『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
⏯ #شور احساسی 🍃باز یه سلام بدیم برسه کربلا 🍃الهی این مسیر برسه کربلا 🎤 #سید_رضا_نریمانی
خدا از ما نگیرد نعمت آشفته حالی را
#یاحسین . . .
.
🍃❤️
#دلنوشته
🔹من اينجا...
در قصه خيس اين دنيا...
وجودم مچاله شد...
کاری بکن ای شهيد
بعضی وقتها نميدانم،
درميان گرد و غبار اين دنيا،
در اين دنيا
با که ميتوان از بيقراری گفت...؟!
🔹 به یـــــاد آنهایی
که جز استخوانهایشـــــــــــان
چیزی از جسمشـــــــان نمانده
اما عظمت و شکـــوه غیـــرت
و روحشان عالم را فرا گرفته،
باز هم همان جملـــه
🌺شهـــدا شــــرمنده ایم🌺
🍃❤️
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_عشق_که_در_نمیزند 💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ #قسمت_هشتم بغض گلوم و گرفته بود -بسه عل
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_عشق_که_در_نمیزند
💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾
#قسمت_نهم
علی دستشو گذاشت رو سرم و گفت
- تب که نداری حالت خوبه⁉️
مادرشم مثل من زل زده بود به پاهای علی و متعجب نگاهش میکردیم😳
- شماها چتونه من رفتم، بیاین بریم دیگه!!
خواست چرخ ویلچرو♿️ بچرخونه که....
یا امام رضا...
چرخ تکون نمیخورد علی چندبار تلاش کرد ولی.... متعجب گفت:
اینکه سالم بود چیشده⁉️
نگاهی به مادرش انداختم لبخندی رو لبم نشست رو به روی علی زانو زدم و گفتم:
- عزیزم بلند شو تو باید راه بری !! تو میتونی راه بری
علی زد زیر خنده و گفت😁
- بیا مامان عروستم دیونه شد و رفت. پاشو نرجس برو یه ولچر بیار بریم هتل.
حق داشت باور نکنه.
سرمو گذاشتم رو پاهاش گفتم جون نرجس یه بار تلاش کن‼️
میدونستم رو قسم جونم حساسه... بی امید دست منو گرفت و.....
نه نه مگه میشه؟! خدایا شکرت علی بلند شد 🤲
...........
بعد دو ساعت که مردم از دورمون جمع شدن برگشتیم هتل. همه تو شک بودیم .اقا محسن بابای علی با دیدن علی جا خورد ولی همه بعد فهمیدن قضیه خواب من و باور کردن.
بهترین روز و بهترین سفر عمرمم رقم خورد.🍃👌 خدا جواب خواهشم و داد..... خدایا منو شرمنده خودت کردی ممنونم.🙏
............
سه روز بیشتر نموندیم و برگشتیم تهران.خانواده منم با دیدن علی بالاخره باور کردن حرفای پشت تلفنمون رو. خواستیم یه جشن کوتاه بگیریم به شکرانه خوب شدن حال علی که اقا محسن به علی گفت:
بهتر جشن عروسی رو که به عروسم قول دادی بگیری.
علی دستاشو رو چشمش گذاشت و گفت:
به روی چشم من نوکر ملکهام هستم.😍😊
............
طی دو هفته سریع تمام کارهای عروسی انجام شد. قرار شد روز جشن ازدواج حضرت علی و فاطمه ماهم مراسم بگیریم. شب عروسی عاشق ترین زوج دنیا.🎊🎉😍
..........
عروس خانم اقا دوماد دم در منتظرنا....
شنلمو سر کردم و رفتم دم در. علی با دیدن من گفتم: وای خدای من از ملکه بالاتر چی داریم من به این خشگل خانومم بگم⁉️
- مسخرم میکنی نه؟!
- نه جون خودم خیلی خشگل شدی نرجسی😍
- ممنون عشقم تو هم مثل شاهزادهها شدی!
- اوه اوه نمردم و خانمم از ما تعریف کرد😏
بیا بریم که دیر شد نازی چندبار زنگ زده
آتلیهام نرفتیم....
اینقدر حرص نخور خانومی واست خوب نیس!😅😅😅
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو shiva_f@
@karbala_1365
وقتی دلت گیرِ کسی باشد نمیخوابی
زل میزنی شب را از این پهلو به آن پهلو .. :)
#دلنوشته_شهدا ❤️
خدایا کمکم کن؛
ماههاست که کمتر سوی تو آمدهام
بیشتر وقتم صرف دیگران شده ...
خدایا عفوم کن.
از علم و دانش، کار و کوشش، دنیا و مافیها، معلم و مدرسه، زمین و آسمان، و البته دوستان؛ خسته و سیر شدهام ...
خدایا !
خوش دارم، مدتی
در گوشهی خلوتی فقط با تو بگذرانم ...
#شهید_دکتر_مصطفی_چمران
شبتون شهدایی
هدایت شده از 『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌸🍃
✨السلام علیڪ یابقیة الله یا
اباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن
ویاشریڪ القرآن ایهاالامام
الانس والجان"سیدی"و"مولاۍ"
الامان الامان✨
ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لولیک الفرج💕
هدایت شده از 『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
باماهمراه باشید با👇
زندگی نامه شهید بی سر #محسن_حججی 🌹
🍃
🌸🍃🍂
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
💝زندگینامه #شهیدحججی💝 💥 #قسمت_هشتم💥 🍃 #شغل دولتی و رسمی را دوست نداشت. خوشش نمی آمد. بهم میگفت: "ز
💝زندگینامه #شهیدحججی💝
به زبان همسرش
💥 #قسمت_نهم💥
🍃
چند باری من را با خودش برد #اصفهان سر مزار #شهیدکاظمی.❣
آن هم با ماشین یا اتوبوس یا مثل این ها.
#موتور هوندایش شرایط آتیش می کرد و از #نجف_آباد می کوبید می رفت تا اصفهان.
یک ساعت یک ساعت و خوردهای توی راه بودیم به #گلزار که میرسیدیم دو سه متر قبل از مزار حاج احمد می ایستاد.
دستش را به سینه می گذاشت، سرش را خم می کرد و به حاج احمد #سلام می داد.
بعد آرام آرام می رفت جلو.می نشست کنار قبر.
اول یک دل سیر #گریه میکرد. بعد می رفت توی عالم خودش انگار دیگر هیچ چیز و هیچ کس را دور و برش نمی دید. عشق میکرد با حاج احمد. کسی اگر نمی دانست که فکر میکردم محسن آمده سر قبر بابایش.
اصلا نمی فهمیدمش.
با خودم می گفتم یعنی چه جور میشود آدم با کسی که توی قبر از بیشتر #رفیق باشد تا آنهایی که زنده اند و هر روز می بیندشان؟🙄
وقتی هم می خواستیم برگردیم دوباره دستش را به سینه می گذاشت و همانطور عقب میآمد انگار که بخواهد از حرم امامزادهای بیرون بیاید.
نمی فهمیدمش واقعا نمی فهمیدمش.😞
♥♥♥♥♥
مسئول #هیئت بزرگی توی اصفهان بودم یک بار آمد پیشم و گفت: "ببخشید من دوست دارم #خادم این هیئت بشم. ممکنه؟"
سخت گیری خاصی داشتم روی انتخاب خادمین هیئت هر کسی را قبول نمیکردم. اما محسن را که دیدم بلافاصله قبول کردم.😍
و #معنویت از توی صورتش میبارید نیاز به سوال و تحقیق و اینجور چیزها نبود.
رو کرد به من و گفت: "ببخشید فقط دو تا تقاضا." گفتم: "بفرمایید."
گفت: "لطفاً توی هیئت کارهای #سنگین و #سخت رو به من بدید. بعد هم اینکه من رو بزارید برای کارهای #پشت_صحنه. نمیخوام توی دید باشم." #اخلاص توی تمام کلمات پیدا بود. قبول کردم.
ماه #محرم که می شد هر شب با ماشینش از نجف آباد می کوبید و میآمد اصفهان هیئت. ساعتها خدمت میکرد و #عرق می ریخت غذا درست می کرد. چای درست میکرد. نظافت میکرد. کفش را جفت می کرد.
یک تنه اندازه ۱۰ نفر کار میکرد تا آخر شب ساعت ۱۱ دوازده می نشست توی ماشینش را خسته و کوفته راه افتاد سمت نجف آباد.
تا ۴۰ شب کارش همین بود بعضی وقت ها بهش می گفتم: "آقا محسن همه کارهای سنگین رو که تو انجام میدی خیلی داری اذیت میشی."
نگاهم میکرد لبخند می زد و می گفت: "حاجی اینا کار نیست که ما برای امام حسین علیه السلام انجام میدیم برای امام حسین علیه السلام فقط باید #سر داد!!!😔
💥 #قسمت_یازدهم💥
.🍃
بعضی موقع ها که توی جمع #فامیل میرفت سر به سرش می گذاشتند و دستش می انداختند.😔
به خاطر عقایدش،شغلش، ریشش، تیپ و قیافه اش، حزب اللهی بودنش، زیاد رفتنش به گلزار شهدا، ارادتش به #رهبری. می دانستم توی ذوقش می خورد می دانستم ناراحت می شود اما هیچ نمی گفت به روی خودش نمی آورد به همه آنها #احترام می گذاشت به تک تک شان.💚
ΠΠΠ
بعضی موقع ها #علی کوچولوی یک ساله مان را رو به رویش می نشاند.
نگاهی به علی می کرد و بعد شروع می کرد به #روضه خواندن و #گریه کردن و سینه زدن.😭❣
#مجلس تماشایی داشتند. مجلس #دونفره پدر و پسری.
بعضی موقع ها هم نصف شب صدای گریه و مناجاتش میآمد.✨
میرفتم میدیدم نشسته سر #سجاده اش و دارد برای خودش روضه می خواند.
می نشستم کنارش. آنقدر با سوز و گداز روضه می خواند که جگرم آتش می گرفت.😭💔
میگفتم: "محسن، بسته دیگه. طاقت ندارم."
روضه حضرت زهرا علیها السلام را که می خواند، دیگر بی تاب بی تاب می شدم. خودش را که نگو،بس که به نام بی بی #حساس بود و پای روضه هایش اشک می ریخت و ضجه می زد.😔😭
یک شب هم توی خانه سفره حضرت #رقیه علیهاالسلام انداختیم.💝
فقط خودم و محسن بودیم.
پارچه #سبز ی پهن کردیم و #شمع و #خرما و مقداری خوراکی روی آن چیدیم. یک لحظه محسن از خانه بیرون رفت و بعد آمد.
نمی دانم از کجا یک #بوته_خار پیدا کرده بود.
بوته را گذاشت کنار بقیه چیزها.😔
نشست سر سفره. #بغض گلویش را گرفته بود.
من هم نشستم کنارش. نگاه کرد به بوته خار.
طاقت نیاورد.زد زیر #گریه من هم همینطور.
دو تایی یک دل سیر گریه کردیم.😭😭😭😭😭
💝
#ادامه_دارد…
@Karbala_1365
🌸
یکی از ویژگیهای محسن که او را از دیگران متمایز میکرد، مقید بودنش بود، این قضیه بارها به من ثابت شد.
به طور مثال گاهی اوقات مجبور بودیم در خانههای مردم سوریه بمانیم یا از آنها به عنوان سنگر استفاده کنیم.
هنگام نماز که میشد شهید حججی از ساختمان بیرون میرفت.
یا در حیاط به اقامه نمازش میپرداخت تا مبادا نمازش شبهای داشته باشد.
#شهیدمحسن_حججی🌹
🍃❤️
@Karbala_1365
#یا_صاحب_الزمان
به اشک دیده نوشتم هزار نامه برایت
مگر که نامه ی بیچارگان جواب ندارد!؟
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اين فيلم را احتمالا نديده ايد برشي از #عملیات_نبل و الزهرا.
پيكر #شهيدسعیدعلیزاده (کمیل) درحال انتقال به عقب است. كسي كه دست شهيد را گرفته، #شهيدنويدصفری است. كسي كه صورتش را مي بوسد، #شهيدرضاعادلی است. فيلم را #شهيدعارف_كايدخورده گرفته #شهيدحبیب_رحیمی منش هم در فيلم هست.
#شهیدباران_است...❣🌹
هدایت شده از دِلْنِوِشْتِههآیِشُھـَدآوَمَنْ🌿
دلم گرفته از همه شهدا
دستهای خسته ام را بگیرید و ببرید کنارخودتان
آنجایی که تنها بوی خدا میدهد..
#بوی_عشق....❣