت به آنها نگاه می کرد. رو به من گفت: - لهم ایگومون يوقفون.(بگو بلند شوند و بایستند) من مفلوک، هر بار که رئیس زندان را می دیدم، چنان ترسی به دلم می افتاد که قلبم تیر می کشید و دل وروده ام به هم می ریخت؛ همان ترسی که از روز اول به خاطر لو رفتن ماهیت اصلی ام در دلم خانه کرده بود. حرفهایش را ترجمه کردم. همه بلند شدند و ایستادند. با دقت به صورتها و قد و قواره شان نگاه می کرد. سپس آن هایی را که از لحاظ قد و قواره و جثه از دیگران کوچکتر و نحیف تر بودند، جدا کرد که در نهایت بیست و سه نفر شدند. رئیس زندان شروع به حرف زدن کرد. کنارش ایستاده بودم و حرف هایش را ترجمه می کردم. گفت: - سيد الرئيس فيلم شما را دیده و گفته بچه ها را آزاد می کنیم تا به دامن مادرانشان به ایران برگردند. بچه ها با تعجب هاج و واج به هم نگاه می کردند. نمی دانستند حرف هایش را باور کنند یا نکنند. رو به یکی از مأموران همراهش گفت: - اعزلهم و جی بهم (جدایشان کن و بباورشان) این بیست و سه نفر کوچکتر را از پنجاه نفری که در اتاق بودند، جدا کردند و به اتاق دیگری بردند. 🍂
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 3⃣5⃣ 👈 بخش سوم: مترجم صدام وقت نهار شده بود. بچه ها از دیروز چیزی نخورده بودند. گرسنگی بدجور بر آنها غلبه کرده بود. همه در سکوت، کنار هم نشسته بودند و نای حرف زدن نداشتند. در سلول باز شد و بوی غذا به داخل پیچید. شامه ها تحریک شد و بزاقها به راه افتاد. در برابر چشم های شگفت زده ما، سینی های بزرگ غذا در دست سربازان، داخل سلول آمد و روی زمین مقابلشان قرار گرفت. بچه ها بزاقشان را قورت می دادند و با نگاهی متعجب به سینی ها که پر از برنج و روی آن سیخ های کباب و نان و سبزی بود، نگاه می کردند و با ایماواشاره از هم می پرسیدند چه خبر است؟! غذای درون سینی ها اشتها آور و تحریک کننده بود. بوی مست کننده غذا در اتاق پیچیده بود. بچه ها به هم نگاه می کردند؛ شاید هرکس میخواست عکس العمل دیگری را ببیند. همه از گرسنگی بیحال بودند. صدای شکم ها درآمده بود و دل ضعفه گرفته بودند. با بیرون رفتن مأمورها، بچه ها به سینی ها حمله ور شدند و دلی از عزا درآوردند. حوالی عصر بود که با مأموران دوباره سراغشان رفتیم. با صدای بازشدن در، بچه ها که استراحت می کردند نیم خیز شدند. - ایگومون ایجون، اویانه. ( آقایان! بلند شوید، با ما بیایید بیرون) بچه ها با تعجب به من و مأمورها نگاه می کردند. لبخندی زدم؛ نترسید، باید به جایی بروید. همگی بلند شدند و به دنبال من و مأمورها از اتاق بیرون آمدند. خود من هم نمی دانستم آنها را به کجا می خواهند ببرند. چند دقیقه بعد به اتاقی رفتیم که بازجوها و عکاس آنجا بود. یکی از بازجوها که همیشه در این اتاق حضور داشت فؤاد سلسبیل بود که برای من یک تهدید به شمار می آمد و کارش عکاسی و بازجویی از اسرا بود. عکاس عکس می گرفت و به برگه ای که نام و مشخصات هر یک از آنها در آن نوشته می شد، می چسباند. بعد نوبت بازجویی تکمیلی شد. بچه ها روی صندلی، پشت میزی روبه روی بازجو نشسته بودند. بازجو می پرسید و من ترجمه می کردم. فؤاد چون فارسی بلد بود، بعضیها را هم خود بازجویی می کرد. دیگر برای همه مسلم شده بود که آنها از این کارها قصد و نقشه ای دارند و این همه پذیرایی و مهربانی بی دلیل نیست. بازجو با تحکم و تهدید، باتومش را مرتب روی میز می کوبید و خواسته اش را به آنها القا می کرد و من حرف هایش را ترجمه می کردم: - شما باید در مصاحبه ای که با شما می شود، این دو مطلب را عنوان کنید: اول اینکه سن خودتان را کمتر از این که هست، بگویید؛ دوم بگویید ما را به زور و به دستور خمینی به جبهه آوردند. ما در مدرسه بودیم، ماشین آوردند و ما را به زور سوار کردند و بردند جبهه. اسیران نوجوان مطمئن شده بودند، قصد و غرضی از آن مهربانی ها و توجه مأموران بعثی در کار است. مانده بودند چه کنند. پیگیر باشید...🍂
#شهید_حمید_محمودی🕊🌹
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#شهید_حمید_محمودی🕊🌹
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌸یه روز به فرمانده مون گفت: من از بچگی حرم علیه السلام نرفتم می ترسم شهید بشم و حرم آقا رو نبینم یک 48ساعته به من مرخصی بدین برم حرم امام رضا علیه السلام زیارت کنم و برگردم ... 🌸اجازه گرفت و رفت مشهد... دو ساعت توی حرم زیارت کرد و برگشت جبهه 🌸توی وصیت نامه اش نوشته بود: در راه برگشت از حرم امام رضا علیه السلام ، توی ماشین خواب حضرت رو دیدم آقا بهم فرمود: حمید! اگر همینطور ادامه بدهی خودم میام می برمت... 🌸...یه قبری برای خودش اطراف پادگان کنده بود نیمه شبا تا سحر می خوابید داخل قبر ... گریه می کرد و می گفت: یا امام رضا علیه السلام منتظر وعده ام آقا جان چشم به راهم نذار... 🌸... توی وصیت نامه اش ساعت و روز و مکان شهادتش رو نوشته بود می گفت امام رضا ع بهم گفته کی و کجا شهید میشم! حتی مکانی هم که امام رضا ع فرموده بود شهید میشی تا حالا ندیده بود... 🌸... روز موعود خبر رسید ضد انقلاب توی یه منطقه است باید بریم سراغشون فرمانده گفت: چند تا نیرو بیشتر نمی خوایم همه ی بچه ها شروع کردند التماس کردن که آقا ما رو ببرید دیدم حمید یه گوشه نشسته و نگاه می کنه ازش سوال کردند: مگه تو دوست نداری بری به این عملیات؟ حمید خندید و گفت: شما برا اومدن التماس هاتون رو بکنید ، اونی که باید منو ببره خودش می بره... 🌸خود فرمانده اومد و گفت : حمید تو هم بلند شو بریم ... ... بچه ها میگن وقتی وارد روستایی که ضد انقلاب بودند شدیم حمید دستاش رو به سمت ما بلند کرد و گفت : خداحافظ 🌸کسی اون لحظه نفهمید حمید چی میگه! اما وقتی شهید شد و وصیت نامه اش رو باز کردیم دیدیم دقیقا توی همون روز ، ساعت و مکانی شهیـد شده که تو وصیت نامه اش نوشته بود... 🌸 اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا عَلیِّ ابنِ مُوسَی الرِّضا(علیه السّلام)🌸 خاطره ای از زندگی 🕊🌹 🌺 راوی : ، همرزم شهید
نهاده ام به جگر، داغِ عشق و می ترسم جِگر نَمانَد و این داغ بَر جِگر مانَد! 🌹شهیدان #دوران #یاسینی #حیدریان 🌸.... @Karbala_1365
🌷كسانى كه در دوران دفاع مقدس، سر از پا نشناخته در صفوف دفاع مقدس شركت میكردند، منتظران حقيقى بودند.
✅ پیرمردی که از روی بدن پسرش رد نشد ... در بعضی عملیات ها بدلیل کمبود وقت ، یک نفر به حالت دراز کش روی سیم های خاردار قرار می گرفت ... تا سایر رزمنده ها از روی جسم او بگذرند ... گردان تا بخواهد از روی او رد شود ، فرد بر اثر درد و خونریزی به شهادت میرسید . داوطلب زیاد بود ... قرعه انداختند . افتاد بنام یه جوون . همه اعتراض کردند الا یه پیرمرد ! گفت : « چیکار دارید ! بنامش افتاده دیگه !» بچه ها از پیرمرد بدشون اومد . دوباره قرعه انداختند بازم افتاد بنام همون جوون .😳 جوون بلافاصله خودش رو به صورت انداخت رو سیم خاردار . بچه ها با بی میلی و اجبار شروع کردن به رد شدن از روی بدن جوون .😢 همه رفتن الا پیرمرد . گفتند : « بیا ! » گفت : " نه ! شما برید! من باید وایسم بدن پسرم رو ببرم برای مادرش !مادرش منتظره !"💔🍂
افتخار خوانسار تولدت مبارک سوم مرداد سالروز تولد شهید قلی شجاعی فرزند:محمد طلوع۱۳۳۸/۵/۳ عروج:۱۳۵۹/۶/۲۵ محل شهادت : اشنویه آرامگاه : گلستان شهدای خوانسار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برای سرعت بیشتر ، به دور کعبه سرسره 7طبقه حول کعبه که حاجیان از بالای آن به پایین سر میخورند!😂 نمیدونم چی فکر کردن بهش جایزه "الفتاء" رو دادن!!!😂😂😂
یکم مهربون تر می نشستن پنج نفر دیگه جا میشد😅😅😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸امام على عليه السلام: ✨موعظه ها، مايه حيات دل هاست المَواعِظُ حَياةُ القُلوبِ 📚غررالحكم حدیث321
🍃 #یا_ابا_عبدلله_الله باز دلم تنگ توست...💔 تو نیاز و ضربان دلمے ، ختم ڪلام ❤️ #حضرٺـــ_اربابـــــ سلام❤️
سردار حاج قاسم سلیمانی: غربت شهدای نیروی قدس از اینجاست که به لحاظ امنیتی و اطلاعاتی تا بیست سال آینده نباید از دستاورد های بزرگ اینها حرفی زد. شهید حیدر جلیلوند نخبه نظامی و قهرمان جودو
🔴سردار سلیمانی : به جوانان می‌گویم: حزب و جناح فرع است. اصل ولی فقیه است !!! اگر کسی با آن (ولی فقیه) مواجه شد، ما با جانمان با آن مواجه می شویم . اصل و نگهدارنده ای نظام ولی فقیه است و برای ما....
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🔴سردار سلیمانی : به جوانان می‌گویم: حزب و جناح فرع است. اصل ولی فقیه است !!! اگر کسی با آن (ولی
❤️ : به شما میگوییم آقای قمار باز بدان در آنجایی که فکر نمیکنی ما در نزدیک شما هستیم در هر کجا که تصور نمیکنید در کنار شما هستیم ما ملت شهادت و امام حسینیم، بیا ما منتظریم ، مرد این میدان برای شما ما هستیم. میدانید این جنگ یعنی نابودی شما این جنگ را شما شروع میکنید پایانش را ما ترسیم میکنید شما نباید به رئیس جمهور و ملت ما توهین کنید و یا ما را به کشتن تهدید کنید ما تشنه شهادت هستیم از پیشینیان خود بپرسید. 🇮🇷 https://eitaa.com/saberin_shahid_ghafari