eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
909 دنبال‌کننده
18.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 #معرفی_شهدا..🌸 ❣اي زنده گشته با شهادت و جاويد نام تو اين انقلاب و حفظ ولايت پيام تو آنان كه خائنند به راهت چه غافلند ثبت است است بر جريده ي عالم دوام تو 🌹 #شهید نبی الله ترکاشوند
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌸 #معرفی_شهدا..🌸 ❣اي زنده گشته با شهادت و جاويد نام تو اين انقلاب و حفظ ولايت پيام تو آنان كه خائ
سلام ممنونم که وقت با ارزشتون رو در اختیار من قرار میدید می خواهم در مورد دوست شهیدم شهید نبی الله ترکاشوند براتون حرف بزنم داداش نبی الله ۸/خرداد/۱۳۴۷در شهرستان ملایر به دنیا اومد دوران کودکیش مثله خیلی های دیگه با شیطنت های خاص خودش در روستا به پایان رسید . ورودش به دوران راهنمایی همزمان شد با انقلاب و جریانات انقلابی و داداش نبی مثله خیلی از جوون های این مرز و بوم شعار نویسی میکرد و اعلامیه های امام رو پخش میکرد داداش نبی خیلی خوش رو و خوش برخورد بود قدرعنایی داشت و دارای اطلاعات دینی خوبی بود داداش نبی با اخلاقش همه رو جذب خودش میکرد خانوادش مهم ترین خصلتش رو احترام فراوان به پدر مادر و انجام دقیق و درست صله رحم می دونند نبی ۱۳ /۱۴سالش بود که رفت جبهه این داداش نبی ما سال ۶۲به استخدام قراردادی سپاه در اومد داداش نبی عملیات های زیادی شرکت کرد . داداش نبی الله یه رفیق خیلی صمیمی داشت به اسم شهید حبیب الله ترکاشوند شب عملیات کربلای پنج نبی و حبیب و حجت برادر شهید نبی الله از مقر ابادان میرن برای رودخانه و در راه حبیب با شوخی و اینها به حجت میگه حجت من و نبی شهید میشیم به مسولین بگو که ما باید کنار هم دفن بشیم و رسیدن به رود و با وجود سرمای شدید و استان سوز خوزستان نبی و حبیب غسل شهادت کردند. ودر تاریخ ۲۹/دی/۱۳۶۵ اسمان شلمچه شاهد پرواز نبی و حبیب شد داداش نبی الله زمانی که داشت به همراه برادرش حجت الله ترکاشوند و شهید محسن بهرامی در زیر اتش شدید دشمن میرفت در اثر برخورد خمپاره به میان انها و اثابت ترکش به سینه مبارکش به همراه شهید محسن بهرامی به معراج رفت و عند ربهم یرزقون شد. 🌷....روحش شاد و راهش پر رهرو باد....🌷
🌹 #شهیدنبی_الله_ترکاشوند🌹 تولد:۴۷/۳/۸ ملایر شهادت:۶۵/۱۰/۵ #کربلای۵ 🍃🌺🍃 پر از هراس و امیدم ڪه هیچ حادثه‌اے شبیه آمدن #عشــــق ناگهانی نیست ... ‌‌‌ ----*‌‌l 🍃🌺🍃l*---- @Karbala_1365
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شب عملیات کربلای4 ما را یاد کربلا می اندازد چرا که بعثی ها، به ددمنشانه ترین و وحشیانه ترین شکل ممکن، بچه های ما را شهید کردند. شهیدمدافع حرم #سرداراحمدغلامی 🌸.... @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
شب عملیات کربلای4 ما را یاد کربلا می اندازد چرا که بعثی ها، به ددمنشانه ترین و وحشیانه ترین شکل ممکن
🌺🍃🍂🍂 🍃🍂🍃 🍂 🌾 از شب تلخ ۴ تا ❣وقتی رزمنده کربلای۴ از قافله شهادت جانماند...❣ 🌺روایت ازشب تلخ عملیات ۴: 💔🍂 یکی از فجیع ترین اتفاقات دوران جنگ تحمیلی در این شب اتفاق افتاد. نیروهای بعثی با استفاده از پدافند، و مین ضدتانک، سخت ترین تجهیزات نظامی را علیه رزمندگان به کار بردند و شب بسیار تلخی را برای ما رقم زدند.  وقایع شب عملیات ۴ ما را یاد می اندازد، چرا که بعثی ها، به ددمنشانه ترین و ترین شکل ممکن، بچه های ما را شهید کردند...💔 🌸.... @Karbala_1365
🌹 #سردار_احمدغلامی شهید مدافع حرم و #فرمانده تیپ مستقل 110 شهیدبروجردی 🌸.... @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌹 #سردار_احمدغلامی شهید مدافع حرم و #فرمانده تیپ مستقل 110 شهیدبروجردی 🌸.... @Karbala_1365
❤️🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 🌷 ...🌷 🌺 در مبارزه با تکفیری های در سوریه، بشهادت رسید. هنگامی که خبر شهادت این سردار بزرگ را شنیدم، در ابتدا شوکه شدم چرا که شرایط سنی و جسمانی ایشان با توجه به دوران ، شاید  مناسب حضور در جبهه نبود. واما... ❣حسرتی_که_حسرت_نماند! 🍂واقعا . این شهید بزرگوار هنگامی که درباره دوستان شهید خود صحبت می کرد، عجیبی نسبت به داشت و دائم می گفت آنها رفتند و ما از شهادت اما ایشان نیز به آرزوی دیرین خود رسید و مبارکش باشد.🌹 🍃 یکی از فرماندهان در دوران دفاع مقدس ، حین مبارزه با تروریست های و دفاع از حرم (س) در سوریه به شدت مجروح شده و بعد از یازده روز که در وضعیت کما قرار داشت،  به رسید و پس از طواف در حرم حضرت عبدالعظیم(ع) در جوار قبور و در قطعه 29 گلزار شهدای بهشت زهرا به خاک سپرده شد.🌹 ✨شهیدغلامی مسئولیت جانشینی فرماندهی سیدالشهدا(ع) را تا سال 62 و فرماندهی تیپ مستقل 110 شهید بروجردی را تا پایان دفاع مقدس بر عهده داشت. 🌸 شادی روحش 🌸 📚منبع: http://hawzahnews.com/TextVersionDetail/393025 🌸.... @Karbala_1365
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃 بی حرم نیست کسی که حرمش سینه‌ی ماست...💓 #یا‌امام‌مجتبی
طالب وصلیم ما را با تسلّی کار نیست ناله گر از پا نشیند، اشک می افتد به راه.. ❣🍂السلام ای صاحب دلها کجایی یابن الزهرا(س) ؟🍂 -----*‌‌l 🍃🌺🍃l*-----
گفت : دلت تنگ بشه چکار می کنی؟😔🍃 گفتم : (علیه السلام)، گریه می کنم !😭🍃 . . آنهایی که با موزیک گریه می کنند را درک نمی کنم!😒🍃 حیفِ اشک چشمها ...
وقتی قرار است امام زمان؛ به امام ع شناخته شود...! پس تنها مسیر همین مسیر است... راه و ؛ از میگذرد ! عيار را وقتي كه از كربلا گذرش دادي ميتواني بسنجي... یا أَهل العالم أَنا بَقیة الله إِنَّ جدّی الحُسین... 🌴🌴🌴🌴🌴
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
✨الهی✨ یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالیُ بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یاقدیمَ الاِحسان بِحَقِّ الحُسَیْن عجل لوليک الفرج صاحب العصروالزمان💖
هدایت شده از مطالب ذخیره،کانال دادش محمد
مگر مردگان هم شهید می شوند که ما شهید شویم؟! شهادت تنها برای زنده ها است! آنان که یک عمر مرده اند یک لحظه هم شهید نخواهند شد! #شلمچه_دی_ماه_1365 #عملیات_کربلای_پنج #گردان_حضرت_رسول_اکرم_ص (همه در اثر #بمباران_شیمایی_مجروح و #شهید شدند.) #یادشان_باصلوات🌷 🌹 @saberin_shahid_ghafari
🍂💔 چه کرده‌ام که ز درگاهِ وصلِ جان ‌افزا نصیبِ خسته ‌دلم هجرِ جانگداز آمد....؟ ‌‌‌ ---*‌‌l 🍃🌺🍃l*--- 🌹 #شهیدمجیدسپاسی🌹
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🍂💔 چه کرده‌ام که ز درگاهِ وصلِ جان ‌افزا نصیبِ خسته ‌دلم هجرِ جانگداز آمد....؟ ‌‌‌ ---*‌
🌸 ..🌸 🌸یک روز با سر شکسته به خانه آمد. مادر تا پیشانی خونی مجید را دید، مثل نبند روی آتش بالا و پائین می پرید. هرچی مجید گفت چیزی نیست، مادر کوتاه نیامد، مجید را برد خانه آن پسری که سر مجید را شکسته بود. به اتفاق هم وقتی در خانه آنها رفتیم. مادر آن پسر گفت خانم پسر شما هم دندان پسر مرا شکسته! از مجید جریان را پرسیدیم. گفت همه می دانند این پسر چه در محل چه مدرسه چقدر شرور است و قلدری می کند. گول هیکل گنده اش را خورده، به همه زور می گه و همه را کتک می زنه! این بار که با خط کش زد تو سر من، من هم، دندانش و شکستم که دیگه به کسی زور نگه! بچه ای نبود که مشکلاتش را به خانه بیاورد، خودش می توانست خود را جمع کند. 🌺راوی: 🌸خیلی ها در کارهای توجیه عملیاتی خیلی سخت می گرفتند و خودشان را به زحمت می انداختند. اما مجید این جور نبود، تا وارد جلسه طرح عملیات می شد، خنده و شادی هم با او وارد می شد. محال بود در جلسه ای مجید باشد و آخرش هم به خنده و شوخی نرسد، آن هم جلسه توجیه عملیات با آن اهمیت. می آمد دو سه تا پیشنهاد ساده می داد، مشکل را حل می کرد و می رفت. درست مثل نسیمی که شادی و نعمت با خود همراه می آورد. برخلاف دیگران که با خودکار و آنتن روی نقشه مسیر ها را نشان می دادند با دست و انگشت روی نقشه می رفت، طرح را می کشید و والسلام. 🌺راوی: 🌸اصلاً جبهه با تمام وسعتش خانه بود. سنگرش خانه و جبهه حیاط خانه او بود و مجید در این هشت سال جنگ کمتر شد که پا از حیاط خانه اش بیرون بگذارد. گاه می شد تا 10 ماه جبهه می ماند. اگر هم زمانی می شد که دل از جبهه بکند تنها و تنها به خاطر مادرش بود. گاهی وقت ها که به مرخصی می آمدم سری به مادر مجید می زدم. می گفت: تو را خدا مجید را بیاورید ببینم، دلم برایش تنگ شده! به مجید که می گفتم می آمد شیراز مادر را می دید و بر می گشت جبهه. گاه می شد فرمانده لشکر به مجید می گفت: یک ماه مرخصی، برو برنگرد! به اجبار می رفت مرخصی، دو روز سه روز نشده، بر می گشت منطقه! 🌺راوی: 🌸عملیات بود. فشار دشمن روی جنوبی خیلی سنگین بود. برای کم کردن این فشار قرار شد لشکر ما یک جبهه جدید در باز کند تا فشار دشمن سر شکن شود. بهترین گزینه برای این کار مجید بود، همراه برادر شیخی گردان ها را به سمت محل هدایت کردند و این کار را به خوبی انجام دادند، مجید هم طبق معمول همراه نیروها شخصاً به خط زده بود. کم کم فشار دشمن روی این خط هم زیاد شد به نحوی که با تیر مستقیم تانک عقبه گردان های عمل کننده را می زدند، نه نیروی تدارکات از این جاده به سلامت می گذشت نه نیروی پشتیبان حتی آمبولانس ها. به مجید می گفتم بیا عقب. نمی آمد، به این راحتی ها نمی شد او را از دل آتش عقب کشید. شخصاً پیشش رفتم، چه جهنمی بود آنجا، دشمن را با چشم می توانستی ببینی. گفتم: مجید دستور قرار گاه که مافوق ماست، بکش عقب. با قوت و شجاعت می گفت: نه! ما اینجا را حفظ می کنیم.من اینجا می ایستم! چاره ای نبودگفتم: این یک دستور است، من رفتم شما هم سریع بکش عقب! 🌺راوی: 🌸عملیات ۴ بود. همراه با خط شکن، در کانال ماهی زیر پای دشمن بودیم. هنوز رمز عملیات گفته نشده بود. یک نگهبان عراقی کنار إب ایستاده بود و بی هدف به سمت شلیک می کرد. تیر ها از کنار غواص ها رد می شد. نه می توانستیم عراقی را بزنیم، نه می توانستیم زیر آب بمانیم. ناگهان دیدم یکی از پشت نگهبان عراقی را با سر نیزه زد و گفت: بیاید بالا... دیدم حاج است، ... از ما خط شکن ها هم جلوتر بود... 🌺راوی: 🌸🌿🌺🍃🌺🌿🌸 🌸هدیه به 🌸 🌷🌷🌷
پروانه را از قفس نترسانید حتی اگر پرپر شود از عشق او کم نمیگردد... #اسارت #شکنجه 🌸.... @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
پروانه را از قفس نترسانید حتی اگر پرپر شود از عشق او کم نمیگردد... #اسارت #شکنجه 🌸.... @Karbala_1365
🍂💔 چه بگویم از گفتنی هایی که درد دارد...💔🍂 🍃این داستان: 🍂 ❣هنوز رژیم بعث را به یاد دارم. روزی دو بار، با کابل و چوب شکنجه‌ام می ‌کردند و بعضی اوقات پاهایم را به پنکه‌ای سقفی که در سالن نسبتاً بزرگی قرار داشت، آویزان می‌کردند و به دنبالش بازجوها می‌آمدند و باز روز از نو... در آن سالن برادران حزب الدعوه و مجاهدین عراقی هم بودند، با چند نفر ایرانی که بعضی‌هایشان را به صلیب کشانده و از ناحیه کف دست با میخ به دیوار چسبانده بودند. هیچ راهی برای پیدا کردن ارتباط با آنها نبود، رگه‌های دلمه شده خون روی دیوار نمایان بود. چند روزی مرا توی حوض فاضلاب شکلی، تا گردن فرو برده و هر صبح مقداری نان خشک به من می‌دادند. بوی تعفن دیوانه کننده بود نه قدرت نشستن داشتم و نه اینکه قادر به استراحت نسبی بودم. بعد از یک هفته مرا به سلولی گاوصندوقی شکل که حدود 80 سانتی ‌متر ارتفاع داشت بردند. درون آن باید به حالت چمباتمه می ‌نشستم و هیچ جایی برای دراز کردن پا نبود. 45 روز در آن و زیر شکنجه را با یاد خدا سپری کردم. بعد از هر شکنجه بازجویی می ‌شدم. دو ماه را نیز درون سلول تنگ و تاریک گذراندم. یک روز مرا به بردند و به کلیه اعضاء بدنم، سنجاقک شوک، وصل کردند. این عمل در چندین نوبت انجام گرفت و بعد از آن شروع به زدن با باتوم برقی کردند. می ‌خواستند اعصابم را ضعیف کنند. پنج ماه تحت شکنجه بودم و به لطف خدا هنوز تمرکز حواسم را از دست نداده بودم. چند روز بعد مرا به اتاق کوچکی مثل تاریکخانه عکاسی بردند که درون آن لامپ کوچک قرمز رنگی خاموش و روشن می‌شد. دستها و پاهایم را به یک میز آهنی بستند مثل روی آن خوابیده بودم. طوقی آهنی به گردن و قسمتی از پیشانی‌‌ام بستند، بالای سرم سه پایه‌ای بود که سرمی به آن وصل بود، آن را طوری تنظیم کرده بودند که قطره قطره روی پیشانی ام بچکد. تا دو سه روز اول هر طور بود، مقاومت کردم. ولی روزهای آتی، بعد از چند دقیقه داد و فریادم بلند می‌شد. بعد از همه اینها مرا نزد ژنرالی بردند. وقتی که پاسخ دلخواه را نمی‌شنید، باتون برقی را به کار انداخت و روی می ‌زد. صورتش مثل ها سرخ می ‌شد. کنار میزش هیتری بود که کتری پر از آب روی آن قرار گرفته و در حال جوشیدن بود، هنگامی که در حال پاسخگویی بودم، یک دفعه حس کردم که بدنم در حال ذوب شدن است. شروع کردم به داد و فریاد. لحظاتی بعد به ضجه و ناله تبدیل شد، آب کتری را روی کمرم ریخته بود، هیچ گونه حس ترحمی از او بروز نمی کرد. آب کتری را روی کمرم ریخته بود، چشمانم مثل امواج برفکی تلویزیون، چشمک می ‌زد. چند دقیقه‌ای نگذشت که از حال رفتم و تا ساعت حدودای شش بعد از ظهر در سلول توانستم چشمانم را باز کنم. 🍂چهار و پنج روز کارم آه و ناله بود و لیچار گفتن به بعثیها، تمام زخمها و هایم بوی عفونت گرفته بودند. آرزو داشتم اعدامم کنند. 🌺راوی : 🌺ارسالی از: ۴ 🌸.... @Karbala_1365
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️دلخوشی یعنی🌿 داشتن خدایی که🌿 همیشه باهاته و هواتو داره🌿 ╭✹💐 💐 ╯
﷽❣ ❣️﷽ من در این خلوت خاموش سڪوت اگر از یاد تو یادے نڪنم ؛ مےشڪنم ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا