eitaa logo
کانون خادمین گمنام شهدا
1.5هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
123 ویدیو
7 فایل
کانون خادمین گمنام شهدا: کانونی مستقل ومردمی کانونی بدون وابستگی به نهاد یا ارگانی کانونی که وابسته به #شهداست وبس کانونی که #گمنامی را پرورش میدهد خدایا اخلاصی ازجنس #شهدا عنایت کن با #ما همراه باشید مکان:مشهدخیابان امام رضا ادمین: @Khgshohada_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 🌹 👌 بازدید: چهارشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۷ 👈 خواهران از بازدید: وارد منزل میشویم همسر شهید به همراه دخترانش میزبانمان هستند همسرشان از معیارهای پذیرش او میگوید از ایمان، تقوا، ڪاری بودنش و.... از مخالفت خانواده و رضایت خودش براے ازدواج.. بہ سادگی عقد میڪنند و جـز عروسی ڪہ روایت است بہ برگزاریش مراسمی نداشتند همسرشان میگوینـد در هرڪارے مہارتی داشتند میپرسیم از خصوصیاتشان بگویید و همسر و فرزندان از میگویند از ایمان ،مہربانی، دلسوزے و فداڪارے... از بودن شہید هنگـام گره ڪار دیگـران... از ڪمڪ بہ افـراد مسن و طلب دعاے خیـر ڪردن از آنان... از اهـل بودنش و سر زدن بہ اقوام و خویشان... در نوجوانی نیت رفتن بہ جبہه حق علیہ باطل میڪند اما بخاطر سـن ڪم مانع او شدند... بعد از سفرے ڪہ بہ ڪربلا داشتہ است عشق در دلش مینشیند... راز عشقش را بہ همسفر زندگیش میگویـد و او نیـز بدون هیچ ممانعتی راهیش میڪند... نہ همسر و نہ فرزندان، مانعے بـر راهے شدن شہید نشدند و رضایت دادند بہ خواست دلش...ترس از شہید شدنش داشتند و بہ گفتہ شہید هرچہ شود بازهم غم زینب(س) بالاتر و عظیم تر است و شما نیـز در امـر جہاد شریڪید خیالش ڪہ از تڪیہ گـاه دختـرش راحت شد قصد سفر ڪرد با حلالیت از همہ و خداحافظے از دختـرانش دے ماه سال ۹۴ اولین اعـزام شہید بہ ثمـر نشست... بعد از ۲بار سلامت رفتن و برگشتن گلہ میڪند از چرا شہید نشدن قبل از اعزام سوم بہ زیارت امام رضا(ع) میرورد و راهی میشود و انگـار با همان زیارت امضا شہادت را از امام رئوف گرفت و خود را بہ آنان گـره زد درست سالـروز ولادت حضرت معصومہ(س) بہ وصال رسید و روز ولادت حضرت رضا(ع) خود را بہ خانواده اش رساند خود را بہ دختران و همسرے رساند ڪہ امیـد بہ بازگشت سایہ سرشان داشتند امـا با پیڪر بی جانش مواجہ شدند دختران از براے پدر میگوینـد... دلتنگے آخرین سفر با پدر ڪہ پیاده روی اربعین بود و از در ڪنار پدر بودن در اربعین بهترین خاطره را برایشان رقم زده بود... پدرے ڪہ معتقدند بود دختران با اشڪ یاد میڪردند از اینڪہ صحبتے دیگـر بینشان نمیشود دیگـر برایشان باز نمیشود دستان پر تلاش پدر را دیگـر نمیبینند و تنہا دلخوشیشان این است ڪہ پدر بہ آرزویش رسید در این بین مادر با صلابت و آرامش میگوید براے رفع دلتنگی پناه بہ سوے غریب الغربا میبرد... پناه بہ مزار همسفرش... براے رفع دلتنگی قرآن میخواند تا تسڪین یابد درد دلش تمام این مرور خاطرات شیرین براے خانواده شہید با معطر شدن فضاے خانہ با حضور پرچم حضرت موسی بن جعفر(ع) ڪامل شد و مرهمے شد بر دل تنگ خانواده شہید باشد ڪہ صاحب پرچم و سربازانش چون شہید محمدبخشی دستگیرمان شوند... 🆔 @KhGShohada_ir
کانون خادمین گمنام شهدا
📷 گزارش بازدید 🔽 🔰 خانواده محترم ⚘شہید مفقودالاثر⚘ مدافع حرم#سید_هادے_علوے 🕊 #خواهران #کانون_خادم
زمـان: ۱۰ مرداد ۹۷ بازدید خواهـران هم صحبتے با خواهر شهیدے ڪہ خودش یڪ شهید است به همراه همسر بردبار چہ مسائل نابے را بہ ما مےآموزد... دو شهید در یک خانواده! همسر شهید از سفرے برایمان گفتـند ڪہ به بهانه زیارت (ع) مے‌روند اما بعد از ۲۵ روز بےخبرے، سید خبر می دهند ڪہ در سرزمیـنِ بلا هستند، اینڪہ تاب نیاوردند ندای این روزگاران‌ را ڪہ بانوےِ صبر (س) سر مے‌دهند نشنیده بگیرند و اینند مردان ..... خواهر شهید از ویژگی‌هاے نقل مےڪند. اشاره مےڪند بہ ڪہ با دو فرزند و یادگارشان داشتند و اینڪہ در جبهہ بہ معروف بودند! ڪہ براے هر عملیات اول مےخواندند و میشدند شنیده اید ڪہ میگویند به دایی خود میرود؟! واینجاست ڪہ مصداق خداییش را خواهر شهید برایمان بازگو ڪردند... ڪہ فرزندِ رشیدِ ۲۲سالہ شان بعد بازگشت ‌از اولین اعزام دایی خود، اعزام مے‌شوند و طعم را حتی زودتر از سیدهادی میچشند و میرسند به داغِ دلهایی ڪہ در مرداد ۹۶ خوردند ڪہ خبر شهادت پخش شد؛ ولی خبر مے‌دهند ڪہ این خبرِ شهادتِ طلبہ_اے است که با ایشان تشابہ اسمے دارد و اهالے خانہ را چه سرخوش مےڪند ڪہ باز هم خود را‌براےِ خود دارند از تمامے سختے‌هاے نبودن هاے برایمان مےگویند ڪہ مےرسند بہ اعزام... همسر‌مانع راه سید‌ میشوند چون دو و نیم ساله طاقت ایشان را طاق ڪرده تا منصرفش ڪند ولے هر دو با دلخورے از هم جدا مےشود خیلی زود همسر و فرزندان هم راهے مے‌شوند و چہ ڪہ با چہ شروع شد.... همسر حوالے نماز صبح خواب مے‌بینند ڪہ از ناحیہ قلب به شهادت رسیده وچون دلخورند اڪراه دارند ڪہ براے دیدن پیڪر جلو بروند ولے وقتے ڪمے جلو مےروند پیڪر به ایشان لبخند میزد واین لبخند عاملے مےشود براے آشتے! و چہ بینشان موج مے زند....! هم دقیقا در همان شب عیناً همین خواب را دیده اند! و درجواب دلتنگے هاے خانواده قول مےدهد این بار ڪہ برگردد بار است و به قول خود هم کردند... وهمین بار دراربعین۹۶ درسن۳۴سالگی به فیض شهادت نائل شدند... وچه ! شهادتے که برای حضرت زینب(س) را درپی داشت! وحتی هنوز هم‌پیڪرش برنگشته تا شود برای دردِ دل همسر و فرزندان و اے ڪاش ما همہ مفقود شویم در راه زینب(س)... ما مفقودینِ در بارِ گناه! 🆔 @khgshohada_ir
کانون خادمین گمنام شهدا
📸 #چهارشنبه_های_شهدایی دیدار با خانواده #شهید_مدافع_حرم_جواد_کوهساری ⏰ چهارشنبه ۹۷/۹/۱۴ #برادران
بِسمـ اللّٰہ الرَّحمٰنِ الرَّحیمـ بازدید اینبـارمان از پدر و مادر شهیدے دهۂ شصتے است ڪہ چہ قدر مےتواند راه بگشایـد.... در ڪودڪی و زبانـزد بود، بود! از دوران خود را موظف به پوشیدن لباس بسیجے ڪرد تا از همان ابتدا بیاموزد شهدا را و تا لبیڪ گوید جبہہ حق را... و در دوران خدمت سربازے در نیروے هوایے مشغول بہ فعالیت شد! ایشان با شنیدن اتفاقات و حملہ داعش تاب نیاوردند و پیگیـر رفتن شدند، رفتنے ڪہ ڪسے نمےدانست بازگشتش سوے یا ! ولی براے رفتن اذن از پدر مادرش میخواست ولے میگفت بدانید ڪہ هرزمان مرگ زمانش برسد، دیگر مجالے براے از آن نیست، حال هرڪجا باشے باید شوے! بہ عنوان و تخریب عازم شد آن هم با شهید والامقام اسدے جواد آقا قبل از شهادتش اعلام ڪرده بود ڪہ مےخواهد شود و غسل شهادت هم ڪرده بود! بہ راستے ڪہ شهدا چہ ارتباط نزدیڪے با دارند ڪہ انگار بہ آنها الهام مےشود ڪہ رفتن است... بعد از شهادت، پیڪر ایشان رهسپار مےشود، جایے ڪہ وقتے آدرس شهدا را بدهے دل بہ آنجا پر مےڪشد، چون کوتاهترین راه تا خداست! و پدر شهید توصیه مے ڪنند که الگو برداریم از این راه.... ڪہ استکبار تا زمان ظهور موعود هست ولے شما جوان ها مےتوانید درمقابلش بایستید، بدون هیچ ..... و مادر هم از هاےِ مادر پسرے مےگوید ڪہ براے رفعِ بےقرارے هایش به لباس هاےِ جوادش پناه میبرد تا با بوییدنش حضورش را حس ڪند و بگیرد! امید است با بمانیم در این راه! چون بسے مهم تر از است...... 🆔 @KhGShohada_ir
.|بــه‍ نـامـِ خـدایی کـه‍ عـزّت میده‍د، هرکـه‍ را کـه بخـواهـد|. 💠 ، متولد۵۵ و اهل افغانستان. ✍🏻او درحالی پا به دنیا گذاشت که از نعمت پدر محروم بود و در ۱۶سالگی با فوت مادر به ایران عزیمت کرد. ✨اهمیت او به و و و اسحاق ، همسرشان را دلباخته میکند در سال۹۰ ازدواج و درسال۹۲ زندگی مشترک خود را آغاز میکنند. ✍🏻 اسحاق گلایه داشت، از پدران مدافع حرم، که اگر بروید و برنگردید فرزندانتان چه میشوند؟ چرا که خود طعم تلخ را چشیده بود و دلش میسوخت از نبود پدری برای فرزندش... اما بعد از رفیقش، ، نظرش عوض شد و در مرداد۹۴ قصد رفتن به سوریه کرد. ✍🏻 در همین روزهای پر از آب وتاب رفتن؛ همسر، محمدعلی را هفت ماهه در شکم دارد. اسحاق حرف از جدایی و رفتن میزند و همسر همه کار میکند برای نرفتن و ماندن... و خدا میداند در دل چه گذشته و میگذرد. تا اینکه اسحاقِ خوابش را برای همسرش تعریف میکند، خوابی که حضرت زینب(س) به او گفته بودند که: «جای تو اینجا نیست، جای تو است». دل همسر میلرزد و با خود میگوید وقتی خود بانو دعوت کردند من که باشم رضایت ندهم؟! ✨ اسحاق رفت و در پنجاه روزگی فرزندش آمد؛ برخلاف انتظار، محمدعلی غریبی نمیکرد و در آغوش پدر بسیار آرام بود. ✍🏻 اسحاق تا سه دوره راهی سوریه میشود. آخرین اعزامش در فروردین ۹۵، همسر که روزها و ساعتها به انتظار دوباره دیدن و حتی شنیدن صدای همسرش بود، با زنگ تلفن، در عصر روزی غمین به خود آمد. اسحاق خبر از اعزامش به خط مقدم داد و التماس دعا داشت و گفت نیرو لازم دارند، باید تغییر موقعیت بدهد و دوهفته دیگر تماس میگیرد... صحبتشان تمام نشده بود که تلفن قطع شد. یک ماه گذشت، خبری از اسحاق نشد، کابوس های هرشب همسرش و دیدن او در اسارت، او را بی تاب و وحشت زده کرده بود، طوری که راضی به شهادتش بود ولی اسارت نه. ✨ در بیداری، حضور پررنگش را در خانه احساس میکند ولی دم نمیزند که دیگران نگرانش نشوند. ✨ این روزها هایش را در کنار سجاده اش، با خدایش می گوید. این روزها هنوز خوابش را میبیند ولی دیگر آن ها کابوس نیستند، ✨و محمدعلیِ در آستانه ی ۴سالگی، حال بیشتر میکند و به همه در جواب پدرت کجاست، با افتخار میگوید: پدر من به سوریه رفته و شهید شده و پیش خداست، ما هم قراره بریم... و این روزها را با خیال پدر، پر میکند و هنوز هم کنار بالش کوچکش، بالش پدر را جا میدهد و سکوت را برقرار میکند تا پدر آرام‌ بگیرد. 💠و همچنان پس از گذشت سالها، خبری از اسحاق نیست.... کسی چه میداند، شاید دلش میخواسته، همانند مادرِ همهٔ شهدا، سنگ قبری برای گریستن نداشته باشد و در بیاساید. ✨خوش به حالشان که خریدارشان فاطمه(س) بوده است. خوش به حالشان... 💢چهارشنبه ۸خردادماه ۱۳۹۸💢 🆔 @KhGShohada_ir
به توکل نام اعظمت بسم الله الرحمن الرحیم🍃 📜 جاویدالاثر عزت الله بربری 📜 ✍ متولد سال۷۰ بود، خاله اش همسایه مان بود، برای خواستگاری آمدند، چند دفعه رفت و آمد کردند و در نهایت پدرم قبول کرد. ✍ اخلاق خوبی داشت، عاشق موتور بود و از همان اول زندگی موتور داشت. مدتی از زندگی مان گذشته بود که صاحب به نام اسماء شدیم و عزت الله با اسماء خیلی جور بود. ✍ اسماء دوساله شده بود که عزت الله گفت می‌خواهم به سوریه بروم و خیلی یکدفعه ای پیش آمد، اصلا فکرش را نمیکردیم که جدی شود. یک سالی بود که برادرش به سوریه رفت و آمد داشت، ما فکر می‌کردیم میخواهد مثل برادرش در رفت و آمد باشد، خودش که می‌گفت میخواهم فقط آنجا را ببینم. ✍ برای آموزش به تهران رفت، اولین بار بود که به سوریه می‌رفت و بخاطر شرایط دو یا سه هفته ای که آنجا بود تلفنش را پاسخ نمی‌داد، فقط یکبار تماس گرفت، آن هم در شب بود و فقط توانست با مادرش صحبت کند. ✍ ۹۳/۸/۱۰ بود که خبر شهادتش را به ما دادند، در منطقه به شهادت رسید. بعد از شهادتش به آمدیم. اوایل بیشتر خوابش را می‌دیدم اما حال دیر به دیر به خوابم می آید، در خواب هایم لباس سفید به تن دارد. ✍ دوسال بعد از عزت الله بود که برای زیارت به رفتیم و محرم بود، صبح ها حرم حضرت زینب(س) و شب ها حرم حضرت رقیه(س). احساس تنهایی نمیکردیم، آنجا همسران شهدا نیز بودند و باهم آشنا شدیم. زینبیه آرامش خاصی داشت. ✍ حال اسماء ۷ سال دارد و چیز زیادی از به یاد ندارد، مگر از صحبت های من و مادربزرگش. 🆔 @KhGShohada_ir
🌷شهید مدافع حرم سلیمان میرجانی 🌷 ✍🏻 +چرا خانوم نمی آیید بچه تون و تشییع کنید؟! دنیا آوار شد سرم انگار...دیگر صدایش را نمیشنیدم زمین افتادم،ازحال رفتم... چندساعت بعد ایستاده بودم جلوی کنسولگری ایران برای گرفتن پاسپورتی که امضای فرماندار را کم داشت، گفتند جلسه اند... رفتم محل جلسه فرماندار... میشناختمش زنگ زدم گفتم باید بروم ایران امضای شما را کم دارم گفت برگرد کنسولگری هماهنگ کردم...! ✍🏻 دو روز بعد تهران بودم، بی هیچ نشانی... غریب در شهری شلوغ... یعقوبی بودم در پی یوسفم... بی انکه پیراهن اش را داشته باشم... تمام بیمارستان های تهران را زیر پا گذاشتم در پی اش.. هیچ کس خبر نداشت.. یکی گفت: دروغ گفتند به شما این قصه اعزام به اصلا وجود ندارد.. زانوهایم سست شد گوشه ای نشستم.. بیخبری رنج است، عذاب است، آن هم برای مادری که یکسال است پسرش را ندیده و حال خبر شهادتش را شنیده... ✍🏻 ما برگشتیم افغانستان اما سلیمان مشهد ماند، حوالی مرداد بود بنظرم زنگ زد اذن مرا بگیرد برای سوریه رفتنش! با خنده گفتم: عاشق چه کسی شدی که باید سوریه بروی دنبالش؟؟ گفت: مادر! من (ع) شدم...! به دهانم مهر زد انگار نتوانستم مخالفت کنم گفتمش برو...! ✍🏻بغض گلویم را میفشرد... صدای خنده و شوخی اش در تمام خانه می پیچید وقتی می آمد، قانون گذاشته بود میگفت تامن خانه م هیچ کس حق ناراحتی ندارد! تمام خاطراتش جلوی چشمم بود... همیشه کفشهایم راجلوی پایم جفت میکرد، هیچ وقت جلوتر از من قدم نمیگذاشت.. معجزه بود بی شک دیدن اتفاقی همرزمش گفتم: امدم پیِ پسرم... نشانی ندارم... گفت: شهدا را میبرند معراج.. نام پسرتان چیست؟ با اشتیاق گفتم: سلیمان... سلیمان میرجانی! جوان چشم هایش برق زد گفتم: میشناسم... همرزمم بوده... جلوی چشم خودم شد! راهی معراج شدیم... انجا بود... سلیمانم آنجا بود خیره شدم به صورتش.. تازه هجده ساله شده بود... یک تیرنشسته بودم کنج قلبش... پیکر را تحویل گرفتیم.. هنوز مسئله مدافعان حرم علنی نشده بود گفتند پیکر را اول در تربت حیدریه تشییع کنید بعد مشهد اما نگویید که ایرانی نیستید! اما من گفتم، به همه گفتم که افغانستانی ام! پیکرش را دوباره در معراج مشهد دیدم اینبار اما گریه و بی تابی نکردم بیاد مصائب عقیله بنی هاشم بودم، در مقابل رنج ایشان داغ ما هیچ ارزشی نداشت...! بخاطر علاقه اش به اهل بیت خواستیم مزارش در مشهد باشد من هم اینجا ماندنی شدم کنار او...! ✍🏻 اوایل شهادتش خوابش را دیدم.. کنارپسر دایی شهیدم نشسته بود .. میخندید... انگار میخواست بمن بگوید جای اش خوب است...! 🆔 @KhGShohada_ir
بسم رب العشق⁦❤️⁩ ⁦✍️⁩امام «ره» می فرمایند : « اسم این را تنگه بگذارید .» ⁦✍️⁩ من به شدت به شهید بودم . هر وقت به خانه می آمد نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم . بچه ها خودش نگه می داشت و به من می گفت :«شما خسته ای ، استراحت کن !» ⁦✍️⁩بسیار و شوخ طبع بود . نمی گذاشت در جمع فامیل ، قهر و ناراحتی باشد ، همیشه دنبال آشتی دادن بود . ⁦✍️⁩به دیدار فامیل می رفت و به آنها سرمی زد ... وظیفه خودش می دانست که از حال خویشاوندانش با خبر باشد . ⁦⁦ ⁦✍️⁩ از همان دوران انقلاب فعالیت هایش را شروع کرد . گروهی را به نام ، به همراه شهیدان : نظرنژاد ، هاشمی نژاد ، بابارستمی ، برونسی تاسیس کردند که تا آغاز انقلاب ، کارهایشان علنی شد . ⁦✍️⁩ به اهمیت بسیار زیادی می داد . تربیت بچه ها ، برایش مهم بود و به من سفارش میکرد : بچه ها یادت نرود ... ⁦✍️⁩ با رفت و آمد داشت ... آنها هم به خانه ی ما می آمدند . ⁦⁦ ⁦✍️⁩ به من زنگ زدند و گفتند بیایم دفترشان . رفتم . گفتند : نیاز دارید . تا این را گفتند ازشان پرسیدم برای . و ایشان را برایم گفتند که شهید در عالم رویا بهشان گفته است که ما بنایی داریم و خانواده ام در مانده اند ، ! ⁦✍️⁩ یادم هست ، سال ۵۲بود . آن موقع امام ره را به تبعید کرده بودند . شهید به عراق رفت. همانجا با ایشان کرد که به عنوان فعالیت کند . ⁦✍️⁩به شدت بود . هدف داشت و ، برای هدفش کار میکرد . تنها برای هر چیزی را می خواست . و همین بودنش ، علت بود . ⁦✍️⁩روز آخر .. آن زمان تنها پسرم تازه راه افتاده بود . بسیار زیاد با پدرش انس داشت . وقتی که حسن بند پوتین هایش را می بست ، روی پشتش نشسته بود و با سر و صدا نمی خواست به برگردد . ⁦✍️⁩چند بار او را بوسید . از بغلش پایین آورد و باز محمد را در آغوش گرفت . ⁦ ⁦☘️⁩با تمام احساس کردم که این است . ⁦✍️⁩او از مؤسسین سپاه تربت جام بود . یک مدتی در زمان قائله کردستان به آنجا رفت تا کند . ⁦✍️⁩ در شلوغی های «کردستان، کرمانشاه» به آنجا رفت و بعد هم جنگ شروع شد و به عنوان تمام عیار به خوزستان رفت . ⁦✍️⁩در سال ۶۰ ، خداوند برایش چنین تقدیری را زد که او شود . ⁦✍️⁩ ، ایستاد و نگذاشت این تنگه به دست بعثی ها بیفتد . ⁦✍️⁩عاشق بود و بعد از برادر شهیدش هم تر شده بود . با اصابت تیری بر قلبش رسید . ⁦✍️⁩ از اطرافیانش می خواهد که صورتش را به سمت بچرخانند . و ایشان با چشم بر جهان فانی بست . ⁦✍️⁩ او فرمانده قرارگاه بود . خیلی روح و جانش با امام حسین علیه السلام گِره خورده بود . ⁦✍️⁩ هیچ چیز جای خالی را نه برای من و نه برای فرزندانش پُر نکرد . ⁦✍️⁩ به همسر شهید علیمردانی گفتیم : شما آنقدر عالی بوده که پسرتون با این وجود که را خیلی ندیده است اما شده است ... ⁦ ⁦✍️⁩اینقدر شهید واسطه شد تا من به پسرم بدهم تا او هم به برود و بشود ... 🆔 @KhGShohada_ir
🌹 از تبار شهید ✍🏻 سال ۱۳۶۹ در مزار شریف افغانستان متولد شد. حدودا ۴ ساله بود که پدرش در جنگ با طالبان، و مفقودالاثر شد. مادربزرگش سرپرستی او و خواهرش را برعهده گرفت. جمشید نوجوان بود که مادربزرگش خونریزی‌ها و ناامنی‌های طالبان را تاب نیاورد و همراه با دو نوه‌اش به امام رضا علیه‌السلام آورد. ✍🏻 سال ۱۳۸۳، ۲۴ ساله بود و را از شغل بنایی در می‌آورد که تصمیم به ازدواج گرفت. آنقدر چشم‌گیر بود که بالاخره بعد از چندبار خواستگاری، از دختر دلخواهش جواب مثبت بشنود و با هم پای سفره عشق بنشینند. زهرا، تنها ثمره زندگی آرام و نجیبانه او و همسرش، ۱۰ ساله بود که جمشید عزم جهاد کرد. زندگی با جمشید آنقدر دلپذیر بود که همسرش خطر رفتن به را نپذیرد و علی‌رغم درخواست جمشید، برای امضای رضایت‌نامه از جلوی مسجد برگردد. ولی جمشید که خوی را از پدرش به ارث برده بود کوتاه نیامد. او هم طعم ظلم و ناامنی را در افغانستان چشیده‌ بود و هم، خون و غیرت پدر شهیدش در رگ‌هایش می‌جوشید. جمشید می‌دانست همسرش راضی به دل‌بریدن نیست اما نمی‌توانست به ندای «هل من ناصر ینصرنی» که از گلدسته‌حرم حضرت زینب سلام‌الله‌علیها بلند بود بی‌تفاوت باشد. برای همین بود که به همسرش گفت امضای او را پای رضایت‌نامه جعل کرده و درخواست کرد مخالفتی نداشته‌باشد. ✍🏻 همسر شهید می‌گوید «موافق نبودم و برای همین تمام امیدم به عدم موفقیت جمشید در دوره آموزشی بود. چرا که فقط سه چهار ماه از تصادف و عمل جراحی‌اش گذشته‌بود. می‌دانستم با دستی که پلاتین گذاشته‌بودند حتی انجام کارهای آسان، برایش سخت است.» اما عزم جمشید برای لبیک به حضرت زینب سلام‌الله‌علیها آنقدر زیاد بود که سختی‌های دوره آموزشی را تاب بیاورد. جمشید موفق شد مجوز حضور در جبهه سوریه را بگیرد. بعد از دو ماه مجاهدت، به ایران برگشت اما نه برای همیشه. هنوز ندایی که بار اول او را به دفاع از حرم مشتاق کرده‌بود به گوش می‌رسید. از همین رو بار دیگر با وجود دل‌نگرانی‌ها و نارضایتی‌های همسرش راهی شد. اینبار هم دو ماه مبارزه کرد و بازگشت. ✍🏻 سال ۱۳۹۶ برای بار سوم عزم جبهه کرد. همسر شهید می‌گوید «آنقدر چهره و اخلاقش تغییر کرده‌بود که حس می‌کردم اینبار شهید می‌شود. نورانیت چهره‌اش حتی برای فامیل هم محسوس بود.» جمشید با اینکه معتقد بود هنوز لیاقت شهادت را پیدا نکرده ولی به عنوان تک‌تیرانداز، راهی معرکه جهاد شد. همسرش می‌گوید «اینبار خدا قلبم را برای رفتنش نرم کرده بود ولی دل‌نگران آینده دخترم بودم. برای همین گفتم تو تلخی بی‌پدری را چشیده‌ای. دلت می‌آید دخترت در سن ۱۱ سالگی رنج یتیمی بکشد؟ جواب داد «بعد از من خدا هست! و شما برایش پدری هم می‌کنی»» تحمل بیتابی‌ها و گریه‌های همیشگی زهرا در اوقات خداحافظی را نداشت. برای همین وقتی دخترش مدرسه بود راهی شد. حتی وقتی از ترمینال برای خداحافظی تماس گرفت باز با دخترش حرف نزد. شاید نمی‌خواست مهر پدری پای رفتنش را سست کند و دلش را بلرزاند. ✍🏻 شب بیست و سوم ماه مبارک رمضان آخرین حرف جمشید به همسرش درخواست دعا برای شهادتش بود. چند روز بعد، ۱۱ تیر در تدمر سوریه، آرزوی شب‌های قدرش اجابت شد و گلوله‌هایی که مامور شهادتش بودند تقدیرش را با شهادت رقم زدند. ۲۱ تیر همزمان با روز عفاف و حجاب، همراه با سه شهید دیگر تا حرم امام رضا علیه السلام تشییع شد و در مسجد جامع گوهرشاد بر پیکرش نماز اقامه گردید. پنجشنبه ۲۲ تیر نیز در قطعه شهدای مدافع حرم بهشت امام رضا علیه‌السلام به جمع منتظران حقیقی پیوست. بی‌شک شهید جمشید زائرشاه، مانند سایر شهدا، چشم‌انتظار روزی است که حضرت حجت عجل‌الله تعالی فرجه‌الشریف، از کنار کعبه بانگ «انا المهدی» سر بدهد و یارانش را از گوشه گوشه عالم فرا بخواند. به یقین اینبار هم او همراه و همنوا با شهدای لشگر فاطمیون، بلندتر از همیشه به ولی زمانش «لبیک» می‌گوید. 🆔 @KhGShohada_ir