eitaa logo
کانون خادمین گمنام شهدا
1.5هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
116 ویدیو
5 فایل
کانون خادمین گمنام شهدا: کانونی مستقل ومردمی کانونی بدون وابستگی به نهاد یا ارگانی کانونی که وابسته به #شهداست وبس کانونی که #گمنامی را پرورش میدهد خدایا اخلاصی ازجنس #شهدا عنایت کن با #ما همراه باشید مکان:مشهدخیابان امام رضا ادمین: @Khgshohada_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
📷 #چهارشنبه‌های_شهدایی ⏰ چهارشنبه ۳۰ مرداد ماه ۱۳۹۸ 🔷 دیدار با خانواده #جاویدالاثر مدافع حرم 🌹 #شهید_سیدرضا_حسینی #خواهران #کانون_خادمین_گمنام_شهدا 🆔 @KhGShohada_ir
بسم الله الرحمن الرحیم🍃 📜 📜 ✍ سال ۹۰ ازدواج کردیم. آن هم به ساده ترین حالت. هر چند که خیلی ها مسخره‌مان می‌کردند اما باکی نبود.. باید برای اسلام از جان و آبرو گذشت. سادگی زندگی مان، آرامشی بی نظیر را برایمان رقم زده بود. از سوی دیگر سید رضا مدارج اخلاق را پی در پی می‌پیمود. از به خداوند تا رشد معنویش... ✍ گذشت... هجوم تکفیری‌ها به حرم عمه سادات، عزم رفتنش برای (س) را تقویت کرد. مخالفت کردم چون پسر خاله ام نیز، پانزده روز بعد از رفتنش شد. صحبت را عوض کرد و گفت بخاطر نمره بالای چشم‌هایم امکان اعزامم نیست. ✍ اما بعد از چند ماه دوباره خواسته اش را مطرح کرد و چون نمی خواستم روی این علاقه‌اش پا بگذارد، قبول کردم. هر چند مطمئن بودم بخاطر معافیت پزشکی او را برمیگردانند. روز مرد بود؛ هدیه اش را دادم و گفتم جمعه که برت گرداندند، به خانه بیا؛ منتظرت هستم. دستی به ته ریشش کشید و گفت: «شاید این آخرین دیدارمون باشه ها» گفتم: «نه خیالت راحت». و خیالم راحت بود که از تهران خارج نمی‌شود. روز ها گذشت و جمعه ها فرا رسید اما خبری از بازگشت سید رضا نبود. بعد از بیست روز از رفتنش دخترمان به دنیا آمد. وقت اعزامش به سوریه تماس گرفته بود اما نتوانستم جواب بدهم ✍ چند ساعت بعد تماس گرفتم. همرزمش گفت کردند... دنیا دور سرم چرخید. شب دوباره تماس گرفت. گفتم «واقعا داری اعزام میشی؟ گفت نگران نباش، تا زمان تولد فرزندمان برمیگردم. در سوریه با فرماندهانش بحث زیادی داشت بخاطر چشمانش. از آنها اصرار برای برگشتن به عقب از سید رضا انکار و ماندن برای ادای تکلیف و حراست از حرم... تا خط مقدم ماجرا ادامه داشت. خیالم راحت بود که به اعزام نمی‌شود. اما او زمان شهادتش را هم می‌دانست. به هم رزمانش گفته بود فردا به شهید می‌شوم. ✍ مادرم خبر شهادتش را داد؛ باورم نمیشد تا اینکه در معراج شهدا دیدمش... طفل دو ماهه ام را بر سینه اش گذاشتم. آخر او پدرش را ندیده بود و پدرش هم او را ندیده بود. آن لحظه که در شوک بودم فقط را می‌خواستم. ✍ روز خاکسپاری مصادف شد با سالروز عروسیمان... در خاکسپاری نتوانستم حاضر شوم بخاطر شوکی که بهم وارد شده بود. حالا دختر بزرگم هنوز منتظر است پدرش از کربلا باز گردد چرا که باورش نمیشود پدرش شهید شده. ✍ اما من دلگیرم از مردمانی که در نعمت والای را قدر نمی دانند. حالا سید سفر رفته... سفری که دیگر بازگشتی ندارد و ما هم به او می‌پیوندیم... منتها او کمی زودتر رفته است. تا مدتی دیگر ما هم با رویی سفید به او می‌پیوندیم انشالله... 🆔 @khadgshohada_ir