eitaa logo
کانون خادمین گمنام شهدا
1.5هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
116 ویدیو
5 فایل
کانون خادمین گمنام شهدا: کانونی مستقل ومردمی کانونی بدون وابستگی به نهاد یا ارگانی کانونی که وابسته به #شهداست وبس کانونی که #گمنامی را پرورش میدهد خدایا اخلاصی ازجنس #شهدا عنایت کن با #ما همراه باشید مکان:مشهدخیابان امام رضا ادمین: @Khgshohada_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
را مُـرور مےڪُنم و میبینـم ڪہ بہ آخرش رسید...بہ !! ... ... ... وقتے نام (ع) بر زبانـم جارے مے شوَد،ناگـاه غُصہ دلـم را پُـر مےڪُند ڪہ چہ شد بہ مزار خاڪے رسیدم... بہ ! یادِ غُربت اِمامے مےاُفتَم ڪہ خانہ اش را زدند ڪَردند،... ...! شدن مرا یاد (ع) مےاندازد ڪہ در اوجِ شد و عامِلِ شد و یاد خودم می افتم ڪہ نڪُند جوانیم بگذرد و من جز پشیمانے سودے نڪُنم.‌ وقتے بیچارگـیم را یادم مےآید، یادِ پدر (ع) مےافتم ڪہ ولے نعمتـم است ڪہ چقدر به بودنش محتاجم....!ڪہ چقدر در روزهـاے سخت و طاقت فَرسایم بہ تُ نیاز دارم آقاے من... دوباره به نام رئیس مڪتب برمے گردم ولے بازهم دردے غریب در دلم انبار میشود.. (ع) ما در قبرستانے است که حتے کسے شمعے بر مزارش نمےگُذارد ولے امام ما دلش قُرص است چون ڪِنار خود دارد ڪہ بہ بودن مَعروف است و ... اش ڪہ شمع مزارش را می‌گذارد... سفارش ڪرد ڪہ بعد از رفتنش یادشان نرود ڪہ بالاے سر بگذارند ڪہ مبادا تشنه شود! ... ... وَ صِداے ڪہ طاقت عمہ ے را، عموے را طاق میڪند ومن تسلسل را که ادامہ میدهم، میرسم به ........ !! 🆔@KHGShohada_ir
متولد۱۳۷۰ فرزند ڪوچڪ خانواده اے ۷نفره ڪہ سایه ے پدر را چندسالی بود نداشتند با برادرانی و خواهرانی و البته مادرے پر قدرت در خانہ اے صمیمی و آرام رشد یافتہ بود مادر و برادرش از و اش میگفتند...از و زیر بار حرف زور نرفتنش... برادرش با شوق از قد و بالاے میگفت...از اینڪه برادر ڪوچڪترش دست نوازش میڪشید بر پای مادر و تلاش بر تسڪین درد مادر داشت مادر از میگفت و اینڪه با هرڪسی رفاقت نمیکرد تمام فرزندان را به ثمر رساند و چشم انتظار عاقبت بخیری و وصال فرزند ڪوچڪش بود ڪہ با ڪامل شد تمام زندگیشان در آرامش و شادے بود...همه از شادے و خوش رو بودن خانوادیشان تعریف میکردند دورهمی هاے پر از شادی و خنده تا اینڪہ خبر شهادت دوست حسن میرسد به سراغ مادر میرود برای جلب رضایت مادر اما دل نمیڪند اتمام حجت میڪند با مادر... -مادر میتوانم بروم...بدون خبر...بدون اسم...اما میخواهم با باشد...با تو و مادر با تمام علاقه اذن شدن به را میدهد قبل از اعزام تمام بدهی ها را صاف میڪند معتقد بود همه چیز را باید درنظر گرفت بعد پا به سفر بگذارد هنگام خداحافظی خبر برنگشتن را میدهد بہ تاریخ۹۳/۸عازم میشود....قبل از اربعین حسینی در اولین اعزامش به دست بوسی حضرت زینب(س)ڪہ میرسد،رفیقش میگوید بخواه از اینجا آنچہ را هیچ جا نمیدهند... بخواه و اسیر نشدن با اطمینان میگوید نه!اسیر نمیشوم...از بانویم خواستم پیش خودش بمانم خواست و ماند...خواست و خواسته شد ۱۵روز پس از اعزام در روز سال ۹۳ به فیض نائل آمد خبر رسید و مادرے ماند که خبری از آخرین فرزندش است خبر که رسید مادر آرام گرفت و چشم از در برداشت که فرزند رشیدش از در می آید و حالا مادر گوش به زنگ خبرے از پیڪر فرزندش است مادر از خواب ڪنار اروند میگفت که پلاڪ فرزندش را در یافته یا خوابی که او را در ڪربلا دیده و گفته بودم مادر چرا نیامدے ؟! از خوابی که بعد از مراسم سالگرد میبیند و اورا جلوے در خانہ دیده بود مادر برای رفع میریزد و میکند برای سلامتی رزمنده ها و آرام شدن دل چشم انتظاران میگوید خوش بحالت مادر...اما ڪاش پیڪرے از تو به دستم میرسید همه اتفاق نظر دارند ڪہ شهید حسن جعفری از وقتی رفتہ است خوشی نیز رخت بر بسته دعا ڪن برایمـان حسن آقا بہ امید بازگشت تمامے جاویدالاثر ها و حاجت روایی همگی‌مان و نگاه عمہ ی سادات بہ دلهای آلوده مان 🆔 @KHGShohada_ir
به توکل نام اعظمت بسم الله الرحمن الرحیم 🍃 📜 سید ابراهیم عالمی ..📜 ✍سال ۷۶ بود که اولین فرزندم در مشهد به دنیا آمد. پسر بود. نامش را ابراهیم گذاشتیم ، سید ابراهیم. آرام و منظم بود ، درس خوان بود و بچه ها را نصیحت و تشویق به درس‌خواندن میکرد، با بچه ها مهربان بود، شوخ طبعی و جدیت را باهم داشت. به همه احترام می‌گذاشت ، به خصوص من و پدرش . همسرم نانوا بود و ناراحتی قلبی داشت ، سید ابراهیم هوای پدرش را خیلی داشت . ✍سید ابراهیم ۱۶ساله شده بود ، روزی آمد و گفت :من میخواهم به سوریه بروم ، احتیاج به رضایت شما دارم . پدرش نتوانست اورا از رفتن منع کند ، می‌گفت اگر راضی نشوم شرمنده حضرت زهرا (س) میشوم . اما من ، نه ، ته دلم راضی نبودم ، او فرزندم بود و پاره ای از وجودم . مدام تکرار می‌کرد و به من می‌گفت :الکی که روضه نمی‌گیریم ! شما هم باید اجازه بدی .. ✍با حرف هایش دلم را کنار گذاشتم و با رفتنش موافقت کردم . رفتم و رضایت دادم و فرم پر کردم .. ۲۰روز تهران بود ، ۳ماه سوریه ، سال ۹۲بود که اعزام شد. تماس که می‌گرفت میگفتم ابراهیم مرخصی بگیر و برگرد اما در جوابم فقط می‌گفت : مرخصی نمیام ! اینجا نیرو کمه .. ✍آخرین بار دقیق یادم نیست که چه روزی تماس گرفت اما این بار با همیشه فرق میکرد، با تک تک افراد خانواده صحبت کرد و حلالیت طلبید ، می‌گفت : اینجا کشور غریبه و معلوم نیست چه اتفاقی می‌افته ، تا پیکر رو ندیدین قبول نکنین . خیلی ناراحت نباشین و گریه نکنین ، اگه گریه کنید ثواب خودتون رو کم میکنین. به بی بی حضرت زینب (س) فکر کنین که در یک روز ۴ دادن... ✍چهارشنبه شب بود که خبر را دادند ، پدرش به خاطر ناراحتی قلبی که داشت روز پنجشنبه فوت کرد . اوایل خیلی خوابش را می‌دیدم ، آرزوی سید ابراهیم بود و همیشه در خواب هایم خوشحال بود . بهشت رضا میرفتم اما بر سر کدام مزار؟ هر چند که همه همچون فرزند خودم هستند اما دور میزدم . برای سید ابراهیم مزاری درست کردیم و سنگی گذاشتیم به امید اینکه صدایم را می‌شنود با او درد و دل میکنیم . اگر سید ابراهیم دوباره بیاید بازهم میفرستمش ، فدای سر حضرت زینب (س)... باید پیش حضرت زهرا (س) آبرو کسب کنیم و شرمنده نباشیم. 🆔 @KhGShohada_ir