eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
1.2هزار دنبال‌کننده
19.8هزار عکس
3هزار ویدیو
53 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @gomnamiii
مشاهده در ایتا
دانلود
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
💝 #رمان_مذهبی #عشق_که_در_نمیزند... قسمت دوازدهم 🍃🌸 ☘همه چیز طبق مرادم بود تا اینکه دوهفته مانده بو
💝 ... قسمت سیزدهم 🍃🌸 طولی نکشید که بار سفرش رو بست وقتی بخودم اومدم که دیدم سینی آب وقران توی دستمه.. مادرش نگران بود و اشک میریخت پدرشم توی شوک بود , پدرومادر منم همینطور , آخه طفلی ها خبر ناگهانی بود براشون.. علی میخواست بره ، نذرش بود و باید اداش میکرد...حتی خودمم هنوز توی شوک بودم که علی روبروم ایستاد و با شیرین زبانی گفت: +نمیخوای از زیر قرانت ردم کنی ملکه من؟ چقدر اینبار این ملکه گفتنش فرق داشت... قلبم تند میزد و فقط نگاش میکردم... آهسته در گوشم گفت: +نرجس؟ مواظب ملکه من و شاهزاده ام باش.. بااین حرفش تمام بدنم لرزید .. حق داشتم نگرانش بشم چون حالش عجیب بود حتی این چندروز دیدم حالش در نمازهاش و دعاش چقدر عجیبه ، بعد که فکر کردم دیدم از چندماه پیش حالش درنمازها و دعاهاش فرق میکرد و نمازشب هاش بااشک بود اما من نفهمیدم ... 🍂💔 خودم رو جمع کردم نمیخواستم دلش بلرزه هرچند باید میرفت... قران رو بالا گرفتم و علی از زیر قران با یک بسم الله رد شد و نگاهی به هممون کردو با تبسمی شیرین که دلم رو یکباره ریخت رفت و دل من پشت سرش کاسه آبی شد و ریخت....💦✨ یک هفته به سرعت گذشت و امیرطاها به دنیا اومد❤️ در حالیکه علی سوریه بود.😔 امیرطاها خواب بود منم توی فکر علی بودم و ناراحت ازاینکه کنارم نیست و ببینه چه پسرزیبایی خدا بهش داده.. تا اینکه مادرش با خوشحالی و گوشی بدست اومد داخل اتاق و گفت + بیا عزیز دلم ، علیه میخواد باهات حرف بزنه..😍❤️ ازجاپریدم و گفتم _چی؟ علی؟😍😍😍 انگار دنیارو بهم دادن ، زود گوشی رو گرفتم و گفتم: _ سلام عزیز دلم❤️😍.. سلام مدافع حرمم.. خوبی آقا؟😍 بااینکه چندبار تماس گرفته بود اما چقدر دلم براش تنگ شده بود..بعدازکلی قربون صدقه پسرش رفتن و سربسر گذاشتن من قرارشد عکس امیرطاهارو براش بفرستم... @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
💝 #رمان_مذهبی #عشق_که_در_نمیزند... قسمت سیزدهم 🍃🌸 طولی نکشید که بار سفرش رو بست وقتی بخودم اومدم ک
💝 ... قسمت چهاردهم 🍃🌸 همون لحظه عکسش رو فرستادم.. عکس رو دید و کلی ذوق کرد ، گفت ازاینجا کلی برای شاهزاده کوچولو و ملکه ام سوغاتی خریدم.. پرسیدم کی میای ؟ گفت به زودی ، چهارشنبه دیگه میام...❤️ وااای خدای من امروز سه شنبه است و تا چهارشنبه بعدی راهی نیست..😢 گفتم باید یه چشن حسابی برای شاهزاده و برگشت باباجونش بگیریم..🤗 همه خوشحال شدن و موافقت کردن.. همه کارهارو کرده بودیم دل توی دلم نبود حدود دوهفته بود که ندیده بودمش .. وااای خدای من چقدر دلم براش تنگ شده بود... یکشنبه بود که از سر شب حال عجیبی داشتم ، احساس عجیب و سنگینی بود . اصلا خوابم نبرد تا طلوع آفتاب دعا خوندم و ذکر گفتم .. نمیدونم چیشد که یک لحظه خوابم برد، دیدم علی کنار در حرم بی بی حضرت زینب ایستاده و خوشحال و خندانه .. یه برگه توی دستش بود روبه من گرفت و گفت بیا ملکه من ببین خانم قبولم کرده بالاخره...😍 برگه رو باز کردم بوی عطری پیچید ، با خطی زیبا و سبز رنگ نوشته بود... شهادتت مبارک....❣🌹 یک آن از خواب پریدم و زیر لب زمزمه میکردم یا زینب یا زینب و بعد علیم رو صدا میکردم که صدای گریه امیر بلند شد و از اون حال دراومدم.. بعد ازاون خواب کلا فکرم پیش علی بود که الان کجاست؟چکارمیکنه؟ چرا زنگ نزد دیگه اونکه دوسه روزی یبار زنگ میزد. چشمم به تزئینات خونه افتاد که ازخواهرم کمک گرفتم برای انجامش.. دلم میخواست وقتی علی میاد همه جا پراز گل و زیبا باشه.. آخه خیلی دلم براش تنگ شده بود ، اولین بار بودکه چندروز نمیدیدمش... یهو یادم اومد که ای وای خدای من امروز دوشنبه است چهارشنبه علی من میاد.. خودش گفت چهارشنبه میام...😊😍 @Karbala_1365
💢٢٠💢 👇🏻مادرخانم شهید حججی👇🏻 یک داعشی که چهره اش به شیطان ها می ماند، آمده بود خانه مان و ایستاده بود توی هال. آرام آرام آمد طرفم. وحشت کردم.گفتم: "نکند بلایی سرم بیاورد!" دیدم سری را توی دستش گرفته.😢 نگاه کردم دیدم محسنم است. سر را جلویم محکم به دیوار زد و رفت توی یکی از اتاق هایمان.😭😭😭 با ترس و دلهره از پشت سر نگاهش کردم. دیدم چند نفر دست بسته توی اتاقند و آن داعشی دارند با تبر سرهایشان را میزند. اما هیچ خونی از آن سرها نمی چکید! یکدفعه شوهرم از خواب بیدارم کرد. گفت: "چت شده!? خواب بد می بینی!?" وحشت زده شده بودم. گفتم: "اون داعشی، محسنم، محسنم…"😭 فردا یا پس فرداش بود که خبر اسارت محسن به گوشم خورد. من که مادرزنش بودم یک لحظه آرام و قرار نداشتم، تا چه رسد به مادرش و پدرش. 😭😔 ✸✿✸✿✸✿✸✿✸✿✸✿✸ 💢همرزم شهید💢 شانزده مرداد ٩٦ بود. حول و حوش ساعت ٤ صبح. محسن از خیلی قبل رفته بود جلو که به پایگاه ها سر بزند. یک ساعتی بود خوابیده بودم. یکدفعه با صدای چند انفجار شدید که از سمت پایگاه ها آمد ،از خواب پریدم.💥 قلبم تند تند درون سینه ام کوبید. گفتم: "خدایا خودت کمک کن. حتما داعش پایگاه ها رو زده!" سریع بی سیم زدم به محسن، اما هیچ جوابی نداد. هر چه میگفتم: "جابر جابر، احمد" چیزی نمی گفت. آمریکایی ها زهر خودشان را ریخته بودند. دستگاهی به نام "جَمِر" را داده بودند به داعشی ها که براحتی ارتباط بی سیمی ما را با هم قطع میکردند. بدون معطلی با تعدادی از بچه ها حرکت کردیم سمت پایگاه ها. داعشی ها اول صبح حرکت کرده بودند به پایگاه چهارم و آنجا را زده بودند. همانجا که محسن بود! 😔 ضربان قلبم بالا رفت. یکی از بچه های افغانستانی را دیدم. با هول و ولا از او پرسیدم: "جابر، جابر کو!?"😨 گفت: "زخمی شد و بیهوش افتاد روی زمین. بردنش عقب." سریع خودم را به عقب رساندم. همینجور فریاد می زدم: "جابر کو!? جابر کو!?" جنازه ای را نشانم دادند. گفتند: "اونجاست." قلبم میخواست بایستد. با خودم گفتم: "یعنی محسن شهید شده!?" رفتم جلو و پتو رو از روی جنازه کنار زدم… ..😔 پ.ن: رفقا کمربند هاتون رو محکم ببندین که داریم به جاهای حساس میرسیم..😭 اگه تونستین بقیه رو هم دعوت کنید این قسمت های پایانی رو بخونن ان شاءالله خدا امان و صبر بده😭 💝یاعلی💝 @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🔥 ۲۲🔥 💢اسارت و شهادت شهید بی سر😭 📛ادامه قسمت قبل …دست هایش را از پشت، با هایش بستند. او را بلند کردند و به طرف ماشین بردند. خون هنوز داشت از پهلویش خارج میشد.😭 تشنگی فشارش را لحظه به لحظه بیشتر میکرد. محسن را سوار ماشین کردند و با خود بردند.😔 چادر ها و خیمه های پایگاه چهارم، داشت در آتش می سوخت و آسمانش مانند غروب عاشورا شده بود…😭😭💝 محسن را بردند طرف شهر "القائم" عراق. تا برسند آنجا، مدام توی ماشین به سر و صورتش میزدند و فحشش میدادند. به شهر القائم که رسیدند، محسن را بردند توی اتاقی و با او مصاحبه کردند. محسن نگاه به دوربین کرد و محکم و قرص گفت: "محسن حججی هستم. اعزامی از اصفهان. شهرستان نجف آباد. فرمانده ی تانک هستم و یک فرزند دارم." اول او را از آویزان کردند و بعد ها شروع شد.😭 شکنجه هایی که دیدنش ،مو را بر تن انسان سیخ میکرد… خوب که زجر کشش کردند، او را پایین آوردند. سرش را بریدند و دست هایش را جدا کردند. بعد هم پایش را به عقب یک ماشین بستند و توی شهر چرخاندند تا مردم سنگبارانش کنند. ✱✸✱✸✱✸✱✸ ❇از زبان شهید️❇️ علیها السلام را خیلی دوست داشت. داشت که روی نگینش نوشته بود: "یا فاطمه الزهرا علیها السلام".😌👌🏻 موقعی که میخواست برود سوریه ، بهش گفتم: "مامان،این رو دستت نکن. این ها زیادی از حضرت زهرا علیها السلام دارن. اگه دستشون بیفتی تمام تمام هاشون رو سرت خالی میکنن."😔 این را که گفتم انگار مصمم تر شد.گفت: "حالا که اینجوریه، پس حتما می پوشم. میخوام حرص شون رو در بیارم." محسن را که کردند و را منتشر کردند، انگشتری در دستش نبود! داعشی ها آن را در آورده بودند. نمیدانم وقتی نگین "یافاطمه الزهرا" را دیده بودند چه آتشی گرفته بودند و چه ای را بر سر محسن خالی کرده بودند.😔😭 . پ.ن: این قسمت خودش یه روضه است مگه میشه بخونی و آروم بمونی مگه میشه بخونی و اشک چشمت جاری نشه اگه اینجور بود به قلبت شک کن😭 یاد سیلی و میخ و در و دیوار و مادر..مادر..مادر😭 یاد مادری که باردار بود… بود بود😔 هنوز هم بغض اهل بیت پیامبر در دل شیطان صفتان شعله میکشد و خون شهیدی که به ناحق و مظلومانه زیر شکنجه ها ریخته شد😭 و یاد غربت صاحب الزمان..که ١٢ قرن منتظر جوشش خون شیعیان است برای انتقام سیلی مادر😢😔 هنوز وقتش نرسیده که برگردیم?! حضرت مهدی ١٢ قرن چشم انتظار ماست… ⛔آری اوست که منتظر است نه ما😔 یاعلی @Karbala_1365
(۲) 🌺 سختی و عملیات کربلای ۴  لشگر انصار که در این عملیات به‌عنوان لشکر معروف بود انجام وظیفه می کرد، ۴ داستان‌های مفصلی دارد و با توجه به اینکه بسیاری از غواص‌هایی که پیکر مطهرشان با دستانی بسته سال ۹۴ تفحص شده و به ایران اسلامی بازگشتند، امروز از اهمیت آن بیشتر می‌دانیم و همه به نوعی از سختی آن عملیات مطلع شدند. با آن شرایط سخت رودخانه ، عملیات در بصره و خاک دشمن بسیار دشوار بود و سخت‌تر آن که عملیات به نوعی با همکاری مستکبرانی همچون امریکا که صدام را از نظر اطلاعات ماهواره‌ای حمایت می‌کرد و نیز سودجویی منافقین لو رفته بود، با این حال رزمندگان و غواصان دلاور ما با وجود آن که متوجه شدند، ، پیش‌روی کردند و حتی به برخی از اهداف از پیش تعیین‌شده هم رسیدند. دشمن با آمادگی قبلی به مقابله با ما آمد و منورهای پی‌درپی و حتی بهره‌گیری از هواپیما و بالگرد و به رگبار بستن محل عملیات دست به هر جنایتی زد، در این میان از نقش لشگر انصارالحسین(ع) و گردان‌های شهرستان‌های تابع از جمله گردان ۱۵۳ قاسم ابن الحسن(ع) شهرستان که فرماندهان شهیدی همچون دارد، نمی توان غافل ماند، چرا که با دلیرمردی ها و رشادت‌های خود مانعی بزرگ بر سر راه زیاده‌خواهی‌های شدند. 👇
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
, ❤️ #مثل_علی_مثل_فاطمه… 🍃 خاطرات و زندگینامه #سردارشهیدعلی_شفیعی مسئول محورهای عملیاتی لشکر۴۱ ثارال
۴ 🍂بچه های امثال ما طفولیت ندارند. یک پیراهن داشت، شبها می شستمش، خشکش میکردم و فردایش می پوشاندمش و می رفت مدرسه. دور چادر می پیچیدم میگفتم:غصه نخوری ها.... 🍃تابستان بود که به دنیا آمد. بیمارستان شیروخورشید. خواهرش را گذاشتم پیش همسایه و با پدرش رفتم. قد بلند بود و . فردایش هم آمدم خانه.🌱 پدرش خوش بود. آنوقتها سالم بود. علی ام دین خودش را ادا کرد و شد. ناشکری نمیکنم خدایا، ولی بچه ام روی خوش زندگی را ندید.💔 🔹یک چندسالی بود که مردم علی را می شناختند، آن هم تک و توک. دوست وآشنا داشت اما اهل محل او را نمی شناختند. چون سربه زیر بود.اگر زنی توی کوچه مانده بود، علی از خانه بیرون نمی رفت. می گفت به او بگو برود خانه اش تا من رد شوم. میگفتم چکار به تو دارد. میگفت شاید چادرش افتاده باشد. بچه بود که این حرفها را می زد. خانه قبلیمان پشت صفه عزاخانه، چسبیده به مسجدجامع بود. این خانه را علی ساخته. به آنجا میگفتند عزاخانه چون میرویم آنجا برای عزاداری. محرم یا یک ماه رمضان. یک حوضی داشت که از آنجا آب می آوردم برای خوردن. خانه ما آب نداشت. خانه که نبود. نه آب داشت و نه برق. یک اتاق خشتی بود زلزله که آمده بود، ویران شد. خانه ما شکافته شده بود.بامش ریزش میکرد. رفتیم قدری گِل مالیدیم، فایده نکرد. بعد روی آوار چادر زدیم، تا دوسال. یک شب برف می بارید، رفقای علی با ماشین آمدند و مارا بردند خانه خودشان. محسن رستگار بود و حسین شریف آبادی. علی راضی نمیشد میگفت همینجا خوب است.منظورش این بود که همه خانه ندارند.… … 🍃🌱 @Karbala_1366
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#و_اما_حکایتی_از_یک_عشقبازی💕 👣ارتفاعات جاسوسان در سردشت دیگر برای #صابرین جای شناخته شده ای است. جا
🌺روایت پدر و مادر از دوران کودکی تا شهادت …❣ 🍃🌱 🌸سال ۶۲ بود که ازدواج کردم. همسرم همزمان در به عنوان جهادگر حضور داشت. اولین فرزندی بود که خداوند به ما عطا کرد.🦋 زمانی که محمد را باردار بودم هر شب باوضو می خوابیدم. زمانی هم که به او شیر می دادم وضو داشتم.🦋 محمد خیلی باهوش و با احساس بود. همه چیز را خیلی زود یاد می گرفت. شنیده بودم که اگر کسی۳ پسر داشته باشد و اسم یکی را محمد نگذارد در حق رسول الله(ص) جفا کرده. لذا . دی ماه ۱۳۶۳ همزمان با اذان صبح دیده به جهان گشود ، تقارن جالب اینجا بود که محمد هم دقیقا همزمان با نماز صبح بود. 🌱 گرما بخش زندگی ما بود یادم هست که تازه می خواست به حرف بیفتد ، معمولا بچه ها اول اسم پدر و مادر را یاد میگیرند . اما محمد میگفت:الله اکبر خمینی رهبر…❤️ ✨خیلی به (ع) علاقه داشت و به من می گفت : حضرت علی اکبر خیلی غریب و ناشناخته است…💔 در عین اینکه ظاهر بسیار جدی ای داشت، در رابطه برقرار کردن با دیگران بسیار مصمم و پیشقدم بود. همیشه در هر محیطی وارد میشد سریعا با افراد آن جمع دوست میشد وخودش را در دل آنها جا میکرد. از حرف زدن با دیگران لذت می برد . به همه کودکان توجه خاصی داشت. بعد از شهادت محمد خیلی از بچه ها برایش گریه می کردند.❣🍂 @Karbala_1365 قسمت اول 👇
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#شهیدمحمدغفاری❤️ @Karbala_1365
🍃 🌱پنج سالش بود که از طرف محل کارم به رفتیم. وقتی داشتیم از اتوبوس پیاده می شدیم. محمد جلوتر رفت و افتاد توی جوی آب و سرش شکست. من هم نگران محمد بودم و هم نگران اینکه نکند گریه کند و حواس مردم را در حین خواندن پرت کند. بردمش کنار حسینیه کاشانی ها که درمانگاه بود. در تمام این مدت که بردم و آوردمش و سرش را بخیه کردند گریه نکرد، ترسیدم، پیش خودم گفتم : چرا بچه گریه نمی کند، نکند اتفاقی برایش افتاده است. رفتیم نشستیم، خواباندمش کنار خودم. محمد گفت : بابا خوشت آمد که من گریه نکردم؟😉😊 🌸چند سالی مانده بود تا مکلف شود که به رفتیم. از همان جا نمازش را شروع کرد. حتی به برادر کوچکش هم نماز را یاد داد. در مسجد امام حسن(ع) اذان و تکبیر می گفت. دوران راهنمائی که بود هیئت می رفت. این هیئت روزهای جمعه منازل اعضای هیئت برنامه داشت. هم توی این هیئت بود. حتی یکبار همراه شهید احمدی روشن به منزل آمده بود. 🌼 رشته تجربی درس می خواند با اینکه در و هیئت بسیار مشغول بود اما از شاگردهای ممتاز بود در کنکور شرکت کرد کارشناسی تغذیه دانشگاه خرم آباد قبول شد اما نرفت؛ برای پسر درس خوانی مثل محمد رشته پایینی بود . خیلی تلاش کرد کنکور سال بعد شرکت کرد، رشته دندان پزشکی دانشگاه قبول شد .. پاسدارشدن را به دکتر بودن ترجیح داد. . دانشگاه امام حسین(ع) درس خواند، با همکاری یکی از فرمانده هان در زمینه مسائل  نظامی کتاب نوشت. اعتقاد داشت که باید اطلاعات و سطح آگاهی اش بالا برود. هر سال در ایام محرم به مناسبت شهادت سرور و سالار شهیدان در منزل مان مراسم عزاداری برپا میکردیم تا اینکه بنا بر گفته خود محمد : یکی از همان روزها (محرم ۱۳۸۸)، بعد از مراسم خیلی خسته شده بودم آخرشب بود خوابیدم کمی قبل از اذان صبح بود که در خواب را دیدم، چند نفری هم همراه ایشان بودند که من نشناختم. ایشان رو به من کرد و گفت: حتما به مراسم شما می آیم و به شما سر می زنم.  درحالیکه لبخند قشنگی روی لبانش نقش بسته بود که زیبایی و نورانیت چهره اش را دو چندان می کرد.💖 دلتنگی شدیدی مرا احاطه کرد و دوست داشتم که با آنان باشم، موقع خداحافظی گفتم: من میخواهم همراه شما بیایم ، گفت: شما هم می آیی اما هنوز وقتش نرسیده است… @Karbala_1365 👇
۶ 🍃🌸 🍃🌸 🌱حسین آقا داشت پر در می آورد از خوشی. می گفت هم من تنها هستم هم تو. خدا برایمان سنگ شمام گذاشته...✨ رفت سبزی فروشی راه انداخت. تامجبور نمیشد من را به کار نمی گرفت. گاهی می رفتم ور دستش می ماندم. بچه هایم بزرگ می شدند. مال و منال نداشتیم اما دست به راه کسی هم نبودیم. علی و نرگس توی اتاق بازی میکردند. خیلی کم بیرون میرفتند. تنها که اصلانمی رفتند. باز من می بردمش مسجدی و بازاری و یامیدان مشتاق. این هارا فرستادم مدرسه. بد درس نمی خواندند. اگر دیر میکردند یا بی ادبی میکردند، یک ترکه انار می کندم و نی افتادم به جانشان. حسین اقا مثل من تندخو نبود. خوش بودیم تااینکه دخترکم حصبه گرفت. قدر دوا درمان کردیم اما بی فایده بود. نرگس کلاس سوم بود که مرد.😔 من آنقدر نسوختم که علی سوخت! اصلا خانه نشین شد این بچه. مات نگاه میکرد به درو دیوار. چشم انتظاری می کشید. می خواستم فراموش کنم ولی حال و روز علی جگرم را سوراخ سوراخ میکرد. 💔پدرش اندرزش کرد، اورا همراهش برد سرکار این ور و آن ور..... دیگر چه کشیدیم تا توانستیم علی را به حال اولش برگردانیم. می بردیمش سر خاک نرگس بدتر میشد. می آوردیمش خانه بی قوت و غذا میشد. شمع پای صفه روشن کردم دخیل بستم. دردسرتان ندهم؛ من و حسین پوست ترکاندیم تا دل علی سرد شد...🍁 لباس به علی می تابید. بلندبالابود و چشمان قشنگی داشت. شب عروسی اش هم لباس سپاه را نیاورد. گفتم برو سلمانی وقتی آمد معلوم بود که سلمانی ناشی بود. هرچه پیچ و تابش دادم بروز نداد. گفت قشنگ است؟ گفتم:ها😏 موهای سرش را دوستانش زده بودند. سرپدرش همیشه گرم کاربود. آدم سالم را باید از چشمانش شناخت. چشم مریض برق نمی زند، سو ندارد، به زردی می زند. پدر علی اینجوری بود. گاه گداری توی دلم میگفتم این آدم یک گرفتاری ای دارد، ولی نمیخواستم باورکنم که مریض احوال است. دل دروغ نمیگوید. حسین اقا از خستگی می نالید. به سختی از زمین کنده میشد. می پرسیدم چه دردی داری؟ می گفت:سبزی فروشی دمار آدم را در می آورد. حسین اقا رنجور و رنجورتر شد. قدری دوا و درمان کردیم، نتیجه نگرفتیم. متوسل شدم به قدمگاه. زد و حسین سرماخورد و افتاد کنج خانه. مادام از سینه اش می نالید. رساندمش به دکتر. هنوز بنه ما خالی نشده بود. کاربه عکسبرداری کشید. دکتر گفت باید بخوابد. گفتم الان یک ماه است خوابیده. گفت چاره ای نیست. بنددلم پاره شد. پاپیچ دکتر شدم تاراست واقعه را اقرار کند. من را کشید کناری و گفت:برسانش تهران. قسم و آیه اش دادم. بالاخره گفت آنچه را که نباید میگفت. گفتم این درد علاج پذیراست که برویم؟ گفت توکل بخدا... حسین اقا را برگرداندم خانه. بی جهت نیست آدم نباید از مرگ خودش خبرداشته باشد. یک چشمم اشک بود و یک چشمم خون. علی از اصل ماجرا خبر نداشت. اما بیخبر بیخبر هم نبود. غصه میخورد. پدر رفقایش را می دید همه سالم، ولی پدر این زمینگیر شده بود. بناکردم به دلداری علی. وانمود میکرد که بی خیال است. علی همیشه اینجوری بود؛ به ظاهر خوش بود و شوخ بود اما از درون....😔❣ اگر بگویم غم عالم در دل علی بود دروغ نگفته ام. شبهایی که حال حسین اقا بد میشد، علی همپای من بالای سر پدرش می نشست. تشرش می زدم تا بخوابد. بچه ام دراز می کشید ولی چشمانش سو می زد و پدرش را می پایید. از گریه میان خوابش می فهمیدم که چه آتشی در دلش شعله می زند. هر روز که می گذشت بنه مان خالی تر میشد. من برای حسین اقا زیلوی زیر پایم را هم فروخته ام. بعداز او دست به راه این و آن هم شده ام. غروبها چادر می کشیدم به سرم و دور از چشم همسایه و آشنا می زدم به بازارچه و میدانگاه، دست دراز میکردم سوی مردم. آدم آبرودار می تواند تکدی کند؟ خدا می داند چه کسانی من را شناخته بودند و به روی خود نمی آوردند من بی کس خیال میکردم روی خود را خوب پوشانده ام. وقتی ناچار شدم علی را بفرستم پی کار، دلم دوپاره شد. گمانم سال آخر حسین اقا بود که علی رفت پیش اصغرآقای دوچرخه ساز. یک روز غروب آمد و گفت:ننه اگر بروم دوچرخه سازی چطور است؟ گفتم کی به تو کار می دهد؟ گفت اگر دادند، چه؟ پرسیدم که چی بشود؟ گفت یک صنعتی یادمیگیرم و به کارم می آید. وقتی گفت یادبگیرم. دلم راضی شد. گفت مزد هم میگیرم. براق شدم و گفتم:کارگری ات را نمیخواهم. باید درس بخوانی. اخرش هم رفت پیش اصغرآقا.😔 @Karbala_1365
قول دادیم که دردسری پیش نیاد... روز جمعه رسید. بچه‌ها یه جایگاه رو شبیه تربیون روبروی آسایشگاه یک و حموما آماده کردن و یه لوله آهنی هم بجای تفنگ دادیم دست حاج آقا باطنی. ایشون دو خطبه کوتاه خوند و یگانه نماز جمعۀ کل دوران در اردوگاه ملحق ۱۸ و در یکی دو هفته مونده به آزادیمون با شکوه خاصی برگزار شد. همۀ بچه‌های اردوگاه روی پتوهایی که تو هواخوری پهن شده بود نماز رو به آقای باطنی اقتدا کردن. نگهبانا از روی برجکها با تعجب خیره‌کننده‌ای این منظره باشکوه رو تماشا می‌کردن و شاید بعضی ازشون خصوصا شیعه‌ها دلشون می‌خواست تو این نماز جمعة ما شرکت کنن! نماز با آرامش کامل برگزار شد و طبق قولی که به فرمانده داده بودیم سریع پتوها رو جمع کردیم، تکوندیم و رفتیم سراغ ناهار تو آسایشگاهامون.…
۸ 🍃🌸 یک روز گفتم: علی! اگر فلانی غذا آورد، بگو خودمان بار گذاشته ایم. پرسید: چه جوری؟ گفتم:یک دیگ آب میگذاری سر چراغ، هرکس ببیند، می گوید غذاست. این زمانی بود که می رفتم در خانه این وآن برای رخت شویی و نانوایی و پخت و پز.. حتی سر کوره آجرپزی هم کار کرده ام. پیش از اینکه بتوانم توی خانه ها کار پیدا کنم، چادر به سرو صورتم پیچیدم و از محله فاصله گرفتم و ماندم تا هپا تاریک شد. شبش بی نان خوابیده بودیم و صبح و ظهر هم طاقت آوردیم. به خودم گفتم:تو آدم بزرگی اما علی وقت بالیدنش است. این همه گشنگی بچه را می سوزاند. نباشد این مثقال آبرو. یک کاری کن. کوچه به کوچه برگشتم طرف محله مان و رسیدم دم در مسجدجامع. خیال میکردم عالم و آدم چشم باز کرده اند و دارند من را نگاه می کنند. چهارستون بدنم می لرزید. سربه زیر نشستم روی پلکان صحن مسجد. مرگم را از خدا خواستم. جرأت نمیکردم دستم را طرف مردم دراز کنم. زبانم بند آمده بود. اگر بگویم چشمه چشمم خشکیده بود، دروغ نگفته ام. نفس نفس می زدم و پاهای مردم را نگاه میکردم که طرف وضوخانه می رفتند. ترس داشتم زبانم باز نشود و مردم بی اعتنا بگذرند. از طرفی هم عزم کرده بودم دست خالی خانه نروم. بالاخره بنده خدایی یک پول سیاه انداخت جلوام. آن غروب مرگم را به عینه دیدم.💔 چندتومانی پول جمع کردم و بلندشدم و راهم را کج کردم جای دیگری و نانی خریدم و نخودی و... گریه کنان آمدم خانه. نگذاشتم علی متوجه حال و روزم بشود. گفتم کار کرده ام. حالا این را بگویم: روزی که حسین اقا مرد، آن موقع قبرستان بهشت زهرا آباد نبود. پرت بود. کمتر کسی رغبت میکرد میتش را آنجا بگذارد. از درد خودم می نالیدم که دیدم علی رفت بیرون. اهل محل آمده بودند و داشتند حسین اقا را غسل و کفن میکردند. کارشان که تمام شد گشتند دنبال علی تا پیشاپیش پدرش راه بیفتد. پیدایش نکردند. نشستند به انتظار. حوالی شهرداری پیدایش کردند و آوردنش. از چشمانش آتش می بارید. پرسیدم کجا رفته بودی؟ نم پس نداد. رفتیم بهشت زهرا و برگشتیم. مردم مجلس گرفتند و رفتند. باز پرسیدم کجا رفته بودی؟ زد زیر گریه. جوری که دیدم فقط درد پدرش را ندارد ، ناز و نوازشش کردم و گفتم:پدرت خلاص شد. به زحمت زبانش را باز کردم. گفت:رفته بودم شهرداری. گفتم:بسم الله! چه وقت شهرداری رفتنت بود؟ گفت:خواستم پدرم را صحن مسجدصاحب الزمان بگذارم. رفتم گریبان شهردار را گرفتم. گفت باید هزارو پانصد تومان بدهیم. گفتم نداریم. ولی برایتان کار میکنم. گفت نمیشود. منتش کردم، قسمش دادم، قبول نکرد. علی تا آن روز به کسی رو نینداخته بود.😔 پا برهنه بود اما طبع بلندی داشت. پوست شکمش به پشتش می چسبید، اما صدقه مردم را رد میکرد. افسوس میخورد چرا بزرگ نیست و نمی تواند کار کند.…💔🍂 آن موقع علی سنی نداشت.... @Karbala1365
۱۰ 🍃🌸 🌸سالی که تصدیق پنجم را گرفت، خیال کردم هرگز غمی نداشته ام. پر درآورده بودم، اصلا روی هوا راه می رفتم. اینقدر خوشحال بودم.☺️ هر قدر این دروآن در زدم که یک شلوار برایش بخرم، نتوانستم. میخواستم برایش چشم روشنی بخرم.😔 این گذشت و شد .... 🍂پاییز بود. یک روز خیلی زود برگشت. پرسیدم:چطورشده؟ گفت:درس نداشتیم. دراتاق را بستم و گفتم راستش را بگو ، نکندشیطانی کرده باشی؟ گفت:نه. دیدم بچه های دیگر هم برگشته اندخانه. غروبش رفتیم مسجد.دیدم مردم اجتماع کرده اند. چندروزبعدگفتند قراراست اینجا سخنرانی بشود. گفتندکه مامورهای شاه توی تهران زده اند عده ای را کشته اند.آن وقتها نمی گفتند . من و علی رفتیم مسجدبرای سخنرانی. مسجد پرشد. آقایی شروع کردسخنرانی. حرفهایی میزد که انگشت به دهان ماندیم. اولین بار بود اسم را شنیدم. ناگهان کسی آمدو گفت مامورها و لولیها دارند می آیند. اعلام کردن درها را کلون بزنند. گمانم پیشنمازمان اقای صالحی بود. پاسبانها با لباس نظامی و لولیها که کرمانی نبودند با لباسی مثل کردها ریختند روی بام و دورتادور ایستادند. درها راشکستند. هرکدام چوب داشتند،قمه و زنجیر و آهن پاره. بنزین پاشیدن روی موتور و دوچرخه مردم و آتشش زدند. بعد گاز انداختند میان مردم. بوی میداد که آدم غش میکرد. دودسفیدمیکردو چشمهارا میسوزاند. بعد بناکردن به زدن مردم. آتش شعله کشید و گرفت سرولباس مردم و فرش مسجد. عده ای از پنجره ها فرارکردند.جوانها مقابله میکردند و ما شیون میکردیم. بعدتیراندازی کردندو باقدرت جوپاری را درصحن مسجد زدند. من دیگرنفهمیدم چطور از مسجد زدم بیرون. آمدم خانه، دیدم ازعلی خبری نیست. برگشتم و پرس وجوکردم. کسی نمیدانست. گفتم بچه ام یاتیرخورده ویا زیر دست وپا مانده و توی آتش سوخته. چندبارآمدم و رفتم که حوالی ظهر علی باقیافه درهم و برهم آمدخانه. وقتی دیدمش زدم زیرگریه. گفت رفته بودم خانه رفقایم.حالاهم می روم تاشب برنمیگردم. پرسیدم:برای چه کاری؟ گفت:برای کارانقلاب. ازاین تاریخ کرمان شلوغ شد.اما مسجدجامع تا یک ماه بسته بود. تااینکه درمسجدرذ بازکردند و هر روز سخنرانی بود و مردم شعارمیدادند.علی هم بین آنها بود. تااینکه امام آمد و انقلاب پیروز شد.…🌷✌️ @Karbala_1365