eitaa logo
کانون خادمین گمنام شهدا
1.5هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
123 ویدیو
7 فایل
کانون خادمین گمنام شهدا: کانونی مستقل ومردمی کانونی بدون وابستگی به نهاد یا ارگانی کانونی که وابسته به #شهداست وبس کانونی که #گمنامی را پرورش میدهد خدایا اخلاصی ازجنس #شهدا عنایت کن با #ما همراه باشید مکان:مشهدخیابان امام رضا ادمین: @Khgshohada_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
کانون خادمین گمنام شهدا
گزارش بازدید 📸 از خانواده محترم شهید مفقودالاثر مدافع حرم #حسن_جعفرے #برادران #چهارشنبه_های_شهدایی
متولد۱۳۷۰ فرزند ڪوچڪ خانواده اے ۷نفره ڪہ سایه ے پدر را چندسالی بود نداشتند با برادرانی و خواهرانی و البته مادرے پر قدرت در خانہ اے صمیمی و آرام رشد یافتہ بود مادر و برادرش از و اش میگفتند...از و زیر بار حرف زور نرفتنش... برادرش با شوق از قد و بالاے میگفت...از اینڪه برادر ڪوچڪترش دست نوازش میڪشید بر پای مادر و تلاش بر تسڪین درد مادر داشت مادر از میگفت و اینڪه با هرڪسی رفاقت نمیکرد تمام فرزندان را به ثمر رساند و چشم انتظار عاقبت بخیری و وصال فرزند ڪوچڪش بود ڪہ با ڪامل شد تمام زندگیشان در آرامش و شادے بود...همه از شادے و خوش رو بودن خانوادیشان تعریف میکردند دورهمی هاے پر از شادی و خنده تا اینڪہ خبر شهادت دوست حسن میرسد به سراغ مادر میرود برای جلب رضایت مادر اما دل نمیڪند اتمام حجت میڪند با مادر... -مادر میتوانم بروم...بدون خبر...بدون اسم...اما میخواهم با باشد...با تو و مادر با تمام علاقه اذن شدن به را میدهد قبل از اعزام تمام بدهی ها را صاف میڪند معتقد بود همه چیز را باید درنظر گرفت بعد پا به سفر بگذارد هنگام خداحافظی خبر برنگشتن را میدهد بہ تاریخ۹۳/۸عازم میشود....قبل از اربعین حسینی در اولین اعزامش به دست بوسی حضرت زینب(س)ڪہ میرسد،رفیقش میگوید بخواه از اینجا آنچہ را هیچ جا نمیدهند... بخواه و اسیر نشدن با اطمینان میگوید نه!اسیر نمیشوم...از بانویم خواستم پیش خودش بمانم خواست و ماند...خواست و خواسته شد ۱۵روز پس از اعزام در روز سال ۹۳ به فیض نائل آمد خبر رسید و مادرے ماند که خبری از آخرین فرزندش است خبر که رسید مادر آرام گرفت و چشم از در برداشت که فرزند رشیدش از در می آید و حالا مادر گوش به زنگ خبرے از پیڪر فرزندش است مادر از خواب ڪنار اروند میگفت که پلاڪ فرزندش را در یافته یا خوابی که او را در ڪربلا دیده و گفته بودم مادر چرا نیامدے ؟! از خوابی که بعد از مراسم سالگرد میبیند و اورا جلوے در خانہ دیده بود مادر برای رفع میریزد و میکند برای سلامتی رزمنده ها و آرام شدن دل چشم انتظاران میگوید خوش بحالت مادر...اما ڪاش پیڪرے از تو به دستم میرسید همه اتفاق نظر دارند ڪہ شهید حسن جعفری از وقتی رفتہ است خوشی نیز رخت بر بسته دعا ڪن برایمـان حسن آقا بہ امید بازگشت تمامے جاویدالاثر ها و حاجت روایی همگی‌مان و نگاه عمہ ی سادات بہ دلهای آلوده مان 🆔 @KHGShohada_ir
🌹 🌹 👌 بازدید: چهارشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۷ 👈 خواهران از بازدید: وارد منزل میشویم همسر شهید به همراه دخترانش میزبانمان هستند همسرشان از معیارهای پذیرش او میگوید از ایمان، تقوا، ڪاری بودنش و.... از مخالفت خانواده و رضایت خودش براے ازدواج.. بہ سادگی عقد میڪنند و جـز عروسی ڪہ روایت است بہ برگزاریش مراسمی نداشتند همسرشان میگوینـد در هرڪارے مہارتی داشتند میپرسیم از خصوصیاتشان بگویید و همسر و فرزندان از میگویند از ایمان ،مہربانی، دلسوزے و فداڪارے... از بودن شہید هنگـام گره ڪار دیگـران... از ڪمڪ بہ افـراد مسن و طلب دعاے خیـر ڪردن از آنان... از اهـل بودنش و سر زدن بہ اقوام و خویشان... در نوجوانی نیت رفتن بہ جبہه حق علیہ باطل میڪند اما بخاطر سـن ڪم مانع او شدند... بعد از سفرے ڪہ بہ ڪربلا داشتہ است عشق در دلش مینشیند... راز عشقش را بہ همسفر زندگیش میگویـد و او نیـز بدون هیچ ممانعتی راهیش میڪند... نہ همسر و نہ فرزندان، مانعے بـر راهے شدن شہید نشدند و رضایت دادند بہ خواست دلش...ترس از شہید شدنش داشتند و بہ گفتہ شہید هرچہ شود بازهم غم زینب(س) بالاتر و عظیم تر است و شما نیـز در امـر جہاد شریڪید خیالش ڪہ از تڪیہ گـاه دختـرش راحت شد قصد سفر ڪرد با حلالیت از همہ و خداحافظے از دختـرانش دے ماه سال ۹۴ اولین اعـزام شہید بہ ثمـر نشست... بعد از ۲بار سلامت رفتن و برگشتن گلہ میڪند از چرا شہید نشدن قبل از اعزام سوم بہ زیارت امام رضا(ع) میرورد و راهی میشود و انگـار با همان زیارت امضا شہادت را از امام رئوف گرفت و خود را بہ آنان گـره زد درست سالـروز ولادت حضرت معصومہ(س) بہ وصال رسید و روز ولادت حضرت رضا(ع) خود را بہ خانواده اش رساند خود را بہ دختران و همسرے رساند ڪہ امیـد بہ بازگشت سایہ سرشان داشتند امـا با پیڪر بی جانش مواجہ شدند دختران از براے پدر میگوینـد... دلتنگے آخرین سفر با پدر ڪہ پیاده روی اربعین بود و از در ڪنار پدر بودن در اربعین بهترین خاطره را برایشان رقم زده بود... پدرے ڪہ معتقدند بود دختران با اشڪ یاد میڪردند از اینڪہ صحبتے دیگـر بینشان نمیشود دیگـر برایشان باز نمیشود دستان پر تلاش پدر را دیگـر نمیبینند و تنہا دلخوشیشان این است ڪہ پدر بہ آرزویش رسید در این بین مادر با صلابت و آرامش میگوید براے رفع دلتنگی پناه بہ سوے غریب الغربا میبرد... پناه بہ مزار همسفرش... براے رفع دلتنگی قرآن میخواند تا تسڪین یابد درد دلش تمام این مرور خاطرات شیرین براے خانواده شہید با معطر شدن فضاے خانہ با حضور پرچم حضرت موسی بن جعفر(ع) ڪامل شد و مرهمے شد بر دل تنگ خانواده شہید باشد ڪہ صاحب پرچم و سربازانش چون شہید محمدبخشی دستگیرمان شوند... 🆔 @KhGShohada_ir
کانون خادمین گمنام شهدا
📷 گزارش بازدید 🔽 🔰 خانواده محترم ⚘شہید مفقودالاثر⚘ مدافع حرم#سید_هادے_علوے 🕊 #خواهران #کانون_خادم
زمـان: ۱۰ مرداد ۹۷ بازدید خواهـران هم صحبتے با خواهر شهیدے ڪہ خودش یڪ شهید است به همراه همسر بردبار چہ مسائل نابے را بہ ما مےآموزد... دو شهید در یک خانواده! همسر شهید از سفرے برایمان گفتـند ڪہ به بهانه زیارت (ع) مے‌روند اما بعد از ۲۵ روز بےخبرے، سید خبر می دهند ڪہ در سرزمیـنِ بلا هستند، اینڪہ تاب نیاوردند ندای این روزگاران‌ را ڪہ بانوےِ صبر (س) سر مے‌دهند نشنیده بگیرند و اینند مردان ..... خواهر شهید از ویژگی‌هاے نقل مےڪند. اشاره مےڪند بہ ڪہ با دو فرزند و یادگارشان داشتند و اینڪہ در جبهہ بہ معروف بودند! ڪہ براے هر عملیات اول مےخواندند و میشدند شنیده اید ڪہ میگویند به دایی خود میرود؟! واینجاست ڪہ مصداق خداییش را خواهر شهید برایمان بازگو ڪردند... ڪہ فرزندِ رشیدِ ۲۲سالہ شان بعد بازگشت ‌از اولین اعزام دایی خود، اعزام مے‌شوند و طعم را حتی زودتر از سیدهادی میچشند و میرسند به داغِ دلهایی ڪہ در مرداد ۹۶ خوردند ڪہ خبر شهادت پخش شد؛ ولی خبر مے‌دهند ڪہ این خبرِ شهادتِ طلبہ_اے است که با ایشان تشابہ اسمے دارد و اهالے خانہ را چه سرخوش مےڪند ڪہ باز هم خود را‌براےِ خود دارند از تمامے سختے‌هاے نبودن هاے برایمان مےگویند ڪہ مےرسند بہ اعزام... همسر‌مانع راه سید‌ میشوند چون دو و نیم ساله طاقت ایشان را طاق ڪرده تا منصرفش ڪند ولے هر دو با دلخورے از هم جدا مےشود خیلی زود همسر و فرزندان هم راهے مے‌شوند و چہ ڪہ با چہ شروع شد.... همسر حوالے نماز صبح خواب مے‌بینند ڪہ از ناحیہ قلب به شهادت رسیده وچون دلخورند اڪراه دارند ڪہ براے دیدن پیڪر جلو بروند ولے وقتے ڪمے جلو مےروند پیڪر به ایشان لبخند میزد واین لبخند عاملے مےشود براے آشتے! و چہ بینشان موج مے زند....! هم دقیقا در همان شب عیناً همین خواب را دیده اند! و درجواب دلتنگے هاے خانواده قول مےدهد این بار ڪہ برگردد بار است و به قول خود هم کردند... وهمین بار دراربعین۹۶ درسن۳۴سالگی به فیض شهادت نائل شدند... وچه ! شهادتے که برای حضرت زینب(س) را درپی داشت! وحتی هنوز هم‌پیڪرش برنگشته تا شود برای دردِ دل همسر و فرزندان و اے ڪاش ما همہ مفقود شویم در راه زینب(س)... ما مفقودینِ در بارِ گناه! 🆔 @khgshohada_ir
.|بــه‍ نـامـِ خـدایی کـه‍ عـزّت میده‍د، هرکـه‍ را کـه بخـواهـد|. 💠 ، متولد۵۵ و اهل افغانستان. ✍🏻او درحالی پا به دنیا گذاشت که از نعمت پدر محروم بود و در ۱۶سالگی با فوت مادر به ایران عزیمت کرد. ✨اهمیت او به و و و اسحاق ، همسرشان را دلباخته میکند در سال۹۰ ازدواج و درسال۹۲ زندگی مشترک خود را آغاز میکنند. ✍🏻 اسحاق گلایه داشت، از پدران مدافع حرم، که اگر بروید و برنگردید فرزندانتان چه میشوند؟ چرا که خود طعم تلخ را چشیده بود و دلش میسوخت از نبود پدری برای فرزندش... اما بعد از رفیقش، ، نظرش عوض شد و در مرداد۹۴ قصد رفتن به سوریه کرد. ✍🏻 در همین روزهای پر از آب وتاب رفتن؛ همسر، محمدعلی را هفت ماهه در شکم دارد. اسحاق حرف از جدایی و رفتن میزند و همسر همه کار میکند برای نرفتن و ماندن... و خدا میداند در دل چه گذشته و میگذرد. تا اینکه اسحاقِ خوابش را برای همسرش تعریف میکند، خوابی که حضرت زینب(س) به او گفته بودند که: «جای تو اینجا نیست، جای تو است». دل همسر میلرزد و با خود میگوید وقتی خود بانو دعوت کردند من که باشم رضایت ندهم؟! ✨ اسحاق رفت و در پنجاه روزگی فرزندش آمد؛ برخلاف انتظار، محمدعلی غریبی نمیکرد و در آغوش پدر بسیار آرام بود. ✍🏻 اسحاق تا سه دوره راهی سوریه میشود. آخرین اعزامش در فروردین ۹۵، همسر که روزها و ساعتها به انتظار دوباره دیدن و حتی شنیدن صدای همسرش بود، با زنگ تلفن، در عصر روزی غمین به خود آمد. اسحاق خبر از اعزامش به خط مقدم داد و التماس دعا داشت و گفت نیرو لازم دارند، باید تغییر موقعیت بدهد و دوهفته دیگر تماس میگیرد... صحبتشان تمام نشده بود که تلفن قطع شد. یک ماه گذشت، خبری از اسحاق نشد، کابوس های هرشب همسرش و دیدن او در اسارت، او را بی تاب و وحشت زده کرده بود، طوری که راضی به شهادتش بود ولی اسارت نه. ✨ در بیداری، حضور پررنگش را در خانه احساس میکند ولی دم نمیزند که دیگران نگرانش نشوند. ✨ این روزها هایش را در کنار سجاده اش، با خدایش می گوید. این روزها هنوز خوابش را میبیند ولی دیگر آن ها کابوس نیستند، ✨و محمدعلیِ در آستانه ی ۴سالگی، حال بیشتر میکند و به همه در جواب پدرت کجاست، با افتخار میگوید: پدر من به سوریه رفته و شهید شده و پیش خداست، ما هم قراره بریم... و این روزها را با خیال پدر، پر میکند و هنوز هم کنار بالش کوچکش، بالش پدر را جا میدهد و سکوت را برقرار میکند تا پدر آرام‌ بگیرد. 💠و همچنان پس از گذشت سالها، خبری از اسحاق نیست.... کسی چه میداند، شاید دلش میخواسته، همانند مادرِ همهٔ شهدا، سنگ قبری برای گریستن نداشته باشد و در بیاساید. ✨خوش به حالشان که خریدارشان فاطمه(س) بوده است. خوش به حالشان... 💢چهارشنبه ۸خردادماه ۱۳۹۸💢 🆔 @KhGShohada_ir
🔅 ✍ چرا اومدم؟ به خاطر علاقه به دین اسلام و برای اینکه به عنوان یک بسیجی کار بزرگی کنم اسلام در خطره اسلام در خطره برای اسلام باید از همه چیزمان بگذریم سوریه جاییه که ما میتونیم به خدای خودمون نزدیک بشیم غیرتم اجازه نداد شیعه تنها بماند به هم سن و سالای خودم میگم و رو فراموش نکنید. آنجا دختر بچه هایی بودند که برای اینکه پاهایشان خار نرود، آن ها را با لباس پاره میبستند. اگر دوباره نروم، کرده ام...‌ ✍ اینها صحبت های جوان ۲۰ ساله‌ای است که پیکرش در عملیات تل زرد و در نبرد کوهپایه‌ای جا ماند. همانجا که وقتی خودش و تک‌تیر‌انداز‌هایش از سه طرف محاصره شدند، بالای کوه رفتند تا بهتر مبارزه کنند اما همان بالا، برای همیشه جاودانه شد. ✍ محمد آرش، در سوریه به ملقب بود. شاید بخاطر اینکه در محرم متولد شد و در همان محرم هم به رسید. متولد ۶ خرداد ۷۵ بود و درست در ۲۰ سالگی و در سال ۹۵ برای دفاع از حریم حرم عقیله بنی هاشم پر کشید و شهید شد. ✍ از آن‌هایی بود که خاکش را با عشق به مسجد و مذهب سرشته بودند. مکبر، مؤذن و آشپزی مسجد، از جمله افتخاراتش بود و از برکات همین عشق بود که عاقبتش ختم به شهادت شد. بعد از اینکه فهمید در عراق و سوریه چه میگذرد، عزم دفاع کرد اما شرط پرواز است. پس باید به خواهر و شوهر خواهر، متوسل شود و سرانجام بعد از یکسال، مادر راضی می‌شود. ✍ محمد آرش و خواهرش از آن دسته خواهر و برادرهایی هستند که پای مکتب خواهر و برادر ، حسین(ع) و زینب(س) بزرگ شده بودند. آنگونه که روایت خواهر از رفتن محمد، شما را به یاد می‌اندازد. خواهر اشک می ریزد و از لحظات رفتن می‌گوید: ✍ خودم کوله‌اش را آماده کردم. هر دفعه که می‌آمد، شکلات می‌گرفتم و با ورودش به حیاط به روی سرش میریختم و بچه‌ها با صدای «دایی اومد» «دایی محمد اومد» خوشحال، به دورش می‌چرخیدند. به محض ورودش به پاس احترام، بر دستان و پاهای مادرم بوسه میزد. وقتی نماز میخواند، گویا در آسمان بود. این محمد، شده بود. حق داشت خواهر وقتی که میگفت هر دفعه زیباتر میشد و قامتش کشیده‌تر؛ ناسلامتی قرار بود به ملاقات برود. اما آخرکار خواهر شک کرده بود. هنگام وداع سرش ناخودآگاه به روی سر محمد قرار گرفت. ✍ او اسم آخرین فرزند خواهر را انتخاب می کند و میشود ارثی از دایی محمد برای فرشته کوچک خواهر. این فقط بخشی از ماجراست... ✍ از مادر چیزی نمیگویم فقط همینقدر که مادر بعد از سه سال با هر زنگ در و با هر صدای تلفن و در هر لحظه ای از زندگی محمد آرش است. هر وقت دلتنگ می شود با خدا حکایت محمد آرش را بیان می‌کند و حالا بعد از اینکه مهمان حضرت زینب (س) میشود، به فرزندش حق می‌دهد که برای رفتن اصرار میکرد. به قول خودش «محمد آرش راهش را انتخاب کرده بود». محمدآرش همان جوان ۲۰ ساله‌ای است که تا به آخرین اعزام کسی نمیدانست او فرمانده است... و همان جوانی که لحظه آخر تکبیر الله اکبرش لرزه بر جان داعشی‌ها می‌انداخت... شرح دلتنگی برقرار و باقیست اما روزی محمد برمیگردد... حالا او را حس می‌کنند اما باز هم برقرار است... برایشان دلتنگیم و دلسوز کاش به دعایی دستمان را بگیرند... 🆔 @KhGShohada_ir
🌷 شهید مدافع حرم جاوید یوسفی🌷 زن ها که میشوند نمیگویند بجای آن بهانه میگیرند گله میکنند شکایت میکنند هربار که زنگ میزد کلافه اش میکردم با گلایه ها و اصرارهایم که برگرد میگفت: "چشم!مرخصی که بگیرم برمیگردم" میگفتم:پس سوریه واقعا جنگ‌ست که برای برگشتنت باید مرخصی بگیری؟؟ وقتی گفت میخواهد برود سوریه بی مقدمه گفتم من هم می‌آیم! طاقت دوری اش را نداشتم.همیشه با هم بودیم.اخر هفته ها که میرفت کوهنوردی چندین بار زنگ میزدم میگفتم:اقا جاوید کجایی؟زودتر برگرد گفت:نه! خانم ها را نمیشود همراه خودمان ببریم!من هم میروم ! گفتم:باشد برای زیارت اگر میروی برو...تنها برو! خبری نداشتم از جنگ و اشوب سوریه! چندروز بعد مرا برد مسجدی که رضایت کتبی بدهم به رفتنش،گمان میکردم قرارست من هم با او بروم و اقاجاوید میخواهد بقولی دقیقه اخر شگفت زده ام کند و بگوید همراهش شوم! وقتی عکس من و بچه ها را هم از جاوید خواستند این خیال در دلم قوت گرفت. از شوق این فکر هیچکدام از فرم ها را نخواندم و تنها امضا کردم. کسی که فرم هاراتحویلم داده بود مدام ازمن میپرسید:خانوم شما راضی هستید به رفتن همسرتان؟ من هم ازهمه جابیخبر میگفتم:چرا راضی نباشم!؟راضی ام! جاوید اما پشت سرم ایستاده بود و سر و دست تکان میداد که به آن اقا بفهماند چیزی نگوید بعد از آن تا روز اعزام اقا جاوید هرشب امام رضا بودیم_تا پانزده روز_در گریه میکرد،خیلی گریه میکرد،علتش را نمیفهمیدم من. روز شهادت امام رضا(علیه السلام) روز اعزامش بود عجله داشت میخواست پرواز کندانگار،ترافیک و شلوغی شهر کلافه اش کرده بود،قبل رفتنش با دخترهایمان چند عکس گرفت. تلفن همراهش را باخودش نبرد اجازه نداشت گفتم پس چطور برایمان عکس میفرستی از آنجا؟؟چطور زنگ میزنی؟ گفت حالا وقتی برگشتم عکسها را نشانت میدهم! زنگ هم میزنم! بعد رفتنش فهمیدم اصل قضیه را،برادرم از اوضاع سوریه گفت.پدرم گفت تو ندیدی را که می اورند؟ گفتم نه! از کجا باید خبر می داشتم!؟ دو هفته ای از نبودنش گذشت نه پیامی نه تماسی طاقتم طاق شده بود...رفتم همان مسجدی که فرم ها را امضا کرده بودند. گفت:هنوز به سوریه نرفتند و تهران درگیر دوره های آموزشی اند. تحمل مشهد را نداشتم بدون اقا جاوید! چمدانم را بستم و راهی شیراز شدم و رفتم خانه پدر همسرم! بعد از یکماه زنگ زد و گفت تهران بوده و تازه راهی سوریه شده... گفتم پس چرا زنگ نزدی؟؟ گفت:نمیشد مجالم نداد بیش از این لب باز کنم به گله و شکایت! صورتش خیس اشک بود گفت:خواب دیدم درقبری تاریک گرفتارم و عقربی مدام روی سینه ام راه میرود از خدا و ائمه مدد میخواستم.ناگهان خانمی با مشکی آمد و گفت:نگران نباش تو از مایی! بعد این خواب تب و تاب سوریه رفتن به جانش افتاد! پدراقاجاوید گفت:مجروح شده و در مشهد است! جاده شیراز به مشهد آنروز انگار تمامی نداشت. آدمی که باشد زمان کند میگذرد،جاده ها طولانی میشوند از کنار یک بیمارستان که رد شدیم گفتم:بچه ها کنار شما باشند من خودم شب کنار اقاجاوید می‌مانم. نفهمیدم چه وقت و چه طور وارد مسجد شدم بخودم که آمدم خیره مانده بودم به عکس اقاجاوید روی دیوار! گفتند وداع با پیکر از خدا میخواستم اشتباه باشد، تشابه اسمی چیزی دلم میخواست روی پیکر را که باز کنم چهره آقاجاوید را نبینم اما جاوید بود با چشم های نیمه باز، سخت بود برایم خیلی سخت اسما پدرش را در دید خیلی بهم ریخت؛ یسنا اما تقریبا پنج ماهه بود چیزی نمی‌فهمید دلم میخواست پیکرش مشهد بماند اما پدر‌همسرم طاقت دوری از پسرش را نداشت. چیزی نگفتم راضی شدم که شیراز باشد.خودم اما مشهد ماندم گفتم اقاجاوید خودش مرا آورده مشهد پس من هم همینجا می‌مانم اوایل اسما زیاد مرور میکرد خاطرات پدرش را اشک های مرا که می‌دید دیگر چیزی نمیگفت. دلش میخواست نام دختر اول‌مان مبینا باشد اما با دل من راه آمدو شد آن نامی که من میخواستم. انتخاب نام دختر دوم‌مان هم را سپرد به من! چند وقت پیش با یسنا راجع به حرف میزدم گفتم: باباجاوید همراه (عج) برمیگردد؛بعد آن مدام به همه میگوید برای اقا دعا کنید که بابا جاویدمم برگردد. سوریه که رفته بودم در فرودگاه با خودم گفتم:آقاجاوید بخاطر این مردم شد؟! اما تا چشمم به گنبد خانم زینب(س) افتاد از فکرم شرمنده شدم، جاوید بخاطر حفظ حریم رفت. زیاد سفر میرفتیم باهم برای همین بعد او اشتیاقی به سفر و تفریح ندارم خیلی اوقات که خوابش را میبینم من و بچه ها را میبرد یک دشت سبز به هوای تفریح و سفر دلم‌تنگش میشود،اگر مزارش اینجا بود دلم ارام‌تر بود،اما وقت میروم حرم حرم پناه هاست هربار که به شیراز میرسم قبل از هرجایی با چمدان راهی دارالمرحمه میشوم..مزار اقا جاوید. 🆔 @KhGShohada_ir