#در_حوالـےعطــریــاس
#قسمت_چهل_و_چهارم
بازم چیزی نگفتم که
گفت: میشه قدم بزنیم
بلند شدیم و باز شروع کردیم به قدم زدن که شروع کرد
- من همون روز اول که دیدمتون یه احساس اطمینانی داشتم بهتون،
روز اول منظورم یکسال پیشه،
شما متفاوت ترین دختری بودین که من دیده بودم، تازه از پاریس اومده بودم و دیدن شما بدجور ذهنم رو درگیر کرده بود
مغزم اصلا نمیکشید، به من فکر می کرد، مگه امکان داشت؟؟ یعنی عباس هم بهم فکر میکرد ..
همچنان تو سکوت خودم پناه گرفته بودم که ادامه داد: وقتی از خونتون رفتیم دلم می خواست کاش دیگه هیچ وقت نبینمتون که ذهنم باز درگیرِ دختر عجیبی مثل شما بشه،
لبخندی زد و گفت: عجیب میگم، چون برام عجیب بودین .. اون حیا و نجابت خاصی که داشتین خیلی متفاوتتون می کرد
سرم پایین بود و حرفاش مثل یه مسکن آرومم میکرد، آقای یاس داشت اعتراف میکرد، به همه ی روزاهایی که من بیقرار عطر یاسش بودم .. اون هم بهم فکر میکرد ...
- وقتی دختر عمو و دختر یکی از آشناهامون ردم کردن قرعه ی مادرم افتاد به نام شما، درست چیزی رو که ازش فراری بودم
بعد کمی مکث ادامه داد
- من فرصت ازدواج نداشتم، میترسیدم وابسته ام کنه و نتونم برم، خاستگاریای قبلی که رفتیم منو رد کردن چون موضوع سوریه رو بهشون گفته بودم و خودشون نخواستن با مردی ازدواج کنن که معلوم نیس فردا باشه یا نه،
اما نمیدونم چرا احساس می کردم نکنه شما با رفتنم مشکلی نداشته باشین، برای همین قبل خاستگاری باهاتون حرف زدم که مطمئن بشم جوابتون منفیه
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: ولی شما غافلگیرم کردین، واقعا فکر نمی کردم جوابتون مثبت باشه، جلوی پدر مادرمم نتونستم چیزی بگم،
راستش انقدر تو بهت بودم که هیچی به ذهنم نمیرسید،
بعدشم که چند روز پیش برای ناهار رفتیم بیرون به چیزایی رسیدم که فکرش رو نمی کردم، حرفاتون عجیب بود، تا اون روز باور نمیکردم دختری حاضر بشه با کسی ازدواج کنه که موندش معلوم نیست، فکر میکردم هیچ کس مردی رو که از همین الان تو فکر شهادته نخواد!
ناخود آگاه یاد عاطفه افتادم ...
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
♥️•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@karbala_1365
#در_حوالـےعطــریــاس
#قسمت_چهل_و_پنجم
کمی که به سکوت گذشت
گفت: شما اصلا از من خوشتون میاد؟؟ اگه قرار باشه واقعا با من زندگی کنین؟؟
از حرکت ایستادم، ایستاد و نگام کرد، چی میگفتم، میگفتم یه ساله ذهنم درگیره نگاهی که به من نکردی،
چی میگفتم، میگفتم من احساس رو از تو یاد گرفتم، میگفتم تمام احساسات من خلاصه شده در عطر یاست ..
سکوتمو که دید اروم
پرسید: اگه من رفتم و شهید شدم چی، چیکار میکنین؟!
امشب داشت شب بدی میشد برام، نمی خواستم انقدر زود به رفتنش فکر کنم
-مگه نگفتین حالتون خوب نیست، میتونم بپرسم چرا؟!!
بحث رو که عوض کردم چیزی نگفت و جواب سوالم رو داد: دلم برای دوستم تنگ شده، حسین، دیشب براش روضه گرفته بودن تو محلمون .. حسین دوست دوران دبیرستانم بود، خیلی باهم صمیمی بودیم
بعد دبیرستان بابا منو برای ادامه تحصیل فرستاد خارج ولی حسین رفت حوزه
پرسیدم: فوت شدن که روضه گرفته بودن؟؟
نگاهی بهم کرد و با بغضی که تو صداش حس میکردم
گفت: نه ... فوت نشده، این اواخر تمام صحبتا و پیامامون در مورد جنگ و شهادت بود، قرار بود باهم بریم سوریه، من منتظر بودم ترمم تموم شه، اما حسین طاقت نیاورد،
رفت، دو هفته بعد رفتنش ...
دستی به چشمای خیسش کشید، باور نمی کردم،
عباس داشت گریه می کرد،
- شهید شد ... پیکرشم برنگشت ... هنوزم اونجاست ... منتظرِ من ...
فدماشو کمی تند کرد تا ازم فاصله بگیره، من اما ایستادم، اشکای عباس دلمو به درد آورده بود،
پس تموم بی تابیش برای رفتن به خاطر رفیقش بود،
رفیقی که چه زود پر کشیده بود ...
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
♥️•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@karbala_1365
هدایت شده از نشریه عبرتهای عاشورا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴تَکرار می کنم با روحانی تا 3000...!
♦️عاملان گرانی بنزین را بشناسید
🌍 eitaa.com/ebratha_ir ایتا
🌍 sapp.ir/ebratha.org سروش
هدایت شده از نشریه عبرتهای عاشورا
😐الان روحانی به رئیس راهنمایی رانندگی میگه برین جاهایی که قراره ماشینارو خاموش کنن وایسین
همه رو جریمه کنین یه درآمدی هم از اونجا بدست بیاریم😒😒😐😐😏😏😁😂😂😂😂😂😂
🌍 eitaa.com/ebratha_ir ایتا
🌍 sapp.ir/ebratha.org سروش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣📣هشدار بسیار مهم رهبر معظم انقلاب
🎥رهبر معظم انقلاب:《ممکن است دشمن جنجال را برای ۹۷ کنند و نقشه را برای سال ۹۸ بکشند》
➖نقشه احتمالی دشمن برای ایجاد فتنه۹۸
------------------
✅امام خمینی (ره):همه شما مردم باید از اجزای سازمان اطلاعات باشید.
💠لطفا #گزارشات و #مستندات امنیتی خود از کسانی که قصد بهم زدن #امنیت جامعه را دارند به موقع با #یکی از شماره های زیر در میان بگذارید.
▫️ستاد خبری اطلاعات سپاه:114
▫️ستاد خبری وزارت اطلاعات:113
📡
💢 رهبر چگونه باید دخالت کند؟
کسایی که میگن رهبر باید شخصا ورود کنه بگن دقیقا چطور؟ ساز و کارش چیه؟ یعنی به دولت و مجلس دستور بده! بعد فکر کردید اونا منتظر دستورن؟ اگر اینجوری بود که بعد از اون همه تذکر باز نمیرفتن مذاکره کنن. چند ساله رهبر سیاست های مربوط به حمایت از تولید داخلی رو ابلاغ کرده بهش عمل کردن؟ خب پس این راهش نیست. حالت دوم اینه که رهبر به سپاه و ارتش دستور بده که اینا تبعیت نمیکنن و شما کارها رو انجام بدید. خب بعد همین ها که امروز دارن انتقاد میکنن نمیگن این کودتاست، نمیگن دیکتاتوریه، نمیگن پس احترام به رای مردمچی شد؟
#مباهله_قرن_21
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
💢 رهبر چگونه باید دخالت کند؟ کسایی که میگن رهبر باید شخصا ورود کنه بگن دقیقا چطور؟ ساز و کارش چیه؟
💢 آشوب در ایران
باید پازل بازی را شناخت
عراق بیش از یک ماه است در آتش آشوبهای داخلی میسوزد. لبنان بدلیل همین درگیری دولت اش استعفا میدهد و جامعه ملتهب میشود و هنوز به راه حلی دست نیافته اند. حالا نوبت مهمترین کشور منطقه است یعنی: ایران
چرا سلطنت طلبها فعال نباشد؟ چرا سازمان منافقین و خواهر مریم فراخوان تجمع ندهد؟ چرا شبکه های سعودی مردم را تشویق به تجمع نکنند. هدف اصلی اینجاست با پاس گلی که دیشب دولت داد باید دشمنان بهره برداری کنند.
#مباهله_قرن_21
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#در_حوالـےعطــریــاس #قسمت_چهل_و_پنجم کمی که به سکوت گذشت گفت: شما اصلا از من خوشتون میاد؟؟ اگه ق
#در_حوالـےعطــریــاس
#قسمت_چهل_و_ششم
.
رو نیمکت نشسته بودم تا عباس بیاد، نمیدونستم کجا رفته، گوشیمو دراوردم و ساعت رو نگاه کردم داشت یازده میشد،
دیر کرده بود تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم، داشتم دنبال شماره اش میگشتم که صدای پای کسی رو حس کردم،
نمیدونم چرا کمی داشتم میترسیدم ..
تو تاریکی ایستاده بود، بلند شدم و صداش زدم: عباس!!
اومد جلو و گفت: خانومی این موقع شب اینجا چیکار میکنی
رومو از چهره کریهش برگردوندم و باز مشغول گشتن شماره شدم که اومد نزدیک تر و خواست دستشو دراز کنه طرفم،
سریع خودمو عقب کشیدم چشمام از ترس گشاد شده بود، دستام به وضوح میلرزید،
جیغ خفیفی کشیدم و به سرعت شروع کردم به سمت خیابون دویدن،
تو تاریکی یکدفعه پام گیر کرد به چیزی و محکم با کف دست و زانوهام خوردم زمین، از درد آخ ی گفتم، خواستم بلند شم که پاهایی جلوم سبز شد، چشمام از درد و سوزش پرِ اشک شده بود،
نگاهش کردم، با چشمایی که از اشک قرمز شده بود و نگرانی توشون موج میزد نگاهم کرد و گفت: حالت خوبه معصومه؟!
متوجه جمله اش نشدم درست،
درد رو فراموش کردم
اون مردی که قصد مزاحمت داشت رو هم فراموش کردم،
اینکه منو چند دقیقه تنها گذاشته بود و
رفته بود
هم فراموش کردم،
فقط به یه چیز فکر می کردم ...
منو معصومه صدا کرد!!
.
#ادامه_دارد...
.
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
❣️رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
♥️•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@karbala_1365
#در_حوالـےعطــریــاس
#قسمت_چهل_و_هفتم
.
#بسم_رب_الشهداء
.
بعد اون شب دنیای من تغییر کرد،
رفتارای عباس هم تغییر کرد،
حالا دیگه توجهش روی من بود،
تازه زندگی داشت روی خوشش رو نشونم میداد،
ساعتای زیادی رو باهم میگذروندیم،
بیشتر باهام صحبت می کرد ..
گرچه بیشتر صحبتامون درمورد جنگ و سوریه و رفیقش حسین بود..
ولی من ساعتای کنار عباس بودن و دوست داشتم حتی اگر صحبتایی در مورد خودمون نمیشد..
هر روز که میگذشت بیشتر بهش وابسته میشدم،
و وقتی حرف از رفتنش میزد دلم بدجور میلرزید،
یه ماه انقدر به سرعت گذشت که نفهمیدم،
با خستگی از دادن آخرین امتحان برگشته بودم ..
بوی خوش غذا بد جور اشتهامو باز کرد، باز مامان با دستپخت خوبش این بوی خوش رو راه انداخته بود،
سلام بلندی کردم که مامان با خوش رویی جوابم و داد و گفت: عباس اومده!
سه روز بود که ندیده بودمش رفته بود تهران، با خوشحالی گفتم: واقعا؟!!!
- آره تو اتاق محمده
چادر و کیفمو انداختم رو مبل و سمت اتاق محمد رفتم،
تقه ای به در زدم و وارد شدم،
با خوشحالی سلام کردم که هردوشون جوابمو دادن ..
عباس با دیدنم با هیجان بلند شد اومد سمتم، چشماش از خوشحالی برق میزد،
نگاهمو از محمد که سرش پایین بود و تو فکر گرفتم و به چشمای پر از خوشحالی عباس دوختم ...
نمیدونم چرا ته دلم خالی شد یکدفعه..
باشوق نگاهم میکرد ..
دلم می خواست بپرسم دلیل خوشحالیش رو ..اما زبونم نمی چرخید ..
شاید چون میدونستم چرا خوشحاله..
آروم با اشکی از شوق که تو چشماش جمع شده بود
گفت: کارام جور شد بالاخره .. دارم میرم معصومه .. دارم میرم ..
با جمله اش قلبم کنده شد،
بالاخره رسید،
رسید روزی که منتظرش بودم .. چه زود هم رسید .. چه زود ..
.
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
❣️رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشید
♥️•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@karbala_1365
#در_حوالـےعطــریــاس
#قسمت_چهل_و_هشتم
ملیحه خانم فقط گریه می کرد، سخت بود ببینم مامان عباس رو که گریه میکنه ولی جلوی اشکای خودمو بگیرم،
خیلی سخت بود،
عمو جواد وقتی فهمید عباس میخواد بره چیزی نگفت،
نه تایید کرد و نه خواست مانع رفتن عباس بشه،
ملیحه خانمم وقتی فهمیده بود من راضی ام به رفتنش
دیگه چیزی نگفت و فقط گریه می کرد ...
همه امشب خونه ی عمو جواد جمع شده بودیم برای خداحافظی از عباس!!
مامان کنار ملیحه خانم نشسته بود و سعی میکرد با حرفاش دلداریش بده ..
مامان هم بهم هیچی نگفت ..
راستش تنها کسی که از این رضایتی که از رفتن عباس داشتم سرزنشم نکرد
مامان بود..
شاید چون می فهمید تو دل عباس چی میگذره ..
نگاهم به مهسا افتاد که یه گوشه مبل کز کرده بود،
نگرانی رو از چشمای این خواهر مهربون میشد دید، میدونم که به من فکر میکرد ..
میدونم که فکر میکرد با علاقه زیادی که به عباس دارم چجوری راضی شدم به رفتنش...
محمد تو اتاق عباس بود،
منم دلم میخواست برم پیش عباس ..
اما گفتم شاید بهتره محمد کمی با رفیقش خلوت کنه..
همینجوری کنار عمو جواد نشسته بودم و درست مثل عمو سعی داشتم تو حال خودم باشم و چیزی نگم ..
محمد با حالت جدی اومد بیرون،
با دیدنش بلند شدم و رفتم تو اتاق عباس
تا این شب آخر کمی بیشتر حس کنم عطر یاسش رو ...
وارد اتاق که شدم نگاهش بهم افتاد،
در حالی که داشت لباساشو تو ساک میذاشت
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
♥️•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@karbala_1365
هدایت شده از 『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌸🍃
✨السلام علیڪ یابقیة الله یا
اباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن
ویاشریڪ القرآن ایهاالامام
الانس والجان"سیدی"و"مولاۍ"
الامان الامان✨
ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لولیک الفرج💕
هدایت شده از 『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌺آیت الله مجتهدی تهرانی
🔸یک عبارت از کتاب"الهی نامه" آیت الله حسن زاده آملی خوندم
🔸《الهی، هر که #سحر ندارد از خود خبر ندارد》
🔸یکی از زبده ترین عبارت موجود در این کتاب بود
#حدیث_دل🍁
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌺آیت الله مجتهدی تهرانی 🔸یک عبارت از کتاب"الهی نامه" آیت الله حسن زاده آملی خوندم 🔸《الهی، هر که #سحر
سحرگه به راهى یکی پیر دیدم
سوی خاک خم گشته از ناتوانی
بگفتم چه گم کردهای اندرین ره ؟
بگفتا: جوانی، جوانی، جوانی
#ملک_الشعرای_بهار
💠شهیدی که به احترام امام زمان عج زنده شد..
در پست بعدی بخونید👇
#شهید_احمد_خادم_الحسینی🌷
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
💠شهیدی که به احترام امام زمان عج زنده شد.. در پست بعدی بخونید👇 #شهید_احمد_خادم_الحسینی🌷
#شهیدی_که_زنده_شد
🌸 #پاسدارشهيداحمدخادم_الحسينى در سال ١٣٣٢ در شيراز متولد شد.
در شهر #شيراز در دوران دفاع مقدس به هنگام تشييع و تدفين شهدا رسم بر این بود که علماى برجسته شهر و ائمه جماعات دوشادوش مردم در مراسم شرکت مى کردند و در پایان مراسم تشييع، مسؤوليت #تلقين شهدا را برعهده مى گرفتند.
از نماینده #امام و امام جمعه محترم شيراز شنيدم: «پس از عمليات بيت المقدس که منجر به فتح #خرمشهر گردید عده اى از شهدایى را که در این عمليات به شهادت رسيده بودند به شيراز آوردند. #جمعيت زیادى از مردم در این مراسم تشييع حضور یافته بودند که در ميان آنها علماى شهر دیده مى شدند.
اجساد مطهر شهدا در ميان حزن و اندوه فراوان مردم بر دستهاى آنان تا "دارالرحمه" شيراز تشييع گردید و پيكرهاى مطهر شهدا در آنار قبرهایى که از قبل آماده شده بود، قرار گرفت.
در شيراز رسم بر این بود که علماى شهر بخصوص روحانيونى که از لحاظ سنى و موقعيت اجتماعى از دیگران ممتازتر بودند مسؤوليت تلقين شهدا را برعهده مى گرفتند. حجة الاسلام و المسلمين طوبائى از روحانيون شهر که امام جماعت مسجد کوشک عباسعلى شيراز بود براى من نقل مى کرد: شب قبل که براى نماز شب برخاستم مسائلى برایم پيش آمد که دانستم فردا با امری عجيب مواجه مى شوم.
وقتى وارد قبر شدم تا تلقين شهيد مورد نظر را انجام دهم، به محض ورود به قبر در چهره شهيد حالت تبسمى احساس کردم و فهميدم با صحنه اى غير طبيعى روبرو هستم. وقتى خم شدم و تلقين شهيد را آغاز کردم، به محض اینكه به اسم مبارك امام #زمان(عج) رسيدم مشاهده کردم جان به بدن این شهيد مراجعت کرد، چون شهيد به احترام امام زمان(عج) سرش را خم کرد، به نحوى که سر او تا روى سينه خم شد و دوباره به حالت اوليه برگشت.
#شهید_احمد_خادم_الحسینی
#شهدای_فارس🌷
منطقى ها از ديدنت خوشحال مى شوند
و احساسى ها با ديدنت "ذوق" ميكنند..
منطقى ها از بودنت لذت مى برند
ولى احساسى از بودنت "كيف" ميكنند..
منطقى ها شبها خوابت را ميبيند
ولى
احساسى ها " رويا"ى تورا..
منطقى ها به طرف تو قدم بر ميدارند
ولى احساسى ها "پرواز" ميكنند..
منطقى ها در جواب "دوستت دارم" لبخند مى زنند..
ولى
احساسى ها مى شنوند..
"ذوق" ميكنند..
"كيف" ميكنند..
"رويا" ميبينند..
"بال" در مى آورند..
"پرواز" ميكنند..
و بارها و بارها
مى گويند:
من هم "دوستت دارم"
#بگذارهمه_بگویندمن_احساسیم...
#غواص_شهیدرضاساکی🌹💧
@Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
منطقى ها از ديدنت خوشحال مى شوند و احساسى ها با ديدنت "ذوق" ميكنند.. منطقى ها از بودنت لذت مى برند
اين روزها
هستی و نيستی و
ميان بیحواسیهای معلقم
قدم می زنی ...
@Karbala_1365