eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
1.2هزار دنبال‌کننده
19.8هزار عکس
3هزار ویدیو
53 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @gomnamiii
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸 🌾 ها بوی نعنا می دهند🌾 (۱۹) 📝 ............... کریم گفت : دوست های ما گفتند یک خواب عجیب دیده ای . نمی خواهی برای ما تعریفش کنی؟💫 محرابی حرف نزد. عینکش را از صورتش برداشت و دستش را گذاشت روی پیشانی اش و خیره شد به زمین و در یک آن شانه اش لرزید و هِق هِق زد.😭 کریم رفت دستش را گرفت و عینکش را میزان کرد و بوسه ای به پیشانی اش زد و گفت: قربان دل نازکت!🌸 وبا نگاه دنبال کسی گشت. علی داشت از آنجا رد میشد. به او گفت: سریع برو یک لباس غواصیِ نو , هم قد این مهمان عزیزمان , از تدارکات بگیر بیاور! نگرانی و اشک محرابی تبدیل شدند به شادی و لبخند و حتی تکان شانه , افتاد.😊 لابد از خنده برآورده شدن آرزوهای پنهانی.🌹 کریم گفت : این اشک ها قیمتی اند , پسر. نگه شان دار برای شب , سوار بلم , لای نیزار , یا آن غارها. آنجا بهتر می توانی بفهمی چقدر شیرین اند... ........... آن شب در حاشیه جولان ها و کنار بوته های " نعنا " نشستیم کنار آن دو دوست قدیمی و این دوست جدید و به خیال مان رفتیم به مجنون , به جزیره جنوبی و شمالی و دویدن ها و جنگیدن ها.🌸 و با صدای نِی " علی پور" رفتیم پیش بچه های تخریب جزیره و پیش های اطلاعات که تا عمق خط سوم عراق , تا عمق جزیره جنوبی را شناسایی کردند. از آن گِل مقدس هم گفتیم که بچه ها در روزهای محرم می زدن به سر و شانه هاشان و یادمان افتاد که باید از پشت کمین عراقی ها آورده میشدو از انتهای پَدغربی و به دستور "علی آقا " فرمانده اطلاعات عملیات( شهید علی سازیان).🌸 حمیدی نور هم از آن گشتِ شبیه رویا حرف زد و آن قدر با حس گفت که محرابی هم به حرف آمد و با همان صداقت محجوبانه اش گفت: ذکر ایشان همیشه در بچه های بسیج هست که چطور می رفتند شناسایی , یا چطورخودشان را می بستند زیر قایق ها تا ....💫 حمیدی نور نگذاشت حرف محرابی تمام شود . تبسمی کرد و لبخندی هم و گفت : باید از ناگفته , از شهدا گفت. این ها که چیزی نیست. و از مجنون گفت و از حماسه های خونینی که به نظر او فقط در روز قیامت , به اذن خدا , آشکار خواهد شد. این عادت حمیدی نور بود که وقتی کسی از کارش تعریف و تمجید میکرد با استادی تمام مسیر حرف را عوض میکرد و یاد همه می آورد که هیچ کس جز شهید سزاوار تعریف و تمجید نیست.🌹 ..... 🌸..... @Karbala_1365
🌸🌸🌸 🌾 ها بوی نعنا می دهند🌾 (۲۱) 📝 ................ 🍃می گفت : یکی از بچه ها دستش قطع شده. برگشتم طرفی را نگاه کردم که کریم نشان داده بود و دیدم سیدرضا نشسته و سر را گذاشته روی زانویش و دارد باش حرف می زند . رفتم نزدیک. ترکش بمب آمده بود از پشت کتف و شانه او رد شده بود و از طرف دیگر از طرف بازوش آمده بود بیرون و خون قطره قطره می ریخت روی زمین. یک ترکش هم به گلوش خورده بود و نفسش بالا نمی آمد و با این حال از سیدرضا می پرسید : یاابالفضل دستم؟....دستم کو؟ ... قطع شده یعنی؟ سیدرضا سرگذاشت روی صورت خاک آلود پولکی و گفت : نگران نباش خودم پیداش می کنم برات.😔 پولکی حرفی زد که نشنیدم. فکر کردم به سیدرضا می گوید برود دستش را بیاورد. نزدیک تر که رفتم, شنیدم اشهدش را می خواند , آهسته و مقطع و با ناله. تا اینکه ساکت ماند.....🌹 شانه سیدرضا را محکم فشار دادم تا هم به او و هم خودم دلداری داده باشم.😔 -یک برانکار هم بیاورید این جا! دویدم به طرف صدایی که برانکار خواسته بود. بچه ها حلقه زده بودند دور کسی که نمی شد دیدش و بعد دیدمش و دیدم که محرابی است.😳 نمی دانستم چه بگویم یا چکار کنم . نشستم کنارش . خنده که نه , یک لبخند فقط روی صورتش بود.🌹 عینک شکسته اش را از کنارش برداشتم و بلند شدم و احساس گنگی داشتم که : چه خوب شد که نگفتم چه نامه ای براش آمده! و به احساس خودم ترسیدم و به رفتن محرابی رشک بردم و چشم دوختم به دویدن های بچه ها و حمل برانکارها و حس اینکه چندنفر زخمی شده اند و خیلی آنی از خودم پرسیدم : نور ؟ او کجاست؟ همه جا بوی باروت و خاک وخون می آمد و من می دویدم و از همه سراغ اورا می گرفتم. هیچ کس او را ندیده بود, اما می دانستند بعد از نماز میشد کجا پیداش کرد. خودم هم می دانستم.🌾 رفتم کنار نیزار و دیدم هاشم زودتر از من آمده آنجا , گفت : یکی این جاست که سر ندارد.... نگران تر گفت : معلوم نیست کیه. ترسیده تر گفت : سرش را کنارش پیدا نکردم. 🌹🌹🌹 نمی خواستم باور کنم آن که آن جا دو تکه شده باید نور باشد. هاشم دنبال سرگمشده می گشت و من مات و مبهوتِ آن کمر خم شده از سجده بودم که یکدفعه بوی جزیره مجنون را شنیدم و صدای فریادها و شلیک ها و رسیدم به آن گشت رویایی و آن آخرین شناسایی قبل از عملیات و حمیدی نور را دیدم که کنار جاده خاکی افتاده تو دام عراقی ها و نگهبان عراقی نزدیکش میشود و او به حال سجده می رود و نگهبان پا روی کمرش می گذارد و می گذرد. می بینمش که از تیررس دور میشود و به من می گوید : محسن ! من از سجده براتِ رهایی گرفته ام.🌸 و می بینمش که از آن به بعد سجده های طولانی اش زبان زد همه میشود و بچه ها را می بینم که کم کم زیاد میشوند و می آیند دورمان حلقه می زنند و به نور خیره میشوند. هیچ کس حرفی نمی زد. حتی نمی پرسیدند او کی می تواند باشد. همه ساکت بودیم جز یک نفر , که فریاد زد : یک سر اینجاست... بیایید اینجا ! دویدم طرف صدا و سر را دیدم و چشم های حمیدی نور را که به آسمان نگاه می کرد.🌸✨ سرکنار بوته🍃 🍃 آرام گرفته بود. و ما هنوز همان 🌸 🌸 نفر بودیم.... .... 🌸..... @Karbala_1365
🌸🌸🌸 🌾 ها بوی نعنا می دهند🌾 (۲۳) 📝 ............... انگار شنیده باشد چه فکری کرده ام , سر نفی تکان می داد و حتی گمانم شنیدم که گفت : نه . فقط گفتم : تا عملیات فقط چهل روز دیگر مانده . یعنی یک اربعین... نکند همین عددهاست که..... که باز هِق زد و سر تکان داد و سر به سجده گذاشت.🌸✨ گفتم : نمی خواستم این را بگویم نادر, ولی روضه های امشبت با شبهای پیش خیلی فرق داشت. چی در دلت گذشته , مرد؟ بگو به من ! غریبه نیستم...یعنی سعی میکنم نباشم. بلند شد, چشم توچشم, سرتکان داد و لب گزید و حالا واضح شنیدم که گفت : نه . و راه افتاد , سریع و با گام های بلند. گفتم : نادر! ایستادو گفت : امتحان سختی بود . امتحان سختی داریم. خیلی سخت . فقط این را می توانم بگویم. و رفت نشست داخل بلم و پارو زد و من آن قدر نگاهش کردم تا سیاهی شب بلعیدش.✨ هنوز از چادرمان صدای ناله بچه ها می آمد, بدون اینکه نادر براشان چیزی خوانده باشد و بدون آن سه مهمان که حالا دیگر نداشتیم شان.🌹 .... 👇👇👇 🌸..... @Karbala_1365
🌸🌸🌸 🌾 ها بوی نعنا می دهند🌾 (۲۵) 📝 .............. راننده خیلی زود یک آب گرفتگی پیدا کرد و رفت کنارش نگه داشت. بچه ها ریختند پایین و تمام سرو صورت اتوبوس و خودشان را گل مال کردند و به هم و به انفجارهای گهگاهی و اخم های راننده خندیدند🌸 و من تمام حواسم پیش " " بود که بعد آمد سر روی صندلی جلویی گذاشت و پیش خودش ناله کرد که : " آمدم تا انتقام مادرم زهرا بگیرم."🌹 اتوبوس از کنار پل بزرگ شهر گذشت و رفت پیچید به سمت راست پل , تقاطع کارون با اروند. همانجا که کارون می ریخت تو اروند. جزیره ام الرصاص آن جا بود و هنوز توی دست عراقی ها . کم کم ساختمان های ویران خرمشهر و نخل های بی سرش از جلوی چشم هامان دور شدند. 🌾حالا فقط بیابان بود و خاک و جاده آسفالته ای که به آخرین نقطه جزیره آبادان می رسید, در حاشیه اروند, روبروی شهر آزادشده فاو.🌾 خسروآباد برای لااقل من آشنا بود. یک سال پیش هم آمدیم همین جا , با هزاران , تو همین ساختمان های خشتی و گِلی.🌸 بچه ها همه سرک می کشیدند ببینند کجا آمده اند . گفتم : این هم آن هتل چهارستاره ای که قولش را داده بودم. اتاق هاش قبلا رزرو شده. آن هم مهماندارش.☺️ پیرمردی با پارچِ آبِ یخ و دهانِ باز برگشته بود و به ما نگاه میکرد... .... 🌸..... @Karbala_1365
🌸🌸🌸 🌾 ها بوی نعنا می دهند🌾 (۲۷) 📝 .............. همه چیز رنگ و بویی از آب داشت.💦 آب اروند , چولان های خیس و نیم سوخته کنار آب و اشک هایی که از چشم ها روان بود. هم حتی داشت از مشک عباسش می خواند و آب فرات و آن دست بریده.💧 همین وقت ها بود که مجید از کنار نخلی سوخته بلند شد , با پارچه سفیدی در دست آمد پیش تک تک بچه ها و پارچه را نشان شان داد و کمی حرف زد و کمی کنارشان نشست , تا آمد رسید به من و پارچه را گرفت طرف من و گفت : بفرما حاجی جان ! حالا نوبت شماست. گفتم : چیه این مجید؟ گفت سفره کرم اباعبدالله . بزن روشن شوی . خرجش فقط یک قطره خون است.❣ پارچه را گرفتم و گذاشتم روی زانوم و دیدم متنی روی آن نوشته شده و زیرش اسم بچه هاست و بالاش نوشته شده : " شفاعت نامه " و زیرش " یا فاطمه اشفع لی فی الجنه" .🌸 متن محرمانه ای بود با این مضمون که امضا کنندگان زیر در محضر خدا و پیامبران و اولیا و شهدای راهش هم قسم میشوند که اگر به اذن حضرتش توفیق زیارتش (شهادت) را داشته باشند, باقی هم قسم ها را هم شفاعت کند. و زیرش امضا و نه امضای عادی , جای انگشت و البته با خون.❣ جای امضاهای خونین جلوی اسم های بالایی بود و حالا نوبت من بود و سکوت من داشت مجید را کلافه میکرد. سوزن را خیلی وقت پیش گرفته بود جلوی صورتم ومن متوجه اش نشده بودم, تا وقتی که گفت : دستم افتاد بابا . عروس اگر بود الان بله را گفته بود. سوزن را گرفتم و زدم به نوک یکی از انگشت هام و مهرش کردم کنار اسمم , با ذکری که زیر لب خواندم و اسمی که از بی بی بردم.❣ مجید گفت : مبارک باشد. إن شاءالله که به پایی هم پیر بشید.☺️ و رفت سراغ نفر بعدی ...... .... 🌸..... @Karbala_1365
🌸🌸🌸 🌾 ها بوی نعنا می دهند🌾 (۲۹) 📝 ................ علی آقا چشم دوخت در چشم ماها و گفت : اگر سوالی داریم بپرسیم و کسی از موانع دشمن پرسید و از وضع پشتیبانی آتش خودی. علی آقا گفت : این موانعی که آن روبرو یعنی تو ساحل فاو می بینید , عینش هم تو ساحل جزیره ام الرصاص هست. لب آب پر است از سیم خاردار و خورشیدی. بچه ها تو گشت هاشان نتوانستند مینی پیدا کنند . ساحل هم که پر از کانال های بتونی و سنگرهای انفرادی و اجتماعی است و سه تا توپ ضدهوایی , که خیلی راحت می توانند ساحل و هرکس که می آید تو ساحل را بزنند. مهم فقط شکستن همین خط اول است . بعدش می روید می رسید به نخلستان های پشت خط که یک جاده خاکی دارد و چندتا سنگر پراکنده و دو دپوی دیده بانی.🌴 _و آتش خودی؟ _خط که شکست , دیده بان های توپخانه و ادوات خودشان را می رسانند به شما و گرا پشتِ گرا . دیگه چی؟ سوالی نبود و سکوت واداشت علی آقا دست به جیبش ببرد و شانه اش را دربیاورد و با آن ریش زردش را شانه بزند و تبسم کرد به سکوت ما و بیشتر من.☺️ احساس کردم حرفی در دل داردکه نگفته و دنبال فرصت گشتم تا اینکه کنار تانکر آب , وقت وضو گرفتمش به حرف. گفتم : ما شاگرد کهنه کارتیم علی آقا. حس اطلاعاتی شاگردت می گوید همه چیز را نگفتی یا نخواستی بگویی. آه کشید و گفت : فقط نگران این آبم.اصلا نمی شود به وفاش امیدوار بود.😔 مثل همین دنیای خودمان می ماند. و من رفتم تو لاک خودم وبه آب اروند خیره شدم و به موجا موج وحشی اش و به وفاش فکر کردم و شنایی که باید در آب سردش می کردیم و بچه هایی که حتم با خودش می برد.🌹💦 علی آقا گفت : معطل چی هستی پسر؟ کمپرسی ها منتظرند. بلندشدم رفتم پیشانیش را بوسیدم و گفتم : دعامان کن , اوستا ! بدجوری محتاجشیم. گفت : علی یارتان.🌸 و دید دویدم رفتم پیش بچه ها و دید که رفتم توی کمپرسی و براش دست تکان دادم و نشستم . خسته نبودم . اما چشمم که به ساک غواصی ام خورد , وسوسه ام کرد که بالشش کنم و دراز بکشم کف کمپرسی و زل بزنم به آسمانی که خداش را میشد دید و گوش بدهم به صدای موج اروندی که معلوم نبود وفادار باشد یا نباشد, این را علی آقا می گفت...💦🌸 ..... 🌸..... @Karbala_1365
🌸🌸🌸 🌾 ها بوی نعنا می دهند🌾 (۳۱) 📝 ................. 💦تصمیم گرفته بودیم برای اینکه موج های دیوانه اروند را مهار کنیم , بچه ها را با دو رشته طناب سیاه وصل کنیم , تا هم گم نشوند هم هدایت شان راحت تر باشد. این تجربه را از عملیات های آبی قبلی داشتیم و جواب هم داده بود. به کریم اطمینان دادم که هر نفرمان , با فاصله دومتری گره های طناب , در دو ستون سی و پنج نفری آماده آماده ایم. خیالت تخت . برو به بقیه کارهات برس!(دو دسته به فرماندهی: شهیدان: امیر و رضا )🌷 کریم رفت به بی سیم گوش داد و برگشت گفت : پیغام آورده اند که علی آقا (شهیدعلی سازیان) و حاج ستار ( شهید ستار ) تو آبراه کناری منتظرند . انگار باهات کار دارند. گفتم : بروم؟ گفت : با این وقت کم , نرفتی هم نرفتی. دلم شور افتاد . آرزو کردم کاش بهم نمی گفت چی شده.😔 از یک طرف هم نگران شدم که چه کار می توانند داشته باشند ,آن هم حالا, درست در ثانیه های آخر رفتن, با آن همه تاکیدی که علی آقا داشت روی به موقع رفتن. بعد به راه فکر کردم و دیدم آن قدری نیست که بشود سریع رفت و برگشت. گفتم : بی خیال. اما مگر چهره علی آقا از جلوی نظرم محو میشد. یک لحظه هم نتوانستم از فکرم بیرونش کنم. دل شوره به شَکَم انداخته بود که نکند اتفاقی , اتفاق بدی افتاده باشد. زیر نور منورها به ساعتم نگاه کردم . ده و نیم بود. همان لحظه ای که نباید یک ثانیه پس و پیش میشد. و ما هنوز دویست متر از جایی که بودیم تا نقطه رهایی فاصله داشتیم . دستور حرکت دادم و نگاهم چرخید طرف ساختمان ها و اسکله ای که علی آقا باید آنجا می بود و به خودم گفتم : تورا بخدا , تورا به علی قسم بیا, علی!😔 دستی به شانه ام خورد و صدایی گفت : کجایی , بابا؟ کشتی هات مگر غرق شده, مشتی؟ علی بود , ولی نه آنی که من چشمم دنبالش می گشت , . آرام و با نیشخند گفت : چیزی جا گذاشته ای؟ یا خودش می آید یا نامه اش. گفتم : پی علی آقا بودم . حیف که وقت نیست. گفت : تو جان بخواه , حاجی جان, تا چاکرت علی دل و قلوه اش را برات سفره کند. هان آهان. این هم علی آقاجانت . آن جاست , ته صف , پیش بچه ها. گفتم : کو؟؟؟😳 گفت : آن جا ببین!☺️ ..... 🌸..... @Karbala_1365
🌸🌸🌸 🌾 ها بوی نعنا می دهند🌾 (۳۳) 📝 ................ 🌸 گفت : نمی شود تنهاشان گذاشت. باید طبق برنامه پیش برویم و گرنه قتل عامی می شود که ..... که حرفش را خورد و گفت : شما راه خودتان را بروید . خدارا هم.... صداش در صدای توپ ها و خمپاره ها گم شد و بعد سعی کرد بلندتر حرف بزند. گفت : یک کشتی سوخته نزدیک ساحل عراقی ها به گِل نشسته . سعی کنید از آن به جای شاخص استفاده کنید و خودتان را برسانید به ساحل . دست روی شانه ام گذاشت و گفت : اگر شما نزنید به خط , غواص های لشکر نجف و المهدی , قتل عام میشوند.😔 صدای ضدهوایی عذابم می داد که منعکس میشد روی آب و گوش را می آزرد. کریم هم آن جا بود وحدس می زد که چی شده و چی شنیده ام . برای یک لحظه حس کردم هر سه شان دارند وجعلنا می خوانند , آرام و در خود و با خدای خود , من هم خواندم. دیگر معطل نکردم . بلند شدم و پیشانی علی آقا و حاج ستار را بوسیدم و بچه ها را راهی کردم در آن دو کانالی که ختم میشد به آب اروند.💦 نیزار از کنارمان می گذشت و شلاق سرد باد می خورد تو صورت گِلی مان و تمام سعی اش را میکرد که بلرزاندمان و نمی توانست . تا جوراب غواصی ام رفت تو باتلاق لبِ آب, دراز کشیدم روی گِل و فین ها را محکم بستم به پاهام.👣 سر طنابی را هم سی و پنج غواص در امتدادش بودند بستم به دست چپم . بچه ها همین کار را کردند . کریم با دست اشاره کرد که ستون سی و پنج نفره او هم آماده است. رفتم تا گردن تو آب اروند و برگشتم به ته ستون نگاه کردم که علی آقا و داشتند بچه ها را یکی یکی می سپردند به دست آب.💦 به خدا گفتم : نمی دانم بچه هام را به غیر از تو بسپارم به دست کی...نا امیدمان نکن... توکل به خودت. و فین زدم..... .... 🌸..... @Karbala_1365
🌸🌸🌸 🌾 ها بوی نعنا می دهند🌾 (۳۵) 📝 ……………… 💦فرصت نداشتیم و این را هر دومان می دانستیم . مجبور شدم حتی هلش بدهم. برگشت به صورتم زل زد و خواست چیزی بگوید که گفتم:فقط بگو چشم! صدای موج و انفجار وشلیک نمی گذاشت صدای نفس کشیدنش و آهش را بشنوم.😔 فقط دیدم دست اطاعت به پیشانی گذاشت و برگشت رفت.😔🌸 از کجا می دانستم باید بیشتر نگاهش کنم تا بعد حسرت نخورم چرا من جای او نبوده ام،چرا من پایم نگرفت،چرا من برنگشتم،چرا توپ کنار من زمین نخورد، چرا من اولین شهید این گروه نبوده ام.😭🌹(شهید قدرت الله بعد از بازگشت به ساحل بشهادت میرسد ومیشود اولین شهیدگردان ۴ ) سریع برگشتم سر ستون و حلقه طناب راباز بستم به دست چپم. هنوز نصف راه را هم نرفته بودیم ،هنوز از آتش در امان بودیم، که آب دور خودش چرخید وشد گرداب وآمد وسط ما وما را کشید وسط دایره گرد خودش. انتظارش را نداشتیم،بااینکه احتمالش می رفت.💦 .... 🌸..... @Karbala_1365
🌸🌸🌸 🌾 ها بوی نعنا می دهند🌾 (۳۸) 📝 ............... 🌾 هواپیماها که آمدند تو آسمان , موجی آمد طرفم و سرم را برد زیر آب و من خیلی سریع سعی کردم بیایم روی آب و ببینم این بار بمب ها کجا افتاده و چه ها کرده. و همان لحظه , از همان راه دور حدس زدم باید اسکله باشد, اسکله نیروهای پیاده. و منورها با آن درخشندگی بی رحم شان , حقیقت تلخی را نشانم دادند , آتشی که به جان قایق ها افتاده بود, در مدخل کارون و.... نخواستم تخیلم را به کار بیندازم و قایق ها را پر از نیرو ببینم.🌹 حتی دلم می خواست حس بویایی ام از کار می افتاد و بوی خون و باروت را نمی شنیدم.😔 یا یک بوی تند دیگر را که از بودنش در تعجب ماندم و سر چرخاندم و دنبالش گشتم و دیدم آنجا نمی تواند آن بو را شنید و گفتم پس.... این بوی 🍃" "🍃از کجاست؟ و موج آب و صدای آب و تمنای درونی ام به تنهایی های بلم و سواری روی آن و خلوت غار , به اعتراضم کشاند که این بو از همان نعنایی است که آن شب , کنار آن غار , پیشانی کنار خاکش گذاشته بودم. یا آن نعنا و سر نور . خیلی آنی یاد نادر افتادم و یاد بلم سواری و آن بو بیشتر شد و این ها همه فقط در یک لحظه , حتی کم تر از یک چشم برهم زدن, به تصورم آمد.🌸 و من دنبال کریم می گشتم. حتی صداش می زدم , بلند و بی پنهان کردن خیلی چیزها. و او هم جواب می داد. می خواستم بگویم : که کریم برگردیم. بچه ها قتل عام میشن.😔 و من به خودم گفتم : نه. گفتم : دهانت را بببند. گفتم : حتی به زبان هم نباید بیاوری. گفتم : حتی دیگر حق نداری برگردی به عقب کنی. گفتم : جلو . فقط جلو. گفتم : سریع گفت:بی حرف. گفتم : فقط بگو چشم. انگار به گفته باشم و من به خودم , برای خودم , دست اطاعت به پیشانی زدم و حتی گفتم , نه زیاد آهسته و حتی بلند : چشم... و فین زدم و رفتم جلو...👣 … 🌸..... @Karbala_1365
🌸🌸🌸 🌾 ها بوی نعنا می دهند🌾 (۴۱) 📝 ................ نارنجکی آماده کردم و همان طور خوابیده انداختمش طرف سنگر تیربار ودیدم که خاک پیچید تو هم و سنگر دیگر سنگر نماند. قدرت گرفتم و فریاد زدم :سریع بلند شوید بیایید تو کانال! کجاوچطورش را نمی دانستم . فقط می دانستم باید بیایند. گذشتن از آن چند متر سیم خاردار حلقوی لازم بود و حتمی , آن هم در میان آن آتش و هلهله و فریادهای دیوانه وار سربازهای عراقی و زوزه تیرهای رسامی که از لای سیم خاردارها رد می شدند و صدای عجیبی می دادند. سریع سیم خاردارها را برانداز کردم و دیدم هیچ کدامشان هنوز باز نشده اند و این فاجعه بود و چاره ای هم جز غلتیدن روی آن ها نبود. نایستادم. حتی به کسی دستور ندادم که پیش قدم بقیه شود. خودم را غلتاندم روی سیم خاردارها و خورشیدی ها و درد را تحمل کردم و فقط دعامیکردم لباس غواصی ام زیاد پاره نشود و آن آرپی جی زن عراقی بیاید لب سنگر و در تیررس من , که آمد..... ..... 🌸..... @Karbala_1365
🌸🌸🌸 🌾 ها بوی نعنا می دهند🌾 (۴۴) 📝 ............... 🌾شانه ام هنوز از گِل جدا نشده بود وهنوز فکر می کردم بدنم باسیم خاردار یکی شده و به این سادگی جدا نمی شود.که نمی شدهم , درد نمی گذاشت. گفتم:آخ. گفتم:بس است دیگر. گفتم:اصلا نمی توانم . باشدبعد. علی گفت:کدام بعد؟ و رو چرخاند. انگار گفته باشد:مگر نمی بینی چه خبراست؟ گفتم:صبح ،به بچه ها بگو ...بیایند بابرانکار ببرندم... گفت:اگر خیلی اذیت شدی ،می خواهی بگویم یک آمبولانس سفارشی از روی اروند بیاید ببردت؟....یک وقت خجالت نکشی آ ؟ گفتم:مزه نریز !... بلند شو برو با کلت منور به خرمشهر دو منور سبز و سرخ شلیک کرد تو آسمان و من زیر همان نور سبز و سرخ نماز صبحم را زیر لب خواندم و خواندم با صدای موتور قایق ها یکی شد که از دلتای کارون آمده بودند تو اروند. گِل صورتم نمی گذاشت خوب ببینم . با پشت دستم گِل صورتم را گرفتم و خیره شدم به اروند و به آتش ضدهوایی که به جای هواپیماها می رفتند طرف قایق ها و.... چه بگویم....؟🌹😭 … 🌸..... @Karbala_1365