eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
1.2هزار دنبال‌کننده
19.8هزار عکس
3هزار ویدیو
53 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @gomnamiii
مشاهده در ایتا
دانلود
❣﷽❣ 💖(فوق العاده زیبا) 5⃣3⃣ •═• •• 🌺••◈☘◈••🌺 •• •═ ایشان به درک محضر عالم عامل، شیخ محمد حسین زاهد، موفق می شوند. شیخ زاهد رحمه‌الله تحصیلات زیادی نداشت. اما آنچه را که خوانده بود به خوبی عمل می کرد. بسیار وارسته و از دنیا گذشته و زاهد بود. ایشان شاگردان بسیاری داشت که بعضی از آن‌ها بعدها به مقامات عالی رسیدند. با راهنمایی استاد از خانه‌ی دایی خارج شده و در یکی از حجره های مسجد جامع تهران ساکن می‌شوند. ایشان در دوره‌ی دارالفنون به ریاضیات جدید و زبان فرانسه به خوبی مسلط می‌شوند. برای همین حسابدار یکی از بازاریان شدند و به اوگفتند: من حقوق بسیار کمتری می‌گیرم به شرط آنکه موقع نماز اول وقت بتوانم به مسجد بروم و عصرها درس‌هایم را بخوانم. ایشان سال‌ها در درس استاد شیخ محمدحسین زاهد رفتند و از محضر ایشان استفاده کردند. بعد از مدتی به دنبال استاد بالاتر بودند. تا اینکه آیت الله سید علی حائری رحمه‌الله معروف به مفسر را می‌یابند. می‌فرمودند: شب قبل از اینکه ما به محضر ایشان برسیم، در عالم رؤیا سید بزرگواری را به من نشان دادند که بر منبری نشسته بود، و گفتند: او باید تربیت شما را بر عهده گیرد. فردا وقتی به محضر آیت الله مفسر رسیدیم، همان بود که دیشب دیده بودم! حاج آقای حق‌شناس چندین بار می‌فرمودند:«در اوایل دوران درس و تحصیل، به ناراحتی سینه دچار شده بودم، حتی گاه از سینه‌ام خون می‌آمد. سل، مرض خطرناک آن دوران بود. و بیماری من احتمال سل داشت. دکتر ودارو هم تأثیر نمی‌کرد. یک روز تمام پس انداز خود را که از کار برایم باقی مانده بود صدقه دادم. شب‌هنگام در عالم رؤیا حضرت ولی عصر(عجل الله تعالی فرجه الشریف) را زیارت کردم، و به ایشان متوسل شدم. ایشان دست مبارک را بر سینه‌ام کشید و فرمودند : این مریضے چیزے نیست، مهم مرض هاے اخلاقے آدم است، و اشاره به قلب فرمودند. خلاصہ مریضے برطرف شد. جریان سربازے پیش آید. ایشان بایستی بہ سربازے می رفتند. و این چیزے نبود ڪہ در روزگار رضاخان ڪسے به آن رضایت دهد. به همین جهت با ڪمڪ بعضی از آشنایان، شناسنامہ را تغییر می دهند، و ڪریم به عبدالڪریم و صفاڪیش بہ حق شناس تبدیل می شود. سن هم ده، دوازده سال یا حتے بیشتر افزایش می یابد. لذا تولد ایشان در شناسنامه ۱۲۸۵ شمسی است. ایشان می فرمودند : به محل آزمایشات پزشڪی رفتم تا تکلیف سربازی من مشخص شود. وقتی از پله ها بالا رفتم، قلبم به سرعت به تپیدن در آمد. به خودم گفتم : من ڪه نمی ترسم پس چرا قلبم این چنین به تپش در آمده!؟ در محل معاینه، پزشکان ارتش قلبم را معاینه کردند. معاینه کننده به دیگری گفت : زودتر معافیت این را بنویس برود ؛ چون این جوان دو روز بیشتر زنده نیست! در هر صورت معافیت صادر شد و من بیرون آمدم. پایین پله ها ضربان قلب به حال عادی بازگشت! ایشان محضر بسیاری از علمای تهران نظیر آیت الله شاه آبادی و دیگران را درڪ می کنند و بعدها به قم می روند. ایشان مدتی شاگرد آیت الله حجت و امام خمینی بودند. بعدها که آیت الله العظمی بروجردی به قم آمدند شب و روز در خدمت ایشان بودند. آیت الله حق شناس در تمام درس های فقه و اصول آیت الله بروجردی شرکت کرد. ایشان همه را نوشت و امروز این تقریرات در شمار میراث علمی ایشان باقی است. ایشان از چهار نفر از علمای مهم آن روزگار اجازه ی اجتهاد کسب می کنند و به درس و بحث خود ادامه می دهند. سال ۱۳۳۱ شمسی شیخ محمد حسین زاهد، امام جماعت مسجد امین الدوله، در بازار مولوی تهران از دنیا رفت. ایشان وصیت کرده بود که.... ...
❣﷽❣ 💖(فوق العاده زیبا) 7⃣3⃣ آیینه ورزان (راوی:حجت الاسلام اسلامی فر) چندسالی است که برای تبلیغ از طرف حوزه علمیه ی به منطقه ی دماوند می روم. ماه رمضان ومحرم رادرخدمت اهالی باصفای روستای آیینه ورزان هستم. به دلیل ارادتی که به شهدا دارم همیشه روی منبر از آن ها یادمی کنم. اولین روزهایی که به این روستا آمدم متوجه شدم مردم مؤمن اینجا پانزده شهید تقدیم اسلام وانقلاب کرده اند. من همیشه ازشهدا برای مردم حرف می زنم و نام شهدای روستارا روی منبر می برم.اما برای من عجیب بود. وقتی به نام شهیداحمـ🌹ــد علی نیری می رسیدم مردم بسیارمنقلب می شدند! چرام ردم بایاد این شهید این گونه اند؟ مگر او که بوده؟! ازچندنفر قدیمی های روستا سؤال کردم. گفتند : اودر اینجا به دنیا آمد اما ساکن تهران بود. فقط تابستان ها به اینجا می آمد و حتی این سال های آخر هم کمتر احمـ🌹ــد علی را می دیدیم. ✨✨✨ اما نمی دانیدکه این جوان چه انسان بزرگی بود. هرچه خوبی سراغ داشتیم در وجود او جمع بود. یکی ازقدیمی های روستا که از مالکان بزرگ منطقه و از بزرگان دماوند به حساب می آمد را دیدم. به ظاهراهل مسجدو...نبود.جلورفتم و سلام کردم. گفتم:ببخشیدشما از خاطره ای داری؟ نگاهی به من کرد و باتعجب گفت:احمدعلی رومیگی؟! با خوشحالی حرفش را تأییدکردم. نگاهی به چهره ام انداخت. اشک درچشمانش حلقه زد. چندبا رنام او را تکرارکرد و شروع کرد با صدای بلندگریه کردن! ناراحت شدم. کمی که حالش سرجا آمد دوباره سؤالم را مطرح کردم. بابغضی که درگلو داشت گفت:«احمـ🌹ــد را نه من شناختم،نه اهالی اینجا،نه هیچ کس دیگر. احمـ🌹ــد را فقط خدا شناخت. احمـ🌹ــد یک فرشته بود در لباس انسان.او مدتی به اینجا آمد تا بچه های ما و اهالی این منطقه خدا را بشناسند و از وجود او استفاده کنند.» دوباره اشک ازچشمانش جاری شد. بعدادامه داد : وقتی احمـ🌹ــدعلی به اینجا می آمد همه ی بچه ها را جمع می کرد. آن هارا می برد مسجد و برایشان صحبت می کرد. قرآن به بچه ها یاد می داد.احکام می گفت.بابچه هابازی می کرد و... بیشتر این بچه ها از لحاظ سنی از احمدعلی بزرگتر بودند اما همه او را قبول داشتند. ✨✨✨ همه اهالی او رادوست داشتند.احمـ🌹ــد استاد جذب جوان ها به مسجد و خدا و دین بود. بچه ها دور او در مسجدجامع آیینه ورزان جمع می شدند و یک لحظه از او جدا نمی شدند.خیلی ازاهالی اینجا را احمـ🌹ــدعلی هدایت کرد.چندتا از آن ها راه خدا و دین را رفتند و بعد از احمـ🌹ــد شهیدشدند. یادش به خیراحمـ🌹ــدچه آدمی بود.مابزرگترها هم تحت تأثیر او بودیم. نمی دونید چه گوهری ازدست رفت! خدا می داند وقتی توی این کوچه وباغ ها راه می رفت انگارهمه در و دیوار به اوسلام می کردند! پیرمرد اینها را گفت و دوباره اشک ازچشمانش جاری شد. همسر همین آقاوقتی اشک ریختن شوهرش را دید با تعجب پرسید:حاج آقاچی شده؟! من پنجاه ساله باحاجی زندگی می کنم. تا به حال ندیدم حاجی گریه کنه ! شما چی گفتید که اشک حاجی رو در آوردید!؟ خلاصه سراغ هر کسی ازقدیمی های این روستا رفتم همین ماجرا بود.کوچک وبزرگ از احمـ🌹ــدآقا به نیکی یاد می کردند.حتی بعضی ازبچه ها احمـ🌹ــد آقا را می شناختند. می گفتند از پدرمان شنیدیم که آدم خیلی خوبی بوده و... ...
❣﷽❣ 💖(فوق العاده زیبا) 9⃣3⃣ 『اخلاص』 درحدیثِ‌قدسی‌آمده:اخلاص‌سِرّی‌از اسرارِ‌من‌است‌ڪه‌در‌دل‌بندگانِ‌محبوبِ‌ خویش‌بہ‌امانت‌نهاده‌ام. منبع حدیث : مستدرک الوسایل ، ج ۱ ، ص ۱۰۱ خالصانہ‌براۍ‌خدا‌ڪار‌میکرد. احمداقاسخت‌ترین‌کارهارادرمسجد‌انجام‌میداد •|یڪبار‌یادم‌هست‌ ڪه‌میخاست‌بخارے‌مسجد‌را‌روشن‌ڪند یڪدفعہ‌بخاطر‌گازی‌ڪه‌در‌آن‌جمع‌شد‌بود صداۍ‌انفجار‌آمد! خداخیلۍ‌رحم‌ڪرد… آتشِ‌زیادی‌از‌دهانہ‌بخاری‌خارج‌شد تمام‌ابروها‌وریش‌اقا‌احمد‌سوخت… اقااحمد‌خیلی‌تحمل‌داشت، حتۍ‌یک‌آه‌هم‌نڪشید •|بارِدیگردرتزیینِ‌مسجد‌براۍ‌نیمہ‌شعبان ازروے‌نردبان‌به‌زمین‌افتادودستش‌شکست. امااین‌اتفاقات‌ذرہ‌ای‌دراو‌تردید‌ایجاد‌نکرد. اوباجدیت،کار‌درمسجدداادامه‌میداد. میدانست‌حضرت‌زهرا(س)درحدیث‌‌ زیبایی‌میفرمایند↯ ڪسی‌ڪه‌عبادتِ‌خالصانہ‌اش‌رابہ‌سوۍ خدابفرستد،خداوندبهترین‌مصلحتش‌رابہ سوے‌اوفروخواهد‌فرستاد منبع حدیث : بحارالانوار ، ج ۷۱ ، ۱۸۴ •|شنید‌بودم‌ڪه‌احمدمشغولِ‌نگارش‌قران‌است.قبلا‌یکبار ڪلِ‌قرآن‌را‌نوشته‌بود،بعدهدیه‌داد‌به‌یکی‌از‌دوستان… •|براے‌باردومڪارنگارش‌راآغازکرد امااینبار‌تمام‌نڪرد! پرسیدم:توڪه‌شروع‌ڪردی‌،خب‌تمامش‌کن‌و‌بده‌به‌من. گفت:نہ اولش‌بااخلاص‌بود.اماالان‌ احساس‌میڪنم‌اخلاصِ‌لازم‌براۍ‌این‌کارراندارم! •|احمدبنابہ‌گفتہ‌مادرش، هیچ‌گونہ‌هواوهوسی‌نداشت یڪ‌بار‌ندیدم‌ڪه‌بگوید‌فلان‌غذارادوست‌دارم یااینڪه‌فلان‌چیز‌را‌میخواهم، اصلا‌اینگونہ‌نبود ↭زندگۍ‌او‌سادہ‌وبی‌آلایش‌بود. اصلا‌بہ‌دنبالِ‌مُدولباس‌شیڪو…نبود البته اشتباه‌نشوداحمداقا‌همیشہ‌تمیز‌بود. کُت‌ساده‌وتمیز،محاسن‌وموهاۍکوتاہ چهراه‌اۍ‌خندان‌وآرامش‌‌خاصی‌ڪه‌‌انسان‌را ب‌خدا‌نزدیڪ‌میڪرد‌از‌ویژگی‌هاۍ‌اوبود‌ڪہ‌از‌اخلاص‌احمد‌اقا‌نَشئت‌میگرفت! •|بارها‌بہ‌شاگردانی‌‌ڪه‌بااوبودند‌سفارش‌میڪرد‌ڪه‌فلانی‌نورِصورتت‌ڪم‌شده! فلانۍ‌بادوستانِ‌خوبۍ‌همراه‌نیستۍ! یابرعڪس‌دربارہ‌ڪارخوبِ‌افراد چنین‌عباراتۍ‌راداشت.اوخالصانہ‌این‌ حرف‌هارا‌میزد. •|احمداقا‌توجہ‌داشت‌به‌ڪسانی‌بگوید.‌ڪه‌درپۍ‌رشدمعنوے‌هستندوخالصانہ‌باانها‌صحبت‌میڪردوتلاش‌داشت‌آنهارا‌ڪمۍ‌بالاتر‌بیاورد. ...
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌸🌸🌸 🌾 ها بوی نعنا می دهند🌾 (۱)📝 .......... 🌾 بچه ها مینی بوس را گذاشته بودند روی سرشان. می گفتند و می خندیدند. به اخم و تخم راننده هم توجهی نمی کردند. یعنی آن قدر سرشان تو لاک خودشان بود که نمی دیدند راننده ابروهاش رو در هم گره زده و زیر لب و گاهی حتی بلند می گوید:نُچ ! می گوید:لعنت خدا برشیطان! عجب غلطی ... عجب خبطی کردم آمدم! تااینکه ماشین گیر کرد توی یک چاله. همان جا بود که دیدم راننده منفجر شد، مشتش را زد روی فرمان ، یک چیزی به خودش وماشین گفت و یک چیزی هم به ما. _ تا خِرخِره گیر کردم تو گِل! چه خاکی حالا بریزم به سرم...یا به سر این ابوقراضه؟ و رو گرداند طرف ما و گفت:گشتید مرا از همدان تا این جا. بس که از سر وکول هم رفتید بالا. مگر اتاق ماند واسه این اتول ما... باچشمش دنبال کسی می گشت که نمیدانست کیست و بااین حال حرفش را هنوز می زد . گفت: آخر ایسلام گفته، ایمان گفته، کی گفته که این قدر مرا سربه سر بگذارید؟؟😡 و به نفر پشت سرش گفت:اصلا من می خواهم بدانم رییس شماکیه؟ .... 🍃🌾 @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌸🌸🌸 🌾#غواص ها بوی نعنا می دهند🌾 #قسمت (۱)📝 .......... 🌾 بچه ها مینی بوس را گذاشته بودند روی سرشان.
🌸🌸🌸 🌾 ها بوی نعنا می دهند🌾 (٢) 📝 ............. نفر پشت سر برگشت و دنبال من گشت و من از ته مینی بوس آمدم جلو و خنده خنده گفتم : اَوّلَندِش که رییس همه مان اباعبدالله است. دومندش چاکر سراپا تقصیر دربست در اختیار حضرتعالی ام. فرمایش تان چیه؟ پا کرده بود در یک کفش که اسمم را بگویم و گفتم. گفتم : "جامه بزرگم" و او گفت : اگر این بی صاحب مانده یک طورش بشود من مسؤولم و باید تا قِران آخر خسارتش را بدهم و اگر ندهم.....😠 گفتم : جوش نیاور عزیزمن! ما فقط تا همین سدگتوند مهمانتیم. پنج کیلومتر هم بیشتر نمانده . اگر ماشینت روشن شد که فبها, و گرنه تا قِران آخرش را خودم بت می دهم. امر دیگری هم هست؟😊 گفت : آخر این ها....😒 گفتم : این ها با من و اصلا همه مان هم دربست می شویم مخلص آقا. بازهم حرفی هست؟😊 داشت خلع سلاح میشد. حتی داشت لبخندی گوشه لبش نقش می بست, اما همین که یادش افتاد تو چاله گیر کرده , دندان قروچه رفت و گفت : پس این بی صاحب... نگذاشتم حرفش تمام شود . گفتم : آن راهم بسپار دست ما. رو گرداندم طرف بچه ها و گفتم : حاجی را یک هُل مهمان می کنید؟ بچه ها یک نگاه به هم کردند و یک نگاه به من. گفتم : کی خسته است؟ بچه ها لبخند زدند و فریاد زدند : دشمن. و خندان از مینی بوس آمدند پایین و دویدند رفتند پشت ماشین. پاها تا زانو رفت داخل گِل. راننده زد تو دنده و بچه ها زور آوردند و یاعلی گفتند و با چند هُل محکم مینی بوس را از چاله در آوردند و بعد یکی از بچه ها گفت : برای اخم های راننده , که می خواهد بزند تو دنده و برای من خواننده , صلوات جَلی ختم کن! صلوات با خنده فرستاده شد و حالا این خنده روی صورت راننده هم نشسته بود. ☺️ آمدم بالا, زدم روی شانه راننده و گفتم : دیدی گفتم بسپار دست ما. راننده تو حال خودش بود . دنده عوض می کرد و برای خودش سوت می زد. از آن سوت هایی که آدم می توانست حدس بزند صاحبش دیگر نگران اتول قراضه اش نیست. موج را می دیدم و مسیر آب را که از سدگِتوند می رفت سمت شوشتر. داشتیم خرامان می رسیدیم به اردوگاه غواصان لشکر. چندتا غواص هم دیدم که تازه از آب زده بودند بیرون. "کریم مطهری" هم بینشان بود. تا ما را دیدند , آمدند ایستادند جلوی موتوری گردان و برامان دست تکان دادند و خندیدند. لباس همه مان خیس بود . غواص ها از آب و ما از شَرجی گرمای هوا و گرمای مضاعف مینی بوس. .... 🍃🌸.... @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌸🌸🌸 🌾#غواص ها بوی نعنا می دهند🌾 #قسمت (۴) 📝 ............... 🌾از کجاش که معلوم بود , اما من دوست داش
🌸🌸🌸 🌾 ها بوی نعنا می دهند🌾 (۵) 📝 .............. 🌾 از چادر رفتیم بیرون و رفتیم طرف تانکر آب و نشستیم به وضو گرفتن. ✨چادر اجتماعی داشت رنگ و بوی جماعت نمازخوان را به خودش می گرفت. گفتم: غواصی ما براساس ابتکارمان است یا انتخاب قرارگاه؟ 💦 گفت: شکل حرکت ما غواصی در سطح است. و غواصی ِ یکی دو یگان با اِشنوگِل..عده مان هم طبق نظر آنها باید یک گروهان باشد و از جمع ۴یگانی که با غواص هاشان خط شکنی کنند ما باید بعد از همه بزنیم به آب. گفتم : مگر همه غواص ها نباید تو یک زمان بروند برسند آن دست آب؟ گفت: بعضی ها از جاهای عریض تر اروند می زنند به آب . بخاطر همین بعضی از غواص ها باید چندساعت زودتر از ما بزنند به آب و فین بزنند که همزمان با ما برسند پای کار..👣 💫«الله اکبر.. الله اکبر» هر دومان برگشتیم و به موذن پیر گردان نگاه کردیم که با صدای خوش اذان می گفت. 🌾 از کجا باید میدانستم که تا چند دقیقه دیگر باید باز تعجب کنم از آن جوانی که کریم گفت: اسمش است و حالا آن کلمن را کنار گذاشته و عمامه ای دور سرش پیچیده و آمده جلوی صف بچه ها ایستاده و بلند می گوید : "حیّ علی خیرالعمل…! " 😳 🌾🌾🌾 آنجا کنار رودخانه گتوند مثل شهر نبود که زندگی از طلوع آفتاب شروع بشود . ✨ چادر پرستاره شب که کشیده میشد روی سرمان , جنب و جوشی در چادرها می افتاد که انگار تازه آفتاد سر زده آمده بالا.🌿 آن شب شبی شرجی بود و هوای چادر دم کرده بود و نمی شد راحت نفس کشید و ما فقط سه روز بود که آمده بودیم به اردوگاه غواصان انصار. آهسته نیم خیز شدم و نور فانوس را کشیدم بالا. "علی " داشت می آمد داخل چادر. چشمش که من افتاد گفت: پشه کوره ها نگذاشتند بخوابی؟🙂 خمیازه نگذاشت که بگویم : نه . صدایی از دهانم در آمد که به صدای آدم های خسته و بدخواب می ماند.😴 علی گفت : چاره اش فقط این است که کله ات را بکنی زیر پتو ، وإلا تا صبح کبابت می کنند این فانتوم ها. و رفت یک پتو کشید روی سرش و از همان زیر گفت: این جوری و صدای خُرخُر در آورد و خندید و گفت: اگر مَردند بیایند به جنگ علی آقات و آرام گرفت.😄 .... 🌸...... @Karbala_1365
🌸🌸🌸 🌾 ها بوی نعنا می دهند🌾 (۷) 📝 ............ 🍃یکی شان گفت: حاجی جان ! اگر کار داری , آن طرف آب خلوت است . بلم هم هست. بستیمش به یک بوته بزرگ 🍃" نعنا..."🍃 در آن جا... 🌾 گفتم ممنون و رفتم بلم و طناب را جستم و با یک خیز بلند پریدم وسط بلم. پارو را برداشتم و سعی کردم آرام بزنمش به آب و بروم جای خلوتی پیدا کنم . ✨ 👣 رفتم ساحل رو به رو, کنار یک بلم دیگر ایستادم و پاروها را اهرم کردم و پریدم توی خشکی. 🍂 این طرف آب پر از تخته سنگ و غار بود. رفتم غاری را انتخاب کردم. تودرتو و گوشه ایش آرام گرفتم. قبله را پیداکردم و خواستم بلند شوم وشروع کنم که که صدایی از تاریکی زمزمه کرد : "مولای یا مولای اَنت الدلیل و..." 😳 دقت کردم دیدم عمامه کوچکی در ته غار به سفیدی میی زد . صدا هم آشنا بود . 🍃 باز هم .... و حالا بی لبخند و بی کلمن و با صدای نالان و چشم هایی حتم گریان. 🌸 کم آوردم . 😔 با قدم هایی آرام و بی صدا ، نرم نرمک آمدم بیرون از غاز و نشستم کنار ساحل و بلم ها. 🌾همان جا بود ، کنار زمزمه رود و ناله های آن غار ، که احساس کردم چشمم می سوز و چیزی از درونم کنده میشود. 🌸 " من داشتم گریه میکردم...»😭 .... 🌸..... @Karbala_1365
🌸🌸🌸 🌾 ها بوی نعنا می دهند🌾 (۹) 📝 .............. 🌸 از محبت آنها و کریم و فرمانده لشکر هم تشکر کردم و اینکه من فقط معلم غواصی ام و نه این چیزهایی که کریم گفت. می خواستم به حرف هام بُعد بدهم و بگویم ..غواصی یعنی غوطه خوردن در اقیانوس معرفت خدا.. 🌾 که دیدم این کوه و آن نیزار و آن غارها و این بچه ها و خلوتشان خیلی زودتر از من به این چیزها رسیده اند. طاقت نیاوردم . اشاره به این ها هم کردم و دیشب . و از اشک ها گفتم که عجیب قیمتی اند و باید قدرش را بدانند و اعتراف کردم که من شاگرد آنها هستم , نه آنها شاگرد من.🌸 نفس که تازه کردم , دیدم سرها همه پایین است لحن جدی من خیلی زود صمیمی شان کرده و رفته اند تو لاک خودشان.🍃 نفس عمیقی کشیدم و گره به ابروهام زدم و صدام را کلفت کردم و گفتم : از جلو...نظام! همه مثل فنر از جا پریدند و با چشم های درشت شده و ناباور خیره شدند به دهان من که چه میخواهم بگویم.😳 گفتم : مثل اینکه شماها راستی راستی باورتان شده ما شاگردتان هستیم . حالا که این طور شد, همین الان , همه , بدون استثنا , ظرف چهار دقیقه می پرید و می روید تو آب و نفری یک نی بلند می کَنید و سوارش می شوید و می آیید اینجا... مفهوم است ؟ همه با هم گفتند : بع...له . و دویدند. حتی کریم هم دوید و غبار غلیظی از خودشان به جا گذاشتند . هر کس به طرفی رفت و بعد فریاد کشان و درصدای شِلپ آب , نی سوار , دویدند آمدندسر جای اولشان. شور و هیجان تمام نگاه ها را پر کرده بود , همراه با خنده و نگاه های دزدیده از من .🍃 به ثانیه شمار کرنومترم نگاه کردم , هنوز تا دقیقه چهارم چند ثانیه مانده بود و دو ستون دو نفری تا آخر منتظر فرمان بعدی من بودند. فریاد زدم : از ردیف عقب , رو به جلو ، بشمار...یک! نفرآخر گفت : یک. و بعدی . بعدی شمردند تا سی و پنج. ستون اول تمام شد و ستون دوم شروع کرد : سی و شش. تا هفتاد رسید . فقط من مانده بودم و کریم . کریم پیش دستی کرد . سکوت را شکست و فریاد زد : هفتادویک.🌸 🌾 و سکوتی عجیب در صبحگاه افتاد. احساس کردم همه نگاه ها به من است. گرمم شد. نه البته از گرما. از آن نگاه ها و از نفسی که در سینه ام حبس شده بود و ازز صدایی که سعی کردم از همه بلند باشد و از بُغضی که در صدام افتاد و از گفتن : "..." 🌹 ..... 🌸..... @Karbala_1365
🌸🌸🌸 🌾 ها بوی نعنا می دهند🌾 (۱۱) 📝 ............ 😁 سر علی از کنج چادر آمد تو و گفت: با عرض پوزش مجدد. آقایان محترم فرماندهی اگر إذن دخول بفرمایید ، می خواهیم جدول برنامه را به استحضارتان معروض بداریم. و بی اجازه و خیلی جدیی آمد تو و طوماری خیالی را رد دست گرفت و ابرو درهم گره زد و سرفه کرد و برنامه را فهرست وار و با ذکر عنوان خواند. همه چیز را از صبح علی الطلوع درجه بندی کرده بود، با ذکر دقیق ساعت. صرف نهار و با ذکر بعضی وقت ها کباب و تمرین غواصی توی آب و گپ بدون غیبت و نخودنخود هر که رود ، خانه خود و آزادباش در اختیار منورها. خوشم آمد .🙂 بیشتر بخاطر ظرافتی که در انتخاب آنها به خرج داده بود. اما کریم مثل من نبود. اخمی کرده بود دیدنی که علی را ترساند. 😨 عقب عقب رفت ، احترام گذاشت و با همان لحن جدی گفت: خیالتان راحت باشد. برنامه آنقدر دقیق است که هر جهودی را ظرف مدت یک روز مسلمان می کند.🙃☺️ کریم از کوره در رفت و چوبش را برداشت و افتاد دنبال علی....😡 ..... 🌸..... @Karbala_1365 °°°°°°°°°°°°°°°° @Komiel_110 👆 ای دی جهت ارسال نظرات و خاطرات از شهدای ۴ 🌾
🌸🌸🌸 🌾 ها بوی نعنا می دهند🌾 (۱۳) 📝 ........... 💦 سکوت کردم تا دقت شان را ببینم و دیدم. گفتم:آن ها اینجور وقت ها خیلی گوش به زنگ میشوند . همانطور که در جزیره مجنون یا فاو شدند , ولی ما دیگر گول شان را نمی خوریم...... و سوال دیگر؟ یکی از بچه ها گفت:آمدیم ودر آن انتظار گرسنه ماندیم و جیره هم نداشتیم , تکلیف ما دراینجور وقت ها چیه؟ گفتم:آن جا دیگر فقط باید به فکر فرمان حمله باشید نه سورچرانی سفره های مادرتان.... ولی با این حال دانستنش زیاد ضرر ندارد. 💦 دستم را بردم تو آب و یک نی را از ریشه در آوردم. رفتم کنار ساحل و ریشه نی را باز کردم و نشان بقیه هم دادم که چطور باید بخورند. پیش تر هم خورده بودم , مزه اش مزه خیار بود یا چوب کاهو. چیزی نگذشت که همه مشغول خوردن شدند.😐 وقت زنگ تفریح آموزش رسید . یعنی اِستتار کامل با گِل از نوک سر تا انگش کوچک پا. گفتم:فقط پنج دقیقه وقت دارید. شروع...کنید.... 👣 بچه ها فین ها را از پاهاشان کندند و یکی یکی غلتیدند روی گِل های ساحل.💦 " " انگار که آمده باشد حمام , آرام و خونسرد پشت دست های خودش را با گِل کیسه می کشید. آن هم با گِلی که بوی لجن و ماهی مرده و هزارجور بوی بد دیگر میداد. همه خونسرد بودند یا می نمودند تا اینکه از دور سرو کله پاترول سفید فرماندهی پیدا شد.😳 حدس می زدم که ممکن است فرمانده لشکر یک روز برای سرکشی آموزش بیاید اما نه در این وقت و نه در این وضع خنده داری که ما داشتیم....😬 .... 🌸..... @Karbala_1365 °°°°°°°°°°°°°°°°°°°° @Komiel_110 ای دی جهت👆 ارسال نظرات و خاطرات از شهدای ۴ 🌾
🌸🌸🌸 🌾 ها بوی نعنا می دهند🌾 (۱۵) 📝 ............... 😞 فرمانده آه سردی کشید و سرش را انداخت پایین , لبخند رضایت نشست روی لبش. معلوم بود میخواهد چیزی بپرسد و نتوانست. دستش را آرام گذاشت روی شانه لرزان ساکی و با دستش صورت گِلی ساکی را پاک کرد. گفت : این خاک , این مردم و این دنیا خیلی باید به شما افتخار کنند.🌸 خودتان این را می دانستید؟🍃 تکان شانه های ساکی دیگر از سرما نبود . نتوانسته بود تحمل کند. یعنی باورش نشده بود که فرمانده می خواهد ازش دلجویی کند. انتظار تنبیه داشت , تنبیهی سخت , آن هم برای همه , به استناد حرف همیشگی من که می گفتم : تشویق برای یک نفر , تنبیه برای همه. 🍃 فرمانده گفت : تاریخ جنگ این مملکت به شماها افتخار خواهد کرد. به شما بچه های غواص انصارالحسین(ع) . آن روز زیاد دور نیست . خواهید دید که آن روز زیاد دور نیست و پشت به همه کرد , با همان قدم های مصمم , رفت طرف پاترول سفیدش. می خواست سوار شود که برگشت گفت : " مواظب عدد مقدس گروه تان باشید. آدم بدجور هوس می کند نگرانش باشد. " و دست تکان داد و گفت : یا علی.🙋‍♂ همه ناخودآگاه دست خداحافظی تکان دادیم و باهم گفتیم : یاعلی. و به خنده هم خندیدیم.😂 .... 🌸..... @Karbala_1365 °°°°°°°°°°°°°°°°°°° @Komiel_110 ای دی جهت👆 ارسال نظرات و از شهدای ۴ 🌾
🌸🌸🌸 🌾 ها بوی نعنا می دهند🌾 (۱۷) 📝 .............. علی گفت این چه وضع نظافت است آقا؟ ظرف های دیشب که هنوز نشسته است. پوتین ها هم که واکس نخورده رسم سقایی هم که قربانش بروم، که انگار ور افتاده. باز هم صد رحمت به شهردارهای قدیم. پشت سرهم و ریتمیک خواند: آخر تاکی کمپوت ها در بسته، پسته ها نشکسته، میوه ها با هسته؟ هان؟😂 شهردار که تازه فهمیده بود که چه رودستی خورده، اول لبخند زد بعد خندید😄 و بعد کم نیاوردن وگفت : شهردار شما بودن لیاقت میخواهد،چه اینجا چه آنجا، که من یکی ندارم. یکی از بچه ها باز حرف را کشاند به بمباران ها و شهردار هم گفت بعد از اعزام های صد نفری ما عراق هر خانه ی ما را یک سنگر میداندو مسئولین شهر تو جلسه های ستاد پشتیبانی جنگ استان به این نتیجه رسیده اند که ممکن است عراق از بمب شیمیایی هم استفاده کند.😣 کسی با هِنّ و هن و تقلای زیاد یکی از بچه های هیکلی را انداخته بود روی کولش و عرق می ریخت. وقتی آمد نزدیک شهردار، نفس نفس زنان گفت: اش کال نداره عراق ب ب بمب شیمیایی بزند. خدددای ما هم ب ب بزرگ است. ما هم مش نقی را داریم که حواله اش می می کنیم رو سرشان...این جوری ی ی. هنوز حرفش تمام نشده بود که نقی را پرت کرد تو جمع بچه هایی که دور هم جمع شده بودند.😂 کریم از گوشه ای فریاد زد: علی! 😡 علی نبود. فرار کرده بود. ولی صداش از دور می آمد که :جان علی؟ 😉 .... 👇👇👇 @Karbala_1365 🌸°°°°°°°°°°°°°°°° @Komiel_110 ای دی جهت👆 ارسال نظرات و از شهدای ۴🌾