eitaa logo
کانون خادمین گمنام شهدا
1.5هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
123 ویدیو
7 فایل
کانون خادمین گمنام شهدا: کانونی مستقل ومردمی کانونی بدون وابستگی به نهاد یا ارگانی کانونی که وابسته به #شهداست وبس کانونی که #گمنامی را پرورش میدهد خدایا اخلاصی ازجنس #شهدا عنایت کن با #ما همراه باشید مکان:مشهدخیابان امام رضا ادمین: @Khgshohada_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
همان اوایل صحبتمان بود و حرف از خواستگاری ؛ مادرِ همسرش میگفت همیشه میخواستم دامادم مردِ ایمان باشد. مسجد برود و مومن واقعی باشد؛ میگفت که ازدواج را چقدر ساده گرفته بودند؛ از خصوصیات که برایمان گفتند ایمان، صداقت، شوخ‌طبعی و شان خیلی پررنگ بود؛ گاهی که همسرشان میگفتند کمی استراحت کند، تکیه کلام همیشگی اش رو میگفت: ! از اولین اعزامشان که پرسیدیم بیشتر سکوت شنیدیم! با خیلی صمیمی شده بودند و بعد از شهادتشان، حالشان خیلی عوض شد ولی هیچ راهی برای رفتن نبود؛ ! خبر شهادت را هم مادرِ به خانوادشان داده بودند؛ : چند روز قبل از شهادتش در سوریه بودیم. به زیارت که رفتم نمیدانم چرا... اما سلامتِ همسرم را، یا به کنارم برگشتنش را از حضرت نخواستم... فقط گفتم تنها قطره‌ای از صبرشان را به من بدهند تا هر چه پیش آمد بتوانم بایستم؛ روز دوم محرم بود که خبر شهادتش را آوردند! آن هم مادرِ ! 🆔 @KHGShohada_ir
کانون خادمین گمنام شهدا
دیدار خصوصی با شہدای تازه تفحص شده یکشنبہ(۹۷/۴/۱۷) #شهید_علی_گنج_بخش #شهید_غلام_رسول_بابکی #کانون
صبح با صداےِ زنگ تلفن باخبر میشویم از ورود دو تازه تفحص شده ے ... ورود بہ شہر ما!بہ شہر ضامـن آهــو! سَرخوش از طلبیـده شدن... با وارد شدن‌به محفلشان....شمیـم بہ مشـام میرسیـد مَگَـر میشـود بعد از این همہ سال از رفتـن خرازے ها و همت ها....مَـگر میشوَد؟! امـا شدن و میـزبان این عرشیان شدن حــالمـان را جا آورد میگویند بعد از این همــہ سـال چہ وقت دوبــاره عزادار ڪردن خانوادهایشـان است... و آنـان چہ خبـر دارند از مادران این دلاوران ڪہ چگـونہ با وعـده ے بازگشت پسر رشیدشـان دلشـان آرام میگیـرد... دستمـان ڪہ بہ تابوت رسیـد آرامشی وصف ناشدنے سرار وجودمان را لبریـز ڪرد و فہمیدیـم آنڪہ مفقود بوده و هست ماییـم و آنان حتے مفقودیتشـان پیداتر از هر پیداییست ... آمدنـد تا بہ یادمـان بیاورنـد ڪہ راهشان را گم نکنیم...! پـس تقلا ڪنیم براے و شڪر گذارباشیـم بابت ایـن دعوت براے روز مادر هدیہ اے ڪہ بہ مـادرش رساندیمـ...از طرف فرزند رشیدش...تا دوایے شود بر دل بے قرار مـادر و مـگـر دل مادر قـرار میگیرد؟! مگر می شود دعای مادر شنیده نشود! مادری که بهشت زیر پایش است.... و آن هم مادر شهید!...که فرزندش را میخواهد! وجبـران ایـن همہ صبـورے و دعاے مادر... منجـر میشود بہ اجابت.... و... و... و یوسف گمگشتہ ے مادر رخ می نماید پس از سالہا دلتنگے و دورے خود رامیرسـاند تا مرحم زخـم مـادر شود...و نورے براے شاید یافتـہ شدن ما مفقودیـن 🆔 @KHGShohada_ir
کانون خادمین گمنام شهدا
📸 #چهارشنبه_های_شهدایی دیدار با خانواده #شهید_مدافع_حرم_جواد_کوهساری ⏰ چهارشنبه ۹۷/۹/۱۴ #برادران
بِسمـ اللّٰہ الرَّحمٰنِ الرَّحیمـ بازدید اینبـارمان از پدر و مادر شهیدے دهۂ شصتے است ڪہ چہ قدر مےتواند راه بگشایـد.... در ڪودڪی و زبانـزد بود، بود! از دوران خود را موظف به پوشیدن لباس بسیجے ڪرد تا از همان ابتدا بیاموزد شهدا را و تا لبیڪ گوید جبہہ حق را... و در دوران خدمت سربازے در نیروے هوایے مشغول بہ فعالیت شد! ایشان با شنیدن اتفاقات و حملہ داعش تاب نیاوردند و پیگیـر رفتن شدند، رفتنے ڪہ ڪسے نمےدانست بازگشتش سوے یا ! ولی براے رفتن اذن از پدر مادرش میخواست ولے میگفت بدانید ڪہ هرزمان مرگ زمانش برسد، دیگر مجالے براے از آن نیست، حال هرڪجا باشے باید شوے! بہ عنوان و تخریب عازم شد آن هم با شهید والامقام اسدے جواد آقا قبل از شهادتش اعلام ڪرده بود ڪہ مےخواهد شود و غسل شهادت هم ڪرده بود! بہ راستے ڪہ شهدا چہ ارتباط نزدیڪے با دارند ڪہ انگار بہ آنها الهام مےشود ڪہ رفتن است... بعد از شهادت، پیڪر ایشان رهسپار مےشود، جایے ڪہ وقتے آدرس شهدا را بدهے دل بہ آنجا پر مےڪشد، چون کوتاهترین راه تا خداست! و پدر شهید توصیه مے ڪنند که الگو برداریم از این راه.... ڪہ استکبار تا زمان ظهور موعود هست ولے شما جوان ها مےتوانید درمقابلش بایستید، بدون هیچ ..... و مادر هم از هاےِ مادر پسرے مےگوید ڪہ براے رفعِ بےقرارے هایش به لباس هاےِ جوادش پناه میبرد تا با بوییدنش حضورش را حس ڪند و بگیرد! امید است با بمانیم در این راه! چون بسے مهم تر از است...... 🆔 @KhGShohada_ir
🇮🇷 آیا می دانستید؟ 🔸 آیا می دانستید در #داخل_میدان_نمایشگاه بزرگراه میثاق #مشهد، پیکر مطهر دو #شهید دفاع مقدس مدفون است؟ چند بار دور این میدان چرخیدیم؟! چند بار دور این شهدا چرخیدیم؟! اصلا میدونستید؟! از این به بعد که دور زدیم، یادمان باشد بگوییم: السلام علیکم یا اولیاء الله، السلام علیکم یا انصار دین الله... ❤️ شهید محمود اشرفی ❤️ شهید قربانعلی میرانیان #کانون_خادمین_گمنام_شهدا 🆔 @KhGShohada_ir
🌹 دیدار از خواهر شهید محمود حسینی: ✍ سال ۵۳ پدر و مادرم برای زیارت امام رضا به مشهد اومدن که بعد از اون موندگار شدند. همه خواهرا و برادرا، متولد مشهد هستیم. ✍ برادرم فرزند ارشد خانواده بود به همون خاطر از همه و تر بود. از بچگی شجاع بود و خیلی غیرتی؛ اگه یکی از بچه های محل به من حرفی میزد که دلخور میشدم دیگه با داداش محمودم طرف بود. ✍ به پدر، مادرم که خیلی احترام میذاشت. پدرم هر حرفی میزدن داداشم سر بلند نمیکرد. موقع رفتن به سوریه هم پدرم با اینکه ناراضی بودند، ایشون هیچ حرفی نزدن و بهشون احترام میذاشتن... ✍ بعد از فوت مادرم خیلی تغییر کردند. دیگه برا این دنیا کاری نمیکردن همیشه میگفتن توکلت به خدا باشه یه جورایی پشت پناه ما بود. ✍ وقتی گفتن میخوام برم سوریه توجهی نکردیم به شوخی گرفتیم و من که از ته دل راضی نبودم یه مدت گذشت تا اینکه اربعین سال 93 رفتن کربلا وقتی برگشتن گفتند که من کارمو کردم دارم میرم چه شما بذارین چه نذارین... خب منم دوست نداشتم داداشم از دستم بره گفتم خب این همه جوون تو جهان هست، چرا تو بری؟! یه حرفی بهم زدن که هنوز که هنوزه صداشون تو گوشمه گفتند که وقتی همه دنیا متحد شدند، اسلام رو از بین ببرند، چرا ما مسلمونا با هم متحد نشیم اینطوری شد که من راضی شدم ولی فکر نمیکردم که پدرم هم راضی بشن ولی انگار همه دنیا دست به دست هم داده بودند که داداش محمودم بره سوریه... ✍ اولین بار سال 94 بود که رفتند. بیشتر از سه بار نشد که رفتند. موقع رفتن که شد، کلی نذر، نیاز کردم براش صدقه انداختم گفتم محمود جان یه وقت اون جلو ها نریاااا.... گفت که نه خیالت راحت من هرجا آقا باشه میرم... ✍ گروه اعزامشون خیلی عجله داشتدن از اونجا بود که دلشوره های منم شروع شد همش گریه میکردم. زنگ که میزد همش منو دلداری میداد که توکلتون به خدا باشه من شدم یه وقت گریه نکنین دشمن شادمون نکنین صبرتون رو از حضرت بخواین خیلی مراقب بابا باشید... ✍ مرخصی که میومدند، خیلی از خاطرات اونجا رو برای برادرم تعریف میکردند. از اینکه چجوری گلوله و تیر از کنارشون رد میشده ولی بهشون اصابت نمیکرده. اینا همش های حضرت زینب بود. ✍ موقع شهادتشون یک عملیات بزرگ بود که خود ایشون فرمانده گردان بودند. در آخر این عملیات که با پیروزی همراه بود، فرمانده گردان هم به آرزوشون رسیدند که دوبار زخمی شدن و با اصابت خمپاره به شهادت رسیدند... ✍ برادر من به خاطر ارادت خاصی که به سید الشهدا، آقا امام حسین داشتند اسم مستعارشون بود. 🌙 چه زیبا میشود وقتی که شهادتت را از سید شهیدان طلب کنی و مُهر رضایت به نامه ات بزنند. 🔅 این دیدار مصادف شده بود با شهادت حضرت حمزه سید الشهدا 🆔 @KhGShohada_ir
به توکل نام اعظمت بسم الله الرحمن الرحیم 🍃 📜 سید ابراهیم عالمی ..📜 ✍سال ۷۶ بود که اولین فرزندم در مشهد به دنیا آمد. پسر بود. نامش را ابراهیم گذاشتیم ، سید ابراهیم. آرام و منظم بود ، درس خوان بود و بچه ها را نصیحت و تشویق به درس‌خواندن میکرد، با بچه ها مهربان بود، شوخ طبعی و جدیت را باهم داشت. به همه احترام می‌گذاشت ، به خصوص من و پدرش . همسرم نانوا بود و ناراحتی قلبی داشت ، سید ابراهیم هوای پدرش را خیلی داشت . ✍سید ابراهیم ۱۶ساله شده بود ، روزی آمد و گفت :من میخواهم به سوریه بروم ، احتیاج به رضایت شما دارم . پدرش نتوانست اورا از رفتن منع کند ، می‌گفت اگر راضی نشوم شرمنده حضرت زهرا (س) میشوم . اما من ، نه ، ته دلم راضی نبودم ، او فرزندم بود و پاره ای از وجودم . مدام تکرار می‌کرد و به من می‌گفت :الکی که روضه نمی‌گیریم ! شما هم باید اجازه بدی .. ✍با حرف هایش دلم را کنار گذاشتم و با رفتنش موافقت کردم . رفتم و رضایت دادم و فرم پر کردم .. ۲۰روز تهران بود ، ۳ماه سوریه ، سال ۹۲بود که اعزام شد. تماس که می‌گرفت میگفتم ابراهیم مرخصی بگیر و برگرد اما در جوابم فقط می‌گفت : مرخصی نمیام ! اینجا نیرو کمه .. ✍آخرین بار دقیق یادم نیست که چه روزی تماس گرفت اما این بار با همیشه فرق میکرد، با تک تک افراد خانواده صحبت کرد و حلالیت طلبید ، می‌گفت : اینجا کشور غریبه و معلوم نیست چه اتفاقی می‌افته ، تا پیکر رو ندیدین قبول نکنین . خیلی ناراحت نباشین و گریه نکنین ، اگه گریه کنید ثواب خودتون رو کم میکنین. به بی بی حضرت زینب (س) فکر کنین که در یک روز ۴ دادن... ✍چهارشنبه شب بود که خبر را دادند ، پدرش به خاطر ناراحتی قلبی که داشت روز پنجشنبه فوت کرد . اوایل خیلی خوابش را می‌دیدم ، آرزوی سید ابراهیم بود و همیشه در خواب هایم خوشحال بود . بهشت رضا میرفتم اما بر سر کدام مزار؟ هر چند که همه همچون فرزند خودم هستند اما دور میزدم . برای سید ابراهیم مزاری درست کردیم و سنگی گذاشتیم به امید اینکه صدایم را می‌شنود با او درد و دل میکنیم . اگر سید ابراهیم دوباره بیاید بازهم میفرستمش ، فدای سر حضرت زینب (س)... باید پیش حضرت زهرا (س) آبرو کسب کنیم و شرمنده نباشیم. 🆔 @KhGShohada_ir
به توکل نام اعظمت بسم الله الرحمن الرحیم🍃 📜 جاویدالاثر عزت الله بربری 📜 ✍ متولد سال۷۰ بود، خاله اش همسایه مان بود، برای خواستگاری آمدند، چند دفعه رفت و آمد کردند و در نهایت پدرم قبول کرد. ✍ اخلاق خوبی داشت، عاشق موتور بود و از همان اول زندگی موتور داشت. مدتی از زندگی مان گذشته بود که صاحب به نام اسماء شدیم و عزت الله با اسماء خیلی جور بود. ✍ اسماء دوساله شده بود که عزت الله گفت می‌خواهم به سوریه بروم و خیلی یکدفعه ای پیش آمد، اصلا فکرش را نمیکردیم که جدی شود. یک سالی بود که برادرش به سوریه رفت و آمد داشت، ما فکر می‌کردیم میخواهد مثل برادرش در رفت و آمد باشد، خودش که می‌گفت میخواهم فقط آنجا را ببینم. ✍ برای آموزش به تهران رفت، اولین بار بود که به سوریه می‌رفت و بخاطر شرایط دو یا سه هفته ای که آنجا بود تلفنش را پاسخ نمی‌داد، فقط یکبار تماس گرفت، آن هم در شب بود و فقط توانست با مادرش صحبت کند. ✍ ۹۳/۸/۱۰ بود که خبر شهادتش را به ما دادند، در منطقه به شهادت رسید. بعد از شهادتش به آمدیم. اوایل بیشتر خوابش را می‌دیدم اما حال دیر به دیر به خوابم می آید، در خواب هایم لباس سفید به تن دارد. ✍ دوسال بعد از عزت الله بود که برای زیارت به رفتیم و محرم بود، صبح ها حرم حضرت زینب(س) و شب ها حرم حضرت رقیه(س). احساس تنهایی نمیکردیم، آنجا همسران شهدا نیز بودند و باهم آشنا شدیم. زینبیه آرامش خاصی داشت. ✍ حال اسماء ۷ سال دارد و چیز زیادی از به یاد ندارد، مگر از صحبت های من و مادربزرگش. 🆔 @KhGShohada_ir
بسم الله الرحمن الرحیم🍃 📜 📜 ✍ سال ۹۰ ازدواج کردیم. آن هم به ساده ترین حالت. هر چند که خیلی ها مسخره‌مان می‌کردند اما باکی نبود.. باید برای اسلام از جان و آبرو گذشت. سادگی زندگی مان، آرامشی بی نظیر را برایمان رقم زده بود. از سوی دیگر سید رضا مدارج اخلاق را پی در پی می‌پیمود. از به خداوند تا رشد معنویش... ✍ گذشت... هجوم تکفیری‌ها به حرم عمه سادات، عزم رفتنش برای (س) را تقویت کرد. مخالفت کردم چون پسر خاله ام نیز، پانزده روز بعد از رفتنش شد. صحبت را عوض کرد و گفت بخاطر نمره بالای چشم‌هایم امکان اعزامم نیست. ✍ اما بعد از چند ماه دوباره خواسته اش را مطرح کرد و چون نمی خواستم روی این علاقه‌اش پا بگذارد، قبول کردم. هر چند مطمئن بودم بخاطر معافیت پزشکی او را برمیگردانند. روز مرد بود؛ هدیه اش را دادم و گفتم جمعه که برت گرداندند، به خانه بیا؛ منتظرت هستم. دستی به ته ریشش کشید و گفت: «شاید این آخرین دیدارمون باشه ها» گفتم: «نه خیالت راحت». و خیالم راحت بود که از تهران خارج نمی‌شود. روز ها گذشت و جمعه ها فرا رسید اما خبری از بازگشت سید رضا نبود. بعد از بیست روز از رفتنش دخترمان به دنیا آمد. وقت اعزامش به سوریه تماس گرفته بود اما نتوانستم جواب بدهم ✍ چند ساعت بعد تماس گرفتم. همرزمش گفت کردند... دنیا دور سرم چرخید. شب دوباره تماس گرفت. گفتم «واقعا داری اعزام میشی؟ گفت نگران نباش، تا زمان تولد فرزندمان برمیگردم. در سوریه با فرماندهانش بحث زیادی داشت بخاطر چشمانش. از آنها اصرار برای برگشتن به عقب از سید رضا انکار و ماندن برای ادای تکلیف و حراست از حرم... تا خط مقدم ماجرا ادامه داشت. خیالم راحت بود که به اعزام نمی‌شود. اما او زمان شهادتش را هم می‌دانست. به هم رزمانش گفته بود فردا به شهید می‌شوم. ✍ مادرم خبر شهادتش را داد؛ باورم نمیشد تا اینکه در معراج شهدا دیدمش... طفل دو ماهه ام را بر سینه اش گذاشتم. آخر او پدرش را ندیده بود و پدرش هم او را ندیده بود. آن لحظه که در شوک بودم فقط را می‌خواستم. ✍ روز خاکسپاری مصادف شد با سالروز عروسیمان... در خاکسپاری نتوانستم حاضر شوم بخاطر شوکی که بهم وارد شده بود. حالا دختر بزرگم هنوز منتظر است پدرش از کربلا باز گردد چرا که باورش نمیشود پدرش شهید شده. ✍ اما من دلگیرم از مردمانی که در نعمت والای را قدر نمی دانند. حالا سید سفر رفته... سفری که دیگر بازگشتی ندارد و ما هم به او می‌پیوندیم... منتها او کمی زودتر رفته است. تا مدتی دیگر ما هم با رویی سفید به او می‌پیوندیم انشالله... 🆔 @khadgshohada_ir
🌷شهید مدافع حرم سلیمان میرجانی 🌷 ✍🏻 +چرا خانوم نمی آیید بچه تون و تشییع کنید؟! دنیا آوار شد سرم انگار...دیگر صدایش را نمیشنیدم زمین افتادم،ازحال رفتم... چندساعت بعد ایستاده بودم جلوی کنسولگری ایران برای گرفتن پاسپورتی که امضای فرماندار را کم داشت، گفتند جلسه اند... رفتم محل جلسه فرماندار... میشناختمش زنگ زدم گفتم باید بروم ایران امضای شما را کم دارم گفت برگرد کنسولگری هماهنگ کردم...! ✍🏻 دو روز بعد تهران بودم، بی هیچ نشانی... غریب در شهری شلوغ... یعقوبی بودم در پی یوسفم... بی انکه پیراهن اش را داشته باشم... تمام بیمارستان های تهران را زیر پا گذاشتم در پی اش.. هیچ کس خبر نداشت.. یکی گفت: دروغ گفتند به شما این قصه اعزام به اصلا وجود ندارد.. زانوهایم سست شد گوشه ای نشستم.. بیخبری رنج است، عذاب است، آن هم برای مادری که یکسال است پسرش را ندیده و حال خبر شهادتش را شنیده... ✍🏻 ما برگشتیم افغانستان اما سلیمان مشهد ماند، حوالی مرداد بود بنظرم زنگ زد اذن مرا بگیرد برای سوریه رفتنش! با خنده گفتم: عاشق چه کسی شدی که باید سوریه بروی دنبالش؟؟ گفت: مادر! من (ع) شدم...! به دهانم مهر زد انگار نتوانستم مخالفت کنم گفتمش برو...! ✍🏻بغض گلویم را میفشرد... صدای خنده و شوخی اش در تمام خانه می پیچید وقتی می آمد، قانون گذاشته بود میگفت تامن خانه م هیچ کس حق ناراحتی ندارد! تمام خاطراتش جلوی چشمم بود... همیشه کفشهایم راجلوی پایم جفت میکرد، هیچ وقت جلوتر از من قدم نمیگذاشت.. معجزه بود بی شک دیدن اتفاقی همرزمش گفتم: امدم پیِ پسرم... نشانی ندارم... گفت: شهدا را میبرند معراج.. نام پسرتان چیست؟ با اشتیاق گفتم: سلیمان... سلیمان میرجانی! جوان چشم هایش برق زد گفتم: میشناسم... همرزمم بوده... جلوی چشم خودم شد! راهی معراج شدیم... انجا بود... سلیمانم آنجا بود خیره شدم به صورتش.. تازه هجده ساله شده بود... یک تیرنشسته بودم کنج قلبش... پیکر را تحویل گرفتیم.. هنوز مسئله مدافعان حرم علنی نشده بود گفتند پیکر را اول در تربت حیدریه تشییع کنید بعد مشهد اما نگویید که ایرانی نیستید! اما من گفتم، به همه گفتم که افغانستانی ام! پیکرش را دوباره در معراج مشهد دیدم اینبار اما گریه و بی تابی نکردم بیاد مصائب عقیله بنی هاشم بودم، در مقابل رنج ایشان داغ ما هیچ ارزشی نداشت...! بخاطر علاقه اش به اهل بیت خواستیم مزارش در مشهد باشد من هم اینجا ماندنی شدم کنار او...! ✍🏻 اوایل شهادتش خوابش را دیدم.. کنارپسر دایی شهیدم نشسته بود .. میخندید... انگار میخواست بمن بگوید جای اش خوب است...! 🆔 @KhGShohada_ir
🌷 شهید مدافع حرم جاوید یوسفی🌷 زن ها که میشوند نمیگویند بجای آن بهانه میگیرند گله میکنند شکایت میکنند هربار که زنگ میزد کلافه اش میکردم با گلایه ها و اصرارهایم که برگرد میگفت: "چشم!مرخصی که بگیرم برمیگردم" میگفتم:پس سوریه واقعا جنگ‌ست که برای برگشتنت باید مرخصی بگیری؟؟ وقتی گفت میخواهد برود سوریه بی مقدمه گفتم من هم می‌آیم! طاقت دوری اش را نداشتم.همیشه با هم بودیم.اخر هفته ها که میرفت کوهنوردی چندین بار زنگ میزدم میگفتم:اقا جاوید کجایی؟زودتر برگرد گفت:نه! خانم ها را نمیشود همراه خودمان ببریم!من هم میروم ! گفتم:باشد برای زیارت اگر میروی برو...تنها برو! خبری نداشتم از جنگ و اشوب سوریه! چندروز بعد مرا برد مسجدی که رضایت کتبی بدهم به رفتنش،گمان میکردم قرارست من هم با او بروم و اقاجاوید میخواهد بقولی دقیقه اخر شگفت زده ام کند و بگوید همراهش شوم! وقتی عکس من و بچه ها را هم از جاوید خواستند این خیال در دلم قوت گرفت. از شوق این فکر هیچکدام از فرم ها را نخواندم و تنها امضا کردم. کسی که فرم هاراتحویلم داده بود مدام ازمن میپرسید:خانوم شما راضی هستید به رفتن همسرتان؟ من هم ازهمه جابیخبر میگفتم:چرا راضی نباشم!؟راضی ام! جاوید اما پشت سرم ایستاده بود و سر و دست تکان میداد که به آن اقا بفهماند چیزی نگوید بعد از آن تا روز اعزام اقا جاوید هرشب امام رضا بودیم_تا پانزده روز_در گریه میکرد،خیلی گریه میکرد،علتش را نمیفهمیدم من. روز شهادت امام رضا(علیه السلام) روز اعزامش بود عجله داشت میخواست پرواز کندانگار،ترافیک و شلوغی شهر کلافه اش کرده بود،قبل رفتنش با دخترهایمان چند عکس گرفت. تلفن همراهش را باخودش نبرد اجازه نداشت گفتم پس چطور برایمان عکس میفرستی از آنجا؟؟چطور زنگ میزنی؟ گفت حالا وقتی برگشتم عکسها را نشانت میدهم! زنگ هم میزنم! بعد رفتنش فهمیدم اصل قضیه را،برادرم از اوضاع سوریه گفت.پدرم گفت تو ندیدی را که می اورند؟ گفتم نه! از کجا باید خبر می داشتم!؟ دو هفته ای از نبودنش گذشت نه پیامی نه تماسی طاقتم طاق شده بود...رفتم همان مسجدی که فرم ها را امضا کرده بودند. گفت:هنوز به سوریه نرفتند و تهران درگیر دوره های آموزشی اند. تحمل مشهد را نداشتم بدون اقا جاوید! چمدانم را بستم و راهی شیراز شدم و رفتم خانه پدر همسرم! بعد از یکماه زنگ زد و گفت تهران بوده و تازه راهی سوریه شده... گفتم پس چرا زنگ نزدی؟؟ گفت:نمیشد مجالم نداد بیش از این لب باز کنم به گله و شکایت! صورتش خیس اشک بود گفت:خواب دیدم درقبری تاریک گرفتارم و عقربی مدام روی سینه ام راه میرود از خدا و ائمه مدد میخواستم.ناگهان خانمی با مشکی آمد و گفت:نگران نباش تو از مایی! بعد این خواب تب و تاب سوریه رفتن به جانش افتاد! پدراقاجاوید گفت:مجروح شده و در مشهد است! جاده شیراز به مشهد آنروز انگار تمامی نداشت. آدمی که باشد زمان کند میگذرد،جاده ها طولانی میشوند از کنار یک بیمارستان که رد شدیم گفتم:بچه ها کنار شما باشند من خودم شب کنار اقاجاوید می‌مانم. نفهمیدم چه وقت و چه طور وارد مسجد شدم بخودم که آمدم خیره مانده بودم به عکس اقاجاوید روی دیوار! گفتند وداع با پیکر از خدا میخواستم اشتباه باشد، تشابه اسمی چیزی دلم میخواست روی پیکر را که باز کنم چهره آقاجاوید را نبینم اما جاوید بود با چشم های نیمه باز، سخت بود برایم خیلی سخت اسما پدرش را در دید خیلی بهم ریخت؛ یسنا اما تقریبا پنج ماهه بود چیزی نمی‌فهمید دلم میخواست پیکرش مشهد بماند اما پدر‌همسرم طاقت دوری از پسرش را نداشت. چیزی نگفتم راضی شدم که شیراز باشد.خودم اما مشهد ماندم گفتم اقاجاوید خودش مرا آورده مشهد پس من هم همینجا می‌مانم اوایل اسما زیاد مرور میکرد خاطرات پدرش را اشک های مرا که می‌دید دیگر چیزی نمیگفت. دلش میخواست نام دختر اول‌مان مبینا باشد اما با دل من راه آمدو شد آن نامی که من میخواستم. انتخاب نام دختر دوم‌مان هم را سپرد به من! چند وقت پیش با یسنا راجع به حرف میزدم گفتم: باباجاوید همراه (عج) برمیگردد؛بعد آن مدام به همه میگوید برای اقا دعا کنید که بابا جاویدمم برگردد. سوریه که رفته بودم در فرودگاه با خودم گفتم:آقاجاوید بخاطر این مردم شد؟! اما تا چشمم به گنبد خانم زینب(س) افتاد از فکرم شرمنده شدم، جاوید بخاطر حفظ حریم رفت. زیاد سفر میرفتیم باهم برای همین بعد او اشتیاقی به سفر و تفریح ندارم خیلی اوقات که خوابش را میبینم من و بچه ها را میبرد یک دشت سبز به هوای تفریح و سفر دلم‌تنگش میشود،اگر مزارش اینجا بود دلم ارام‌تر بود،اما وقت میروم حرم حرم پناه هاست هربار که به شیراز میرسم قبل از هرجایی با چمدان راهی دارالمرحمه میشوم..مزار اقا جاوید. 🆔 @KhGShohada_ir
🌷شهید مدافع حرم رضا میرزایی 🌷 ✍🏻سال ۱۳۵۹ از خانواده‌ای افغانستانی تبار در ایران متولد شد. نوجوان بود که دلیرانه به صفوف مجاهدان افغانستانی پیوست تا داد شیعیان مظلوم هموطنش را از طالبان جهل و خون بگیرد. عادت نداشت از مجاهدت‌هایش حرفی بزند همین بود که از ۵ سال و اندی حضورش در افغانستان خاطره‌ای باقی نیست جز اینکه با همرزم بود. ✍🏻روز خواستگاری گفته‌بود «تا جنگ باقی است من ، هر جای دنیا که باشد». سال ۱۳۸۰ پای سفره عقد نِشست و باز از جنگ دل نَشُست. زیبایی‌ها و خوشی‌های دنیا زنجیر نمی‌شد به و دلش. همین بود که دو سال عقدشان را در افغانستان و جنگ با طالبان سپری کرد. ✍🏻 بعد از عروسی دوشادوش پدرش در آهنگری، پتک بر آهن داغ کوبید و رزق حلالش را از دل آتش بیرون کشید. باز اما به در دلش زبانه می‌کشید. مثل پرنده‌ای مهاجر مدام در رفت و آمد بود؛ از این وطن به آن وطن. از این سنگر به آن سنگر. پسر ده‌ماهه‌اش، مجتبی را به خدا سپرد و دوباره عزم کرد. دو سال و اندی بعد که برگشت فهمیدند یک سال در هرات اسیر طالبان بوده. ✍🏻 ماه مبارک رمضان سال ۱۳۹۲ دخترش نرجس دو سال و نیمه بود که از مناره‌های حرم بانوی فریاد هل من ناصر ینصرنی را شنید. رضایت بانوی خانه‌اش را گرفت. به ندای بانوی کربلا لبیک گفت و دوشادوش در نبرد با داعش سینه سپر کرد. ✍🏻 نام جهادی‌اش در سوریه بود و در نیروی ادوات خدمت می‌کرد. از چندبار حضور این مجاهد بی‌ادعا در سوریه فقط همین‌ها را می‌دانیم. اینها را بانوی صبوری می‌گوید که بعد از چند روز بی‌خبری، خواب همسرش را می‌بیند؛ در رویا، هر دو به زیارت رفته‌اند. ✍🏻 بانو از نگرانی‌ها و دلهره‌هایش می‌گوید و می‌پرسد «چرا نیستی؟» شهید می‌گوید «من کنار شما هستم.» یک هفته بعد خبر آمد که تک تیرانداز تکفیری، رضا را در حالیکه مشغول حمل پیکر همرزم شهیدش بوده به آرزویش رسانده‌است. چند روز بعد، ماه مبارک رمضان ۱۳۹۳ بود که پیکر روی دست‌های دوستدارانش تشییع شد. ✍🏻 در خانواده شهید میرازایی، هر کسی، دلتنگی را نوعی تاب می‌آورد. همسرش گاهی سجاده دلتنگی‌هایش را در حرم امام رضا (علیه السلام) می‌گشاید و گاهی در قطعه شهدای مدافع حرم بهشت رضا (علیه السلام)، نگاه در نگاه شهید، اشک‌های دوری را از چشم پاک می‌کند. دردانه شهید، نرجس خانم، دلگویه‌هایش را در گوش قاب‌عکس بابا زمزمه می‌کند. گریه آقا مجتبی را کسی ندیده؛ کسی چه می‌داند! شاید دارد به سفارش پدرش در آخرین دیدارشان عمل می‌کند «مجتبی‌جان! بعد از من، تو مرد خانه‌ای؛ مرد گریه نمی‌کند.» 🆔 @KhGShohada_ir
بسم رب العشق⁦❤️⁩ ⁦✍️⁩امام «ره» می فرمایند : « اسم این را تنگه بگذارید .» ⁦✍️⁩ من به شدت به شهید بودم . هر وقت به خانه می آمد نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم . بچه ها خودش نگه می داشت و به من می گفت :«شما خسته ای ، استراحت کن !» ⁦✍️⁩بسیار و شوخ طبع بود . نمی گذاشت در جمع فامیل ، قهر و ناراحتی باشد ، همیشه دنبال آشتی دادن بود . ⁦✍️⁩به دیدار فامیل می رفت و به آنها سرمی زد ... وظیفه خودش می دانست که از حال خویشاوندانش با خبر باشد . ⁦⁦ ⁦✍️⁩ از همان دوران انقلاب فعالیت هایش را شروع کرد . گروهی را به نام ، به همراه شهیدان : نظرنژاد ، هاشمی نژاد ، بابارستمی ، برونسی تاسیس کردند که تا آغاز انقلاب ، کارهایشان علنی شد . ⁦✍️⁩ به اهمیت بسیار زیادی می داد . تربیت بچه ها ، برایش مهم بود و به من سفارش میکرد : بچه ها یادت نرود ... ⁦✍️⁩ با رفت و آمد داشت ... آنها هم به خانه ی ما می آمدند . ⁦⁦ ⁦✍️⁩ به من زنگ زدند و گفتند بیایم دفترشان . رفتم . گفتند : نیاز دارید . تا این را گفتند ازشان پرسیدم برای . و ایشان را برایم گفتند که شهید در عالم رویا بهشان گفته است که ما بنایی داریم و خانواده ام در مانده اند ، ! ⁦✍️⁩ یادم هست ، سال ۵۲بود . آن موقع امام ره را به تبعید کرده بودند . شهید به عراق رفت. همانجا با ایشان کرد که به عنوان فعالیت کند . ⁦✍️⁩به شدت بود . هدف داشت و ، برای هدفش کار میکرد . تنها برای هر چیزی را می خواست . و همین بودنش ، علت بود . ⁦✍️⁩روز آخر .. آن زمان تنها پسرم تازه راه افتاده بود . بسیار زیاد با پدرش انس داشت . وقتی که حسن بند پوتین هایش را می بست ، روی پشتش نشسته بود و با سر و صدا نمی خواست به برگردد . ⁦✍️⁩چند بار او را بوسید . از بغلش پایین آورد و باز محمد را در آغوش گرفت . ⁦ ⁦☘️⁩با تمام احساس کردم که این است . ⁦✍️⁩او از مؤسسین سپاه تربت جام بود . یک مدتی در زمان قائله کردستان به آنجا رفت تا کند . ⁦✍️⁩ در شلوغی های «کردستان، کرمانشاه» به آنجا رفت و بعد هم جنگ شروع شد و به عنوان تمام عیار به خوزستان رفت . ⁦✍️⁩در سال ۶۰ ، خداوند برایش چنین تقدیری را زد که او شود . ⁦✍️⁩ ، ایستاد و نگذاشت این تنگه به دست بعثی ها بیفتد . ⁦✍️⁩عاشق بود و بعد از برادر شهیدش هم تر شده بود . با اصابت تیری بر قلبش رسید . ⁦✍️⁩ از اطرافیانش می خواهد که صورتش را به سمت بچرخانند . و ایشان با چشم بر جهان فانی بست . ⁦✍️⁩ او فرمانده قرارگاه بود . خیلی روح و جانش با امام حسین علیه السلام گِره خورده بود . ⁦✍️⁩ هیچ چیز جای خالی را نه برای من و نه برای فرزندانش پُر نکرد . ⁦✍️⁩ به همسر شهید علیمردانی گفتیم : شما آنقدر عالی بوده که پسرتون با این وجود که را خیلی ندیده است اما شده است ... ⁦ ⁦✍️⁩اینقدر شهید واسطه شد تا من به پسرم بدهم تا او هم به برود و بشود ... 🆔 @KhGShohada_ir
🌹 از تبار شهید ✍🏻 سال ۱۳۶۹ در مزار شریف افغانستان متولد شد. حدودا ۴ ساله بود که پدرش در جنگ با طالبان، و مفقودالاثر شد. مادربزرگش سرپرستی او و خواهرش را برعهده گرفت. جمشید نوجوان بود که مادربزرگش خونریزی‌ها و ناامنی‌های طالبان را تاب نیاورد و همراه با دو نوه‌اش به امام رضا علیه‌السلام آورد. ✍🏻 سال ۱۳۸۳، ۲۴ ساله بود و را از شغل بنایی در می‌آورد که تصمیم به ازدواج گرفت. آنقدر چشم‌گیر بود که بالاخره بعد از چندبار خواستگاری، از دختر دلخواهش جواب مثبت بشنود و با هم پای سفره عشق بنشینند. زهرا، تنها ثمره زندگی آرام و نجیبانه او و همسرش، ۱۰ ساله بود که جمشید عزم جهاد کرد. زندگی با جمشید آنقدر دلپذیر بود که همسرش خطر رفتن به را نپذیرد و علی‌رغم درخواست جمشید، برای امضای رضایت‌نامه از جلوی مسجد برگردد. ولی جمشید که خوی را از پدرش به ارث برده بود کوتاه نیامد. او هم طعم ظلم و ناامنی را در افغانستان چشیده‌ بود و هم، خون و غیرت پدر شهیدش در رگ‌هایش می‌جوشید. جمشید می‌دانست همسرش راضی به دل‌بریدن نیست اما نمی‌توانست به ندای «هل من ناصر ینصرنی» که از گلدسته‌حرم حضرت زینب سلام‌الله‌علیها بلند بود بی‌تفاوت باشد. برای همین بود که به همسرش گفت امضای او را پای رضایت‌نامه جعل کرده و درخواست کرد مخالفتی نداشته‌باشد. ✍🏻 همسر شهید می‌گوید «موافق نبودم و برای همین تمام امیدم به عدم موفقیت جمشید در دوره آموزشی بود. چرا که فقط سه چهار ماه از تصادف و عمل جراحی‌اش گذشته‌بود. می‌دانستم با دستی که پلاتین گذاشته‌بودند حتی انجام کارهای آسان، برایش سخت است.» اما عزم جمشید برای لبیک به حضرت زینب سلام‌الله‌علیها آنقدر زیاد بود که سختی‌های دوره آموزشی را تاب بیاورد. جمشید موفق شد مجوز حضور در جبهه سوریه را بگیرد. بعد از دو ماه مجاهدت، به ایران برگشت اما نه برای همیشه. هنوز ندایی که بار اول او را به دفاع از حرم مشتاق کرده‌بود به گوش می‌رسید. از همین رو بار دیگر با وجود دل‌نگرانی‌ها و نارضایتی‌های همسرش راهی شد. اینبار هم دو ماه مبارزه کرد و بازگشت. ✍🏻 سال ۱۳۹۶ برای بار سوم عزم جبهه کرد. همسر شهید می‌گوید «آنقدر چهره و اخلاقش تغییر کرده‌بود که حس می‌کردم اینبار شهید می‌شود. نورانیت چهره‌اش حتی برای فامیل هم محسوس بود.» جمشید با اینکه معتقد بود هنوز لیاقت شهادت را پیدا نکرده ولی به عنوان تک‌تیرانداز، راهی معرکه جهاد شد. همسرش می‌گوید «اینبار خدا قلبم را برای رفتنش نرم کرده بود ولی دل‌نگران آینده دخترم بودم. برای همین گفتم تو تلخی بی‌پدری را چشیده‌ای. دلت می‌آید دخترت در سن ۱۱ سالگی رنج یتیمی بکشد؟ جواب داد «بعد از من خدا هست! و شما برایش پدری هم می‌کنی»» تحمل بیتابی‌ها و گریه‌های همیشگی زهرا در اوقات خداحافظی را نداشت. برای همین وقتی دخترش مدرسه بود راهی شد. حتی وقتی از ترمینال برای خداحافظی تماس گرفت باز با دخترش حرف نزد. شاید نمی‌خواست مهر پدری پای رفتنش را سست کند و دلش را بلرزاند. ✍🏻 شب بیست و سوم ماه مبارک رمضان آخرین حرف جمشید به همسرش درخواست دعا برای شهادتش بود. چند روز بعد، ۱۱ تیر در تدمر سوریه، آرزوی شب‌های قدرش اجابت شد و گلوله‌هایی که مامور شهادتش بودند تقدیرش را با شهادت رقم زدند. ۲۱ تیر همزمان با روز عفاف و حجاب، همراه با سه شهید دیگر تا حرم امام رضا علیه السلام تشییع شد و در مسجد جامع گوهرشاد بر پیکرش نماز اقامه گردید. پنجشنبه ۲۲ تیر نیز در قطعه شهدای مدافع حرم بهشت امام رضا علیه‌السلام به جمع منتظران حقیقی پیوست. بی‌شک شهید جمشید زائرشاه، مانند سایر شهدا، چشم‌انتظار روزی است که حضرت حجت عجل‌الله تعالی فرجه‌الشریف، از کنار کعبه بانگ «انا المهدی» سر بدهد و یارانش را از گوشه گوشه عالم فرا بخواند. به یقین اینبار هم او همراه و همنوا با شهدای لشگر فاطمیون، بلندتر از همیشه به ولی زمانش «لبیک» می‌گوید. 🆔 @KhGShohada_ir
💢اطلاعیه💢 🌹دیدار ‌با خانواده احمد صدیقی 🌹 🔔 زمان: فردا چهارشنبه ۹ فروردین ماه ⏰ ساعت : ۱۷ 🏠محدوده منزل: طلاب _ خیابان وحید ۱۸ ✅ به صرف افطاری ❌مهلت ثبت نام: تا چهارشنبه ساعت ۱۲ 🚺 ❌ این برنامه با رعایت شیوه نامه های بهداشتی برگزار میشود ❌ ثبت نام از طریق زیر👇👇 🔴 @Khgshohada_admin 🆔 @KhGShohada_ir
💢اطلاعیه💢 🌹دیدار ‌با خانواده میرزا محمود تقی پور 🌹 🔔 زمان: فردا چهارشنبه ۲۳ فروردین ماه ⏰ ساعت : ۱۷ 🏠محدوده منزل: بلوار معلم _ بین معلم ۱۲ و ۱۴ ✅ به صرف افطاری ❌مهلت ثبت نام: تا چهارشنبه ساعت ۱۲ 🚺 ❌ این برنامه با رعایت شیوه نامه های بهداشتی برگزار میشود ❌ ثبت نام از طریق زیر👇👇 🔴 @Khgshohada_admin 🆔 @KhGShohada_ir
💢اطلاعیه💢 🌹دیدار ‌با خانواده محمد عطار خراسانی🌹 🔔 زمان: فردا چهارشنبه ۱۳ اردیبهشت ماه ⏰ ساعت : ۱۷:۰۰ 🏠محدوده منزل: بلوار مطهری شمالی - مطهری شمالی ۷ ❌مهلت ثبت نام: تا فردا چهارشنبه ساعت ۱۴:۰۰ 🚺 💢 ❌ این برنامه با رعایت شیوه نامه های بهداشتی برگزار میشود ❌ ثبت نام از طریق زیر👇👇 🔴 @Khgshohada_admin 🆔 @KhGShohada_ir
🔻تشییع پیکر مطهر شهدای اقدام تروریستی و زائر شهید حاج قاسم سلیمانی: 🔹شهیده مریم قوچانی غروی 🔹 شهید عادل رضایی 🔸و شهید تازه تفحص شده دفاع مقدس جواد ایزدی 🔹زمان: شنبه، ۱۶ دی ماه، ساعت ۱۴ 🔹مکان: بلوار امامت، امامت ۲ @KhGShohada_ir