eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
1.2هزار دنبال‌کننده
19.8هزار عکس
3هزار ویدیو
53 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @gomnamiii
مشاهده در ایتا
دانلود
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
1⃣ فراموش نمے ڪنم. یڪ بار حضرتــــ آیت الله حق شناس نماز خواندن ایشان را دید. آن موقع احمدآقا در سن
💖(فوق العاده زیبا) 2⃣ اما ساده و بی آلایش. او تمام زندگی اش با هدف بود.اوخود را به دست روزمــــــرگی نسپرد. او زندگی را از منظر دیگری نگاه کرد.تمام لحظاتش را به خوبی استفاده کرد. او به تمام معنا(عبــــــــد)بود. زندگی و زیبایی های ظاهرش نتوانست او را فریب دهد. او از همه‌ی امکانات مادی که در اختیارش بود پلی ساخت برای کمــــــــال ..برای رسیدن به هدف خلقت.. برای رسیدن به معبــــــــــود.. ✨✨✨✨✨ این جوان در همین نزدیکی ها بود. در محله‌ای در جنـــــــوب شهر.در کنار بازار مولوی.البته من از قرن‌های گذشته سخن نمیگویم!! اهل افسانه و اسطوره‌سازی هم نیستم.. من از کسی حرف میزنم که در همین ایام معاصر در کنار ما زیست. مانند ما در همین دوران زندگی کرد. درس خــــــــواند،کار کرد. ✨✨✨✨✨ آن قدر ساده و بی‌آلایش که کسی اورا نشناخت.حتی..خانواده‌اش! هیچ کس اورا نشناخت. اما... اما تفاوت او با امثال ما(یقــــــین)بود. اوراه را شناخته بود. فهمیده بود که در دنیا به دنبال چه چیزی باشد.برای دقایــــــیق عمرش برنامه داشت.زندگی اش را با آنچه خداوند برای انسان ها ترسیم کرده منطبق بود. ✨✨✨✨✨ او پله‌های کــــــمال را یکی پس از دیگری طی میکرد و فاصله‌اش را با اهالی دنیا بیشتر کرد. میگفت:((چرا اینگونه‌اید؟؟کمی بالا بیایید،بیایید تا ببینید آنچه دیدنی است! چرا به این ویرانه دل خوش کرده‌اید؟چرا؟!)) ✨✨✨✨✨ او میگفت و ما خفتگان در دامان غفلت،فقط به او نظاره میکردیم! هرچه میگذشت... ...
💖(فوق العاده زیبا) 4⃣ 🌿 «تویی که نمی شناختمت»🌿 این گـــــل پــر پـــــر از کجا آمده از سفـــــر کربـــــ و بـــــلا آمده امروز سوم اسفند سال 1364 است. جمعیت این شعار را میداد و پیکـــــر شهـــــید را از مقابل منزلش به سمت مسجد امین الدوله حرکت داد. بعد هم از مسجد به همراه جمعیت راهی بازار مولوی شدیم. ✨✨✨✨✨ جمعیت که بیشتر آنها از جوانان مسجــد وشاگردان آیت الله حق شناس بودند شدیداً گریــــــه میکردند و طاقت از کف داده بودند. من مدتی بود که به خدمت حضرت آیت الله الحق، حاج آقا حق شناس این استاد اخلاق و سلوک می رسیدم و از جلسات پر بار این استاد استفاده می کردم. ✨✨✨✨✨ سال ها بود که به دنبال یک استاد معنوی می گشتم و حالا با راهنمایی برخی علمای ربانی توانسته بودم به محضر این عالم خود ساخته راه پیدا کنم. شنیده بودم که حضرت استاد این شاگرد خود را بسیار دوست داشته،برای همین تصمیم گرفتم که در مراسم تشییع این شهید عزیز شرکت کنم. مراسم تشییع به پایان رسید. پیکر شهـید را به سوی بهشت زهرا(س)بردند .من هم همراه انها رفتم. ✨✨✨✨✨ در آنجا به دلیل اینکه شهــــــــــید در حین نبرد به شهادت رسیده بود،بدون غسل و کفن با همان لباس نظامی آماده‌ی تدفین شد.. چند ردیف بالاتر از مزار عارف مبارز،شهیـــــد چمران،برای تدفین او انتخاب شد.من جلو رفتم تا بتوانم چهره‌ی شهید را ببینم.. درب تابوت باز شد.چهره‌ی معصوم و دوست داشتنی شهید را دیدم.شاداب و زیبا بود. ✨✨✨✨✨ گویی به خواب عمیقی فرو رفته❗️ اصلا چهره‌ی‌ یک انسانی که از دنیا رفته را نداشت. تازه دوستان او میگفتند:از شهــادت او شش روز میگذرد ‼️ دست این شهید به نشانه‌ی ادب روی سیـــــنه اش قرار داشت!! یکی از همرزمانش میگفت..... ...
💖(فوق العاده زیبا) 6⃣ بعد مکثی کردند وفرمودند:( رفقا، آیت الله العظمی بروجردے حساب وکتاب داشتند. اما من نمےدانم این جوان چہ کرده بود، چہ کرد که به اینجا رسید!) من با تعجـب به سخنان حضرت استـاد گوش مے کردم. به راستے این جوان چہ کرده بود که اسـتاد بزرگ اخلاق و عرفان این گونه دروصف او اینــگونہ در وصف او سخن مے گوید!؟ بعد از مراســم ختـم به یکے از دوسـتان شہــیدگفتم : این شہید چند سالہ بود؟ گفت: نوزده سـال! دوباره پرسیــدم : دراین مسجد چه کار مے کرد؟طلبہ بود؟ او جواب داد:نہ ، طلبہ ی رسمے نبود. امـا از شـاگردان اخلاق وعـرفان حضرت اسـتاد بود. در این مسجد هم کار فرهـنگے وپذیرش بسیج را انجـام مے داد. تعجــب من بیشـتر شد. یعنے یک جـوان نوزده سـالہ چگـونہ به این مقام رسیده کہ استـاد این گونہ از او تعریـف مے کند؟ ✨✨✨ آن شـب به همــراه چنـد نفر از دوسـتان وبہ همراه آیت الله حق شنـاس بہ منـزل همـان شهـید در ضلـع شـمالے مسجد رفتیـم. حاج آقا وقتے وارد خـانہ شدند در همـان ورودے منـزل روبہ بـرادر شهید کردند وبـا حالتے افسـرده خاطـره اے نقـل کـردند و فـرمـودند: بہ جز بنده وخـادم مسجـد ،ایـن شهـید بـزرگوار هـم کلیـد مسجـد را داشتند. بعـد نفسے تـازه کـردندو فـرمودنـد : مـن یـک نیمہ شب زودتر از ساعـت نمـاز راهے مسجد شدم. به محض اینکہ در را بـاز کـردم دیـدم شخصے در مسجـد مشغول نـماز است. حضـرت آقاے حق شنـاس مکثے کردنـد وادامہ دادند: من دیـدم یــک جـوان در حـال سجـده است، امـا نه روے زمین!! بلکـہ بین زمـین وآسمـان مشغـول تسبیح حضـرت حـق است!! حاج آقا حق شنـاس در حالے کہ اشــک در چشـمانشـان حلقہ زده بـود ادامہ دادند : مـن جلـو رفتـم ودیـدم همیـن احمـد آقا مشغـول نمـاز است.بعـد کہ نمـازش تمـام شد پیش من آمـد و گفت: تا زنـده ام بہ کسے حرفے نزنیـد. بعـد از تایید حضـرت آقاے حق شنـاس بود کہ برخے از نزدیک ترین دوستـان این شہــید لـب به سـخن گـشودند. آن ها آنچہ را به چشـم خـود دیده بودند بیـان کردنـد ومن با تعجـب بسیـار ، فقـط گوش مے کردم. آیـا یک جـوان مے توانـد بہ این درجہ از کمـال بشرے دسـت یابـد!؟ ✨✨✨ نمے دانم !؟ چـرا مـن بہ طور نا خـود آگاه در تمـام مـراسـم این شہــید حضـور داشـتم. چـرا این عبـارات عجیـب را از زبان این اسـتاد وارستہ وبه حق رسیـده شنیـدم !چـرا؟! شایـد ایـن بـار مسئولیـتے برعہده ی ماسـت . شـاید خـدا مے خواهـد یکے از بندگـان خـالص و گمـنام در گـاهش را کہ بسیـار سـاده وعادے در میـان ما زندگے کرد بہ دیگران معرفے کنیـم . شـاید براے این دوره ی معاصـر کہ غالـب بشر در ورطہ ی حیـوانے خـود دست و پـا مے زند احمــد آقا الگویے شـود براے آن ها کہ مے خواهنـد در مسـیر بندگے باشـند. هـرچنـد از دوران شہـــادت ایشـان چندیـن دهه گذشتہ، امـا با یارے خـدا تصمـیم گرفتیـم کہ خـاطـرات این عـبد درگاه حـق الهے را جمع آورے کنیـم. تـازه زمـانے کہ کار شروع شد ،متوجہ دیگـر سختے های کار شدیم. احمـد آقا از آنچہ فکـر مے کردیم بسـیار بالا تر بود. اما اگر استـاد العارفیـن این گـونہ در وصـف این جوان سخن نمے گفت ، کـار بسیار سخت تر مے شد. آنچہ....
💖(فوق العاده زیبا) 8⃣ آن روزها: راوی⬅️ مادر شهـید تـهــران خیــلے کـوچـک تر از حـالا بود.مـردم زندگے های ساده ولے با صفایـے داشـتند. بہ کم قـانع بودنـد. امـا خیـر وبرکـت از سـر وروے زنـدگے هایشان مے بارید. خدا مے داند با ایـنکہ اوضـاع اقتصـادے مـردم ضعیف تر از حـالا بود امـا دلـخوشے مـردم بیشـتر بود. درب هر خـانہ که باز مے شد لشکــرے از بچــہ هاے قد ونیـم قـد راهے کـوچہ و خیـابـان مے شـدنـد ! خـانـہ ها کـوچـک و شلــوغ بــود امـا پـر از خـیـر و بـرکـت . صبـح زود مــردها بســم الله مے گـفـتـنـد وراهے کـار مے شـدند وخــانـم هـا تـوے خــانہ مشـغول پـخـت و پـز و شـسـت و شـو و... ✨✨✨ مـن و حـاج مـحـمـود در روسـتـاے آیــنہ ورزان دمـاونـد بـہ دنـیـا آمـدیـم . دسـت تـقدیـر مـارا بہ تـهـران آورد و در اطــراف بـازار مولـوے سـاکـن کـرد. ✨✨✨ حــاجـے مغـازه ے چـایـے فـروشـے در چــهار راه سـیـروس داشـت . آن موقـع اکـثـر بـازارے ها در اطـراف بـازار سـاکـن بـودنـد تـا بـہ محـل کـار نـزدیـک بـاشـنـد. خـداونـد بـاب رحـمـتـش را بـہ روے مـا بـاز کـرد. زنـدگـے خـوب و هـشـت فـرزنـد عطــا کرد.🌸 آن سـال هـا ، در ایــام تـابـسـتـان ، بـہ هـمـراه بـچـہ ها بـہ دمــاونـد مـے رفـتـیـم و سـہ مـاه در روسـتـا مے مــاندیــم . بـــچــہ هــا از خــانــــہ و مـحـیـط بـازار دور مـے شـدنـد و حـسـابـے از آب و هـواے روسـتـا لـذت مـے بـردنـد . آنـجـا بـاغ سـیـب داشـتـیـم و بـیـشـتـر فـامـیـل مـا هـم در آنـجـا بـودنـد. تـابـسـتـان سـال ۱۳۵۴ بـود کـہ بـار دیـگـر راهـے روسـتـا شـدیـم . آن مـوقـع بـاردار بـودم. در آخــرین روز هـاے تـیـر مـاه بـود کــہ بـا کـمـک قـابـلـہ ی روسـتـا آخـریـن فـرزنـدم بـہ دنـیـا آمـد :پسـرے بـسـیـار زیــبـا کـہ آخــریـن فـرزنـد خــانـواده ے مــا بـاشـد. دوســت داشــتـم نـامـش را وحـیـد بـگـذارم امــا حــاجـے اصـرار داشــت اســمـش را احــمـد علــے بـگـذاریـم. احــمــد علـے از روز اول بـا بـقـیـہ بـچـہ هـایـم فـرق مـے کـرد . خـیـلـے پـسـر آرامـے بـود. اصـلا اذیــت و حـرص وجـوش نـداشـت. مـن خـیـلـے دوســتـــش داشــتـم . مـظـلـوم بـود کـارے بـہ کــسـے نـداشـت . از بـچـگـے دنـبـال کـار خـودش بـود. داخـل خــانـہ.... ...
💖(فوق العاده زیبا) 0⃣1⃣ براے دوره ے راهنمایے به دنبال مدرسه اے خوب براے احمــد مےگشتیم.آن زمان اوج فعالیت هاے ضد مذهبے رژیم پهلوےبود.پدر ما به خاطر یڪ مدرسه ے خوب براے احمــد به سراغ همه رفت. با ڪمڪ و راهنمایے دوستانش،احمـد را در مدرسه ے حافظ ثبت نام ڪرد.در آنجا در ڪنار دروس عادے مدرسه،به مسائل اخلاقے و معنوے توجه داشت.مدیر و معاون مدرسه مذهبے بودند.معلمان بسیار خوبے هم داشت ڪه هر ڪدام به نوعے در رشد معنوے بچه ها تاثیر داشتند.آن زمان «حسین آقا» برادر بزرگ ما،در حوزه مشغول تحصیل بود.شرایط معنوے داخل خانه هم تحت تاثیر او بسیار عالے شده بود.احمـد در چنین شرایطے روز به روز در ڪسب معنویات تلاش بیشترے مےڪرد. ✨✨✨ یادم است یڪ باربرای چیدن سیب به روستاے خودمان در دماوند رفتیم.مادر ما یڪ چوب از باغ دایے آورد و مشغول چیدن سیب شد.ساعتے بعد دایے از راه رسید.احمـد جلو رفت و سلام ڪرد بعد گفت:دایے راضے باش،ما یڪ چوب از داخل باغ شما برداشتیم.دایے هم براے اینڪه سر به سر احمـد بگذارد گفت:من راضے نیستم! احمـــد اصرار مے ڪرد:دایے توروخدا،دایے ببخشید و... اما دایے خیلے جدے گفت:نه من راضے نیستم! ✨✨✨ آن روز اصرار هاے احمــد و برخورد دایے نشان داد ڪه احمـد در این سن ڪم چقد به حق الناس اهمیت مے دهد. احمـد در سال هاے بعد به دبیرستان مروے رفت و جزء شاگردان ممتاز رشته ے ریاضے شد.اما دوران تحصیل او به دلایلے به پایان رسید.احمـــد سال۱۳۶۱سال دوم رشته ریاضے را نیمه ڪاره رها ڪرد! ...
💖(فوق العاده زیبا) 2⃣1⃣ همه داشتند توے ڪلاس پچ‌پچ مےڪردند ڪه یڪ دفعه درب ڪلاس باز شد.معلم با برگه هاے📄 امتحانے وارد شد. همه بلند شدند.معلم با عصبانیت گفت:از دست این دستگاه تڪثیر!ڪلی وقت ما رو تلف ڪرد تا این برگه ها آماده بشه! بعد یڪی از بچه ها را صدا زد و گفت:پاشو برگه هارو پخش ڪن.هنوز حرف معلم تمام نشده بود ڪه درب ڪلاس به صدا در آمد در باز شد و احمـد در چارچوب در نمایان شد. معلم ما اخلاقے داشت ڪه ڪسے را بعد از خودش به ڪلاس راه نمے داد.من هم با ناراحتے منتظر عڪس العمل معلم بودم. ✨✨✨ آقا معلم در حالے ڪه حواسش به ڪلاس بود گفت:نیّرے برو بشین سر جات! احمـد سر جایش نشست و مشغول پاسخ به سوالات امتحان شد.من هم با تعجب به او نگاه مےڪردم. احمـد مثل ما مشغول پاسخ شد.فرق من با او در این بود ڪه احمــد نماز اول وقت را خوانده بود و من... خیلے روے این ڪار او فڪر ڪردم.این اتفاق چیزے نبود جز نتیجه ے عمل خالصانه ے احمــد. ✨✨✨ "تحول" دڪتر محسن نورے رفتار و عملڪرد احمـد با بقیه فرق چندانے نداشت.یڪ زندگے ساده و عادے مثل همه داشت.در داخل جمع همیشه مثل بقیه افراد بود.با آن ها مےخندید، حرف مے زد و... احمــد هیچ گاه خود را برتر از بقیه نمےدانست.درحالے ڪه همه مےدانستیم ڪه او از بقیه به مراتب بالاتر است.از همان دوران راهنمایے ڪه درگیر مسائل انقلاب شدیم احساس ڪردم ڪه از احمــد خیلے فاصله گرفته ام! احساس مےڪردم ڪه احمــد خداوند را به گونه اے دیگر مےشناسد و به گونه اے دیگر بندگے مے ڪند! ما نماز مےخواندم تا رفع تڪالیف ڪرده باشیم،اما دقیقا مے دیدم ڪه احمـ🌹ـد از نماز خواندن و مناجات با خدا لذت مےبرد.شاید لذت بردن از نماز براے یڪ انسان عالم و عارف، طبیعے باشد و اما براے یڪ پسر بچه ے دوازده ساله عجیب بود.من سعے مےڪردم ڪه بیشتر با او باشم تا ببینم چه مےڪند. اما او رفتارش خیلے عادے بود.مثل بقیه ے افراد مے گفت و مے خندید. ✨✨✨✨✨ من فقط مےدیدم،وقتے ڪسے راه را اشتباه مےرفت خیلے آهسته و مخفیانه به او تذڪر مےداد.او امر به معروف و نهی از منڪر را ترڪ نمےڪرد.فقط زمانے برافروخته مےشد ڪه مےدید ڪسے در جمع غیبت مے ڪند و پشت سر دیگران👥 حرف مےزند.در این شرایط دیگر ملاحظه ے بزرگے و ڪوچڪے را نمے ڪرد.با قاطعیت از شخص غیبت ڪننده مے خواست ڪه ادامه ندهد. من در آن دوران... ...
💖(فوق العاده زیبا) ⃣1⃣ تاچشمم به رودخانه افتاد سرم‌ را انداختم‌ پایین وهمان جا نشستم‌‌❗️ بدنم شروع کرد به لرزیدن. نمی دانستم چه کارکنم❗️ همان جا پشت درخت مخفی شدم. کسی آن اطراف مرا نمی دید. درخت ها و بوته ها مانع خوبی برای من‌ بود. من با چشمانی گردشده ازتعجب منتظر ادامه ی ماجرای احمدبودم. چرا این قدر ترسیده بود⁉️🤔 احمد ادامه داد؛ من‌ میتوانستم به راحتی گناه بزرگی انجام بدهم. در پشت آن درخت و در کنار رودخانه چندین دخترجوان مشغول شناکردن بودند. ✨✨✨✨ من همان جاخدا را صدا زدم وگفتم؛ خدایا کمکم کن. خدایا الان شیطان به شدت مرا وسوسه میکند که من نگاه کنم. هیچ کس هم متوجه نمیشود.اماخدایا من به خاطر تو از این گناه می گذرم. کتری خالی را برداشتم و سریع از آنجا دور شدم. بعد هم از جایی دیگر آب تهیه کردم و رفتم پیش بچه ها. هنوز دوستان مسجدی مشغول بازی بودند. برای همین‌ من‌ مشغول درست کردن آتش شدم. چوب ها را جمع کردم و به سختی آتش را آماده کردم. خیلی دود توی چشمم رفت. اشک همین طور از چشمانم جاری بود. یادم افتاد که حاج آقا گفته بود؛ خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت. همین طور که داشتم اشک میریختم گفتم؛ ازاین به بعد برای خدا گریه میکنم.😭 حالم خیلی منقلب بود.از آن که درکنار رودخانه برایم پیش آمده بود هنوز بودم... ...
💖(فوق العاده زیبا) 6⃣1⃣ احمـ🌹ـدآقادرسنین نوجوانے الگوے ڪاملے ازاخلاق ورفتاراسلامے شد. هرڪارے ڪه میڪرد یقینا دردستورات دینے به آن تاڪیدشده بود. یڪے ازویژگی هاے خاص ایشان احترام فوق العاده به پدرومادرش بود.به طورے ڪه هربار مادرش وارد اتاق میشد ایشان حتما به احترام مادر از جابلند میشد.🌺🍃 این احترام تاجایے ادامه داشت ڪه یڪ باردیدم احمـ🌹ـدآقا به مسجدآمده وناراحت هست! باتعجب ازعلت ناراحتے اوسوال ڪردم. گفت:هربارڪه مادرم وارد اتاق میشد جلوے پایش بلند مے شدم.تااینڪه امروز مادرم به من اعتراض ڪرد ڪه چرا این ڪار را مے ڪنے؟من ازاین همه احترام گذاشتن تو اذیت مے شوم و... ✨✨✨ احمـ🌹ـد به صله رحم بسیار اهمیت مے داد.وقتے دفترخاطرات اورا ورق مےزنیم بازندگے یک انسان عادے مواجه مے شویم،مثلا درجایے آورده: "امروز به خانه عمه رفتم و مشغول صحبت شدم بعد به خانه آمدم ورفتم نان خریدم وبعد ڪمے استراحت ڪردم.مسجدرفتم ومشغول مطالعه شدم و..." درمسجد هم ڪه بود همین روند ادامه داشت.ظاهر زندگے او بسیارعادے بود. ✨✨✨ احمـ🌹ـدآقا ادب را از استادخود،آیت الحق حاج آقا حق شناس فراگرفته بود.🕊 همیشه درسلام ڪردم پیشقدم بود.حتے درمقابل بچه هاے ڪوچڪ. هیچ گاه ندیدم ڪه احمـ🌹ـد در کوچه وخیابان چیزے بخورد.مے ترسید ڪسی ڪه ندارد و مشڪل مالے داردببیند وناراحت شود.🌺🍃 احمـ🌹ـدآقا هرچه پول توجیبی ازپدرش میگرفت یاهرچه ڪه ڪار ڪرده بودرا خرج دیگران مے ڪرد.به خصوص ڪسانے ڪه میدانست مشکل مالے دارند.❣ ❣﷽❣ 7⃣1⃣ بارها شده بود ڪه احمـ🌹ـدآقا درمسجد براے ماصحبت میڪرد و بچه ها یڪے یڪے به جمع ماوارد میشدند. ایشان با تواضع جلوے پاے همه ے این بچه ها بلند میشد و به آن ها احترام میڪرد. خدا مے داند احترام و ادبے ڪه ایشان براے بچه ها قائل بودچقدر در روحیه آنها تاثیر داشت. بچه هایے ڪه تشنه محبت بودند با یڪ مربے ارتباط داشتند ڪه اینگونه براے آنها احترام قائل بود. ✨✨✨ فراموش نمیڪنم،احمـ🌹ـدآقا هیچ گاه از ڪارها و اعمال عرفانے خودش حرفے نمیزد،بلڪه باادب و رفتار خود دیگران راعامل به دستورات دین میڪرد.🕊🍃 خانواده آنها نسبتا ثروتمند بود.پدرش از خارج از ڪشور براے او یڪ ڪتانے بسیار زیبا آورده بود. آن موقع این چیزها اصلا نبود.احمـ🌹ـد همان شب ڪتانے را به مسجد آورد وبه من نشان داد. مے دانست ڪه خانواده ما بضاعت مالے چندانے ندارد.براے همین اصرار داشت ڪه من آن کتانے رابردارم.❣ مےگفت؛من یڪ ڪتانے دیگر دارم. به تمام مستحباتے ڪه میشنید عمل میڪرد؛مثلا،به یاددارم چهل روز جلوے درب خانه را آب و جارو میڪرد. درخانه وقتے مے خواست بخوابد به انداختن تشڪ وداشتن تخت و... مقیدنبود.🌺🍃 با اینڪه درخانه هرچه ڪه مے خواست برایش فراهم بود.اما یڪ پتو برمے داشت و به سادگے هرچه تمام تر مے خوابید. مدتے درچایے فروشے یڪے ازبستگان ڪارمیڪرد.احتیاجے به پول نداشت اما مے دانست ڪه اهل بیت(ع)،بیڪارے رابزرگترین خطر براے جوانان معرفی ڪرده اند.
❣﷽❣ 9⃣1⃣ آنجا بود ڪه حدس زدم این باید صراط باشد؛همان ڪه مے گویند از مو باریڪ تر و از شمشیر تیزتر خواهد بود. مانده بودم چه ڪنم❗️ هیچ راه پس و پیش نداشتم . یڪ دفعه یادم افتاد ڪه خدا به ما شیعیان، اهل بیت(ع) را عنایت کرده. براے همین با صداے بلند حضرات معصومین راصدا زدم. یڪ باره دیدم ڪه دستم را گرفتند و از آن مهلڪه نجاتم دادند.بعد ادامه داد؛ ببین،ما در همه مراحل زندگے بعداز توکل بر خدا به توسل نیاز داریم. اگرعنایت اهل بیت(ع)نباشد ، پیدا ڪردنِ صراط واقعے دراین دنیا محال است. بعد به حدیث نورانی نقل شده از امام زمان(عج)اشاره ڪرد که میفرمایند؛🌹 《ازتمام حوادث و ماجرایی که برشما میگذرد ڪاملا آگاه هستیم وهیچ چیزی از اخبار شما بر ما پوشیده نیست. ازخطاها و گناهانے ڪه بندگان صالح خداوند از آن ها دورے میکردند ولے اڪثرا شما مرتڪب مے شوید .》 اگر و ما نبود مصائب و حوادث زندگے شما را در بر میگرفت ودشمنان شما را از بین مے بردند. 💖 0⃣2⃣ احمد را از همــان روزهاے قبل از انقݪاب و جݪساتـــ قرآن داخل ݥسجد ݥی شناختم. از همان دوران نوجوانے با بقیہ ے همساݪاڹ خودش بازے مے ڪرد ، مے گفت ، مے خندید و... اݦا به یاد ݩدارم ڪه از او دیده باشم. تا چہ رسد به اینکہ از او ســـر بزݩد. زندگے او مانند یڪ اداݥہ داشتــ ، اما اگــر مدتے با او رفاقتــ داشتے ، ݥتوجہ مے شدے ڪه او یڪی از بندگان خالص درگاه خداستــــ. یڪ بار برنامہ ے بسیــــج تا ساعتــ 3⃣ بامداد اداݥہ داشتـــ . بعد احمد آهستہ به شبستــــــان مسجد رفت و مشغوݪ شد. من از دوڔ او ڔا نگاه مے ڪردم. حاݪتــ او ڪڔده بود. گویے خداوند دڔ ݥقابݪش ایستاده و او ݥاݩݩد یڪ بنده ے ضعیفـــ ݥشغــــول تڪݪم با پروردگار است عبادتـــ عاشقانہ ے او بسیــــــــار عجیب بود. آنچہ ڪہ ݥا از شنیده بودیـــم در وجود احمد آقا مے دیدیم. قنوتــ نݥاز او شد. آن قدڔ ڪہ براے مڹ سواݪ ایجاد ڪرد. یعنے چہ شده⁉️ بعد از نݦاز بہ سراغش رفتم. از او ݐرسیدݥ : احمـــدآقا توے قنوتـــ نماز چیزے شده بود❓ احمد همــــــــــــیشہ در جوابـــ هایش ݥے ڪرد. براے همین ڪمے فڪر ڪرد و گفتـــ : نہ، چیز خاصے نبود. ݦے خواستــ طبق معمـــــول موضوع را عوض ڪند. اما آن قدر اصرار ڪردم ڪہ مجبور شد حرفــــ بزند : (( در قنوتــــ نݦاز بودم ڪہ.... ...
2⃣2⃣ شرایط محل بسیار روی بچه ها تاثیر داشت. روحیه ی لات بازی و... اما عجیب بود که همه ی بچه ها احمدآقا را به عنوان یک استاد قبول داشتند. شب ها بعد از نماز داخل مسجد دور هم جمع می شدیم و احمد آقا برای ما احکام می گفت. بعد هم کمی صحبت و نصیحت و بعد از هم جدا می شدیم. احمد آقا یک استاد کامل و یک راهنمای راه خدا داشت. ما در مسجد دیده بودیم که بارها آیت الله حق شناس ایشان را صدا می زد و آهسته و به طور او را نصیحت می کرد. ندیده بودم که احمد آقا کسی را در نصیحت کند. به جای این کار کاغذهای کوچکی برمی داشت و معایب اخلاقی ما را داخل آن می نوشت. بعد آن را به طور مخفیانه به شاگردهایش تحویل می داد. روز به روز روحیات معنوی احمدآقا تغییر می کرد. هر چه جلو می رفتیم نمازهای احمدآقا معنوی تر می شد. کار به جایی رسید که موقع نماز سعی می کرد از بقیه فاصله بگیرد❗️ در انتهای مسجد امین الدوله یک در دیوار وجود داشت که از دید نمازگزاران دور بود. آنجا یک نفر می توانست نماز بخواند. احمدآقا بیشتر به آنجا می رفت و از همان جا به جماعت متصل می شد. یک بار وقتی احمد آقا نماز را شروع کرد به آنجا رفتم و در کنارش مشغول نماز شدم. دقایقی بعد از این کار خودم پشیمان شدم❗️ احمدآقا بعد از اینکه نماز را شروع کرد به شدت منقلب شد. بدنش . گویی یک در مقابل یک با عظمت قرار گرفته. نماز احمدآقا آن گونه بود که ما از بزرگان دین شنیده بودیم. او در نماز عبد ذلیل در مقابل پروردگار جلیل بود. و اگر ایشان در زندگی به مراتب بالای کمال رسید ، به دلیل همین افتادگی در پیشگاه پروردگار بود. در روایات ما نماز را معراج مومن معرفی کرده اند. من به نمازهای خودم که نگاه می کنم اثری از عروج به درگاه خدا را نمی بینم. اما اعتقاد قلبی من و همه ی شاگردان احمدآقا این بود که تمام نمازهای ایشان به خصوص در این سال های آخر نشان از داشت❗️ 3⃣2⃣ در روایات ما نماز را معراج مومن معرفی کرده اند. من به نمازهای خودم که نگاه می کنم اثری از عروج به درگاه خدا را نمی بینم. اما اعتقاد قلبی من و همه ی شاگردان احمدآقا این بود که تمام نمازهای ایشان به خصوص در این سال های آخر نشان از داشت❗️ یعنے هر نماز احمدآقا یڪ پلہ او را به خدا نزدیڪ تر مے ڪرد. البتہ احمدآقا بسیار بود ، یعنے از حاݪاتــ درونے خود حرفے نمے زد. اما اگــــر ڪسی به وضعیتــــ او دقـتــــ مے ڪرد ، حتما متوجہ باطن نورانے اش می شد. من یڪ بار از خود ایشان شنیدم ڪہ حدیث : (( نماز مومن است )) را خواند و بعد خیلے عادے گفتـــــ : بچہ ها باید نماز شما معــــــــراج داشته باشد تا حقیقتـــ بندگے را حس کنید. من آن شبــــ اصــــرار ڪردم ڪہ : احمدآقا آیا این معراج براے شما اتفاق افتاده❓ معمولا در این شرایط به نحوے زیرڪانہ بحث را عوض مے ڪرد اما آن شبـــــ بعد از اصـــــرار من سرش را به نشانہ ے تڪان داد. *** در سررسید به جامانده از احمد آقا جملاتـــ عجیبے به چشـــم مے خورد. او در این سر رسید ڪارهاے روزانہ ے خود را در سال ۱۳۶۳ نگاشتہ است. در برخے صفحات آمده : ((امروز نمـــــــاز بسیاربسیار عالے بود.)) (( در نماز صبــــــح حال بسیـــــار خوشے ایجاد شد )) و... فراموش نمے ڪنم. یڪ بار حضرتــــ آیت الله حق شناس نماز خواندن ایشان را دید. آن موقع احمدآقا در سنیــــن نوجوانے بود. بعد به حجت الاسلاݦ حاج حسیــــــن نیرے ( برادر احمدآقا ) گفت : 🔵 من به حال و روز این جوان مے خورم❗️ و من شڪ ندارم ڪہ همہ ے این ها از توجہ فوق العاده احمدآقا به نماز نشئت مے گرفت. او بنده ے پروردگار بود. ...
⃣2⃣ (( دائما طاهر باش و به حال خویش ناظر باش. عیوب دیگران را ساتر باش. با همه مهربان باش و از همه گریزان باش. یعنی با همه باش و بی همه باش. خداشناس باش و در هر لباس باش. )) علامه حسن زاده آملی ، کتاب نامه ها و برنامه ها ، ص ۱۲ احمدآقا به این عبارات به خوبی عمل می کرد. فعالیت بسیج به جهت حضور منافقین و ترورها و شرایط جنگ بسیار گسترده بود. آن زمان نیروهای برخی شب ها در مسجد می ماندند تا در صورت احساس خطر وارد عمل شوند. در این شب ها احمدآقا نیز مثل بقیه ی بسیجی ها در مسجد می ماند. او مثل یک جوان عادی با بقیه صحبت می کرد. می گفت. می خندید و... او با همه ی افراد حتی کوچکترها بسیار با ادب برخورد می کرد، اما در برخورد با ملاحظه ی هیچ کس را نمی کرد. حتی اگر نزدیک ترین دوست یا شخصی بزرگتر از خودش بود، خیلی محترمانه از او می خواست این بحث را ادامه ندهد. احمدآقا در زمینه ی فعالیت های بسیج مثل یک نیروی عادی حضور فعال داشت. اسلحه به دست می گرفت و در گشت شبانه در بازار مولوی و محله های اطراف، همراه دیگر بسیجیان گشت می زد. اما تفاوتش این بود که وقتی ساعت ۳نیمه شب به مسجد برمی گشتیم و اکثر بسیجی ها مشغول می شدند، او به داخل شبستان می رفت و مشغول می شد. خلاصه اینکه احمدآقا یک بسیجی واقعی بود. از آن بسیجی هایی که حضرت امام خواسته بود با آن ها شود. از آن هایی که امام عزیز بر دست و بازوی آن ها بوسه می زد. کلمات تاکید شده : 1⃣غیبت کننده 2⃣ بسیج 3⃣استراحت 4⃣ نماز شب 5⃣ محشور 💖 7⃣2⃣ (مربـے فرهـنگے) همیشـہ یک لبخـند ملیـح بر لـب داشت. از این جــوان خیلـے خوشم می آمد.خیلـے با محبت بود.خیلے با ادب بود. وقتــی در کوچـہ و خیـابـان او را مے دیدم خیلـے لذت می بـردم. آن ایـام با ایـنکـہ پـدرم همیشـہ بہ مسجــ🕌ــد مے رفت امـا من اینگـونہ نبودم. تا ایـنکہ یک روز پـدرم من را باخودش بہ مسجـد برد و دستـم را در دسـت همـان جـوان قرار داد و گفت: هـر چـے احــمد آقا گفــت گـوش کن. هرجـا خواستـے با ایشـان برے اجـازه نمے خواد و... خـلاصہ ما را تحــویل احــمد آقا داد. براے من یک نکـتہ عجیــب بود❗️ مگر پدرم چہ چیزے دیده بود کہ اینگـونہ اختـیار من را بہ یک جـوان شـانزده یا هفــده سـالہ مےسپرد⁉️ چنــد شــب از این جریـان گذشـت. من هم مسـجد نرفتم. یـک شــب دیـدم درب خـانہ را مے زنند. رفتم در را باز کــردم. تا سـرم را بــالا کردم با تــعجب دیدم احــمد آقا پشت در اســت❗️ تا چشـمم بہ ایشـان افتاد خشکــم زد! یک لحـظہ سـکـوت کردم. فکـر کردم اومـده بگہ چــرا مسجـد نمیای❓ گفتــم: ســـلام احــمـد آقــا، بہ خـدا این چند روز خیلے کار داشـتـم، ببـخـشید. همـین طور کہ لبخـند بہ لـب داشـت گفت: من کہ نیومـدم بگـم چـرا مسـجد نمے یای، مـن اومـدم حالـت رو بپـرسـم. آخـہ دو سہ روزه ندیـدمــت. خیلے خجـالت کشیـدم. چے فکر می کــردم و چـے شد❗️ گفــتـم: ببـخـشــید از فـردا حتــما مے یام ✨✨✨ دو سہ روز دیـگہ گــذشــت. در ایـن سـہ روز موقـع نـمـاز دوبـــاره مشـغـول بازے بـودم و مسـجــد نرفتم. یـک شـب دوبـاره صــداے درب خــانہ آمد. من هـم کہ گـرم بــازے بــودم دوبـاره دویـدم سـمـت درب خـانہ. تو فکـر هرکـسـے بـودم بہ جـز احــمــد آقــا. تا در را بـاز کـردم ازخــجــالـت مُــردم. با هـمان لـبخـند همیـشـگے من را صــدا کــرد و گفــت: سلام حــســیـن آقـا. حســابـے حـال و احـوال کرد. امـا من هـیـچـے نگـفـتم. فـہــمـیــده بــود از نیـامدن بہ مــســجــد خـجـالـت کـشـیده ام. براے همین گفــت: بـابـا نیومــدے کہ نیـومــدے، اومـدم احـوالـت رو بـپـرســم. ✨✨✨ خــلاصہ آن شـب گــذشــت. فــردا شــب زودتـر از اذان رفـتـم مسـجـد. و ایــن مســجــد رفــتـن هـمـان و . احــمــد آقـا ایـن قدر قشــــنـــگ نــوجــوان ها را مســجــد مـے کــرد کـہ واقــعــا تــعــجــب مــے کــردیــم. آن مــوقـع ایــشــان یــا ســال بــیــشــتــر نـداشـت. امــا نــحــوه ے مــدیــریــت او در فــرهــنگے مســجـــد فــوق الــعــاده بــود. شــب هـــا... ...
⃣2⃣ خودش خالصانه از ابتدای صبح مشغول کاربود. صبحانه و چای را آماده میکرد و... بعضی هفته ها بعد از پایان دعا به همراه احمدآقا با موتـــــــور میرفتیم اطراف چهار راه سیروس. آنجا برای بچه ها عدسی می خریدیم. خداروشکر به خاطر صبحانه هم که شده بچه ها دور هم جمع میشدند. احمد اقا از هزینه خودش برای بچه ها صبحانه تهیه میکرد. ✨✨✨✨✨ کار های مختلف انجام میداد تا بلکه معنویت و ارادت به امام زمـــ🌹ــان (عج) در بچه ها تقویت شود. در همین برنامه دعای ندبه بسیاری از بچه هارا برای آینده تربیت کرد. ودستشان را در دست مولایشان قرار داد. احمد آقا کارهای فرهنگی مسجد را حول محور اهل بیت (ع) قرار داد ونتیجه خوبی از این روند گرفت، البته کارهای جمعی احمدآقا برای بچه ها فقط دعای ندبه نبود. ✨✨✨✨✨ بعضی شب های جمعه بچه هارا به مهدیه تهران برای دعای میبرد. در مسیر برگشت هم برای بچه ها می خرید و حسابی به بچه ها حال میداد ✨✨✨✨✨ (نماز جمعه)🌺 از اینکه بچه های بسیج و مسجد به دنبال مسائل فهم درست معارف دین نیستند بسیار ناراحت بود. خیلی برای ارتقای سطح معرفت وعقیده‌ی بچه ها تلاش میکرد. با مسئولان بسیج بارها صحبت کرده بود. میگفت بیشتر از برنامه های نظامی به فکر ارتقای سطح معرفتی بچه ها باشید. برای این کار خودش دست به کارشد. به همراه بچه ها به مسجد حاج اقا جاودان میرفت. به این عالم ربانی ارادت ویژه داشت. ✨✨✨✨✨ مدتی هم بزرگتر های فرهنگی مسجد را به جلسات حاج اقا مجتبی تهرانی می برد. وقتی احساس میکرد که این جلسات برای بچه ها سنگین است جلسات آنهارا عوض و از اساتید دیگری استفاده میکرد. ازدیگر کارها که تقریبا هر هفته تکرار میشد برنامه‌ی زیارت حضرت عبدالعظیم حسنی بود. با بچه ها به زیارت میرفتیم و روبه روی ضریح می نشستیم وبه توصیه‌ی ایشان،اقا ماشاءالله برای ما مداحی میکرد. ...